سکوت بره ها (۱)

1395/09/30

فکر میکنم اسمم فرشته بود. یه دختر ایرانی الاصل هستم و ۲۴ سال عمر کرده ام. اما زیاد مطمئن نیستم اسمم دقیقا همین باشه یا نه. سالهاست که کسی اسم منو صدا نکرده. از ده سال پیش که راهم و خانواده امو در این دهکدۀ جهانی گم کردم. الان که این نامه رو مینویسم سعی دارم چهرۀ پدر و مادر و خواهر و برادرم را مجسم کنم اما دیگه نمیتونم. نمیدونم از درد بیش از حدیه که دارم یا گذر زمان چهرۀ اونها رو بیرنگ کرده. حالا که اثر مواد کم کم از تنم بیرون میره درد من هم بیشتر میشه. شاید برای همینه که از شدت درد بیهوش نمیشم چون ذره ذره بر میگرده به وجودم و ذره ذره بهش عادت میکنم…
اصالتا از کردهای ایران بودیم از شهر سنندج. شاید مسخره به نظر بیاد که مشکل خانوادۀ ما این بود که بیطرف بودیم و بین دولت و خانوادۀ پدری گیر افتاده بودیم. پدر بزرگم که پدر پدرم بود میخواست که بابای من هم راه برادرشو بره و تو کوه و کمر بجنگه. اما بابام میگفت تفنگ دست گرفتن و آدم کشتن کار من نیست. یک بار پدربزرگم جلوی ما سه تا بچه ها تف انداخت تو صورت پدرم و گفت که تو مرد نیستی و باید لچک ببندی به سرت. دلم میخواست گردنش رو میشکستم. پدرم مرد مهربون و آرومی بود و میگفت این جنگ و جدال مال کسیه که دلش جنگ میخواد. من دلم جنگ نمیخواد و به همین سوپرمارکت کوچیکی که دارم قانعم. وقتی با ما بچه ها حرف میزد میگفت که جنگ رفتن فقط اسمش قشنگه. اینکه از ناموست و مملکتت دفاع میکنی… اما هر دفاعی یه کشتنی هم به همراهش داره. اما کشتن یک انسان خط قرمزیه که اگر ردش کردی دیگه نمیتونی برگردی. کشتن یک انسان دیگه کار من نیست. بگذار به من بگن ترسو.
اما با اینحال نه از طرف دولت راحتمون میذاشتن نه از طرف جامعه کردها. همیشه شیشه های مغازه رو میشکستند. خیلی مواقع پدرم با سر و صورت زخمی بر میگشت خونه. تا اینکه یک شب نیمه های شب مادرم خیلی آروم بیدارم کرد و گفت که پاشو حاضر شو میخوایم بریم. گیج خواب بودم. دور و بر امتحانات خرداد بود و من هم فرداش امتحان ریاضی داشتم.۱۳ سالم بود. خلاصه مادرم نیمه شب بیدارم کرد و گفت که داریم از ایران فرار میکنیم. البته تا حدودی در جریان فرارمون از ایران بودم اما مامان و بابا سفارش اکید کرده بودند که نه تو مدرسه راجع بهش به کسی حرف بزنیم نه به فامیلها بگیم. انگار پدرمو تهدید کرده بودن که شب میریزن خونمون و سر زن و بچه اشو می برند. خلاصه راه افتادیم و من و فهیمه و عادل هم پشت وانت دراز کشیدیم. من و فهیمه داشتیم از خوشحالی بال در می آوردیم. عادل خوابیده بود اما ما داشتیم از آینده ای که در انتظارمون بود حرف میزدیم. یک آینده پر از آرامش و خوشبختی و بدون جنگ. فهیمه میگفت که دلش میخواد دکتر بشه. پولدار بشه. یه خونه ی خیلی بزرگ و چه و چه. اما من فقط دلم میخواست بزرگ بشم و با یه مرد مهربون ازدواج کنم و دو تا هم بچه داشته باشم. یک پسر یک دختر.
اما واقعیت فرار و پناهندگی چیز دیگه ای بود. اولین مرحله رد شدن از مرز بود. پدرم که نمیخواست پدرش بفهمه میخواد از ایران بریم پاسپورت نگرفته بود. چون میدونست بی برو برگرد یکی قراره به گوش پدرش برسونه. برای همین هم تصمیم گرفته بود زمینی و با کمک قاچاقچی بریم. تو کوه و کمر از تنها چیزی که خبر نبود گرمای خرداد بود. از سرما هر چی لباس تو کوله پشتیهامون بود تنمون کرده بودیم. تمام مدت کوه نوردی و دره نوردی بود. پاهام تاول زده بود. بابا و مامان عادل رو که اونموقع ۵ سالش بود نوبتی کول میکردن که سریعتر بریم. مردی که قاچاقی ما رو میبرد اسمش معراج بود. میانسال به نظر میرسید و مثل قرقی هم سریع و چابک بود. بر خلاف ما. مخصوصا ما بچه ها. خیلی جاها باید میپریدیم و از روی رودخونه ها رد میشدیم. برای معراج خان مثل آب خوردن بود اما حساب کن منه سیزده ساله چطور باید دورخیز میکردم و از مسافت یک و نیم متری میپریدم اونطرف. دیگه بیخیال تمیزی و پریود و حمام و اینجور چیزها شده بودیم. من هنوز پریودم شروع نشده بود اما فهیمه چرا و اون چند روز هم از شدت استرس دوباره پریود شد. فکرشو بکن جلوی مرد غریبه خونریزی داشته باشی و بدون امکانات. تازه اگر امکاناتی هم بود جایی برای عوض کردن نوار بهداشتیش نداشت. معراج خان یک لحظه تنهامون نمیگذاشت و تمام مدت وعده و وعید میداد که تا روستای بعدی چیزی نمونده. روستا هم که میگم یه خونه بود و یه طویله که شبها همونجا میخوابیدیم. آدم وقتی تنهاست فکر میکنه فقط خودشه که مشکل داره. اما تو راه دیدیم که فراری مثل ما زیاده. نه فقط از ایران. از همه جا آدم بود. افغانی. عرب. روس. پیش خودم گاهی فکر میکردم اصلا کسی مونده که پناهنده نشده باشه یا همه تو کوه و کمر هستن؟ اونقدر تو سرما خوابیده بودیم و رومون بارون اومده بود که خوابیدن تو گرمای طویله برامون مثل خوابیدن توی هتل بود. تازه اونهم اگر خوش شانس بودیم وگرنه باید با چند نفر دیگه طویله را قسمت میکردیم. یادمه یک بار ۴۵ نفر بودیم و تمام شب ایستاده چرت زدیم. تنها وقتایی که معراج خان تنهامون میذاشت وقتایی بود که میرفت تا به نگهبانها باج بده و ما رو زیر سیبیلی ردمون کنه. تا برگرده چهار پنج ساعت طول میکشید و ما باید مثل موش ساکت توی سوراخ سمبه های کوهستان قایم میشدیم. قبل از رفتنش هم میگفت مراقب مار و جک و جانور باشیم. تازه… هر بار معراج خان مارو تنها میذاشت نمیدونستیم که برمیگرده یا ما قراره اینجا به حال خودمون ول بشیم. صدای زوزۀ گرگها و سگهای وحشی هم که دیگه جای خودش داشت. اگر بخوام بگم واقعا توی راه چی بهمون گذشت خودش یک مثنوی میشه.
سه هفته طول کشید تا ما با هزار جون کندن به وان رسیدیم. یک شهر مرزی در ترکیه. شهر کوچک و خلوتی بود و مردمش هم به نظر مقید میرسیدن. اکثر زنهاشون سرشون رو با روسریهای سفید که پایینش پولک داشت میبستن. اونجا که رسیدیم تازه فهمیدیم که تو شهر وان پناهندۀ کرد غوغا میکنه. شب اول رفتیم هتل و برای اولین بار بعد از سه هفته تونستیم حمام کنیم و تو جای گرم و نرم بخوابیم و چیزی غیر از نان و ماست بخوریم. چند بار تو راه به خاطر این نون و ماست لعنتی اسهال شده بودیم بمونه. از فرداش هم دنبال خونه گشتیم. کسانی بودن که ۱۰ سال بود تو این شهر زندگی میکردن و هنوز جواب نگرفته بودن. تازه اینهایی که میگم اونهایی بودن که جونشون هر لحظه در خطر بود و اگه گیر دولت می افتادن تیکه بزرگه گوششون بود. حساب کن ما که دولت مثلا باهامون کاری نداشت دیگه جای خود داشتیم. اولین کارمون این بود که خودمونو به سازمان ملل معرفی کنیم تا یک نامه بدن بهمون که ما اینجا پناهنده شدیم تا بعد امنیت یا همون پلیس ترکیه نتونه ما رو بیرون بندازه یا دیپورتمون کنه. بعد هم یه خونه کاهگلی اجاره کردیم و زندگیمون یا بهتر بگم بدبختیها از همونجا شروع شد. زندگی سختی داشتیم و با حداقلها باید میساختیم. دلخوشیمون فقط همون تلویزیون بود که از مستاجر قبلی مونده بود. تنها شانسی که داشتیم این بود که لازم نبود اسباب و اثاثیه بخریم. همون اولش مادرم خونه و هر چی که توش بود را شست و مثل وسایل خودمون شد. بابام تو یک رستوران به عنوان آشپز کار پیدا کرد. صاحب رستوران هم یک مرد بی انصاف به تمام معنا. بابام که دستش به جایی بند نبود مجبور بود هر کاری اون میگه گوش کنه.
برای امضا باید دو روز در هفته میرفتیم امنیت. روز امضای خانمها سه شنبه و پنجشنبه بود. یکی از پلیسهایی که همیشه اونروزها پستش بود مردی بود شاید پنجاه و چند ساله که ظاهر خیلی مهربونی داشت. اسمش هالوک بود و چشمای آبی و خوشرنگی داشت. با موهای جو گندمی و کوتاه و صورت مرونه. هر بار ما میرفتیم و بعد از چند ساعت تو صف ایستادن به میز امضا میرسیدیم خیلی مهربون لبخند میزد و به من میگفت چطوری دخترم؟ اوایل که زبون بلد نبودیم و نمیفهمیدیم چی میگن و مترجم کردی که اونجا کنارش ایستاده بود حرفهاشو برامون ترجمه میکرد. اما کم کم که زبون ترکی رو یاد گرفتیم دیگه خودم جوابشو میدادم. اما اون هم از تشکر اونورتر نمیرفت.
نزدیک یک سال و نیم میشد که ما پناهنده بودیم و هنوز وقت مصاحبه به ما نداده بودند. که چیز عجیبی نبود. تا اینکه یکبار زمستون که مادرم و فهیمه آنفولانزای سختی گرفته بودن و تب داشتن من مجبور شدم برم تا امنیت که به جای اونها هم امضا بزنم. اونموقع ها از این موبایلهای صفحه سیاه سفید و ارزون نوکیا مد بود. بابا برای اینکه تمام مدت از ما با خبر باشه یه دونه بای هر کدوممون گرفته بود. چون کنتور یا همون شارز قیمتش زیاد بود فقط بابا بود ک با ما تماس میگرفت…
موبایلم دستم بود. از خونه تا امنیت پیاده نیم ساعت راه بود و زمستون سرد. تا امنیت با بابام رفتم اما بابام مجبور بود بره سرکار و صاحبکارش هم که فقط به یه بهانه بند بود که حقوقشو نده. تو مملکت غریب هم که نمیتونستیم از گرسنگی بمیریم. معلوم هم نبود تا کی اینجاییم. بعد از کلی سفارش وقتی رفتم داخل متوجه شدم که اوضاع با همیشه فرق میکنه. هالوک خیلی جدی و بدون لبخند همیشگیش گفت تو وایسا آخرین نفر. باهات کار دارم. سریع به مامان زنگ زدم و گفتم که چی شده که اگر دیر کردم نگران نباشه. بالاخره بعد از سه ساعت نوبت من شد. محیط امنیت خلوت بود و گاهی تک و توک پلیس می اومد و رد میشد. هالوک که داشت دفتر و دستک امضا را جمع میکرد دوباره لبخند همیشگیش روی لباش نشست و شروع کرد سوال پرسیدن که از کجاییم و کجا خیال داریم بریم. منم تا اونجایی که زبانم اجازه میداد براش تعریف کردم. یک نیم ساعتی داشت همینطور سوال میپرسید. اخرش هم قبل از اینکه بگذاره برم لپمو کشید و گفت که اگه ما بریم دلش برای من تنگ میشه. خیلی رفتارش به نظرم عجیب اومد. مخصوصا وقتی رفتار عمومیش با بقیه را میدیدم که سرشون داد میزد و سر کوچکترین چیزی بازخواستشون میکرد. اما این رفتارو بی احترامیها تقریبا کاری بود که تمام مامورهای پلیس با پناهنده ها میکردن.
اون روز گذشت و من برگشتم خونه. پنج شنبه بازم من تنها رفتم. اینبار هم مثل همون بار دوباره نگهم داشت و آخرش هم بعد از کلی سوال و جواب دربارۀ اینکه ما اینجا کس و کاری داریم یا نه و اگه خدای نکرده اتفاقی برامون بیوفته آیا کسی رو داریم که ازش کمک بخوایم و از این چیزها. من هم باز جواب دادم. اما اینبار قبل رفتن شونه ام رو خیلی با محبت فشار داد و بعد هم محترمانه باهام دست داد. خیلی رو حرکاتش فکر نکردم. و علیرغم برف وحشتناکی که می بارید سریع رفتم خونه. مادرم مشکوک شده بود که چرا هالوک باید منو نگه داره. خودش هم دوبار پشت سر هم. برای مامانم تعریف کردم که ازم چیا پرسیده و من هم چیا جوابشو دادم. با این حال مادرم گفت تو از این به بعد نیا دیگه. خودش و فهیمه میرفتن. من که از خدام بود. بیرون هم خیلی سرد بود و هم من میتونستم با خیال راحت شو ببینم و برقصم. چون فهیمه که بود میخواست سریال مورد علاقشو ببینه. یکماهی به همین منوال گذشت تا اینکه اون سه شنبه ی نحس از راه رسید. مامان و فهیمه و عادل برای امضا زدن رفتن و من هم موندم خونه. قرار شد بعد از اونجا هم برن بازار و یکی دو دست لباس برای عادل بگیرن. اما هر چی منتظر شدم برای ناهار برنگشتن. گفتم حتما کارشون طول کشیده. بابا هم سرکار بود. اما وقتی به موبایلای هر سه تاشون زنگ زدم و هیچکس جواب نداد نزدیک بود از ترس سکته کنم. کلید اضافه هم نداشتم که بخوام برم بیرون و دنبالشون بگردم. تا اینکه زنگ در به صدا در اومد. شب ساعت ۸ بود. با عصبانیت و توپ پر رفتم درو باز کنم که یه دفعه با هالوک مواجه شدم.
-خدا شما رو رسونده داداش هالوک. از صبح به هر کی زنگ میزنم جواب نمیدن. نمیدونم کجان تو رو خدا کمکم کنین.
-مامانت اینها امروز برای امضا اومده بودن اما تو امنیت نگهشون داشتن. البته فقط اونا نیستن. دیشب تو شهر یه دزدی مسلحانه شده بود و شاهد واقعه گفته یه زن و مرد بودن که احتمالا ایرانی با هم حرف میزدن. مامانت ازم خواهش کرد بیام و بهت یه سر بزنم.
هم خیالم تا حدودی راحت شده بود هم نمیفهمیدم چرا باید مامان و بابای منو نگه دارن. و اینکه چرا مامان باید از هالوک بخوا بیاد و به من سر بزنه. اما چیزی بود که شده بود.
-بابا دیشب تو رستوران بود. کافیه از صاحبکارش بپرسین. بهتون میگه.
-در هر صورت تحقیقاته و همه چیز به نوبت بررسی میشه خوشگلم. خیلی خسته ام. میشه یک سر بیام تو و یک کم گرم بشم؟
از اینکه لطف کرده بود و تا اینجا اومده بود که به من خبر بده تو رودرواسی گیر کرده بودم. ناچار تعارف کردم بیاد داخل. کاپشنشو در آورد و انداخت روی مبل و نشست. از اینکه تو خونه میدیدمش احساس عجیب و ناخوشایندی داشتم. نمیدونم شاید چون همیشه تو امنیت و تو جمع دیده بودمش الان تنها بودن باهاش معذبم میکرد.
-چقد گرم و خوبه خونتون.
-چیزی میخواین براتون بیارم؟
-اگه یه چایی بدی بهم ممنون میشم.
