سکس و فراموشی

1397/08/29

با پرتوهای گزنده نوری که از لابلای کرکره به صورتم میخورد بیدار شدم. حالت عجیبی داشتم. هیچ چیزی یادم نمیومد. آروم آروم به خودم اومدم. یادم اومد که اسمم امیده. برنامه نویس شبکه هستم و در بریزبین استرالیا زندگی میکنم. خونه ام هم یادم اومد. یادم اومد اصلا من در اتاق خوابم کرکره ندارم و پرده هست. تازه به صرافت این افتادم که من کجا هستم. از رو تخت بلند شدم. یهو متوجه شدم که لخت لخت هستم. اون طرفتر متوجه شورت و زیرپوشم شدم و آروم بدون اینکه از تخت بیام پایین از روی زمین برشون داشتم و پوشیدمشون. هنوز هیچی یادم نمیومد. سرم رو برگردوندم که اتاق رو واررسی کنم تا ببینم کجام. ناگهان متوجه زنی شدم که کنارم روی تخت خوابیده بود و پشتش به من بود. یادم اومد که متاهل هستم و یه بچه دارم و اسم زنم نگار هست. اما نگار موهاش رو کوتاه و بلوند کرده بود، در حالیکه موهای این زن شرابی و بلند بود. بعلاوه اندام زن درشت تر و سبزه تر از نگار بود و اگرچه من فقط پشت کله و بخشهایی از شونه های عریانش رو میدیدم اما کاملا واضح بود که نگار نیست.
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اما شواهد و قراین نشون میداد که من دیشب با این زن همبستر بودم. اما اینجا کجاست، این زن کیه و چطوری باش همبستر شدم اصلا یادم نمیومد. ولی عجالتا یادم اومد که نگار دو هفته پیش با پسرسه ساله ام آرین رفته ایران. خیالم راحت شد که حداقل نگار نمیتونه مچم رو بگیره.
آروم و با ترس خزیدم پایین تخت و چهار دست و پا تخت رو دور زدم. همینجوری که پایین تخت بودم متوجه شدم که بخشی از اندام تحتانی زن هم از پتو بیرون افتاده. چشمم به کون زیبا و گردش افتاد. خیره به کون لختش نگاه میکردم، حس میکردم کونش با تارهایی نامرئی به چشمام قفل شده و نمیتونم نگاهم رو برگردونم. با این همه در اون پوزیشن من فقط سرینهای سبزه زن رو میدیدم و هرگز نمیتونستم سوراخ کون یا احیانا کسش رو دید بزنم.
در زندگی زناشویی و بطور کلی جنسی من توجه به کون هیچ معنایی نداشت. بخش بزرگی از زندگی من مشغول شستشوی دستها و حمام روزانه و اتو کشیدن های روزانه لباسها و شانه کردن و سشوار کشیدن موهام میشد. هر موقع برای دفع به توالت میرفتم باید راه به راه راهی حمام میشدم. از نظر من کون یک عضو خطرناک و شدیدا آلوده بود که به جز مواقع ضروری هیچ وقت نباید نزدیکش شد. اصولا آدم چندان شهوترانی هم نبودم و سکس هفتگی و گاهی اوقات دو هفته یکبار اون هم به شکل سنتی برام کافی بود. شاید سخت ترین قسمت سکس برای من خوردن کس نگار و خوردن کیر من توسط نگار بود. همیشه نگران بودم که از طریق سکس دهانی بیماری رو به منتقل کنیم. اما خب چاره ای هم نبود و نگار بدون اینکه کسش رو بخورم هیچ وقت ارضا نمیشد. در دوران مجردی هم اگرچه گاهگاهی جق هم میدم اما هیچگاه با کسی سکس نداشتم و دو سه بار هم که با دخترهایی دوست شدم به دلیل اخلاق وسواسی من بیشتر از دو سه ماه طول نکشید و به جز لمس دستها و آبمیوه و بستنی خوردن اتفاق دیگه ای نیوفتاد. با این همه در دو هفته غیبت نگار بهم فشار اومده بود و هفته پیش جق زده بودم.
