سکس من و کیانا با سرانجام خوش

1401/03/20

داشتم قدم زنان سمت خونه عموم می رفتم هدفون روی اخر صدا بود و از عالم بیرون هیچ چیزی نمی فهمیدم بارون نم نم و ریز در حال باریدن بود سر کوچه بودم پیچیدم تو کوچه چشمم به ماشینی افتاد که درش نیمه باز بود جلو تر رفتم کیانا بود داشت از یه پسره تو ماشین لب می گرفت چند ثانیه بی اختیار مکث کردم انگار سنگینی نگاهم زیاد بود و کیانا برگشت و باهام چشم تو چشم شد. قدم هام رو تند تر کردم و رسیدم به خونه عمو محسن زنگ رو زدم سحر در رو باز کرد سحر زن عموم بود زن مهربونی بود و من رو خیلی دوست داشت. رفتم سمت اسانسور ذهنم درگیر بود تو فکرم داشت فکر می کردم چه حالی میده تلافی دو سال پیش رو سرش خالی کنم، بیچاره شدم سر اون ماجرا در همین فکر ها بودم که باز شدن در من رو به خودم اورد صدای گرم سحر جان رو به رو شدم که نرسیده داشت سلام و احوال پرسی می کرد تا رسیدم با یه چایی گرم و کیک و تنقلات ازم پذیرایی کرد من خونشو زیاد میومدم اما صبح بهم گفته بود یه نرم افزار رو می خوام بیا روی دستگاهم نصب کن منم برای همین اومده بودم. ساعت ۶ بود می دونستم عمو محسن ۷و نیم ۸ میاد یه بیست دقیقه ای گذشت که صدای در اومد کیانا آروم در رو باز کرد و با رنگ پریده اومد تو و سلام کرد منتظر بود ببینه چی میشه من چیزی به کسی گفتم یا نه، با ترس سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد و رفت تو اتاقش به زن عمو سحر گفتم بریم شروع کنیم چون طول می کشه کیفم و برداشتم و رفتم تو اتاقی که لپ تاپش رو می گذاشت نشستم پشت لپ تاپ و سی دی رو در اوردم گذاشتم و شروع کردم به نصب زن عمو سحر هم داشت با خواهرش حرف می زد کینا و عمو محسن همیشه از این کار زن عمو سحر شکایت داشتن و سرگرم نصب برنامه بودم که کیانا اومد تو اتاق و در حالی که داشت با موهاش بازی می کرد کنار میز به دیوار تکیه داد منم خیلی عادی گفتم:
+چطوری چه خبرا؟
-هنوز نگفتی
+نه نگفتم
-میگی بهشون؟ اره میدونم می گی ولی میشه نگه؟
+( سکوت)
-( همنطور که داشت با موهاش بازی می کرد) ببخشید اون دفعه بچه بودم تا الانش که نگفتی ازت ممنونم ولی میشه به کسی نگی ترو خدا هر کاری بگی انجام می دم قول میدم دیگه تکرار نشه ولی نگو بهشون اگه بگی خیلی برام بد میشه دیگه نمی زارن نفس بکشم
+یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: چی بگم اخه از دست تو باشه نمی گم ولی به یه شرت
-اخم هاش رفت تو هم و گفت هدس می زنم چی می خای همه پسرا همینن.
+من نمی دونم چی هدس می زنی ولی فقط به این شرط که هواست به خودت باشه دختر گرگ زیاده
-لبخندی روی چهرش اودم و گفت یعنی واقعن تلافی نمی کنی؟
+نه بابا حوصله این بچه بازی ها رو ندارم.
-ببخش منو تو راه چقدر بد در موردت فکر کردم و چقدر بهت بد و بیراه گفتم
+بهش یه خنده تمسخر امیز زدم و گفتم: اشکال نداره
کیانا یه سالی ازم کوچیک تر بود تازه می رفت توی بیست سالگی تقریبا دو سه سال پیش بود که با یه دختری اشنا شدم و در حد حرف زدن و چت کردن بود دو سه باری با هم تو پارک محل مون قرار گذاشتیم یه بار کینا ما رو با هم دید و کلی عکس از ما گرفته بود و به همه نشون داد به مامان بابام و مامان بابای خودش خلاصه که همه تا چند وقت به چشم بد می دیدنم البته پدر و مادر باز یه زره خوب بودن و اشکالی خاصی پیش نیومد هر چند که هر دفعه می خواستم برم بیرون پدر گرامی یه تیکه ای چیزی بارمون می کرد داشتم فکر می کردم می توانستم یه کاری کنم حسابی ازیت بشه تازه اونم تو چه حالتی دیده بودمش
تو افکارم غرق بودم تا صدای زن عمو سحر اومد بچه ها بیاید عصرانه بدویید که سرد شد.
برنامه در حال نصب بود پاشدم یه نگاه به خودم انداختم و سر و وضعم رو چک کردم و از اتاق اومدم بیرون کیانا نشسته بود کنار میز و داشت با گوشیش ور می رفت زن عمو سحر هم داشت عصرانه رو می کشید املت درست کرده بود و کلی هم مخلفات روی میز بود تشکرم کردم و نشستم کنار میز رو به کیانا کردم و از اینترنت پرسیدم که خراب شده بود چون دیگه حرفی نبود که بزنیم و سکوت ازار دهنده ای حاکم بود گفت هیچی درست شد شروع به تعریف کرد
نشستیم و عصرانه رو خوردیم کیانا پاشد ظرف ها رو بشوره منم توی جمع کردن سفره کمک کردم و رفتم سراغ لپ تاپ تقریبا داشت نصب می شد که صدای در اومد عمو محسن بود رفتم و سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از گپ گفت گفتم من دیگه برم به زن عمو گفتم کامل
نصب شد و زن عمو سحر هم تشکر کرد و تعارف کردن که بمون شام و نرو و… ولی به هر حال کلی کار داشتم خونه باید می رفتم از خونشو زدن بیرون چند تا کوچه با خونمون فاصله ندارن بارون بسیار ریز و کم بود و هوای خیلی خوبی بود تصمیم گرفتم یه زره راه برم فکرم مشغول بود راهم رو کج کردم به سمت دوتا کوچه اون ور تر سیگار رو از کیفم در اوردم و شروع کردم پک زدن انقدر تو افکارم غرف بودم که زمان به سرعت گذشت و رسیدم سیگار رو توی سطل اشغال سر کوچه انداختم و رفتم به سمت خونمون وارد خونه شدم و رفتم سمت اتاقم خوابیدم.