مشغول دم کردن چایی تو آشپزخونه بودم که ناگهان از پشت بغلم کرد و چسبید به من. قوری از دستم افتاد و شکست. میخواستم برگردم اما نمیتونستم. کف دستهای زمختشو به صورت ضربدری گذاشته بود رو سینه های کوچیکم و داشت فشار میداد. همونطوری هم منو از زمین بلند کرد و تو هوا با خودش برد تو هال. از بس ترسیده بودم یادم رفته بود جیغ بزنم. هر چند که جیغ زدن فایده ای هم نداشت. همسایه های بغلی یکیشون یه پیر دختر کر و لال بود و اون یکی همسایه هم که ایرانی بودن و بنا بر گفته هالوک الان تو امنیت. اشکهام بی محابا میریخت. نمیدونستم از جون من چی میخواد. هالوک هیکل تو پر و قوی داشت و بازوهای قوی که هر چی تلاش میکردم نمیتونستم از توشون در بیام.
-آروم بگیر دختر!
از پشت گرمای نفسهاش رو حس کردم و دهنش که قرار گرفت روی شونه ام و طوری گازم گرفت که احساس کردم الان از حال میرم. بد جایی رو گاز گرفته بود. دردش بی حالم کرده بود و منو از تب و تاب انداخت. یک لحظه منو گذاشت زمین و ولم کرد.
-تو رو خدا ولم کن داداش هالوک.
-کی گفته من داداش تو ام گلم؟ کارایی رو که قراره با تو بکنم تو محدودۀ زن و شوهریه نه خواهر و برادری…
بی اختیار جیغ زدم کمک!!! کمک!!! کمکم کنه یکی!!! اما هالوک خیلی سریع جلوی دهنمو گرفت. یک دست هالوک جلوی دهنم بود و یک دستش هم از پشت انداخته بود بین کمرم و دو تا آرنجام و محکم منو نگهداشته بود. با دهن بسته و گریه داشتم التماس میکردم بذاره برم . صدایی که تولید میکردم بیشتر یه جیغ خفه بود تا التماس. هالوک منو فشارم داد که بخوابونه روی زمین اما یک لحظه تعادلش به هم خورد و با تمام هیکلش افتاد روی من. طوری که احساس کردم الان بدنم میترکه. با دماغم محکم خوردم زمین و صورتم کرخت شد. هموطور که روم خوابیده بود بزرگ شدن چیزی رو حس کردم. انگار جون دوباره گرفته باشم دوباره سعی کردم خودمو از تو چنگش در بیارم. دستشو کرده بود زیرم و داشت دکمه شلوارمو باز میکرد. با دست چپش هم جلوی دهنمو گرفته بود که جیغ نزنم. اما الان دیگه گیج تر از اون بودم که بخوام جیغ بزنم. شلوار منو به زور از پام در آورد. شورتم را هم تو تنم پاره کرد. حس کردم داره شلوار خودش را داره در میاره اما وحشتم وقتی به اوجش رسید که دست راستمو گذاشت روی کیرش و مجبورم کرد بگیرمش تو دستم.
-اوووووه!!! آره همینطوری. خیلی خوبه! بمالش.
دستشو از روی دستم برداشت و گذاشت لای پام و روی واژنم و دو انگشتی شروع کرد به مالیدن. نفسم از ترس بند اومده بود و سعی داشتم پاهامو به هم بچسبونم و نگذارم. فقط یک لحظه ولم کرد. اما اینبار از پشت انگشت وسطشو رسوند لای پاهام و با خشونت مشغول مالیدنش شد. یه چیزایی زیر لبی زمزمه میکرد که از لحن گفتنش فکر میکردم کلمات شهوت آلود باشه.
-خیسه! جندۀ کوچولوی خودم باش فقط. نری به این پسر بچه ها کس بدی. این کس و کون فقط مال خودمه.
منو برگردوند. حالا چهره به چهره با تمام وزنش افتاده بود و داشتم زیرش له میشدم. زیر هیکل سنگینش حتی اونقدر نمیتونستم نفس بگیرم که جیغ بکشم. فقط سعی داشتم با دستام هولش بدم بالا و از روی خودم بندازمش اما نمیتونستم. وقتی شروع کرد به مالیدن کیرش رو شیار واژنم از ترس سعی کردم خودمو بالا بکشم اما اون هم باهام می اومد. از بس جون بی ثمر کنده بودم دیگه نا نداشتم. تو چنگ مردی گیر افتاده بودم که میدونست چی میخواد و هیچ چیزی جلودارش نبود. وقتی کیرشو فرو کرد داخل حس کردم جر خوردم. انگار خنجر داغ و تیز فرو کرده بودن بهم. به پهلو چرخیدم که نذارم اما دوباره منو خوابوند. من جیغ میکشیدم و مرد بی خیال سرگرم مکیدن سینه هام شده بود. التماس میکردم ولم کنه با اینکه دیگه نمیدونستم چرا. اون که کار خودشو پیش برده بود و منو بیچاره کرده بود. حتی جلوی دهنم را هم نمیگرفت. هی میگفت الان تو هم حال میکنی اما من فقط داشتم میسوختم. این وامونده لذتش کجاش بود؟ حرکات رفت و برگشتیش اونقدر دردناک بود که حس میکردم کمر به پایینم فلج شده. سرعت تلمبه هاش رفته رفته داشت بیشتر میشد که با یک ناله ی آروم حرکات رفت و برگشتیش یواشتر شد. بعد هم به کل متوقف شد. نفس نفس میزد. بی حال کنارم ولو شد روی زمین. اما من هنوزم داشتم بهش التماس میکردم. با صدای ملایمش که گفت تموم شد خوشگلم به خودم اومدم. شلوارش که نصفه نیمه هنوز پاش بود را دوباره کشید بالا و خودش را مرتب کرد و نشست رو شکمم. تمام تنم میلرزید و نمیتونستم لرزشش را کنترل کنم. هالوک با دلسوزی گفت:
-خیلی اذیتت کردم؟ نگران نباش دفعه ی بعد راحتتر میشه و اینقدر درد نداره.
یعنی خیال نداشت دست از سرم برداره؟
-آقا هالوک تو رو خدا. دیگه نه! درد میکنه.
-نترس خوشگلم. کم کم عادت میکنی. این دفعه عجله ای شد.
-بابا و مامانم برگردن منو میکشن.
-نترس نمیفهمن. الان با همدیگه میریم خونه ی خودم. کسی قرار نیست بفهمه که بخواد بکشتت.
اول منظورش را نمیفهمیدم. فکر میکردم منظورش اینه که قراره با هم عروسی کنیم. خیلی ترسیده بودم. اگه مامان اینا با ازدواجمون مخالفت کنن چی؟ اما وقتی هالوک رفت و در را باز کرد و یک مرد دیگه اومد داخل منظورشو فهمیدم. با اینکه وقتی پاهامو به هم میچسبوندم درد میگرفت اما سعی کردم با همون نیمه جونی که برام مونده بود بلند بشم و فرار کنم. حاضر بودم آبروم بره. حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن و تیکه تیکه کنن اما هالوک منو نبره. میخواستم بدوم تو اتاق مامان و بابام که درش قفل داشت. اما هالوک از من سریعتر بود. خیلی سریع منو گرفت و خوابوند زمین. با یک دستش گلویم را گرفت و با دست دیگه اش هم مچ دست چپمو. مرد دوم که از هالوک جوونتر به نظر میرسید اومد و بالای سرم نشست. از ترسم لال شده بودم. از تو جیبش یک سرنگ در آورد و یک شیشه که توش یک مایع بیرنگ بود. خیلی سریع سرنگو آماده کرد. به هالوک گفت بالای بازومو محکم نگه داره و خودش مشغول پیدا کردن رگ شد. چند لحظه بعد با ناباوری سوزن سرنگ تو بازوم فرو رفته بود و داشت تزریق میشد. نگاهم خیره مونده بود به هالوک و التماسش میکردم که از من بگذره ولی از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.
نمیدونم کی ود اما با حس بدی از خواب بیدار شدم. حس بد حالت تهوع و سرگیجه. حتما مریض شده بودم. هر چی توی معده ام بود داشت بالا می اومد و همینکه خواستم جلوی دهنمو بگیرم با تعجب دیدم که نمیتونم. صدای کشیده شدن فلز به فلز می اومد. چند لحظه ای منگ بودم و نمیفهمیدم چرا اما تازه متوجه شدم که دستا و پاهام به بالا و پایین به یه تخت فلزی بسته شده و من کوچکترین حرکتی نمیتونم بکنم. یک مرد میانسال با روپوش سفید کنار تخت و بالای سر من ایستاده بود و داشت سرمی که به دست من وصل بود رو دستکاری میکرد. متوجه شدم که اینجا یک جای نا آشناست . یه چند لحظه نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره چون همه چیز تار بود و مثل یک هذیون بی معنی به نظرم میرسید. اما ناگهان همه چیز با سرعت یادم اومد. با اینحال نمیتونستم باور کنم. این حتما فقط یک خواب بد بود. یک کابوس. اولین عکس العملم ناباوری بود. چند عامل بود که باعث میشد که نتونم باور کنم. اول اینکه هالوک یه پلیس بود. یه پلیس کارش مراقبت از جامعه اس. دوم اینکه مگه مملکت قانون نداره؟ چطور میشه همینجوری یکی رو بدزدی و آب از آب تکون نخوره؟ مگه شهر هرته؟ همه چیز اونقدر دور از واقعیت بود که نمیتونستم باور کنم این رویا نیست و واقعیته. داشتم دل و روده ام رو بالا می آوردم.
-حالت تهوع داری؟ ایراد نداره… طبیعیه…
-من… هوع… کجام؟ برای چی… هوع!
-دونستنش چه فرقی به حال تو داره؟ از من میشنوی بهتره استراحت کنی… یک کم دیگه هالوک پیداش میشه میتونی با خودش حرف بزنی… منم اینجا کاره ای نیستم دلتو به من خوش نکن… هالوک که اومد میام یه سر دیگه بهت میزنم… حالا سعی کنی یک کم بخوابی…
و منو با یک عالمه سوال تنها گذاشت. خسته تر و گیج تر از اون بودم که بخوام کار بیشتر از این صورت بدم یا هر چیز دیگه ای. سر و صدای زیادی تو اتاق می اومد و باعث میشد سر دردم بدتر بشه… فقط دلم میخواست بخوابم…
با نوازش ملایمی روی گونه ام چشمامو باز کردم. فکر میکردم مامانمه. اونم عادت داشت صبح به صبح دستهای یخشو بذاره رو صورتهامون. اما الان دستاش گرم… یه لحظه با دیدن هالوک تعجب کردم اما دوباره سریع همه چیز یادم اومد و وحشتزده خواستم خودمو بکشم کنار اما باز هم دست و پاهام بسته بود. حواسم یک کم بیشتر سر جاش اومده بود و الان میدیدم که چیزی تنم نیست.
-نترس عزیز من…دکتر میخواد سرمتو در بیاره… چیزی نیست… آروم باش عزیز دلم…
-هالوک بی؟ تو رو خدا…چیکار میکنی؟ بذار برم!
-کجا میخوای بری؟ میخوای منو تنها بذاری؟ شما به کارت برس آقای دکتر…
دکتر مشغول در آوردن سرم شد. درد و سوزش بدی داشت که باعث شد ناله کنم. هالوک با گفتن جووون! دستشو گذاشت روی صورتم و با شصتش ملایم داشت نوازشم میکرد که دکتر گفت:
-با من کاری نداری؟
-نه برو… فردا دوباره همین موقع میای دیگه؟
-آقا!!! تورو خدا به یکی بگین من اینجام! آقا تو رو خدا! نرو! قول بده به مامان و بابام خبر میدی… آقا!!
دکتر فقط سر تکون داد. بعد از رفتنش هالوک شروع کرد به باز کردن دستها و پاهام. حواسم بود که کاری نکنم که یه وقت عصبانی بشه. ساکت و بی حرکت موندم تا ببینم چیکار میکنه.
-گرسنه ای؟… برات غذا هم آوردم… اونم چه خوشمزه! دست آشپزش درد نکنه!
این حرفش منو یاد بابام انداخت و باعث شد گریه ام شدت بگیره. هق هق میکردم. دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود. الان حتما بیچاره ها از ترسشون نصفه جون شده بودن. وقتی به این فکر میکردم که مامان اون چشمای قشنگشو دور اتاق دنبال من میگردونه دیوونه میشدم. یعنی الان کجان؟ چیکار میکنن؟ راجع به من چه فکری میکنن؟ نکنه فکر کنن من دیگه دوستشون ندارم؟ نکنه فکر کنن من فرار کردم؟ هالوک دستاشو انداخت زیر بغلهام و بلندم کرد. شروع کردم به زدنش. سر. صورت. تنش. هر جا که دستم میخورد میزدم. با حوصله مچ دستامو گرفت و کشید بالا و تو هوا دستامو نگه داشت. هیکلش از من خیلی بزرگتر بود و همه جوره زورش به من میچربید. گریه میکردم و التماس که منو برگردونه خونه. به خدا به دین به مذهب قسم حاضر بودم مامان و بابام منو بکشن. اون قدر که از هالوک میترسیدم از برگشتن و بدنامی نمیترسیدم. هر چی بود مامان و بابام بودن. مردن پیش اونا شرف داشت به زندگی با هالوک.
-آروم بگیر دختر…
-بیشرف! مگه وقتی من میگفتم نکن تو به حرفم گوش کردی؟ میخوام برم! ولم کن! مامان!!! مامان!!! بابا!!!
-خودتم خیلی خوب میدونی که نمیتونم بذارم بری… برای برگشتنت دیره… تو دردسر می افتم…
-به هر چی میخوای قسم بخورم… نمیگم… به هیچکس نمیگم که اصلا تو رو دیدم… چی میشه؟ بذار برگردم پیش مامان و بابام… گناه دارن… الان از ترس سکته میکنن… از ترس میمیرن…
هالوک یه لحظه مستاصل شد. نمیدونم شاید دیدن گریۀ من براش سخت بود. شایدم از دستم خسته شده بود.
-گفتم که نمیشه… نگران نباش… نمیذارم بهت بد بگذره با من… اینجا هم میشه مثل خانواده ات… دوستای زیادی پیدا میکنی…
هر چی من میگم اون فقط حرف خودشو میزنه. از شدت گریه به سکسکه افتاده بودم و نمیتونستم درست نفس بگیرم. حالت تهوع شدیدم هم که مزید بر علت. از بس جیغ کشیده بودم گلوم گرفته بود و میسوخت. شروع کردم لگد زدن بهش. هدفم داغون کردن اون تیکه گوشت لعنتی بود که منو به خاک سیاه نشونده بود. هالوک انگار خیلی سریع فهمید. جاخالی داد و سریع منو از پشت بغل کرد.
-ش ش!!! اینقدر سر و صدا نکن دختر! اگه بفهمن داری بدقلقی میکنی برات بد میشه…
اون لحظه فکر میکردم الان آخر دنیاست و از این بدتر دیگه چیزی نمیشه. اما اشتباه میکردم. اون لحظه ها اول همه چیز بود و بدتر از اون هم امکان داشته. خوشبختی وقتیه که نمیدونی و نمیبینی. بدبختی دیدن و چشیدن و لمس کردنه. اون وقتی که تازه میفهمی چقدر کوچیک و عاجزی…
روزها و ساعتها زود تر از اون که فکرشو میکردم معنی خودشونو از دست دادن و متوقف شدن. دهنم تمام مدت با چسب بسته بود. شاید نمیخواستن صدام بره بیرون. هرچند با صدای زیادی که تمام مدت تو اتاق میپیچید حتی خودم هم صدای جیغهای خودمو نمیشنیدم چه برسه به بقیه. اصلا کسی اون بیرون بود که صدای منو بشنوه؟ اشک چشمام یک لحظه خشک نمیشدن. کارم فقط گریه بود و زاری. دست و پاهام که بسته بودن با اینحال خودمو میکشیدم بالا و میکوبیدم به تخت. هالوک هر روز برام غذا می آورد اما نمیخوردم. چیزی که توجهمو جلب کرده بود این بود که غذای خونگی نبود. احتمالا از رستورانی یا ساندویچی چیزی می اومد چون تو بشقاب نمیذاشتنش. این یعنی اینکه اینجا یا آشپزخونه نداشت یا اصلا خونه نبود. چون غذا نمیخوردم دکتر با سرم منو زنده نگه داشته بود. و برای اینکه سرم رو نکنم و بندازم دستها و پاهام بسته بودن. از اینکه لباس تنم نبود احساس یه حیوون رو داشتم. حالا چه حیوونی خدا میدونه… احتمالا برای این لخت نگهم میداشتن که نتونم فرار کنم حتی اگه موقعیتش گیرم بیاد. نمیدونستن که اگه موقعیتش دستم بیاد حاضرم تا خونه رو لخت رو زمین بخزم. از هالوک هیچ چیز نمیخواستم به جز اینکه بذاره برم. اون هم همه چیز به من میداد به جز همین یک مورد. گاهی که سر حوصله بود کمی مینشست پیشم و میخواست مثلا با من حرف بزنه که آخرش بین گریه ها و زجه های من حوصله اش سر میرفت و بعد از بردن ظرف غذای دست نخوردۀ دیروز منو به حال خودم میذاشت.