نگار زن بسیار زیبایی بود با چشمان رنگی درشت و پوست سفید و موهای خرمایی و صورتی بسیار متناسب و بیضی شکل و دندانهایی ردیف و بینی بسیار کوچک. اونقدر کوچیک که لازم ندیده بود عملش کنه. با این همه نگار با 52 کیلو وزن و رژیم غذایی وجن (گیاهخوار) و هر روز یک ساعت دویدن در زیر آفتاب بریزبین طبیعتا اندام سکسی نداشت. اندامی فوق العاده لاغر و به قول معروف پوست و استخون، پستانهایی نسبتا صاف و کونی صافتر که هیچگاه جذابیتی برای من ایجاد نکرده بود. اساسا در طول پنج سال زندگی مشترک به جز مواقع اتفاقی به کون نگار نگاه نکرده بودم، لمسش نکرده بودم و هیچوقت درکونی بهش نزده بودم.
با این اوصاف یه لحظه به خودم اومدم که چرا دیدن این سرین های عریان این زن برام جذابه. کون نسبتا بزرگی بود و بسیار عمیق. کونش از نقطه ای حتی بالاتر از کمر شروع میشد و سرینهای کونش به شکلی واگرا ادامه پیدا میکردند. به گونه ای که فاصله کفه های کونش بیشتر از حد معمول بود. شاید اگر نور به اندازه کافی بود میشد سوراخ کونش رو در اعماق دید زد، ولی متاسفانه پتو سایه انداخته بود.
به هر ترتیب چشمانم رو از کون زن برگرفتم و جلوتر خزیدم تا صورتش رو ببینم. پیش خودم گفتم احتمالا در نبود نگار با یه زن استرالیایی سکس کردم و پول بهش دادم ولی حالا یادم نیست. اما با دیدن چهره در خواب زن خشکم زد. فرانک بود!!! خدای من. من چرا اینجام. به زحمت خودم رو به سرجام تو تخت رسوندم. فرانک زن رضا بهترین دوستمون تو بریزبین بود. در چهار سالی که مهاجرت کرده بودیم نزدیکترین دوستان هم بودیم و فرانک مثل خواهرم بود. الان یادم اومد که موهای فرانک شرابی بلند بود و پوست نسبتا تیره ای داشت. اینجا هم خونه رضا اینا بود البته اتاق خوابشون رو یکی دوبار بیشتر ندیده بودم.
تازه به صرافت این افتادم که الانه که رضا بیاد و منو فرانک رو بکشه. ناگهان جزییات بیشتری یادم اومد. دیروز(شنبه) رضا و فرانک من رو دعوت کرده بودن ناهار خونشون (برای اینکه تنهایی بهم سخت نگذره). بعد از ناهار بود که از ایران به رضا زنگ زدن. برادرش بود که میگفت دیشب تو خواب حال مادرش به هم خورده و بردنش بیمارستان و یه ساعت پیش هم فوت کرده. همون موقع همراه رضا پروازها رو تو اینترنت چک کردیم و چون چیزی پیدا نکردیم رضا و فرانک چمدونها رو بستن که برن فرودگاه شاید اونجا پروازی برای همون شب گیرشون بیاد. من هم گفتم نمیخواد اوبر(تاکسی) بگیرین من خودم میرسونمتون. رفتیم فرودگاه و رضا یه پرواز گیرش اومد به کوالالامپور که فقط یه جای خالی به خاطر کنسلی داشت و برای فرانک هم فقط تو یه پرواز به مقصد امارات بلیط فرست کلاس گیر اومد. فرانک هم به رضا گفت پرواز فرست کلاس که خیلی گرونه تازه اونم اگه تو یه پرواز بودیم یه چیزی. از طرفی یکی باید کارهای وکیشن(مرخصی) و کارهای دیگه رو انجام بده. پس تو برو حالا اگه شد با یه پرواز دیگه میام.