شام خورده بودم و مشغول خواندن کتاب بودم که موبایلم زنگ خورد ناشناس بود:
+بله بفرمایید
-سلام اقای پارسا…
+خودم هستم بفرمایید
-از طرف کلانتری تماس می گیرم
یه حس بدی بهم دست داد تو دلم گفتم خدا بخیر کنه معلوم نی چه گهی خوردم این موقع شب خلاصه بعد از چند دقیقه فهمیدم بــــــــلـــــــــه کیانا رو گرفتن توی یکی از پارتی های شبانه بالا شهر تو وضعیت بدی هم بوده کیانا هم من رو به جای برادرش معرفی کرده پاشدم لباس پوشیدم برم بیرون سویچ متور رو برداشتم برم بیرون که بابا گفت چی شده این موقع شب گفتم هیچی دوستم تصادف کرده می رم بیمارستان خلاصه پیچوندیم و زدیم بیرون تا کلانتری با متور نیم ساعت راه بود خلاصه هر جور بود خودم رو رسوندم دیدم کیانا رو یه مقنعه کرده سرش و نشوندنش با چند تا دختر و پسر روی صندلی کنار دیوار خلاصه امضا‌ داد و بعد از یه ساعت با مکافات اومدیم بیرون منم اعصابم خورد شده بود بد جور بدون هیچ حرف سوار متور شدیم ساعت نزدیک 12 بود کیانا نشست پشتم و دستش رو دورم حلقه کرد دستاش گرم و ظریف و نرم
بود راه افتادیم چند دقیقه نگذشته بود که چونه اش رو گذاشت روی شونم و در گوشم گفت مرسی امشب نمی تونستم به هیچ کس زنگ بزنم ممنونم ازت صداش اروم بود ولی باد نفسش به پشت گوشم بر خورد می کرد و منم سرعت رو کم تر کردم تا نفسش بهم بیشتر برخورد کنه حال عجیبی بود من تا قبل از این کیانا رو دوست داشتم دختر خوشگل و با مزه ای بود ولی خواهرانه دوسش داشتم و هیچ وقت این شکلی دوسش نداشتم حس متفاوتی بود داشتم می رفتم سمت خونشون که گفت:
-نرو سمت خونمون
+چرا !؟ کجا برم؟
-اخه گفتم با چند تا از دوستام با تور یه سفر یه شبه می ریم قم با دوستام هم هماهنگ کردم مامانم هم وقتی نبودم زنگ زده بود به یکی از دوستام که می شناختش و اون هم تایید کرده بود واسه همین دیگه باور کرده بود و راضی شده بود بودن
+دختر داری چیکار می کنی با خودت اخه؟!
از دستش اعصابم خورد بود گفتم خوب برو بگو ماشین خراب شد وسط راه برگشتیم
گفت نه اخه قرار بود رسیدم پیام بدم منم بهشون پیام دادم رسیدیم واسه همین راه نداره
گفتم خب پس بیا بریم هتل دیگه با ناراحتی گفت شناسنامه همراهم نیست
گفتم ای وای یعنی هیچی نیاوردی
داشت دسته ی متور تو دستم خورد می شد سرعتم رو کم کردم گفتم چیکار کنیم فکرمون به هیچ جا نمی رسید گفتم می خای بریم خونه ی ما که گفت نمیشه اخه دو دقیقه بعد مامان بابام می فهمن و اصلا میگن شما دوتا با هم چیکار می کنید راست می گفت نمیشد
یه کاری به فکرم رسید گفتم یه فکری دارم و به سمت خونمون راه افتادم فکر احمقانه ای بود ولی خب به امتحانش می ارزید قرار شد من برم بالا اتاقم رو به روی در ورودی هست اگر خواب بودن مامان بابام بیاد بره تو اتاقم اخه سال تا سال کسی تو اتاقم نمی اومد و بیشتر اوقات بسته بود در اتاقم قرار شد اگه رفتم بالا و بیدار بودن سویچ ماشین رو از بابام بگیرم و بریم تو ماشین بخوابیم با هم خلاصه رسیدیم به خونه قرار شد کیانا بیاد و بیرون خونه وایسه در خونه رو کامل نبستم تا بتونه بیاد تو رفتم همه جا تاریک بود فکر کنم همه خواب بودن رفتم جلو تر که یه سرک بکشم که بابا صدام زد گفت اومدی نگرانت شدم چی شد از شهبد چه خبر؟
+هیچی بردیمش بیمارستان من اومدم لباس بردارم برم احتمالا تا صبح پیشش بمونم نگرانم نشید بابام گفت می خای بیام کاری باری کمکی چیزی نمی خای گفتم نه چیزیش نشده خوبه فقط یه چیزی میشه لطفا سویچ ماشین رو بدی لازم دارم خلاصه رفتم یه سری لباس هایی که نو بود رو از تو کمدم برداشتم و ریختم تو کیفم و اومدم بیرون کیانا وایساده بود پشت در اروم گفت چی شد سویچ ماشین رو نشون دادم و فهمید خلاصه رفتیم پایین گفت حالا چرا تو اومدی باهام افتادی تو دردسر خودم می رفتم گفتم مهم نی بی خیال ولی خودم هم برام سوال بود و جوابی براش نداشتم چرا داشتم خودم رو بهش نزدیک می کردم پس اون حس خواهری چی شد کجا رفت چرا دیگه اون حس جاش رو با یه حس نا اشنا عوض کرده بود رسیدم پارکینگ کیفم رو انداختم سمتش گفتم بیا هر کدوم خاستی انتخاب کن بپوش