جایی که توش زندانی شده بودم یه اتاق خیلی بزرگ و آبی رنگ بود پر از لوله های آهنی و سر و صدا. تا حالا همچین اتاقی ندیده بودم. حالا صدای چی بود که میومد نمیدونم. یه پنجره هم که به نظرم خیلی کوچیک بود که بشه آدم ازش رد بشه رو به روی جایی که من توش بسته شده بودم. این چند روز اونقدر لاغر شده بودم که میتونستم از سوراخ سوزن هم رد بشم. صبح ها هالوک سراغم نمی اومد. و این احتمالا یعنی صبحها سر کارش بود یا همچین چیزی. دکتر هم فقط شبها بهم سر میزد تا سرم جدیدو بهم وصل کنه. تصمیم داشتم همینکه دست و پاهامو باز کردن یه جوری میله های جلوی پنجره رو از جاش در بیارم. اما رفته رفته نیروی منم تحلیل رفت. اوایل خیلی امیدوار بودم و به امید فرار کردن دل خوش. اما روزها و شبها که پشت سر همدیگه اومدن و رد شدن منم امیدمو بیشتر و بیشتر از دست دادم…
چند روزی گذشته بود. اونشب هالوک دوباره به عادت این چند روز با غذا اومد پیشم. چسب روی دهنمو باز کرد. از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشد و صدام در نمی اومد.
-آخه چرا داری با خودت اینجوری میکنی دختر؟
-بذار برم… میخوام برم پیش مامانم… پیش فهیمه… پیش… عادل! پیش بابام…
-فکر نمیکنم اینطوری که میگی باشه دختر… اگه واقعا مامان و باباتو دوست داشتی این غذاهایی رو که الان چند روزه دست پخت باباته میخوردی… پس اینقدر التماس نکن… تو حتی اینقدر دوستشون نداری که بخوای دستپختشونو بخوری…
-اینا رو… بابام درست میکنه؟ تو… بابامو میبینی؟ بابام… الان … سر کار میره؟
-به نظرت چارۀ دیگه ای هم داره؟ فقط تو نیستی خوشگلم… یه زن و دو تا بچۀ دیگه داره که مسئولیت اونها هم به گردنشه… اما حسودیت نشه… دنبال تو هم میگرده… تمام مدت اینجاس و میپرسه که ما تو رو پیدا کردیم یا نه…
-اینجا میاد؟! مگه اینجا کجاست؟
-موتورخونۀ امنیت… فکر میکنی برای چی تو رو آوردیم اینجا؟ هم سروصدات خفه میشه هم چون امنیته کسی حتی فکرشم نمیکنه که اینجا دنبالت بگرده…
هالوک شروع کرد به غذا رو از تو پلاستیک در آوردن. با قاشق پلاستیکی یک کم برداشت و گرفت جلوی دهنم. اشکام سرازیر شد. اونقدر دلم برای بابا تنگ شده بود که دهنمو باز کردم و گذاشتم قاشق رو بذاره دهنم. دلم برای محبتهای بابام تنگ شده بود. حتی الان که تمام محبت بابام تو یه قاشق پلاستیکی جا میشد و از طریق هالوک در اختیارم قرار میگرفت بازم میتونستم عشقشو تو لقمه لقمه ای که میخوردم حس کنم… سعی میکردم با هر لقمه چشمامو ببندم و تو دلم فریاد بکشم بابا! من تو امنیت زندانیم… گوشش که نمیشنید اما شاید به دلش می افتاد…

حتی آدم دزدای بیشرف و بی وجدانی مثل هالوک هم عشق و محبت رو میشناسن و از اون به عنوان یه نقطه ضعف برای مهار قربانیشون استفاده میکنن. هر شب که هالوک با غذا می اومد و تو تاریک و روشن موتورخونه قاشق قاشق دهنم میذاشت من بعد از یک روزۀ اجباری فقط دنبال محبت و نزدیکتر حس کردن خودم به بابام بودم و هالوک هم به فکر بالا بردن قدرت بدنی من. عادت کرده بودم هر شب سر یک ساعت معین بیاد و غذا بیاره. تا اینکه اونشب سر ساعت مقرر نیومد. گرسنه و تشنه بودم. اونقدر موندم که خوابم برد. داشتم با فهیمه سر کنترل تلویزیون دعوا میکردم و بابام هم میگفت چه خبرتونه؟ الان حقتونه اینقدر قلقلکتون بدم که… نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با نوازش دستی بیدار شدم. وحشتزده به جای بابام و فهیمه با هالوک مواجه شدم.
-خواب میدیدی خوشگلم؟ پاشو گلم… پاشو میخوایم بریم… تو خواب میخندیدی…