تو راه برگشت به فرانک گفتم چه حیف شد با رضا نرفتی. کاشکی جا بود و با هم میرفتین. فرانک پکی زد زیر خنده و گفت “من از خدام بود نرم. امشب شب جشن منه. زنیکه ایکپیری قرار بود دو ماه دیگه بیاد استرالیا. هر سال هی میاد و سه چهار ماه هم میمونه. همش هی میخواد ایراد بگیره و فضولی کنه. مادر فولاد زره، یه عفریته ایه که نگو مدام به من طعنه میزد که چرا بچه دار نمیشم. آخه زنیکه سلیطه ما هر دو تامون اجاقمون کوره. امید! هر کی ندونه تو که میدونی.” ما در جریان کامل این موضوع بودیم. زن و شوهر مشکل داشتن و خدا در و تخته رو جور کرده بود.
بعد هم فرانک سر راه به یه مغازه مشروب فروشی رفت تا جشنش رو کامل کنه. یه شیشه وودکا و دو شیشه ویسکی و یه شیشه شراب شیراز(یه شراب معروف استرالیایی مال یه آقای ایرانیه) گرفت. بعد هم به من اصرار کرد که برم خونه و لبی تر کنم. البته به هم اعتماد کامل داشتیم و اصلا سکس و این چیزها به مخیله مون خطور نمیکرد. یادم اومد که همش میگفت رفیق نیمه راه نباشم و باهاش بخورم وقتی رانندگی رو بهانه کردم گفت تو خونتون دو تا کوچه بالاتره، اصن پیاده برو. یادم اومد که دو تامون تا خرخره خوردیم. شنبه شب هم بود و نگرانی فردا رو نداشتیم. آخرین صحنه ای که یادم میومد این بود که پیرهن و زیرپوشم رو در آورده بودم و زیرپوشم رو دور سرم میچرخوندم و لودگی میکردم و فرانک هم میخندید. اون هم همونکار رو تکرار کرد و از بالا تنه لخت شد و سوتین قرمز رنگش رو دقیقا یادم بود. یه لحظه یه نگاه تو اتاق انداختم. سوتین فرمز رنگ فرانک رو میز تووالت افتاده بود.
حالا تصویر واقعیتری داشتم. احتمالا در هنگام مستی کنترلم رو از دست داده بودم و به فرانک تجاوز کرده بودم، شاید هم باررضایت خودش. حالا باید جواب رضا رو چی بدم. خیانت در امانت کردم. خاک بر سرت امید. با فرانک و رضا جاهای زیادی رفته بودیم. با لباس شب بارها دیده بودمش. حتی چندین بار با هم بیچ(کنار دریا) یا استخر رفته بودیم و با بیکینی هم دیده بودمش، در مناسبتهای مختلف با هم روبوسی هم کرده بودیم و حتی با هم رقصیده بودیم. اما این فرق داشت و این خیانت در امانت بود. در حق رضا و فرانک. فقط خدا خدا میکردم که با زور اینکار رو نکرده باشم. لعنت بر این شراب و براین مستی. آروم از اتاق رفتم بیرون قبل از اینکه فرانک من رو تو تختخوابش ببینه. رفتم تو بک یارد(حیاط) و رو صندلیهای بک یارد نشستم.