برق توی چشماش واضح بود گفت واقعن با این لباس ها سختم بود مرسی یادت بود رفت تا یه گوشه پارکینگ لباس عوض کنه منم ماشین رو بردم بیرون اومد سوار شد چند تا کوچه دور شدیم و رفتم کنار یه پارک وایسادم هوا ابری بود نه سرد نه گرم به قول معروف ملس بود هوا، کیانا هم یه بلیز قرمزم رو پوشیده بود که با اینکه گشاد بود بازم سینه های خوش فرمش معلوم بود یه شلوار لی هم از توی لباس ها انتخاب کرده بود و پوشیده بود لباس های خودش هم ریخته بود تو کیف خلاصه یه زره ای بخاری زدم هوای ماشین گرم شه دوتایی در سکوت بودیم و به سقف ماشین خیره شده بودیم که کیانا سکوت رو شکست و گفت:
امشب چه شبی بود وقتی اومدی واقعن خوشحال شدم ممنونم ازت وقتی اون دفعه به کسی نگفتی فهمیدم قابل اعتماد ترین کسی هستی که می تونه همه چیم رو بدونه ممنونم ازت
حرف هاش برام آرامش بخش بود ولی حسابی داغ شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود توی افکارم غوطه ور شده بودم و تو حرف های کیانا غرق نمی دونستم اون در مورد من چی فکر می کرد مثل یه برادر یه دوست نمی دونم بعد چند دقیقه نفساش آروم شد و نظم دار هدس زدم خوابش برده دیگه با خیال راحت بهش نگاه می کردم چه صورت زیبایی داشت بدن کم نقص و زیبایی داشت پاهاش کشیده ولی نه لاغر نه تپل متوسط نفهمیدم چی شد ولی خوابم برد. ساعت تقریبا 4 صبح بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدیم کیانا انقدر ترسیده بود صدای قلبش میومد بابام بود نگران شده بود گفتم هیچی خوبیم و منم الان تو حیاط بیمارستان هستم و خوبه بد نیست و اینها از ماشین اومده بودم بیرون و داشتم قدم می زدم عادت دارم وقتی حرف می زنم با تلفن راه می رم تلفن رو قطع کردم گفتم خوبی چرا ترسیدی بد جور ترسیده بود تو داشبورد اب بود یه زره اب خورد داشتم قدم می زدم خوابم نمی برد در عقب رو باز کردم یه سیگار از تو کیفم برداشتم و پک می زدم به سیگار و قدم می زدم کیانا داشت با گوشیش ور می رفت زیر نور چراغی که دود سیگار ازش گذر نمی کنه تصویر زیبایی بود چند قدم اون ور تر روی نیمکت پارک نشستم و داشتم به خودم و اینده و اینها فکر می کردم که یک دفعه کیانا نشست کنارم روی نیمکت و رشته ی افکارم پاره شد با تعجب پرسید تو هم سیگار می کشی؟؟ اصلا بهت نمیاد. پاکت کنارم رو برداشت و یه نخ بیرون اورد و روشن کرد یه پک سنگین زد به سیگار با تعنه بهش گفتم پس همه فن حریفی با خنده ی تلخی گفت دیگه کار روزگار به ما ربطی نداره فضای عجیبی شده بود بهش گفتم دیگه نمیشناسمت کیانا هم من عوض شدم تو هم که بیشتر از من عوض شدی خنده ی تلخی کرد گفت جدی ولی من ترو خوب میشناسم از ثانیه به ثانیه حرکاتت می تونم بفهمم چی تو سرت می گذره حتی یه احساس در مورد من که داری باهاش می جنگی.
هر دو مون حالت طبیعی رو گذرونده بودیم راست میگن از یه ساعتی بعد شب آدم حرف هاش رو راحت تر می زنه حرف هاش از ته ته قلبش هستن به نظرم واقعن درست می گن.
کیانا رفت توی ماشین و سیگار رو لب پنجره گذاشته بود سیگار دوم تموم نشده بود که بارون گرفت به ساعت نگاه کردم ۴ و ربع بود انگار ثانیه ها هم حال گذر نداشتن قدم های اهسته تا ماشین برداشتم کیانا بد جور تو فکر بود و به ماشین جلویی خیره شده بود
ماشین پر شده بود از دود سیگار هامون سکوت سنگینی بود کیانا بدون برگشتن بهم گفت:
-می دونم سر شب چی تو فکرت می گذشت
+چطور چیز مهمی نبود
-حسی که تو چند ساعتیه داری من چند ساله دارم حالا می فهمی چه حس بدیه
+چرا هیچ وقت چیزی بهم نگفتی؟
-ترسیدم اون دفعه هم که با اون دختره دیدمت قلبم درد گرفت و شکست تحمل دیدن کسی که با تو باشه رو نداشتم حالا یه چیزی می خام ازت بپرسم
-جانم؟
+هستی!؟
-برای چی؟
+برای یه کاری با هم
+تا تهش هستم.
بدون وقفه بدنش روی خودم احساس می کردم
لب های داغ و زیباش قفل شده بود به لبم لبم رو می مکید یه دستم رو انداختم دور گردنش و دست دیگم پشت گردنش بود بدنش داغ داغ بود لب گرفتنمون طولانی شد ولی خیلی برام کوتاه بود دستم رو بردم زیر تی شرت و بدن ظریف و بدون یه تار موش رو نوازش می کردم کم کم دستم رو رسوندم به کرستش برگشت و به پشت خوابید روی من، باسنش چقدر نرم بود شهوت همه وجودمون رو فرا گرفته بود و رفتارمون دست خودموم نبود زیر نور زرد چراغ برق بدنش می درخشید دقیقا کونش روی کیرم بود و گرماش به وجودم وارد می شد دستم رو به کرستش رسونده بودم و خیلی اروم بردم زیر کرست سینه های نسبتا بزرگی داشت خیلی نرم بودن و حس حال باور نکردنی بود به گردنش بوسه های ریز می زدم کیانا داشت به ارومی با یه دست زیپ شلوارم رو باز می کرد سرش رو چرخوند و یه نگاهی کردم بهش چشماش خمار خمار بود اروم دستش رو به کیفش رسوند و یه کرم دست و صورت بهم داد زیپ شلوارم رو باز کردم و شلوار کیانا رو آروم دادم پایین دستم به کون نرمش خورد که شرت لای اون گیر کرده بود شرتش رو با ارامش کنار زدم داشتیم لب می گرفتیم فضا حیلی کوچیک بود و جای تکون خوردن نداشتیم یه زره از کرم روی دستم زدم و دستم رو کیرم رسوندم و حسابی چرب کردم کیرم رو گذاشتم بین چاک کونش و بالا و پایین می کردم با دستام سینه هاش رو گرفته بودم و خودم رو بالا پایین سر می دادم کیرم بین لمبر های کونش پایین و بالا می رفت چقدر نرم بودن کیرم سفت سفت شده بود که لبش رو کنار گوشم اورد و اروم گفت سریع تر پارسا، با دست چپ سینه اش رو فشار می دادم و توی دستم جا به جا می کردم دست راستم رو بردم زیر کونش و سعی کردم انگشتم رو در سوراخ کونش فشار بدم اروم اروم سوراخ کونش رو باز کردم و با دو انگشت داشتم می چرخوندم کیرم خیلی کلفت نبود ولی بلند بود اروم کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و با یه فشار آروم هل دادم تو یه اه کوچیک و خفیف کشید خیلی حشری شده بودم اروم کیرم رو بالا پایین می کردم تا جا باز کنه ولی انقدر تنگ بود که نمی شد کیانا خیلی درد داشت ولی هیچی نمی گفت و فقط چشم هایش رو روی هم فشار می داد
بعد از چند دقیقه دیگه تقریبا جا باز کرده بود منم تلمبه هام رو سریع تر می کردم کیانا اه و ناله اش تبدیل به جیغ شده بود و با دستش داشت با کسش بازی می کرد صدای برخورد بدن هامون به هم ماشین رو پر کرده بود تلمبه هام سریع و سریع می شد تا یه جیغ کوچیک زد و لرزید فهمیدم ارضا شده ولی من هنوز ارضا نشده بودم سریف تلمبه زدم تا چند ثانیه بعد ارضا شدم و ابم رو ریختم توی کونش چند ثانیه بی حرکت بودیم سریع با یه دستم دستمال برداشتم و بهش دادم و خودم هم تمیز کردم از ماشیم بیرون اودیم و خودمون رو درست کردیم کیانا رفت دستشوویی که نزدیک اونجا بود نشستم تو ماشین و تو فکر بودم ما چیکار کردیم اصلا چی شد یک دفعه. با صدای در از افکارم دست کشیدم کیانا اومد هر دومون یخ کرده بودیم ماشین ماشین رو روشن کردم تا بخاری روشن بشه، بدون هیچ حرفی اومد این طرف و مثل دفعه قبل روی من خوابید یه لب ازش گرفتم و دوتایی چشمامون رو بستیم دستش رو انداخته بود پشت گردنم خیلی اروم بعد از یه ربع ماشین رو خاموش کردم چون گرم شده بودیم توی همین حال خوابموم برد


نور افتاب توش چشمم افتاده بود و اذیت می کرد کیانا هنوز خواب بود دنبال موبایلم گشتم با دستم اروم موبایلم رو از صندلی کناری ماشین برداشتم تنم خواب رفته بود بد جور ساعت ۸ و نیم بود، یه بوس از لپش گرفتم و کیانا هم بیدار شد تا چشماش رو باز کرد چشم تو چشم شدیم گفتم به به سلام صبح بخیر مثل همیشه یه خنده ریز توی چهره اش پدیدار شد برگشت و پشتش به من شد منم اروم پشتی صندلی رو اوردم بالا و هر دو به حالت نشسته شدیم گفت بدنم خواب رفته گفتم اره تن منم خواب رفته دوتایی اومدیم از ماشین بیرون و اب به دست و صورتمون زدیم، کیانا داشت توی کیف کوله ام دنبال مانتو اش می گشت بالاخره مانتو رو پیدا کرد یه ماتو شیک جلو باز بود با بلیز قرمز زیرش قشنگ شده بود ماشین رو روشن کردم و راه افتادم کیانا با تعجب پرسید حالا کجا میری؟ گفتم وایسا جای بدی نمیریم یه رستوران خوب سراغ داشتم که صبحانه عالی داشت رفتیم و اونجا یه صبحانه خوردیم همونجا تصمیم گرفتیم از علاقه مون به هم به خوانواده ها بگیم اون روز یکی از روز های بزرگ زندگی هر دو ما بود ما به خوانواده هایمان گفتیم اولش خیلی استقبال نکردن مخصوصا پدران ولی بعد از چندین ماه تلاش و صحبت و رفت آمد الان یک ماه و سه هفته هست که با هم نامزد هستیم و امیدوارم هر چه زود تر عروسی رو برگذار کنیم

ممنون از دوستانی که وقت گرانبهای خود را صرف خواندن داستانم کردند

نوشته: پــــارســـــــا


👍 54
👎 6
55501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

878614
2022-06-10 01:04:25 +0430 +0430

داستان خوبی بود.
سعی کن بعد از این بهتر بنویسی. غلط‌های املایی و نگارشی زیادی داشتی. سخت نیست و اگر سعی کنی زود یاد می‌گیری و بهتر می‌شی.

3 ❤️

878618
2022-06-10 01:09:13 +0430 +0430

خوب نوشتی
ادامه بده نوشتنو…!

0 ❤️

878646
2022-06-10 01:57:08 +0430 +0430

دیس نمیدون ولی به یه شرت ،هدس می زنم هواست به خودت باشه پس یکم کتاب بخون جون مادرت سردرد گرفتم

0 ❤️

878654
2022-06-10 02:28:02 +0430 +0430

میگم چه پارک بی در و پیکری بود که کسی ندید کونش گذاشتی😅😅

1 ❤️

878736
2022-06-10 14:04:53 +0430 +0430

مبارکتون باشه

0 ❤️

878773
2022-06-10 23:30:52 +0430 +0430

باریکلا، واقعی به نظر میومد

0 ❤️

878897
2022-06-11 14:50:43 +0430 +0430

نمیدونم این از داستان قبلی که خوندم خیلی قوی تر بود ولی پر ایراد هم بود منتها خوبیاش چربید

0 ❤️

880636
2022-06-20 19:34:16 +0430 +0430

اخه پسر جون لااقل چندتا فیلم سوپر بیشتر ببین اخه پشت فرمون نشستی اونم روت نشسته شلوارو در میاری ومیکنی تو کونش اگه زن ۵۰ ساله هم باشه وعین ۵۰ سالو کون داده باشه هم اینطوری نمیره تو کونش

0 ❤️

880830
2022-06-21 23:48:33 +0430 +0430

یه سوال پیش اومد برام که ایا تو هیچموقع به ذهنت خطور نکرد که تو اون پارتی با کی بود یا اون صحنه لب تو لب بودنش با دوست پسرش اصلا از ذهنت پاک میشه؟

0 ❤️

921230
2023-03-31 22:07:26 +0330 +0330

رفیق خوبی تو که از منم اسکل تری
ازدواج کردی یا جداشدین😅
خبری بده یه داستانی چیزا بنویس بفه میم
نری بعد بچه دار شدن داستان بنویسی
زود بگو دل بندت شدم آخه شام عرسی خوشمزه 🤤
soren____1387

0 ❤️

921231
2023-03-31 22:08:21 +0330 +0330

آیدی روبیکم soren____1387

0 ❤️

960313
2023-12-01 22:55:05 +0330 +0330

زییا بود دمت گرم داداش
خوشبخت بشی ❤️‍🩹

0 ❤️