تازه متوجه دکتر و مرد دیگه ای شدم. دکتر که گفته بود سرم لازم ندارم. پس باز برای چی اومده بود؟ هالوک و دکتر عقب ایستادن و مرد تازه وارد اومد و کنارم روی تخت نشست. رفتار مرد جدید با من مثل کسی بود که اومده یه اسب بخره. داشت بررسیم میکرد. خم شده بود روی من و داشت با شصتش پلکهامو پایین و بالا میکشید. بعدشم انگار نوبت دهن و دندونام بود چون چسب روی دهنمو برداشت. دستش که لای پام رفت… با اینکه پاهام به پایین تخت بسته بود اما سعی کردم بازم رونهامو به هم نزدیک کنم. اون داشت منو بررسی میکرد و منم اونو. شاید همسنهای هالوک بود. صورتش خشن نبود. موهاش که به سمت بالا شونه شده بود خیلی کم توش خاکستری داشت. ته ریش کوتاه و مرتب جوگندمیش فقط به صورتش ابهت میداد و نمیدونم چرا یه جور محبت و مهربونی تو صورتش و چشماش میدیدم. با اینکه لخت بودم اما نگاهش کوچکترین هیزی توش نداشت. وقتی دید که نمیخوام پاهامو باز کنم رو به هالوک و دکتر گفت:
-دختره؟
هالوک با اشارۀ سر بهش فهموند نه.
-من که گفته بودم دختر لازم دارم… اما انصافا خوشگله… شاید خوشگلیش به دختر نبودنش غالب بشه… ببینمت؟ زخم بستر نگرفته باشی… نه انگار… خیله خوب! بیاین بازش کنین… پولشو به حسابت میریزم اما کمتر میشه… قرارمون این نبود… ببینم؟ از اول بکارت نداشت یا وسط راه طوری شد؟
-وسط راه طوری شد…
از اینکه داشتن رو قیمت من چونه میزدن دلم بیشتر شکست. یاد روزی افتادم که پشت وانت داشتیم با فهیمه حرف میزدیم و پیش بینی میکردیم که آینده چی میشه. من میخواستم ازدواج کنم و دلم هم دو تا بچه میخواست… نمیدونستم قراره تبدیل بشم به یه اسب یا یه کالا که سر خشی که بهم افتاده روم چونه بزنن. مرد دوباره برگشت سمت من:
-شانس آوردی خوشگلی وگرنه من جنس دستخورده هیچوقت تو کتم نمیره… این چرا اینجوری منو نگاه میکنه؟ ترکی نمیفهمه؟ کجائیه؟
-چرا میفهمه… ایرانیه اما ترکی رو بد حرف نمیزنه. لهجه اش شیرینه…
-خیله خوب… تا من میرم از ماشین براش لباس بیارم آماده اش کنین…
و خیلی سریع رفت. هالوک دستامو باز کرد و بعدش هم پاهامو. اما من حواسم پیش دکتر بود و آمپولی که داشت آماده میکرد. از بس به پشت روی تخت خوابیده بودم پوستم حساس شده بود و درد میکرد. انگار زیر پوستم مورچه راه میره… مورچه هایی که آتیش حمل میکردن. دکتر وقتی کارش تموم شد اومد سمت من و با کمک هالوک به زور منو به شکمم خوابوندن.
-کمک!!! نه!!! آقا هالوک!!! نه!!! نه!!! کمک!!!.. آخ!!!
اما تنها جوابی که گرفتم سوزنی بود که فرو رفت تو ماهیچۀ باسنم و درد تزریق. صدای دکتر مثل فحش خواهر و مادر تو سرم میپیچید:
-شل کن دختر جون… اینجوری خودت بیشتر درد میکشی… هر چقدر سفت کنی ماهیچه اتو همونقدر بیشتر طول میکشه زدنش…
تمام تنم شده بود یه تیکه اسپاسم عضلانی. چی چی رو شل کن؟ مگه دست خودم بود؟ اصلا اینجا چی دست من بود که این یکی باشه؟ وقتی کار تزریقش تموم شد انتظار داشتم مثل اون دفعه بیهوش بشم اما نشدم. اشکام میریخت روی بالش و به زانوهای هالوک خیره مونده بودم. کم کم حس بی تفاوتی تمام وجودمو گرفت. فکر کنم اثر دارو بود. بدنم از اون حالت اسپاسم داشت خارج میشد و من شل تر و شل تر میشدم. اما نمیدونم چرا بیهوش نمیشدم. تمام حواسم و احساساتم سر جاش بود. غم. خشم. دلتنگی. اما خیلی آرومتر شده بودم. نمیدونستم چی بهم زدن اما آخرین تلاشم رو هم میخواستم بکنم:
-هالوک؟
-چی میگی گلم؟
-به مامان و بابا و فهیمه و عادل میگی که خیلی دوستشون داشتم؟
هالوک اخماش رفت تو هم و صورتشو برگردوند. خیلی طول نکشید که مرد غریبه با لباس برگشت. هالوک بهم کمک کرد بلند شم و لباسارو که شامل یه شرت و بلوز و دامن میشد تنم کنم. با اینکه حواسم سر جاش بود نه تعادل درست و حسابی داشتم و نه سرعت عمل. گاهی وقتها بین خواب و بیداری یه چیزایی میدیدم و گاهی هم کاملا هوشیار بودم. حال عجیبی بود. نتونستم بفهمم اینجا واقعا همونطور که هالوک میگفت ساختمون امنیته یا نه. آخرین چیزایی که تقریبا یادمه این بود که رو صندلی عقب یه ماشین تیره رنگ نشوندنم و هالوک که خیلی مراقب درو بست. سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به درختها و نور چراغها که با سرعت از جلوی چشمم میگذشت نگاه میکردم…
نمیدونم چقدر طول کشید اما با صدای بوق ماشین حواسمو جمع کردم. یه توقف کوتاه بود و ماشین کمی حرکت کرد و ایندفعه خاموش شد. متوجه شدم که به جز مرد غریبه یه نفر دیگه هم بوده که رانندگی میکرده. بعدش فهمیدم که خود دکتر بوده. اومده بوده که حواسش به من باشه که مبادا اتفاقی برام بیوفته. در ماشین باز شد و مرد غریبه منو کشید پائین.
-بیا ببینمت خانوم کوچولو! آهاااا… آفرین… نمیتونی وایسی؟ میتونی راه بری؟
-ممممممم…
-مگه چقدر آرامبخش زدی بهش؟ این چرا اینجوری میکنه؟
-نگران نباش… طبیعیه… الان میام کمکت…

برف می اومد… فهیمه داشت میخندید و گوله برف بزرگی رو که درست کرده بود پرت کرد طرفم… سردم شد و سریع چشمامو باز کردم. دکتر بود که داشت به صورتم آب خنک میپاشید. حواسم تا حدودی سر جاش اومده بود. به شکم روی یه تخت نرم افتاده بودم. سریع بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. تکیه دادم به دیوار اما پوست کمرم و باسنم اونقدر حساس شده بود که دوباره به شکم دراز کشیدم.
-میتونی بهم بگی حال عمومیت چطوریه؟
-نمیدونم…
-نمیدونم یعنی چی؟ حالت تهوعی… سرگیجه ای… دردی؟
-فقط میخوام برم پیش مامانم اینا…
-پس خوبی… خیله خوب… من دیگه میرم… از این به بعد دکترت منم… یک کم که بهتر شدی یه پرونده برات تشکیل میدم که سابقۀ پزشکیت دستم باشه… فعلا ازت خون گرفتم که ببینم مریضی چیزی مثل ایدز نداشته باشی… الانم برات گفتم غذا بیارن… اگه سرم نمیخوای بهتره تا تهش بخوری… وگرنه مجبور میشم به…
برام مهم نبود چی میگه. دیگه هیچ چی مهم نبود… مهم فقط یه چیز بود که دیگه نداشتمش… خانواده ام… بعد از رفتن دکتر همونجوری موندم روی تخت. حتی در اتاقم پشت سرش نبست و همینطوری باز گذاشت. علیرغم هوشیاری گیج تر از اون بودم که بخوام برم و ببینم بیرون این اتاق کجاست و چه خبره. خیلی طول نکشید که یه دختر خیلی قشنگ که موهای فرفری کوتاه داشت و یه دامن پشمی کوتاه هم پوشیده بود با یه سینی غذا اومد داخل و بدون اینکه حرفی بزنه فقط سینی رو گذاشت وسط اتاق و رفت. خیلی گرسنه بودم. نمیدونستم حالت تهوعم مال گرسنگیمه یا سردردم. آروم رفتم سمت سینی. یه بشقاب ماش قرمز رنگ بود و کنارشم یه تیکه کباب مرغ گذاشته بودن. یک کم ترشی و یک کم هم ماست و یه لیوان هم آب پرتقال طبیعی. یواش یواش مشغول خوردن شدم. اصلا مزۀ اون غذاهایی رو که هالوک برام می آورد نمیداد. شاید حتی هالوک بهم دروغ گفته بود و اون غذا ها رو از رستورانی که بابام توش کار میکرد نمیخرید. اما حداقل یه درصد احتمال اینکه دست بابا به اون مواد خورده بود هم کافی بود. اما اینو دیگه صد در صد مطمئن بودم بابا درست نکرده… اینو فقط میخوردم چون اینجوری بهم دستور داده بودن. تو فکر خودم بودم که مرد غریبه اومد تو اتاق. از کنار من رد شد و رفت و پشت من رو تخت نشست. برنگشتم.

-آفرین دختر خوب و حرف گوش کن… دوست داری؟ هالوک گفت ترکی بلدی؟
فقط سرمو تکون دادم. متعاقبش یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم.
-نفهمیدم… چی گفتین آقا…
-خیله خوب… پس ترکیت در سطح معمولیه… از کجا یاد گرفتی؟
-تل…ویزیون…
-برمیگردی اینطرف؟ دوست دارم موقعی که غذا میخوری ببینمت…
بدون حرف اضافه برگشتم و رو به مرد نشستم. دو زانو نشسته بودم رو زمین که اگه اومد طرفم سریع بلند شم. هر چند نمیدونستم چقدر قراره کار ساز باشه.
-اینجا تو ترکیه کی رو داری؟
-هیشکی! یه عمو داشتم که مرد… من هیشکیو ندارم…
-خدایا! چقدر شیرینم حرف میزنه و دروغ میگه! نگران نباش… همه چیزو قبلا هالوک راجع به تو و خانواده ات بهم گفته… آمارتونو دارم خانوم کوچولو… بیا… بیا اینجا… آخه حیف این چشمای قشنگ نیست که اینقدر باهاشون گریه میکنی؟ بیا… بیا بشین اینجا کنارم…
کاری رو که میخواست کردم. سرم پایین بود و اشکام میچکید.
-آقا؟ شما خودت بچه داری؟
-چطور مگه؟
-خوشت میاد یکی با بچۀ خودت این کارو بکنه؟ خوشت میاد یکی بچه اتو بدزده و…
با صدای بلند گریه میکردم. آخه اینا رو که من نباید بهش میگفتم. اینا چیزایی بود که خودش باید میدونست. مرد بلند شد و ایستاد. رفت در اتاقو بست. بعد هم کتشو در آورد و انداخت روی تخت. یک دفعه یقه امو گرفت تو دستاش و منو کشید بالا. سرم گیج میرفت. از ترس نفسم تو سینه حبس شده بود:
-ببین دختر جون! بذار خیالتو راحت کنم… ایندفعه فقط و فقط به خاطر اینکه به قوانین اینجا آشنا نیستی این حرفها رو با کیر تو کونت فرو نمیکنم… پس خوب گوش کن! هر چی تا اینجا میدونستی و میشناختی تموم شد! از الان به بعد فقط منم و من… امر امر منه… تو فقط میگی چشم! به نفعته بذاری پدر و مادرت خاکت کنن و تو هم زیر خاک بمونی… جنازتو دیروز تحویل گرفتن… امروز فردام خاکت میکنن…
-ج… نا…ولی من که…
-اگه نمیخوای پدر و مادرتو بندازن زندان یا دیپورت کنن و خواهر و برادرتم به سرنوشت خودت دچار بشن بفهم چی میگم… خوب؟ اگه میفهمی چی میگم کله اتو تکون بده!