یه حدود نیم ساعتی گذشت که از تو بک یارد فرانک رو دیدم که از طبقه بالا(اتاق خوابها) پایین اومد. یه تیشرت زرد و دامن بلند آبی تنش بود.بدون اینکه از دیدن من هیجان زده بشه رفت تو آشپزخونه. چند دقیقه بعد صدام کرد برای صبحانه. نمیدونستم باید چی بگم. همین که صبحانه آماده کرده بود و جیغ و داد نکرده بود خودش خوب بود. آروم گفتم:" فرانک من خیلی متاسفم برای اتفاقی که دیشب افتاد." خیلی خونسرد و در حالیکه لقمه رو میجوید گفت: " چه اتفاقی؟؟!!" یه لحظه پیش خودم گفتم اگه متوجه نشده چی شده اصلا به روی خودم نیارم. اما ادامه داد:“دیشب هیچی نشده بین ما. فقط کنار هم خوابمون برده.” متوجه شدم پس متوجه موضوع هست. گفتم:“ولی من لباس تنم نبود و فکر کنم تو هم همینطور. ولی من هیچی از دیشب یادم نمیاد. تو چیزی یادت میاد؟؟” گفت:“من هم درست یادم نمیاد. اول که بیدار شدم همین فکر تو رو کردم. اما بعد مطمئن شدم کاری نکردیم. حالا صبحونه رو بخیر. بهت نشون میدم.” جویده نجویده چند لقمه خوردم و گفتم:“خب. حالا تعریف کن جریان رو” گفت:“بیا بالا” تو اتاق خواب روتختی و پتو رو کنار زد و گفت:“ببین هیچ لکی رو ملافه نیست.” با تعجب گفتم:" یعنی چی؟ چه ربطی داره؟" گفت:" یعنی اگه من و تو دیشب سکس داشتیم الان باید لکه میفتاد رو ملافه؟" گفتم:“لک چی؟؟” عصبانی شد و گفت:" هی من میخوام تو لفافه بگم تو نمیفهمی؟ لک آبت دیگه. تو مگه سکس میکنی آبت نمیاد؟؟!!" تازه فهمیدم چی داره میگه. یه کم فکر کردم و من هم بی رو در واسی گفتم:" اگه داخل ریخته باشم چی؟" گفت:“داخل هم که ریخته باشی من که تو اون حالت مستی حال بلند شدن و تمیز کردن خودم رو نداشتم. تو مواقعیکه مست نیستم هم به زور میتونم با دستمال جلوی بیرون ریختنش رو بگیرم تا برم دستشویی. پس حتما دوباره یه کمش بیرون میریخت و لک میفتاد. فقط یه احتمال وجود داره که آبت نیومده باشه که اون هم از شما مردها بعیده که نصفه کاره ولش کنین. من که لخت شدن تو رو یادم نمیاد. تو لخت من رو یادت میاد؟” گفتم:“نه من فقط تا جایی یادم میاد که تیشرتت رو در آوردی.” گفت:“دیدی هیچ کدوممون لخت اون یکی رو یادمون نمیاد. برای اینکه مست و لایعقل بودیم. همدیگرو هم قبلا با مایو دیده بودیم. پس همه چیز تمومه.”
خوشحال بودم که اتفاقی نیوفتاده. دیگه باید در اولین فرصت میرفتم. اما مدام صحنه کون هوس انگیز فرانک جلوی چشمم بود. شاید مهمترین دلیل برای اینکه ثابت بشه که دیشب سکس نکرده بودیم همین اشتیاق و آتش درون من بود. با هر ترتیبی که بود بلند شدم که برم خونه. فرانک هم بدرقه ام اومد دم در. اما در درون یه مقاومت عجیبی برای رفتن داشتم. آشکار بود برای خودم که به فرانک نظر دارم. اما برای پایدار موندن دوستیمون باید به خودم مسلط میشدم. دم در در آخرین لحظات بیرون رفتن یهو گفتم:" راسش فرانک یه چیزی رو باید قبل از رفتن بهت بگم. فکر میکنم حقته بدونی." گفت:“چی شده؟!” گفتم:“صبح که بیدار شدم منگ بودم. نمیدونستم پیش کی خوابیدم. آروم اومدم از تخت پایین دور بزنم که