ولم کرد و بعد هم با گفتن اصولا تا جواب آزمایشها نیومده با کسی سکس نمیکنم اما از وقتی که دیدمت آروم و قرار ندارم, شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش. من ماتم برده بود. چقدر راحت حرفشو میزنه؟ با نگاهش انگار ازم میپرسید منتظر چی هستی پس؟ دستم بالا نمی اومد که بخوام کاری بکنم. اینا واقعیت نداره! اما اولین سیلی رو که خوردم همه چیز رنگ واقعیت به خودش گرفت. انگار تازه داشتم از خواب بیدار میشدم. مغزم شروع کرد به آنالیز کردن. انگار تازه میفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه.
-نه…
-نه؟! منظورت چیه؟
سرمو تکون دادم. زیر پیراهنش هیچ چیزی نپوشیده بود. هیکلش به نسبت سنش عضلانی بود و فقط کمی شکم داشت. تازه الان تو روشنایی که میدیدمش میفهمیدم چشماش روشنه. اینم مثل هالوک چشمای آبی داشت. از وقتی اومده بودیم ترکیه زن و مرد چشم روشن زیاد دیده بودم.
-لباستو چرا در نمیاری؟
-تو رو خدا! نمیخوام! درد داره!
-تا الان چند دفعه سکس داشتی؟
-به خدا فقط یه بار! همون دفعه که هالوک…
-که اینطور؟! چیکار کرد که راضی شدی بهش بدی؟
-هیچی… با زور…
-هر جور میلته…
مرد موهامو گرفت تو مشتش و سرمو کشید سمت خودش. تو گوشم زمزمه کرد:
-پس اگه یه طوری جرت دادم که دکترمون مجبور شد بخیه بزنه بهت تقصیر خودته…
تو صداش نه شوخی بود نه احساس. جمله اش خیلی بی تفاوت و خبری بود نمیدونم چرا. تو سرم انگار واقعا جر خوردم. تمام دردی که دفعۀ پیش با هالوک تجربه کرده بودم پیچیده بود تو تک تک سلولهای بدنم. با اینکه اصلا دلم سکس نمیخواست و میترسیدم شاید اگه باهاش راه می اومدم کمتر اذیتم میکرد.
-ببخشید!!!.. هر چی شما بگی گوش میکنم… فقط…
موهامو ول کرد:
-فقط چی؟
-شما مثل هالوک اذیتم نکن… باشه؟ تو رو خدا…
چشماشو به علامت قبوله آروم بست و باز کرد. هر چی دلمو زیر و رو کردم سکس نمیخواستم.
-لباساتو در بیار پس… آ آ! آروم آروم… استریپتیز بلدی؟ نه؟ خیله خوب… اینجا دخترای کارکشته و ماهر زیاد داریم… زود رات میندازن… ایندفعه ایراد نداره… به خاطر گل روی ماهت همون سکس معمولی باشه اما دفعۀ دیگه عوضشو برام در میاری… خوب؟ حالا بیا اینجا…
رفتم و نشستم کنارش. من که نمیدونستم باید چیکار کنم پس خودمو سپردم به مردی که حتی اسمشم نمیدونستم. بیحال تر از این حرفها هم بودم که بخوام مقاومت کنم. مگه اوندفعه که گیج دارو نبودم از پس هالوک بر اومدم که الانم از پس… لباشو نرم گذاشت رو لبام. تا حالا کسی رو نبوسیده بودم و تازه الان میفهمیدم لب چقدر نرم و لطیفه. آروم زبونشو فرستاد تو دهنم و خیلی سریع در آورد. اینکارشو چند دفعه تکرار کرد. تا منم یاد گرفتم. یه دفعه منو کشید تو بغلش و خوابوند روی تخت و باعث شد از درد جیغ بکشم.
-چته؟
-درد میکنه…
-چیه؟! من که هنوز کاری نکردم…
-پوستم… پشتم… درد میکنه…
بلوزمو داد بالا و منوبه شکم خوابوند روی تخت.
-ببینم؟ ای بابا! صبر کن ببینم… پینار! پینار! به دکتر بگو یه دیقه کارش دارم بیاد…
خیلی طول نکشید که دکتر اومد.
-چیزی شده؟
-این چرا کمرش اینجوری شده؟
دکتر با یه نگاه اجمالی گفت:
-هالوک تمام مدت بسته بودش به تخت. اگه یه کم دیگه میموند زخم بستر میگرفت. الان هم شدیدا حساس شده. باید یک کم مدارا کنی باهاش تا بهتر بشه… یه مدت به پشت نخوابه درست میشه… فعلا هم یه مدت براش مسکن مینویسم… ببینم؟ قرص راحت تری یا آمپول؟
-قرص…میشه؟
-الان قرص ندارم… شب قبل خواب یه دونه مسکن بهت میزنم که دردت کمتر بشه… آقا اومیت؟ شما مطمئنی نمیخوای تا جواب آزمایشا نیومده صبر کنی؟
-تو به کارت برس آقای دکتر… به کار من کاری نداشته باش…
-پس هر وقت کارتون تموم شد بگو با مسکن بیام…
بعد از رفتن دکتر, اومیت آروم شلوار و شرتشو با هم در آورد. خجالت میکشیدم نگاه کنم.
-بیا اینجا… تا حالا ساک زدی؟
نمیفهمیدم منظورش چیه.
-ساک مثل کیف دستی؟
یه اخم کرد اما انگار هر کاری کرد نتونست خودشو کنترل کنه و بلند بلند زد زیر خنده. هاج و واج نگاهش میکردم. حتما چیز بدی نگفته بودم که عصبانی نبود. اما دلیل خنده اش رو هم نمیفهمیدم.
-چیز بدی گفتم؟
-اصلا به اندازۀ صد تا سکس شبمو ساختی دختر جون! هالوک راست میگفت شیرینه حرف زدنت…
بر خلاف تصور و انتظارم اومیت شورتشو برداشت و تنش کرد. بعد هم پیراهن و شلوارشو. اونقدر خندید که از چشماش اشک می اومد. با اینکه نمیفهمیدم چه چیز خنده داری گفتم اما خوشحال بودم که دست از سرم برداشته.
-از فردا باید رو اطلاعات سکسیتم یه خرده کار کنیم… الان دکترو میفرستم پیشت…
آخرین لحظه با محبت نگاهم کرد و در حالیکه میگفت کیف دستی و میخندید رفت.حالا دیگه تا اومدن دکتر میتونستم برای حال خراب پدر و مادرم و خودم یه دل سیر گریه کنم. یعنی منو چه جوری تحویلشون دادن؟ آدم مگه امکان داره نتونه بچه اشو شناسایی کنه؟ مگر اینکه جنازه طوری داغون باشه که اصلا نشه. خدایا! کمکشون کن! من چیکار کنم حالا؟چه بلایی قراره سرم بیاد؟
سکوت… سکوت محضه اینجا… به جز مواقعی که اومیت یا دکتر میان پیشم از هیچ جنبنده ای نه صدایی به گوش میرسه نه… تا حالا کوچکترین صدایی به گوشم نخورده. نمیدونم چرا این سکوت برام عجیب به نظر میرسه. نه کسی میاد. نه کسی میره. حس ششمم بهم میگه یه خبرائیه اینجا اما چی خبری نمیدونم. فکر میکردم یه جنده خونه باید پرکار تر و شلوغتر از این حرفها باشه. یا اینجا جنده خونه نیست یا اینکه… نمیدونم چرا ته دلم احساس ناخوشایند و غریبی دارم نسبت به این سکوت. خیلی میترسم…

اصول و قوانین… چیزایی که همیشه باید رعایت بشه… از بچگی به ما اینو گوشزد میکنن و وقتی ناگهان این قوانین بر عکس میشه نمیتونی خیلی سریع خودتو با قوانین جدید تطبیق بدی اما نقش بازی میکنی. مال من هم همین شده. چیزایی که تا دیروز بد و ناهنجار بود ناگهان خوب و پسندیده اس… و تو هم ازشون لذت میبری…

از فردای شبی که پام به این خراب شده باز شد کارهای ثبت نام و خیلی چیزهای دیگه به جریان افتاد. همون کارایی که تو امنیت ازمون میخواستن مثل اثر انگشت و غیره حالا باید گسترده ترش رو انجام میدادیم. اما پیش دکتر. دکتر مرد میانسال جدی و خشکی بود و طوری که سوالها رو ازم میپرسید یا بهم اطلاعات میداد منو یاد ربات مینداخت. بدون احساس یا کوچکترین همدردی. اصولا خیلی زل میزد تو چشمام اما انگار منو واقعا نمیدید. به وضوح میدیدم که نگاهش از توی من رد میشه انگار که من نامرئی باشم. گاهی فکر میکردم یعنی اگه الان از این اتاق بذارم برم متوجه میشه؟ روز اول که اومیت با چشمای بسته منو برد پیشش, دکتر کلا لباسهامو از تنم در آورد و همه جامو معاینه کرد و دقیق نوشت. سوالاتی از قبیل اینکه آیا تو فامیل و خانواده سابقۀ بیماری به خصوص و یا مسئلۀ جدی داریم یا نه. قد و وزن و آیا عادت ماهیانه ام شروع شده یا نه… زبون میفهمیدم اما نه در حد اطلاعات پزشکی که باعث میشد سؤالاتشو چندین بار برام توضیح بده. اومیت انگار از حرف زدن من خوشش می اومد. همونطور که یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد لبخند میزد. تا اونجایی که میدونستم شکسته بسته جواب میدادم. رفتار دکتر با چند روز قبل و تو موتورخونه فرق کرده بود. دیگه به مهربونی قبل نبود. شایدم نقش بازی میکرد که من ازش بترسم و حساب ببرم… نمیدونم… بعد از اینکه کارش تموم شد و ازم آزمایش خون گرفت دوباره چشمامو بستن و با کمک اومیت برگشتم تو اتاقم.
اومیت زود به زود بهم سر میزد. هر روز یه بار صبح یه بار عصر. میگفت منتظر جواب آزمایشمه که تکلیف خودشو بدونه. به خاطر همین حتی اجازه نداشتم حموم برم که مبادا به دلیل بیماری احتمالی بقیه رو هم مریض کنم. اگه مریض بودم یا بیماری مقاربتی غیر قابل علاج داشتم که رک و پوست کنده بهم گفت که کشته میشم. اما اگه مشکل خاصی نداشتم اونوقت آموزشم شروع میشد. اینکه چطور دلبری کنم و… چقدر دعا کردم که یه بیماری داشته باشم اما…

در اتاقم همیشه باز بود. با اینحال بیرون نمیرفتم چون اومیت گفته بود اگه بیام بیرون یا حتی از در اتاق به بیرون نگاه کنم قلم پامو خرد میکنه. جرات نداشتم از حرفش تخطی کنم چون بالای دیوار یه دوربین مداربسته وصل شده بود که تمام مدت چراغ قرمزش چشمک میزد. برای همین هم تمام مدت توی این اتاق در باز زندانی بودم و نمیدونستم دقیقا کیا اینجا هستن یا بیرون چه خبره. از اتاقم به جز همون یه بار که برای معاینه رفته بودم البته با چشم بند, دیگه بیرون نرفته بودم و فقط دکتر بود که شب به شب با یه مسکن می اومد سراغم و بعد از بستن چشمام منو میبرد دستشویی. کارم که تموم میشد دوباره چشمامو میبست و بر میگردوند اتاقم. سه بار در روز هم همون دختری که شب اول برام غذا آورده بود هم با سینی غذا می اومد و بدون کوچکترین حرفی میرفت. چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم اما کوچکترین عکس العملی از خودش نشون نداد و بی اعتنا رفت. کمرم رفته رفته بهتر میشد و هر چی حال جسمیم بهتر میشد حال روحیم خرابتر و خرابتر. نمیتونستم شبها بخوابم. گریه بود و دلتنگی و وحشت. نمیدونم اینهمه آب از کجا میاد؟ صبح ها هم که اصولا فقط به گریه میگذشت. چقدر دلم برای همۀ خانواده ام تنگ شده بود و چقدر عذاب وجدان داشتم سر دعواهای گاه و بیگاهم با فهیمه. عذاب وجدان داشتم که وقتی جنازۀ داغون منو بهشون نشون دادن مامان و بابام چی کشیدن. عذاب وجدان از اینکه … خدایا! منو ببخش! میدونم خیلی گناه کردم… ای کاش میتونستم برگردم و به خاطر همۀ کارهای بدم معذرت بخوام. حتی اگه فقط برای یک لحظه باشه… خدایا! صدامو میشنوی؟ خدایا! تو رو خدا! قول میدم هر چی مامان و بابا میگن گوش کنم… فقط منو ببر پیششون! قول میدم مثل کلفت همۀ کاراشونو براشون انجام بدم… قول میدم… منو از اینجا ببر… داشتم گریه میکردم که اومیت اومد داخل و درو پشت سرش بست و تکیه داد به در:
-بچه ها میگن گریه میکنی تمام وقت… راست میگن؟
-بچه ها؟ من فکر میکردم… بله…
-چرا؟ دردی چیزی داری؟
-آقا اومیت…
اما حرفمو خیلی سریع خوردم. اصلا دلم نمیخواست حرفی رو که شب اول بهم گفته بود عملی کنه. الان دیگه کم و بیش به قوانین آشنا شده بودم. داشتم نگاهش میکردم و تو چشماش دیدم منتظر جوابه.
-خیلی میترسم… اینجا کجاست؟
-منظورت چیه اینجا کجاست؟ من که بهت گفتم…
-منظورم… چرا اینجا یه جوریه؟ چرا اینقدر ساکته اینجا؟ هیشکی به جز من اینجا نیست باهاش حرف بزنم؟
-ناراحت نباش… جواب آزمایشت اومده… سالمی… از امشب میتونی بری پیش بقیه و آموزشتو شروع کنن…
-یعنی؟ مریض نیستم؟
-چرا اینقدر ناراحت؟ فکر کردم خوشحال میشی…
همونطوری که زانوهامو گرفته بودم تو بغلم سرمو انداختم پایین. صدای پاهاش رو میشنیدم که به سمت من می اومد و بعد هم نشست کنارم روی تخت. تکیه داد به دیوار و آه عمیقی کشید. کف دستشو خیلی ملایم گذاشت رو کمرم و آروم شروع کرد به نوازش کردن و بعد هم دو دستی منو کشید سمت خودش.
-چند وقته حموم نرفتی؟
-از وقتی که… نمیدونم… همون دفعه که هالوک…
-جدی؟! از هالوک به اینور؟… پا شو… پاشو بیا ببرمت حموم… یک کم تو وان خوابیدن برای اعصابتم خوبه…
بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم دستشو که به طرفم دراز کرده بود رو گرفتم و بلند شدم. برای اولین بار بود که با چشم باز از این اتاق میرفتم بیرون و با فرم و ساختار عجیبی مواجه شدم. اتاقی که توش بودم آخرین اتاق در انتهای یک راهروی نسبتا طولانی بود و دو طرف راهرو هم ردیف در های بسته که با شماره های زوج و فرد در هر طرف مشخص شده بودند. اونطور که من شمردم ۴۰ تا اتاق بود. ۲۰ تا زوج سمت راست و بیست تا هم فرد سمت چپ. از راهرو گذشتیم و رسیدیم به یه ردیف پلۀ ماپیچ. پائین پله ها یه سالن نسبتا بزرگ بود که دور تا دورش مبل های راحتی و فاخر چیده شده بود. دقیقا رو به روی پله ها گوشۀ سالن یه بار خیلی بزرگ و مجهز هم قرار داشت. پر از مشروب و چیزای دیگه. اومیت منو به سمت چپ هدایت کرد. یه در نسبتا بزرگ بود با درهای بسته. وقتی اومیت درها رو باز کرد وارد یه گلخونۀ عریض و نسبتا طولانی شدیم پر از گلهای خوشبو که از اول تا آخر راهرو تو یه گلدون دراز فلزی جا خوش کرده بودن. معلوم بود اینجا باغبون داره. نمیدونستم اسم گلها چیه اما عطرشون به طرز عجیبی میتونست بدترین حالها رو خوب کنه. برای چند لحظه اصلا یادم رفت کجا هستم. از گلخونه که خارج شدیم روز بود و حیاط برف گرفتۀ زمستونی و درختهای لخت و عور که بهم دهن کجی میکردن. میگفتن میتونی حتی اگه شده برای چند لحظه یادت بره کجایی اما واقعیت سرمای زمستون رو نمیتونی نادیده بگیری. زمستون اومده که بمونه. پاهام بدون کفش بود و بدون تن پوش مناسب باید تا عمارت بعدی میرفتم. تا بخوایم برسیم به عمارت روبه رو پاهام از سرما بی حس شده بود. اومیت خیلی ریلکس و بدون عجله داشت میرفت.
-میشه من سریعتر برم؟ خیلی سرده…
-هر جور میلته… میتونی سریعتر بری و برسی اما اونوقت باید تا رسیدن من صبر کنی… درش قفله…
بالاخره با بدبختی رسیدیم به عمارت لعنتی. وقتی در و باز کرد خودمو انداختم تو. گرمای لذت بخش و کمی مرطوب ساختمون به تنم جون دوباره داد. پشت سر اومیت میرفتم. یه سالن یزرگ بود و روبروی در پله ها پائین میرفتن. از پله ها رفتیم پائین. یک محوطۀ باز بود مثل حموم نمره که با مامان و فهیمه میرفتیم… اتاقک اتاقک…
-برو اون تو…
برخلاف حمومهای نمره که نسبتا تاریک بود و یه سکوی بزرگ داشت که روش مینشستیم اینجا اتاقکهاش خیلی تر و تمیز بود و روشن و یه دوش و دستشوئی فرنگی و وان توش داشت. اومیت پشت سرم اومد تو اتاقکی که انتخاب کرده بودم و خم شد و مشغول سرد و گرم کردن آب شد که داخل وان رو برام پر کنه.
-ببین این خوبه؟
-میشه گرمترش کنین؟
-اینطوری؟
-نه… گرمتر…
-مگه میخوای خودتو بپزی دختر جون؟ همین بسه برات… بذار ببینم میشه این کمرت خوب بشه یا نه…
-کمرم خیلی بهتره… میشه آبو گرمتر کنین؟ خیلی سردمه…
-هر وقت کامل خوب شدی با آب جوش حموم کن… اما فعلا همینه که هست… زود باش لباساتو در آر…
-میشه؟ میشه شما بری بیرون؟ اینجوری آخه…
-چیزی مونده که ندیده باشم؟ در بیار… هر چی بیشتر به حرف گوش بدی خودت راحت تری عزیز من…
اومیت یکی از شامپوهایی که مرتب کنار وان چیده شده بود رو برداشت و ریخت توی آب و اونقدر با دستش آبو به هم زد که کف تمام سطح آبو گرفت. بعد هم در دستشوئی فرنگی رو بست و مثل صندلی نشست روش و پاشو انداخت رو پاش. لباسامو در آوردم و سریع رفتم تو وان نشستم. گرمای آب لذت بخش بود.
-حالا چیکار کنم؟
-موشک هوا کن… یعنی چی چیکار کنم؟! خوب بقیه تو حموم چیکار میکنن تو هم همون کارو بکن دیگه…
-پس میشه اولش یه کم گرم بشم؟
-چون پا قدمت خوب بود اگه دلت بخواد میتونی تا شب تو آب بازی کنی…
-مگه چیزی شده؟
-یکی از دخترا فرار کرده بود که… بر گشته…
دماغمو گرفتم و رفتم زیر آب تا سرم خیس بشه. زیر آب نشنیدم دیگه چی میگه… وقتی خوب تمیز شدم و اومیت هم رضایتشو اعلام کرد بر گشتیم بالا. تو ساختمون یه اتاق خیلی بزرگ هم بود با لباسای قشنگ و نو و رنگ و وارنگ که به سه قسمت Sو M و L تقسیم بندی شده بود و ازم خواست که چند دست لباس انتخاب کنم و در حالیکه غر میزد باید یه جورایی یه چند کیلو چاقم کنه و بیش از حد لاغرم برگشتیم به همون اتاقی که از بدو ورود توش زندانی بودم.
-بخواب استراحت کن… دیگه هم نبینم گریه میکنی… این اواخر بیش از حد کار ریخته سرم… اعصاب سابق رو ندارم… پس تو هم یک کم مراعات منو بکن… شب میام ببرمت برای آموزش…
-امشب قراره با کسی… یعنی…
-اگه منظورت سکسه… نه… در اصل وظیفۀ تعلیم دخترا اینجا به عهدۀ کس دیگه ایه ولی انگار خودشم یه گوشزد و یاد آوری نیاز داشته… برای همینه که من این چند وقته زیاد اینجام…
-اینجا چرا اینقدر ساکته پس؟
-گول این سکوتو نخور… آرامش قبل طوفانه… اما لازم نیست بترسی گلم… ایندفعه در امانی…

رو صورتم نزدیک چشمم جای یک زخمه. رد آموزش… رد یادگیری… رد تدریس…یه خاطره از کلماتی که اونشب زیاد استفاده شد اما نمیتونه اتفاقات اون شب رو تعریف کنه. و عجیب تر از اون اینکه من یاد گرفتم… یعنی همگیمون یاد گرفتیم…
اونشب وقتی یکی از دخترها اومد دنبالم اول دستامو با دستبند از پشت بست و بعد هم همراه خودش برد پایین. خواستم ازش بپرسم کجا میریم اما جوابی نداد. انگار نشنیده. کم کم داشتم فکر میکردم اینجا همه کر و لالن. منو برد پایین تو همون سالنی که گوشه اش بار بود. دیدم قبل از من تعداد زیادی دختر به سن و سالهای مختلف پایین جمع شدن و ردیف ایستادن. من آخرین نفر بودم. دختری که منو آورده بود منو ته صف یا سر صف قرار داد. نمیفهمیدم چی شده یا چی قراره بشه. خود دختره هم بعد از اینکه دستهای خودشم از پشت با دستبند بست بی صدا و آروم کنارم ایستاد. تنها چیزی که فهمیدم این بود که من اینجا از همه جوونترم. وسط سالن یه سطل پر از ذغال داغ گذاشته شده بود که میله هایی آهنی با دسته های از جنس متفاوت ازش بیرون زده بود. از هیچکس صدا در نمی اومد. خیلی طول نکشید که اومیت به همراه یک مرد جوان که شاید سی سالش میشد اومد. تو دست اومیت یه کمربند بود که دور دستش پیچیده بود.
-خوبه… حالا که همتون هستین میتونیم شروع کنیم… ببینم؟ اولش که اومدین اینجا بهتون مگه نگفتن که اینجا همگیتون مثل یه خانواده هستین و اشتباه یک نفر به ضرر همه تموم میشه… چرا لالمونی گرفتین؟ گفتن یا نگفتن!!!
-بله!
با صدای جمع که یکصدا اینو گفتن نیم متر پریدم. اینجا مثل پادگان بود انگار. از ترسم برای اینکه عقب نمونده باشم و اومیت عصبانی تر نشه من هم بی اختیار گفتم بله. اومیت اومد سمت من. چونه امو گرفت تو دستش و کشید سمت خودش. رو پنجه هام بلند شده بودم.
-خوب ببینم… دقیقا این حرفو کی به تو گفت؟ میشه بگی؟
-هیشکی…
-پس برای چی میگی بله؟ علم لدنی داری؟ تا اونجایی که من میدونم من که نگفتم… ببینم؟ کسی با این حرف زده؟ ها؟
دوباره همه یکصدا گفتن خیر!
-پس تو چی میگی؟ اینجا وقتی یه چیزی رو بهت گفتن انجامش میدی و میگی شنیدم… وقتی هم نگفتن انجامش نمیدی و نمیگی شنیدم… اگه نگفته بودن و تو بگی گفتن یعنی داری دروغ میگی منم از دروغگوها خوشم نمیاد…
متعاقب این حرف کمربند رو از دور دستش باز کرد و با قسمت سگکش یه ضربه ول کرد طرفم. نتونستم جلوی ضربه رو بگیرم چون دستام بسته بود. زیر چشمم آتیش گرفت و گرمای خون رو حس کردم که میچکید روی سینۀ چپم. افتادم زمین. اومیت دوباره برگشت سر جاش و به پسره گفت کمکم کنه بایستم.
-ببینم؟ دیگه کسی هنرنمائی نداره؟ علوم لدنی که ما رو مستفیض کنه؟ خوبه… حالا… برو بیارشون…
پسر جوان سر تکون داد و رفت بیرون و خیلی طول نکشید که با یه دختر شاید ۲۵ ساله و خیلی قشنگ برگشت. دختر موهای بلند و فر داشت رنگ شبق. صورتش اونقدر ظریف و قشنگ بود که اصلا درد پائین چشمم یادم رفت و محو زیبائیش شدم. مگه میشه اینهمه زیبایی تو دنیا باشه و آدم به درد فکر کنه؟ بعد از دختره هم یه زن میانسال با موهای کوتاه طلایی رو آورد که به نظر میرسید بدجور کتک خورده. اومیت داشت کمربندو تو هوا میچرخوند. با صدای اومیت به خودم اومدم.
-به به! ببین کی اومده به ما سر بزنه… قدم رنجه فرمودین خانوم خانوما… بیرون خوش گذشت؟ نگفتی ما دلمون برات تنگ میشه؟
-غلط کردم اومیت بی…
-اون که صد البته! گه هم روش خوردی… اما! بهت گفته بودن که هر کاری بکنی بقیه ضررشو میبینن؟ گفته بودن که باید مراقب بقیۀ دخترا باشی انگار خواهرای خودتن؟
-بله…
-پس برای چی فرار کردی؟
دختر گوله گوله اشک میریخت و سرشو انداخت پایین. اومیت یه سیلی خیلی محکم از زیر زد که با بالا اومدن سرش صدای ترق ترق مهره های گردنش هم تو گوشم پیچید.
-میگم برای چی فرار کردی!! ها؟
-دلم برای خواهرم تنگ شده بود…
-خوب احمق جون چرا به خودمون نگفتی؟ یعنی ما اینقدر ظالمیم که اینو نفهمیم؟ اگه به فاطما میگفتی مثل آدم… اونم به من میگفت تا ترتیبشو برات بدم… که خیلی دلت برای خواهرت تنگ شده بود؟ برو خواهرشو بیار ببیندش…
نفس دختر حبس شد و رنگش پرید. با همون دستای بسته خودشو انداخت زمین رو پای اومیت و زجه ای میزد که دل آدم کباب میشد.
-اومیت آبی! تو رو خدا! گه خوردم! کنیزیتو میکنم! پاهاتو میبوسم! رحم کن! چی میشه؟ رحم کن! هر کاری میخوای با من بکن…
-من نمیفهمم… عجز و لابه ات واسه چیه؟ مگه نمیخواستی خواهرتو ببینی؟ ببین دیگه… فقط… اون نمیتونه تو رو ببینه… هر چی باشه هیچکس نباید بدونه اینجا کجاست…
مرد جوان برگشت. تو بغلش بدن آش و لاش یه دختر جوون بود بدون لباس. و… اول قطره های خون رو دیدم که میچکید روی زمین و نگاهم قطره قطره اومد بالا تا منبع… گلوشو طوری بریده بودن که… بعد از اون دیگه هیچ چی یادم نمیاد…