صورت کسی که پیشم خوابیده ببینم. ناگهان چشمم به باسنت که از پتو بیرون افتاده بود افتاد. اون موقع نمیدونستم تویی. وگرنه نگاه نمیکردم. شرمنده ام.” یهو گفت:“بیا تو ببینم چی میگی!” و بعد از بستن در با شیطنت خاصی تو نگاهش گفت:“ولی چون نمیدونستی منم خوب نگاه کردی شیطون. نه؟؟” گفتم:" آره. ببخشید." لبخندی زد و با همون شیطنت ادامه داد:“حالا تا کجاها رو دیدی؟؟” گفتم:“چیز دیگه ای ندیدم. فقط قسمت رویی باسن.” با این حرف دو تامون پکی زدیم زیر خنده. با دست رو سینه ام کوبید و در حالیکه غش غش میخندید گفت:“فقط قسمت رویی باسن”. حالا دیگه میدونستم چی میخوام. میخواستم که با فرانک باشم و برای همین ابایی از ادامه دادن اون مکالمه نداشتم. برای همین بهش گفتم:" چرا اینقدر میخندی. منظورم اینه که سوراخی چیزی رو ندیدم." با این حرف بیشتر خندید و با حالتی شیطنت آمیزتر و شاید شهوانی گفت:“چرا چشماتو رو هم نزاشتی بگذری؟ چرا همینطوری هی نگاه کردی؟ چند دقیقه نگاه کردی؟؟” جواب دادم:“شاید دو سه دقیقه.“با حالت مسخره آمیزی در حالیکه قاه قاه میخندید گفت:“اووووه. دو سه دقیقه نگاه کردی آخرش هم سوراخ رو پیدا نکردی؟؟!!” من هم در حالیکه میخندیدم گفتم:“آخه خیلی باسنهات بزرگن. آدم نمیتونه بدون باز کردنشون بقیه جاها رو ببینه.” از عمد سعی داشتم یه گام مکالمه رو ببرم به جاهای باریکتر. دلم میخواست میرفتم ازش لب میگرفتم. اما جرات نداشتم و نمیخواستم کاری کنم بدش بیاد. با لحن جدیتر اما شهوت انگیزتر گفت:“حالا خوبه که بزرگ باشه نتونی سوراخش رو ببینی یا کوچیک باشه سوراخش رو راحت ببینی.” شهوت کاملا تو لحن اون هم موج میزد. گفتم:“خب اینقدر برام جذاب بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم.” آشکارا به هم نزدیک شده بودیم و شاید هرکدوم منتظر یه جرقه بودیم. دل زدم به دریا و تصمیم گرفتم به جای باسن بگم کون ببینم عکس العملش چیه. گفتم:“قشنگترین کونی بود که تا حالا دیده بودم.” حالت هر دومون شهوانی بود و با لحن کاملا آشکارا شهوت انگیزی گفت:“قشنگترین کونی بود که تا حالا دیده بودی؟ دوست داری بازم ببینی.” دیگه درنگ جایز نبود. دستم رو انداختم دور کمرش به سمت خودم کشیدمش و شروع کردیم به لب گرفتن.
هیچ لب گرفتنی به اندازه لب گرفتن از کسیکه اولین بار هست میخوای باهاش سکس کنی لذتبخش نیست. همینطور که لب میگرفتیم به طبقه بالا رفتیم. یه کم که لب گرفتیم گفت:“حالا میخوام اون کون قشنگی رو تو کفش بودی رو بهت نشون بدم. ولی من کونم رو که به هر کسی نشون نمیدم. من کونم رو فقط به برده هام نشون میدم.” اولش درست متوجه نشدم چی میگه. پیش خودم فکر کردم منظورش اینه که هر چی موقع سکس میگه گوش کنم. اما در کمال تعجب چیزی مثل زنجیر رو از زیر تخت بیرون آورد. البته معلوم بود که زنجیر فانتزی هست که احتمالا از سکس شاپ خریدن. اصلا دلم نمیخواست این