با نوازش دستی چشمامو باز کردم. همون زن مو طلائی میانسال بود. یه رکابی پوشیده بود که تن و بدن کبودشو به معرض نمایش میذاشت. لب پائینش جر خورده بود و کبود و ورم کرده. دور چشم چپش هم گرد کبود شده بود و چشمش بسته مونده بود. صداش خیلی خسته بود.
-پاشو دختر جون… پاشو گلم… اومیت افندی گفته آماده ات کنم… گفت انگار از دفعۀ قبل بهش بدهکاری؟
تلاش مذبوحانه ام حتی خودمو هم به خنده مینداخت.
-خواب دیدم؟ … بگو که… اون دختره… بگو واقعی نبود…
-پاشو گلم… پاشو…خواب دیدی… واقعی نبود… پاشو… اومیت افندی خوشش نمیاد منتظرش بذارن…
اما سر و صورت زن میگفت که دروغ میگه و همه چیز واقعیته.
-دختره چی میشه؟
فاطما چشماش پر از اشک شد اما دیگه چیزی نگفت. کمکم کرد بلند بشم و یه پیرهن کوتاه سفید بپوشم که فقط تا وسطهای رونمو میپوشوند. موهامو برام سشوار کشید و بعد هم شروع کرد به آرایش کردنم. همونطوری هم حرف میزد. مونده بودم با این وضع جسمی چطور میتونه سر پا بایسته. اما انگار ترس انگیزه بر انگیزتر از این حرفهاست.
-وقتی اومیت افندی اومد میذاری سناریو رو خودش انتخاب کنه… اگه گفت استریپتیز میخواد باید نشون بدی که از انجام این کار لذت میبری… تمام مدت لبخند میزنی… اصولا خودم به همه عملی نشون میدم اما از شانس گند تو خیلی درد دارم… وضع لبمو هم که خودت میبینی…
-ایراد نداره… بهم بگو سعی میکنم…
-پس سعی کن خیلی سعی بکنی چون ایندفعه اگه معلوم بشه من آموزشم خوب نیست… اونوقت… میگفتم… اول لبخند میزنی و میری اون ضبطو اون گوشه میبینی؟ روشنش میکنی… آهنگ توش آماده اس… میای وسط اتاق طوری نشون میدی که از شنیدن آهنگ مست شدی… آروم آروم میرقصی و یادت نره که تمام مدت نگاهتو از تو نگاهش بر نمیداری… نباید برقصی بیشتر پیج و تابه که با آهنگ به تنت میدی…
تا اونجایی که از دستم بر می اومد سعی کردم به حرفهای فاطما گوش کنم و یادم نگه دارم. اما دلم خون بود. تازه فهمیده بودم که تهدید شب اول اومیت در رابطه با دیپورت خانواده ام یا دچار شدن عادل و فهیمه به سرنوشت من یعنی چی. با خودم عهد کردم که به ازای تمام بدیهایی که در حقشون کرده بودم و اذیتهام, زندگیشونو ازشون نگیرم و به خطر نندازم. هر کاری از دستم بر بیاد میکنم. سر دختره که فقط به یه پوست به گردنش بند بود و داشت تو هوا تاب میخورد هنوز جلوی چشمام بود. این چیزی نبود که برای عزیزام بخوام. وقتی بالاخره فاطما تمام چیزایی رو که لازم داشتم راجع به رفتارم با اومیت بدونم بهم گفت منو تنها گذاشت. تا اومیت بخواد بیاد مشغول بررسی اتاق شدم. اتاقی که توش بودم مجهز بود. همه چیز داشت. از تخت خواب دو نفره بگیر تا حموم و دستشوئی و انواع و اقسام ادکلن و…
تو خودم بودم که با صدای تقه ای به در سیخ سر جام ایستادم. اومیت بود. لباساشو عوض کرده بود اما اینبار با دیدن چهرۀ مهربونش گول نخوردم. به خاطر فاطما هم که شده باید خودمو کنترل میکردم. با لبخند به استقبالش رفتم:
-خیلی خوش اومدین آقا!
-چقدر سفید بهت میاد… مثل عروسک شدی… شایدم… مثل عروس…
-نظر لطفتونه… امیدوارم لیاقت شما رو داشته باشم…
آروم اومد سمت من. پاهام بی اختیار می لرزید. این دستی که داشت می اومد سمت صورتم همون دستیه که با کمربند… همون دستیه که گلوی… سعی کردم لرزش پاهامو کنترل کنم اما نتونستم. لبخندم کج و کوله شده بود که از چشم اومیت پنهون نموند:
-از من میترسی؟
-از شما؟ نه… چرا باید بترسم؟ فقط… یه کم هیجانزده ام… از خوشحالیه…
-بهت نگفتم که از دروغگوها خوشم نمیاد؟ نکنه بازم دلت کمربند میخواد؟
لبخند لرزونم اول از همه محو شد. بعد هم نوبت تمام چیزهایی که فاطما یادم داده بود رسید. من موندم و یه بدن لرزون و اومیت. یه لحظه یاد ضبط افتادم و کارایی که فاطما بهم گفته بود. خواستم برم که گفت:
-کجا میری؟
-میرم آهنگ بذارم…
-آهنگ و رقص مال بخش رقص و پایکوبیه… الان دیگه فقط یه آهنگ میخوام… اونم ناله های عروس خوشگلمه… حالا بگو ببینم چرا از من میترسی؟
یعنی مرتیکه نمیدونست من برای چی ازش میترسم؟ به نظر خودشو زده بود به اون راه. پس منم ادامه دادم و حقیقتو نصفه تحویلش دادم. نزدیک بود از ترس غش کنم. جلوی چشمام فقط اون تن بود و سرش که تو هوا آویزون بود و تلو تلو میخورد. اونقدر غیر واقعی که تصمیم گرفتم فقط به حساب یه خواب بد بذارمش. در غیر اینصورت فقط باید رگمو میزدم که بتونم با خودم کنار بیام. این صحنه رو فقط مرگ میتونست پاک کنه. خوابه! خواب بود! خواب بود فرشته! بیخیال! هیچکس هیچکسو نکشته! برو بیرون!!! برو بیرون از سرم!!!
-فقط میترسم…
-حالا بهتر شد عروس گلم… نگران نباش همه دفعۀ اول میترسن… بیا بغلم…
منو کشید تو بغلش و سرشو برد تو گردنم. منم بغلش کردم و منتظر شدم ببینم چیکار میکنه. ته ریشش قلقلکم میداد اما نه اونقدر که ترسمو کمتر کنه. عطر خوشبویی زده بود. یه جور عطر گرم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم حواسمو بدم به عطر نه به صاحب عطر. اومیت شروع کرد به بوسیدن و مکیدن گلو و گردنم. رفتارش با حیوونی که چند ساعت پیش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت. خیلی ملایم و مراقب بود. آروم آروم بوسه هاشو کشوند به سمت گونه ها و بعد هم لبام. با زبونم جواب زبونشو دادم. مثل همون شب اول که یادم داده بود. همونطوری که لبامو می مکید منو تو بغلش بلند کرد و برد سمت تخت و آروم هولم داد روش. خودش هم کنارم دراز کشید و از پشت بغلم کرد. از اینکه از پشت بغلم کرده بود چندشم میشد. یاد هالوک می افتادم. برای همین هم به زور برگشتم سمتش و چهره به چهره اش خوابیدم. چشمای آبیش برق میزد.
-بگو ببینم… عروس خانوم… معنی اسمت چیه؟
-معنی فرشته؟ میشه مِلِک… فکر کنم…

  • مِلِک خیلی بهت میاد…
    دوباره لباشو گذاشت رو لبام اما اینبار دستشو برده بود طرف زیپ لباسم و داشت بازش میکرد. پهلوی راست لباس از بالا تا پایین زیپ یکسره بود و دکلته. این چند وقته از بس بدون لباس مونده بودم دیگه بی لباسی معذبم نمیکرد. چیزای دیگه برای معذب کردنم زیاد بود. اومیت منو کشید روی خودش. همونطور که تو بغلش بودم سر جاش نشست. پاهام دو طرف پاهاش باز مونده بود و بزرگ شدن آلتشو با واژنم حس میکردم که با ضربه های کوچیک و ملایم که به لای پاهام میزد بزرگتر میشد. خیره شده بود تو چشمام و با یه جور محبت نگاهم میکرد.
    -نمیخوای شوهرتو لخت کنی عروس خانوم؟
    -ببخشید!
    -معذرت نخواه… فقط حرفمو گوش کنی کافیه… محبورم نکن کاری رو که دوست ندارم بکنم… فقط همینو ازت میخوام…
    پیشونیمو بوسید و دستاشو گذاشت پشتش و کمی خودشو عقب کشید.
    -اینطوری تو دکمه های منو باز میکنی… منم از این منظرۀ قشنگ لذت میبرم…
    مشغول باز کردن دکمه هاش شدم و کمکش کردم پیراهن خاکستری تیره اشو در بیاره. زیر پیراهنی سیاهشم در آوردم. دوباره دستاشو پیچید دورم و اینبار منو به عقب مایل کرد و دهنش رفت سمت سینه ام. شاید یه چیزی داشت سعی میکرد ته دلم تکون بخوره یا حسی بود که سعی داشت بیدار بشه اما همینکه یادم می افتاد اومیت کیه و چی کار کرده سریع غیب میشد. با اینحال انگار پائین تنه ام افکار خودشو داشت. در نهایت تعجب میدیدم که بین پاهام خیس شده. نمیدونستم چه خبر شده. نه بدنمو میشناختم نه تجربه ای در این زمینه داشتم. تنها تجربه ام با یه مرد فقط هالوک بود که اونم از بس ترسیده بودم هیچ چی ازش یادم نمی اومد. فکر میکردم از ترس دارم میشاشم اما هر کاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم. منتظر بودم هر لحظه اومیت عصبانی بشه و یه بلایی سرم بیاره. اومیت اما راضی به نظر میرسید.
    -ببخشید آقا اومیت…
    -دیگه برای چی معذرت میخوای؟
    -آخه… فکر کنم… انگار…
    -چرا اینجوری قرمز شدی؟
    -فکر کنم شاشیدم…
    فکر کردم باید عصبانی بشه اما میخندید.

  • مِلِک!.. مِلِک!.. مِلِک!.. کجا بودی تو تا حالا آخه؟ انگار خدا رسما تو رو ساخته که حال منو خوب کنی…دختر دیوونه! اون از کیف دستیت اینم از شاشیدنت… پس تو چی میدونی؟ بیا! انگار امشب باید خیلی چیزا رو یادت بدم…
    ادامه دارد…

نوشته: ایول


👍 59
👎 18
21225 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

569467
2016-12-20 21:49:46 +0330 +0330

ما نیز این قسمت را لایک میکنیم…
باشد که رستگار شوید ?

0 ❤️

569477
2016-12-20 22:20:56 +0330 +0330

افتضاح بود حیف که تا اخر خوندم

0 ❤️

569488
2016-12-20 22:49:38 +0330 +0330

شادی جان خیلی ممنون ،سبک نوشتاریتون رو خیلی دوس دارم،فضا سازی و توصیفاتتون خیلی عالی بود.یه مقدار طولانی بود فقط ،ولی هیجان داستان باعث میشد ادم زمان و فراموش کنه.منتظر ادامش میمونم.لایک ?