کار رو بکنه. اما در اون شرایط قبول کردم. تیشرتم رو به خواست اون در آوردم و از بالا تنه لخت شدم. زنجیرها رو به دستهام زد و اونها رو به تخت وصل کرد. عملا دستهام رو نمیتونستم تکون بدم. بعد شلوار و شرتم رو پایین کشید و شروع کرد به ساک زدن. بعد هم گفت:“حالا نوبت منه که کونم رو نشونت بدم.” پشتش رو به من کرد و دامنش و شرتش رو همزمان در آورد و و کونش رو فیت کرد. حالا سوراخ کون وکسش دیده میشد. کون بزرگ و سبزه و عمیقش رو میدیدم و به زحمت کس صورتی رنگش رو با اون لبهای خارجی بلندش. با حالت شهوت انگیزی گفت:“سوراخهایی رو که میخواستی دیدی؟” با علامت سر تایید کردم. کون بزرگ و گندمگونش بدجوری تحریکم کرد. گفت:“دوست داری کونم رو لیس بزنی؟” و منظر جواب نموند و کونش رو به دهنم نزدیک کرد. اصلا راحت نبودم. احساس تهوع داشتم. آروم از کناره های لمبرها شروع کردم. احاس کردم شهوت زیاد موانع ذهنی ام رو کنار زده. دل رو به دریا زدم و یه لیس به سوراخ کونش زدم. دیگه هرچی میخواست شده بود ولیسهای بعدی رو با ولع بیشتر زدم و لذت و هیجانم هم هر لحظه بالاتر میرفت. حالت زنجیرها رو تغییر داد و من روی تخت طاقباز دراز کشیدم و بصورت 69 قرار گرفتیم و من همزمان شروع به خوردن کس و لیسیدن کونش کردم. با حالتی آمرانه سرم داد کشید:” کس رو فعلا ول کن و فقط به کون خوری بچسب.” دیگه راحت کونش رو لیس میزدم و ابایی نداشتم. یه لحظه برگشت و با شهوت ازم لب گرفت و از بالا هم لخت شد و پستانهای برجسته اش هم از سوتین بیرون افتادند. با شهوت گفت:“لبات مزه کونم رو میدادن. کونم خیلی خوشمزه س. نه؟؟” با علامت سر تایید کردم. ناگهان یه چک زد تو گوشم و گفت:“فکر نکن کون خوری کردی دیگه تموم شد. حالا باید گه خوری کنی. میخوام زبونت رو بکنی تو سوراخ و اونجا رو تمیز کنی برام.” با حالت بریده بریده ای گفتم:“خودت رو تمیز میشوری وقتی دستشویی میری؟” و امیدوار بودم که اینکار رو بکنه. تو ایران حداقل دستشوییها آب داشتن. اما اینجا که باید با آبپاش آب ریخت مطمئن بودم که تمیز نیست. یه چک دیگه خوابوند تو گوشم و گفت:“این فضولیا به تو نیومده.” نشست با کون رو صورتم مثل حالتی که ایران رو دستشویی مینشستیم. هیچ چیزی به غیر کون بزرگش نمیدیدم. کورمال کورمال با زبونم سوراخ رو پیدا کردم و زبونم رو لوله کردم و فرو کردم توش. بافت نرم و لزج داخل کونش رو حس میکردم. همزمان همونطوری که رو صورتم نشسته بود برام جق میزد. دیگه خیلی عادی زبونم رو تا جاییکه میشد فرو میکردم و اون هم با صدای خفیفی ناله میکرد که نشان از لذتش داشت. یهو احساس کردم که به لحظه اومدن آبم نزدیک هستم. سعی کردم خودم رو نجات بدم تا آبم نیاد. اما اون بی توجه ادامه میداد به جق زدن. آروم گفت:“میدونم داره آبت میاد. بزار بیاد. منو باید از کس زیاد بکنی. نمیخوام زرتی آبت بیاد.” کیرم رو محکم گرفت و یه لحظه یهو شلش کرد و آبها با فشار پخش شد. البته دستمال کاغذی آماده کرده بود.
هیجان ناشی از انزال که در من فروکش کرد این بار از روبرو روی صورتم نشست. کس صورتی رنگش رو در برابر دهنم قرار داد و گفت:“ببین من از راه خوردن ارضا میشم. سه ساعت هم منو بکنی ارضا نمیشم. اما اگه زبون هنرمندی داشته باشی و خوب ارضام کنی یه کس داغ و چرب نصیبت میشه.” شروع کردم به خوردن کسش و بخصوص لیس زدن گردی چوچولش(کلیتوریس). کاملا میتونستم با زبونم حسش کنم. یه کم که خوردم دستهام رو باز کرد. طاقباز با پاهایی باز روی تخت دراز کشید و سرم رو لای پاهاش فشار داد. کم کم احساس تحریک نسبی در من هم بعد از اون انزال چند دقیقه پیش بوجود اومده بود. اما هنوز مطمئن نبودم بتونم بکنمش. تو همین گیر و دار صدای نفسها و ناله هاش تندتر و تندتر شد تا با ناله ای نسبتا بلندتر و لرزشی خفیف آروم شد. مطمئن نبودم بتونم یا حتی بخوام کسش رو بکنم،اما مطمئن بودم که اگه از اون حال در بیایم دیگه فرصتی دست نمیده. شروع کردم برای کیرم جق زدن تا شق بشه. اون به کمکم اومد و شروع کرد ساک زدن تا یواش یواش کیرم شق شد. پاهاش رو باز کرد و کیرم رو فرو کردم. کسش همونطور که وعده داده بود چرب و داغ بود. اما واقعیت بود که بعد از ارضا شدنش از اون شوق و شور قبلی خبری نبود. حرفی نمیزد. فکر کردم شاید اون هم همون احساس من رو داشته باشه. دو موجود بیوفا و شهوت پرست. اما کردن یه کس غریبه برای اولین بار بسیار لذت بخش تر از اون بود که به این افکار بهایی بدم. حس کردم وقتشه. بهش گفتم:“دارم میام.” با خونسردی و شاید بی حوصلگی گفت:“همون تو بریز من بچه دار نمیشم.” یک دقیقه بعد اون در دستشویی بود مشغول تمیز کردن خودش و من دچار عذاب وجدان. وقتی من هم خودم رو تمیز کردم با صدای آروم ولی زنگداری گفت:“حالا دیگه مطمئن هستیم که با هم سکس داشتیم. ولی این چیزی نیست که قرار باشه تو این چند روز تکرار بشه.” من هم با علامت سر تایید کردم و چند دقیقه بعد بیرون رفتم از اون خونه. وقتی بیرون میرفتم اصلا فکر نمیکردم تا قبل از اومدن رضا، فرانک رو ببینم، اما جذبه و کشش جنسی باعث شد که شب برگردم. یه چت کوتاه چند دقیقه ای و تمایلی که در هردو ما بود باعث برگشتنم شد. کار ناتمومی داشتم و باید اون کون اسرارآمیز رو فتح میکردم.

نوشته: همشهری کین-اکتبر 2018


👍 2
👎 2
10443 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

731425
2018-11-20 21:13:27 +0330 +0330

کس چرب؟

0 ❤️

731436
2018-11-20 21:59:17 +0330 +0330

تا اونجاییکه بعد از صبحانه داشتی میرفتی خیلی خیلی خوب بود. اما بعدش … اصلا جالب ادامه پیدا نکرد.

0 ❤️

731471
2018-11-21 06:18:02 +0330 +0330
NA

کم گوز بگین

0 ❤️

731528
2018-11-21 20:14:28 +0330 +0330

قسمت زنجیر و تخت رو خوب ننوشتی ولی در مجموع داستانت قشنگ بود.

0 ❤️