1 ❤️

569497
2016-12-20 23:39:22 +0330 +0330

چه عجب یه داستان درست درمون و حسابی خوندیم. متاسفانه بخش داستان پر شده از توهمات یه عده و ذره ای نه واقعیت داره نه درست و روان روایت شده.
یکمی طولانی بود ولی برا شروع داستان خوب بود . لایکی ناقابل تقدیم کردم باشد که ادامه داستان باز هم بهتر بشه . ?

1 ❤️

569506
2016-12-21 01:08:20 +0330 +0330

دروود بر سالار همه ی خوبا ، شادی مهربان و گرانقدر
نمیتونی تصور کنی ازین که باز،هم اینجا و در میان جمع هواداران و دوستان میبینمت چه احساس خوبی دارم!
امیدوارم این عدم حضور،نسبتا طولانی دیگه اتفاق نیفته
ضمنا داستان زیباتو قبلا تو وبلاگتون ،خوندم
لایک ام رو در کمال وسواس بهمراه
یک سبد گل احساس تقدیم حضور مهربان و وجود آس ات میکنم

0 ❤️

569511
2016-12-21 03:39:36 +0330 +0330

واااای عالیه حرف نداره
مشتاقانه منتظر قسمت دوم

0 ❤️

569514
2016-12-21 04:14:59 +0330 +0330

غم انگیز بود…
شیوه نگراشت زیبا و مخاطب پسند بود
بعد یه مدت دوتا داستان زیبا خوندیم

0 ❤️

569521
2016-12-21 04:54:55 +0330 +0330

چند خط اولش رو خوندم.فکر میکنم همینجا بود قبلا خوندمش!!!شایدم جایه دیگه بود نمیدونم.

0 ❤️

569537
2016-12-21 07:06:24 +0330 +0330

اینکه قدیمیه من چندماه پیش اینو خونده بودم البته نمیدونم شما دوباره پستش کردید یا اینکه کپی شده. درهرصورت همون موقع که خوندمش خوشم اومد

0 ❤️

569539
2016-12-21 07:10:05 +0330 +0330

مثل هميشه اول اومدم پايين كه برچسپ امضا رو ببينم با ديدن اسمتون شگفت زده شدم خيلي خيلي خوشحالم كه برگشتيد فردا سر فرصت همه داستانو ميخونم و نظر ميدم
فقط خواهشا كسايي كه ميان نظرات منفي ميدن رو توجه نكنيد

0 ❤️

569547
2016-12-21 08:27:00 +0330 +0330

اين شايد به نظر خيلى هاتون داستان باشه
ولى اين اتفاقيه كه هر روز تو جوامع مختلف اتفاق ميفته
واقعاً آدم وقتى اين جور داستان ها رو ميخونه حس انسانيتش به درد ميوفته 😢

1 ❤️

569548
2016-12-21 08:29:58 +0330 +0330

داستان لعنتی عالی بود دمت گرم

0 ❤️

569556
2016-12-21 10:24:06 +0330 +0330

حالا اگه همین داشتانو یه پسر نوشته بود الان ابادش کرده بودین کسلیسا

0 ❤️

569559
2016-12-21 11:19:53 +0330 +0330

این که سکوت بره ها نبود هانیبال لکتر نداشت…خخخ
شوخی کردم داستان خوبی بود منتظر قسمتای بعدش هستم

0 ❤️

569562
2016-12-21 11:45:35 +0330 +0330

نوشته ای معلوم الحال از مغز و‌روان معلوم الحال نویسنده ای معلوم الحال تر.
بی خیال ایول یا شادی ، گفتی اشاره کنیم ، خوب این همه قبلا اشاره کردیم، الان به قول خودت تو این آخرین نوشته ات چه پیشرفتی داشتی ؟ هنوز همون مزخرفات رو به خوردمون میدی!؟
اما بازم برات رک و پوست کنده میگم:
موضوع کاملا تکراری و بی رمق ، متن بسیار طولانی و‌ گزافه گویی محض ، نوشته ای سیاه و بدون احساس و فاقد صحنه های اروتیک ، تجاوزهایی با تم تکراری .
به این اثری که از مغز تو بیرون اومده بجز یه موجود ناقص الخلقه چیز دیگه ای نمیشه گفت.
منتظر قسمت بعد هستم ، به امید اینکه به خودت بیایی .
ضمنا طرف حساب من نویسنده متن هستش و با کسی دیگه کاری ندارم ، بعید هم میدونم ایشون نیاز به وکیل وصی داشته باشه.

1 ❤️

569569
2016-12-21 12:05:04 +0330 +0330

از کامنت های دوستان بنظر میاد که از خوب های اینجا هستی‌. من تازه یک ماهه با این سایت آشنا شدم. ممنون که به این موضوع پرداختی. این شهری که من درش زندگی میکنم در قرق کردها هستش و من اونقدر دوست و رفیق کرد دارم که سورانی را دست و پا شکسته صحبت میکنم. چند خانم هم میشناسم که با کیس تجاوز در ترکیه پناهندگی گرفته اند که بعضی هاشون راست نمیگن. اگر شما روز آخر جنگ هم از ایران خارج شده بودی الان باید حدودا ۳۹ سال سن داشته باشی نه بیست و چهار. بعنوان کسیکه اهل سنندج هستش هیچ ردی از لهجه کردی نداری و بعنوان کسیکه مثلا سالهاست ایران نیستی فارسی را خیلی سلیس مینویسی. منظورم مچ گیری نیست. از من که خیلی بهتر مینویسی. موفق باشی عزیز.

0 ❤️

569607
2016-12-21 16:53:11 +0330 +0330

انصافا اینو با فیلم سکوت بره ها مقایسه نکن
چون اون یکی از فیلمای خوب سینمای جهان هست که برنده چند تا اسکار شد

0 ❤️

569611
2016-12-21 17:37:43 +0330 +0330

عالی بود منتظر بقیه داستانت هستم

0 ❤️

569625
2016-12-21 20:24:32 +0330 +0330

به به چرا زودتر متوجه نشدم که این نوشته کار ایول پنجه طلاست؟؟؟دست و قلمت هر دو طلایین داداش…دم شما خیلی گرم…

0 ❤️

569632
2016-12-21 21:13:29 +0330 +0330

به اواسط که رسیدم فکر کردم این کار از هستش shivanaa
موضوع و شیوه نگارشتون بسیار شبیه به همه !! و البته نقد های زیادی هست که ترجیح میدم تا اتمام داستان صبر کنم .
امیدوارم موفق باشید .

0 ❤️

569751
2016-12-22 14:36:34 +0330 +0330

شادی عزیز، اسن داستان واقعا عالی هست، من تا قسمت چهاردهم دنبال کردم ! ولی خیلی دیر به دیر آپ می کنی! فوق العاده ای! به نظر من مهم ترین شاخص برای اینکه یه اثر خوبه یا نه این نیست که چقدر قوانین رو رعایت کنه بلکه اینه که چقدر با خیال پردازیش بتونه خواننده رو دنبال داستان بکشونه!مرسی

0 ❤️

569759
2016-12-22 17:03:27 +0330 +0330
NA

Oh my fuck چطور اینا رو نوشتی ، هرچی اومدم پایین نمیرسیدم ، یه موتوری همه پیدا نمیشد سوارمون کنه برسیم تهش ، ما هم با دمپایی تا به تا نموده شدیم تا رسیدیم ، اینجا ، هرچی فحش بلدم نثارت که هم مارو سرویس کردی هم مغز خودت رو…

0 ❤️

570824
2016-12-29 18:10:31 +0330 +0330

شادی خانوم از نظر داستان باید بگم موضوعش زیادی اغراق امیز بود نمیگم همچین اتفاقی نمی افته ولی به این شکل شاید خیلی غیر واقعیه مثل بریدن سر که فقط از متعصبان مذهبی همچین کارهایی برمیاد و تو مواردی مثل داستان راه های دیگه ای برای کشتن استفاده میشه و خیلی قسمت ها به رفتار قاچاقچی های دختر شبیه بود تا سواستفاده جنسی اگه همین انرژی رو برای یه داستان وافعی تر که تو ایران اتفاق بی افته میزاشتی خیلی بهتر ارتباط برقرار میکرد در مورد قلمت هم توش هیچ حرفی نیست ولی شیرینی زیاد هم دل ادمو میزنه برای توصیف ها و توضیح های حاشیه ای خیلی انرژی زیادی صرف کردی و خیلی توضیح دادی که خسته کننده بود مثل همون مسیر از اتاق تا حمام که زیادی از قدرت و توانایی قلمت استفاده کردی نقدم به خاطر این بود که خودت خواسته بودی توضیح بدیم وگرنه در یک کلام میخواستم بگم مینوشتم خسته کننده و طولانی ولی ارزش خوندن داشت

0 ❤️

572807
2017-01-08 03:23:46 +0330 +0330
NA

چرا دیس لایک خب!حیف این داستان نیست؟خوشتون نمیاد نخونید!چه اجباریه آخه! (dash)

0 ❤️

572850
2017-01-08 10:59:54 +0330 +0330
NA

ایول عزیز.
یه دقیقه قبل بود که کامنتمو به داستان فوقالعاده شیوا آپلود کردم و در اولویت دوم داستان تو قرار داشت که حتما بایستی براش یه کامنت میزاشتم.
آخرین باری که من به این سایت وارد شدم زمانی بود که داستان ستاره سربی و بازی بزرگان تو که طرفدار محضش بودم ادامه ش آپلود نشد و بعدا فهمیدم که ادامشو به قسمت فروم سایت آپلود کردی که آخرش نتونستم ادامشو پیدا کنم و واقعا ضد حالی برام شد و ازت خواهش میکنم اگه امکانش هست لینک ادامشو برام ریپلی کنی که از این عقده خلاص بشم و بدونم آخرش چی میشه.
اما در مورد این داستانت با اینکه درحدود چند پاراگراف اولشو خوندم باید بگم که یه ضد حال دیگه رو تجربه کردم.
این داستانت برخلاف دیگر داستانات اصلا اون حسی رو که همیشه برام القا میکرد رو نداد و نتونستم با داستانت ارتباط برقرار کنم.
دیالوگهای این داستانت به نظر بنده حقیر کمی ناشیانه نوشته شده و امیدارم با خوندن قسمتهای آینده این مشکل برام برطرف بشه و بتونم به خوبی با داستانت ارتباط برقرار کنم.
دیگر مشکلی که برام با خوندن این داستان بوجود اومد این بود که احساس میکنم نقطه مشترکی که بین این داستانت و ستاره سربی وجود داره مساله وجود نوعی ضدیت علیه مردم و جامعه ترک و ترکیه است که احساس میکنم نوعی فضایی در داستانت وجود داره که میگه اکثر مردم ترکیه دارای روح های پلیدی هستن که باید بگم این مساله هایی که بین هالوک و فرشته بوجود اومده ممکنه در هرجایی و هر کشوری اتفاق بیوفته.
البته من اطمینان دارم که این مساله امکان نداره از روی غرض نوشته شده باشه اما اگر به توصیه بنده حقیر قدری توجه کنی بهت پیشنهاد میکنم که یکم از مساله قومیتها و ملت ها تو داستاهات فاصله بگیر چراکه درسته من میدونم امکان نداره این موضوع از روی غرض در داستانت نمایان شده باشه اما خواننده های تازه ایکه به این سایت میان و میخان داستانتو بخونن و شناخت کافی ازت رو ندارن ممکنه از این مساله کمی ناراحت بشن.
مثال بارز این موضوع دوست خودمه که بنا به تعریف بسیارش درمورد داستان شیوا دوباره به این سایت برگشتم و زمانیکه من بهش گفتم من قبلا عاشق داستانای ایول و اساطیر بودم، بهم گفت که از داستانت منتفر شده زیرا سوءتفاهم قومیتی بوجود اومده.
شرمنده که طولانی شد و امیدوارم دوباره بتونی به اوج برگردی.
راستی از اساطیر خبر نداری؟؟؟

1 ❤️

574163
2017-01-15 13:17:36 +0330 +0330

بسیار عالی. نوشته تون از همون ابتدا جذبم کرد و تا انتها نتونستم نگاهمو ازش بگیرم.
البته حقیقتش رو بگم خیلی طرفدار این ژانر نیستم. و شخصیت منفی داستان هم کمی به نظرم دیگه زیادی منفی اومد.

1 ❤️

575991
2017-01-25 18:55:47 +0330 +0330

داستانش خیلی غم انگیز بود مرسی خیلی قشنگ نوشتی یه لایک ناقابل از طرف من به شما مرسی****

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها