خونه خالم تو یکی از شهرای اطراف بود . شوهرش اهل همون شهر بود وبه عنوان سرنگهبان یه مجموعه که چند شرکت خصوصی باهم یه کنسرسیوم تشکیل داده بودن مشغول به کار بود .جایی که نگهبانی میداد محوطه نسبتا بزرگی بود که در حومه شهر واقع بود در یک مساحت حدود یک هکتار که چند سوله و یک ساختمان بزرگ اداری و محوطه و خانه سرایداری بزرگی که خونه خالم توش زندگی میکردن شاملش بود . عروسی دخترخالم بود و قرار شد بریم اونجا . ما و خونه خاله دیگم و دوتا از داییام چهار تا ماشین راه افتادیم سمت شهرشون و حدود دوساعت بعد رسیدیم . اواخر اسفند بود و روزا تقریبا از ساعت 11 تا 1 یا یکم بیشتر یه آفتاب دلچسبی میتابید ولی بقیه ساعات خیلی سرد بود مخصوصا دم دمای غروب و دم دمای صبح . رسیدیم خونه خاله و دیدیم شلوغه . فامیلای شوهرخالم امده بودن و مراسم خودمونی گرفته بودن که فقط خودشون بودن و از خانواده دوماد بغیر از عموی دوماد که دوست نزدیک شوهرخالم بود خبری نبود . اونم اتفاقی اونجا بود . مستقیم از راه که رسیدیم رفتیم تو مراسم . شوهرخالم یه برادرزاده داره که اینقد تودل برو و خوش سروزبونه که آدم دلش میخواد بذاره لای نون و بخوردش .نشستیم و دخترخالم و پسرخالم امدن نشستن پیشمون و حرف زدن از هر دری که شیدا یا همون دختر عمه شون هم امد . اینقد شیرین زبونی کرد و ماروخندوند که دخترخالم گفت بسته شیدا خفه شدیم . تا حالا دختر اینقدر راحت و باز و خودمونی ندیده بودم . با دامن بالازانو نشسته بود شیدا که یه لحظه چشمام رفت سمت رونای تپلش . یکم با نگاه خریدارانه نگاش کردم .از نظر بدنی هم کم نداشت . با اینکه قدش کوتاه بود و هیکل ریزه میزه ای داشت ولی بدنش خوب بود . شکم نداشت و رونای تپلش خیلی خودنمایی میکرد و کمرشو باریکتر نشون میداد . کونش معمولی بود و با توجه به جثه ریزش حتی سینه های نسبتا معمولیش درشت به چشم میومدن . لبای باریک و کوچولو و دماغ نقلی و چشمای نخودی همیشه خندون . رفتم تو نخش و دخترخالم متوجه شد . منو کشید کنار گفت چیه چشات داره دور دختر عمم میگرده . دوسش داری ؟ گفتم نه بابا یه لحظه چشمم رفت و الا من اونجا و اون اینجا . حوصله عشق راه دور ندارم ولی خوب حق ندارم نگاه کنم ؟ یکم نگام کرد و گفت اوکی فکر کردم میخوایش چون تازه از یه رابطه درامده و کسی رو نداره . تو ذهنم یه جرقه زده شد که یه حال کوچولو هم باهاش بد نیست .خلاصه دیگه رفتم تو نخش و میپاییدمش و هرجا میرفت دنبالش بودم ولی جوری بود که هروقت میخواستم برم جلو و بهش نخ بدم یه اتفاقی میفتاد و نمیشد . نمیدونم چرا یهو اینقد رفتم تو نخش . بشدت حشری بودم و دست خودمم نبود . امدم پشت خونه خالم که محوطه بزرگی بود یه سیگار بکشم که امد . یهو سیگارمو پرت کردم از ترس . گفت چی شد ؟ گفتم فکر کردم بابامی . امد گفت نه بابا منم . سیگارتو بکش منم یه پک بزنم . گفتم سیگار میکشی ؟ گفت نه فقط دوست دارم یکی دو پک بزنم . چرا افتادی دنبالم ؟ به تته پته افتادم . خندید و سیگار رو از دستم گرفت و یکی دوتا پک زد و به سرفه افتاد . گفتم خوبی ؟ گفت آره چیزی نیست . سیگارو داد بهم و برگشت تو خونه . منم امدم جلو خونه و یه نیم نگاه از پنجره انداختم تو . دختر خالم و شیدا و چند تا دیگه از بچه های فامیل درحال رقص بودن . رفتم تو و دوباره چشم دوختم به شیدا . حس کردم معذب شد و یه چیزی درگوش دخترخالم گفت که امد سمت من و گفت این حیزبازیا چیه درمیاری ؟ گفتم حیزبازی کدومه ؟ خودش امد پشت ساختمون باهام سیگار کشید . با چشای باز گفت شیدا سیگار کشید ؟گفتم نه اونقدر . امد یه دو پک زد و برگشت . گفت کی؟ گفتم همین الان . گفت شیدا الان نیم ساعته بامنه و داریم میرقصیم از این گذشته شیدا از سیگار متنفره. شروع کردم خندیدن که گفت دیوونه بودی الان توهمی هم شدی . گفتم برو بابا خودش بود امد اتفاقا خیلی هم صمیمی بود باهام . شیدا رو صدا زد و گفت شیدا تو کی رفتی پشت ساختمون که من نفهمیدم ؟ شیدا گفت من اصلا پشت ساختمون خونه نمیرم . رو به قبرستونه اصلا جرات ندارم تنها برم توکه میدونی میترسم . دخترخالم یکم شیدا رو نگاه کرد و چشم به من دوخت و گفت شیدا تو برو . شیدا که رفت رو کرد سمتم و گفت از این قضیه نذار کسی چیزی بفهمه مخصوصا شیدا . منم یکی دوبار اینجور شدم اینجا . زمین کنار مجموعه یه قبرستون خیلی قدیمیه . مامانم اینقد این اتفاقا براش افتاده که دیگه براش عادی شده ماهم هم همینطور ولی شیدا خیلی ترسوئه یه وقت چیزی لو ندی . گفتم باشه و امدم بیرون . چه مزخرفاتی . مگه میشه همچین چیزی . یکم فکر کردم . دخترخالم خیلی دختر مردم آزاری بود احتمالا اینو گفته که منو بترسونه . بعد زدم زیر خنده . دختره بی عقل . فکر کرده با این داستانا میتونه منو بترسونه . یا شایدم میخواد منو از شیدا دور کنه . وای خدا شیدا چقدر خواستنیه . تا حالا اینقدر دلم نخواسته با یکی خلوت کنم . فکر اینکه میاد کنارم میشینه و دستامو میزارم تو دستاش تو چشای نخودیش غرق بشم . ممه های تو مشتیشو بگیرم دستم . یعنی میشه با اون کون خوش فرم وگردش بیاد بشینه رو پام ؟ اوووووووف کیرم شق شد .کیرمو درمیارم بعد دهن کوچولوشو میذاره دور کیرم . مهم نیست کیرم گنده نیست . دهنش اینقد کوچیکه که کوچولوترین کیراهم برای دهن نقلیش گندس . از دوستام شنیده بودم اندازه کُس دخترا به اندازه دهن و لباشون ربط داره (البته بعدها فهمیدم کسشعری بیش نیست). یعنی دهنش اینقد نقلیه حتما کُسشم تربچس . وای از تصوراتم حالی به حالی شدم . چشمامو بستم و تو تخیلاتم شیدا رو به پشت خوابوندم و تن کوچیک و خوشگلش رو به تصرفم درآوردم . کیرمو میذارم تو کُسش و آروم آروم میکنمش . اونم تو چشام خیره میشه و آه و ناله میکنه . خدااااااااااااااااا .دیگه طاقت نداشتم . فوری رفتم سمت دستشویی و شروع کردم جق زدن . به حدی حشری شده بودم و حساس که ایستادن برام سخت بود و زانوهام تحمل وزن و رعشه ای که بر اثر حشریت بهم مستولی شده بود رو نداشت .تکیه دادم به دیوار و قشنگ شلوارمو تا زانو کشیدم پایین . پشمای کیرمو تازه زده بودم که بزرگتر دیده میشد ولی نسبت به قبل یکم درشتتر دیده میشد . قشنگ کلاهکش کبود شده بود از جریان خون زیاد . جق زدن رو ادامه دادم و اون لحظه ای که میخواست ارضا شم کنترلمو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که به خاطر کوچیک بودن توالت خوردم به دیوار روبروم و همزمان ارضا شدم . از شانس خوبم اینقد شدت تحریک زیاد بود که مثل همیشه آبم نریخت رو شلوارم بلکه پاشید رو دیوار . بلاخره که همیشه بدبیاری نیست بعضی وقتام از یه جا باید شانس آورد . البته دلیل افتادنم شلوارم بود تا مچ پام کشیده بودم پایین و نمیتونستم قدم بردارم بهمین خاطر تعادلم بهم خورد . بعد از شستن کیر و دیوار و مرتب کردن سرو وضعم از توالت امدم بیرون . نزدیکای عصر بود و کم کم سوز سرما داشت میومد . دیگه از اون شور و هیجان یه ربع قبل خبری نبود . شیدا دوباره تبدیل شد به همون برادرزاده شاد و خرم شوهرخالم . دیگه حتی میلی به حرف زدن باهاش نداشتم چه برسه به … . البته اینا آثار بیخیالی بعد از جق بود . سیگار بعد از ارضا شدن هم که لطف خاص خودشو داره . اینبار رفتم سمت اتاق نگهبانی که دم در بزرگ مجموعه بود . یه اتاق نسبتا بزرگ حدود 30 متر که یه تخت یه گوشش بود و یه میز و صندلی و یه کامپیوتر و دستگاه آمپلی فایر و یه ال سی دی بزرگ هم رو دیوار روبروی میز و صندلی بود که تموم دوربینای مداربسته رو ساپورت میکرد . یه یخچال هم گوشه اتاق نگهبانی بود و تمام . در اتاق نگهبانی بسته بود و همونجا یکم جلو در, تو پیاده رو و یکم چرخ زدم و سیگارمو کشیدم و امدم تو . خونه خالم نزدیک در ورودی بود و تقریبا تا اتاق نگهبانی فاصله انچنانی نداشت حدودا 20 متر . سوله ها پشت ساختمون اداری بودن و همشون قفل . ساختمون اداری هم یکم بالاتر از خونه مسکونی که خالم اینا ساکن بودن توش بود . یکم بالاتر منظورم اینه که شاید حدود 60 یا 70 متر فاصله بود که این فاصله با یه تقریبا خیابون مانند و اطرافش درختای کهنسال پوشیده شده بود که منظره زیبایی داشت . امدم از خونه خالم رد شدم به سمت ساختمون اداری . خیلی بزرگ بود . شاید 1000 متر زیربنا داشت تو سه طبقه . صدای آهنگ خیلی کم داشت میومد و صدای جیغ و داد بچه ها تو خونه . یکم نگاه کردم عظمت ساختمون گرفت منو . ولی دونستن اینکه کل این مجموعه الان خالیه یجورای مورمورم میکرد . با خودم گفتم برم سوله هارم ببینم . از ساختمون رد شدم به سمت سوله ها . دیگه صدای اهالی منزل نمیومد . چشمم افتاد به سوله ها . به طرز غم انگیزی قدیمی و فرسوده بودن ولی ظاهرا هنوز کاربردی بود برای شرکت . ماشینای کهنه و قدیمی که انگار عمرشون تموم شده و بی استفاده دور ریخته شدن . چند تا لندروور بود یه یه وانت میتسوبیشی قدیمی که فقط بدنش بود و شاسیش . اونم زنگ زده بود . همه جا غرق در سکوت بود .غرق در تفکر بودم که یهو به خودم امدم . یکم اطرافمو پاییدم . باد خفیفی میومد که صداش یه طرف گوشم بود و طرف دیگه گوشم صدای خش خش آت آشغالایی که باد تکونش میداد رو میشنید . افت نور رو به وضوح حس کردم . اصلا از جایی که بودم خوشم نمیومد . حس میکردم دارم توسط کسی مراقبت میشم . نه مراقبتی که منو امن نگهداره . بلکه مراقبتی که منتظره تکون بخورم شکارم کنه . برگشتم سمت خونه که یهو با یه صدا سرجام میخکوب شدم .چشمامو بستم و آروم برگشتم سمت صدا . دیدم یه گربه داره از کنارم به سمت خونه میره . نزدیکم که امد داشت خیلی مشکوک نگام میکرد از سرعتش کم کرد و من بی حرکت وایسادم . نزدیکم که رسید یهو پا گذاشت به فرار . خندم گرفت و مگه گربه هم ترس داره؟ برگشتم که برم سمت خونه که یهو صدای جیرجیر عجیبی باعث محو شدن خندم شد .نگاه کردم دیدم یه تیکه حلبی آزاد بر اثر باد که یکم شدیدتر شده داره وسط هوا تکون میخوره . واقعا ترس برم داشت و منم مثل گربه هه شروع کردم دویدن . نمیدونم به خاطر سرعت زیادم بود یا چیز دیگه ای . انگار یه نفر تو گوشم هووووووو میکرد . مسیر زیادی نبود ولی برام خیلی طولانی شده بود . از جلو ساختمون اداری هم گذشتم و رسیدم پشت خونه . یکم وایسادم نفسم بالا بیاد . اینقد تند دویده بودم که تو راه نفس نکشیده بودم و تموم سلولای بدنم طلبه اکسیژن بودن . به دیوار خونه تکیه دادم و اون سمتی رو که ازش امده بودم نگاه کردم . محیط سرد و دلهره آور سوله ها توسط ساختمون اداره از دیدرس خارج بود .به سمت دیگه نگاه کردم . دیوار اطراف مجموعه که مجموعه رو از بیابون اونطرفش جدا میکرد . یاد حرف دخترخالم افتادم . اونجا یه قبرستون قدیمیه . آب دهنمو به سختی قورت دادم و رفتم تو خونه . صدای آهنگو کم کرده بودن و کم کم مهمونای شوهرخالم داشتن میرفتن و ما میموندیم و خونه خاله و دوتا داییام .
هوا به سرعت تاریک شد و بعد یکی دوساعت شام خوردیم و کمی نشستیم به خنده و شوخی حرفای معمولی و بعضا غیبت هم میکردیم .حدودای ساعت 11 شد و همه گیج خواب بودیم . حالا این جمعیت کجا بخوابن . قرار شد زنا تو خونه بخوابن و مردا هم برن تو اتاق نگهبانی . اتاق نگهبانی با اینکه بزرگ بود ولی واقعا جای خواب نبود . خالم به شوهر خالم گفت خوب چرا نمیرین تو سویت ساختمون اداری ؟ شوهر خالم گفت راست میگی میریم اونجا میخوابیم . تو ساختمون اداری یه سوییت مجزا بود بعضی وقتا مهمون خارجی داشتن همونجا اسکانشون میدادن .سوئیت تو طبقه سوم ساختمون بود و از وسط ساختمون راه پله بزرگی میخورد به سمت بالا . شوهرخالم مارو برد اونجا و مستقرمون کرد و چند دست رختخواب هم آورد . گفت من میرم نگهبانی تا 12 که نگهبان شب میاد وقتی امد میام پیشتون و رفت . سوئیت نبود که . یه خونه مجهز و کامل بود .یه پذیرایی بزرگ و یه خواب بزرگ سه تخته که در بزرگی هم داشت که باز بود با یه آشپزخونه کوچیک کنار اتاق خواب . شوهرخاله بزرگم و دایی بزرگم و بابام رفتن تو اتاق خواب و من و دایی کوچیکه و مصطفی پسر خاله بزرگم که تازه ازدواج کرده بود و حالش از اینکه نمیتونست پیش زنش بخوابه گرفته بود, تو پذیرایی میخوابیدیم . پتو انداختیم و شروع کردیم به حرف زدن . حدودای 12 و نیم بود که شوهرخالم امد تو سری به همه زد و از راحت بودن جا مطمئن شد و خودشم سرجاش رفت که بخوابه . من که دستشوییم گرفته بود به شوهرخالم گفتم سرویس کجاس ؟ گفت همونجا کنار در ورودیه .رفتم دیدم در قفله . گفتم این که قفله . گفت نه اون قفل نیست هیچوقت . امد و دید قفله . گفت عجیبه این در هیچوقت قفل نیست . گفتم حالا کلیدش نیست ؟ گفت من کلید اینجارو ندارم که . فقط کلیدای ساختمون رو دارم این سوئیت هم همیشه بازه . فقط در اصلی ساختمون قفل میشه و بقیه اتاقا کلیداشونو ندارم دست کارمنداس . شانس من بود . گفتم حالا چیکار کنم ؟ گفت برو دستشویی پایین خوب .گفتم کجاس ؟ گفت میری طبقه اول از کجا میای بالا, سمت چپت یه راهرو هست میری انتها اونجا سه تا سرویس بهداشتی هست مال کارکنان اینجاس . آروم رفتم بیرون از سوئیت و از پله های بزرگ رفتم پایین .مهتاب میدرخشید و راه پله هم پنجره داشت به سمت بیرون . یه لحظه ایستادم نگاه کردم . از اون زاویه خونه کوچیک خاله پیدا بود که همه جا تاریک بود و پایین ترش پروژوکتور دم نگهبانی تو شب خودنمایی میکرد . از راه پله ها که رفتم پایین رسیدم طبقه اول تاریکی مطلقی حکمفرما بود . دنبال کلید برق گشتم پیدا نکردم . دست گرفتم به دیوار که برم سمت دستشویی ها که ضربان قلبم بالا رفت . خیلی خوفناک بود و صدای هیچی نمیومد . دلم میخواست حداقل صدای چیزی میومد . انگار اگه صدا باشه از وحشتناکی محیط کم میکنه .سرجام وایسادم . یه فکری به ذهنم رسید . میرم توالت خونه خاله . خوبه توالت خونشون هم دم در ورودیه کسی رو بیدار نمیکنم . از تو ساختمون اداری امدم بیرون . دوسه تا پله میخورد تا بیام پایین . امدم پایین مسیر زیبایی که عصر از دیدنش لذت میبردم با وجود باد و درختایی که باد داشت تکونشون میداد و صدای باد که از لای شاخه های لخت درختا که بعضا جوونه های زده بود که امیدبخش رسیدن بهار بود در حرکت بود, میومد. خیلی منظره وحشتناکی رو تداعی میکرد برام . یکی دوقدم رفتم انگار یهو برق رفت . کل ساختمان رفت تو تاریکی و حتی نور ضعیفی که پروژکتور تا اونجا پراکنده میکرد قطع شد . انگار راه نفسمو بستن . نفس کشیدن برام سخت بود . تصمیم گرفتم همونجا جلو در کیرمو در بیارم بشاشم . از اول هم همینکارو باید میکردم .خوبیش به این بود که مهتاب میدرخشید و حداقل محیط یکم روشنایی داشت . الان که برق هم نیست دوربینا منو نمیگیرن که . کیرمو درآوردم بشاشم جلو در ساختمون . ولی نه . از ترس روده هام شروع به کار کرده بود . یهو دلپیچه شدیدی گرفتم . خواستم همونجا کنار در بشینم که فکر شستن و پاک کردن خودم بعد از انجام شماره 2, از ادامه کار منصرفم کرد . امدم تو ساختمون . یهو یاد گوشیم افتادم . گوشی من که چراغ قوه داره . این مسخره بازی چیه درمیارم من ؟ از دست خودم خندم گرفت . چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و امدم تو ساختمون و رفتم سمت راهرو . نور چراغ قوه گوشی تا انتهای راهرو رو مشخص میکرد ولی ترسم بیشتر شد . بعضی وقتا ندیدن بهتر از دیدنه . الان که نور بود و میتونستم جلومو ببینم یه ترس دیگه سراغم امده بود . اگه یهو یه چیزی ببینم ؟ نور چراغ قوه گوشیمو انداختم زیر پام و با استفاده از پیش زمینه ای که داشتم میرفتم جلو و برای احتیاط دستمو به دیوار گرفته بودم و میرفتم . یه لحظه چیزی دور مچ دستمو گرفت . نزدیک بود برینم تو شلوارم .با ترس و لرز نور چراغ قوه رو گرفتم طرف دستم ببینم چیه که دیدم مچ دستم رفته زیر دستگیره یکی از درا . نفسمو بیرون دادم و راه افتادم . به انتهای راهرو رسیدم و دروباز کردم . یه دستشویی بزرگ بود با سه تا سینک سرامیکی و سه تا در که توالت ها توش بود و جلو هرکدوم از سینک ها یه آینه بزرگ بود . به سرعت رفتم تو یکی از توالتا و شلوارمو درآوردم و نشستم و آبو باز کردم . نور چراغ قوه رو خاموش کردم که کسی نفهمه اینجام . کی نفهمه ؟ خودمم نمیدونستم . یه لحظه فکر کردم اگه با نور میتونه پیدام کنه حتما با صدای آب هم میتونه . فوری آبو بستم و دستامو دور زانوهام حلقه کردم .اینقد گوشی تو دستمو فشار دادم دستم درد گرفت . گوشی رو آروم گذاشتم تو جیبم و آبو باز کردم خودمو شستم . آفتابه رو پر کردم و ریختم . امدم بیرون و رفتم سمت سینک . با دست دنبال نازل مایع دستشویی گشتم . پیداش کردم و یکم ریختم و مشغول شستن دستام شدم . حس کردم چیزی روبروم داره تکون میخوره . سرجام میخکوب شدم . حرکته متوقف شد . دوباره شروع کردم شستن دستام دوباره تکون خوردنا شروع شد . به خودم نهیب زدم نترس دیگه تموم شد چیزی نیست و با دقت کمی نگاه کردم . یهو یاد آینه افتادم . حرکت سر خودم بود جلو آینه .دوباره به خودم خندیدم . خندیدن خوب بود چون از استرس و ترسم کم میکرد. آروم بدون اینکه ترسی به دل راه بدم از دستشویی امدم بیرون . اینبار از راهرو به سمت راه پله ها میرفتم و نور مهتاب که به جلو راه پله ها میخورد قسمتی از مسیر رو برام روشن میکرد . ولی انگار بازم ترس, دست از سرم برنمیداشت . انگار افرادی تو اتاقای بسته هستن که میخوان بیان بیرون . موهام سیخ شد بازم . ولی این بدترین سناریویی که فکر میکردم نبود . فکر کن افرادی یا چیزایی … نمیدونم … تو اتاقا هستن که نمیخوان بیان بیرون . بلکه میخوان منو ببرن داخل . بدنم به وضوح میلرزید . یکم سرعتمو زیاد کردم و دویدم سمت راه پله ها و با سرعت بیشتری از راه پله ها دویدم سمت طبقه سوم . باز هم اون صدایی که حین دویدن از قسمت سوله ها تا جلو خاله شنیده بودم امد . همون هوووو . رسیدم دم در سوئیت . وایسادم که درو بدون سروصدا باز کنم کسی بیدار نشه . حین ایستادن برای آخرین بار به راه پله نگاه کردم . نور مهتاب میومد تو . هیچ صدایی نمیومد . درو آروم باز کردم رفتم تو سوئیت . همه خواب بودن . درو آروم بستم و رفتم که سرجام بخوابم یهو از پشت چیزی لباسمو گرفت و مانع حرکتم شد . فکر کردم لباسم گیر کرده به دستگیره در ولی یه متر از در فاصله داشتم . تو مغزم دنبال یه جواب منطقی براش بودم که یه صدای خفیفی در گوشم گفت از عصر باهاتم از همون موقع که دوکام از سیگارت گرفتم …
نویسنده : کیرمرد(dickerman)
به خدا حقته دیسلایکت بدم واویلا نصف شبی تک و تنها چه کنم من (dash) خدا لقدت کنه کیو
وقتی بلاکت کردم میفهمی نباید ترسناک اپ کنی وقتی من تنهام 🙄
عالی بود خیلی هیجان داشت دوسش داشتم ? خیلی حال و احوالم خوب بود اینم خوندم 🙄
3?
جسارتا اون دختر خاله مردم ازارتون واقعیه یا تخیلی؟
اوه اوه کامنت بالایی دندون تیز کرده برا دختر خالت کیو حواست باشه 🙄
اولا کامنت بالایی اسم داره حالا دیگه غریبه شدیم؟ دوما دندون تیز نکردم بابا می خوام اگر مردم ازاره بیارمش تو گروهمون!!
راستی لایک چهارم از طرف من
کامنت بالایی فک کن یک درصد نفهمم نیت پلیدتو ? به این دختر دیگه رحم کن 🙄
میگه کیو ? من فکرامو کردم ? بلاکت کنم دلم خنک میشه 🙄 وویست رو زودتر عرض کن که تلگرامت در حال بلاک شدنه 🙄
اینم جواب داستان ترسناک امشبت ?
سرباز حشری عزیز مرسی . لطف داری قربان
سیندرلا زد عزیز تریلر همینه دیگه . پایانی نداره دوست خوبم
اسنوفلیک عزیز اینقد من اصلا طنز ننوشتم حتی اولاشو نمیدونم چرا خنده و لبخند (چشمای از حدقه درآمده ) اوف اوف اگه مستعدی که دیگه نگم برات چون اون قسمت آخرش واقعی بود(دهان و چشم باز و پره های بینی در اهتزاز) قربانت اسنوفلیک دوست داشتنی خیلی لطف داری بهم عزیز
پلیز شارژ یور فون
سنداد عزیز مرسی دوست خوبم لطف داری . ببخش اگه باعث بیخوابیت شدم
حقیقتش نا حالا داستان ترسناک نخونده بودم أین اولیش بود جالب بود.
منتها کزشری بیش نیس این ها خرافی
کامنت بالایو درد, تو اصلا اول ببین این ادم وجود داره بعد, به من بیگناه تهنت بزن!!!
سپ جان شما تاج سر مایی بلوکه هم بکنی بازم از رو نمیرم و از پنجره میام تو اکانتت ? . کاش بهت میگفتم فردا بخونش .
شاه ایکس عزیز این صرفا یه داستان هستش و من هیچوقت از خاطرات شخصیم تعریف نمیکنم نه تو داستانای طنز نه دیگر ژانرها . البته یه جاهاییش که مربوط به ترس بود رو با کمی بزرگنمایی مطرح کردم ولی بقیشو نه . البته که تو فامیلام مردم آزار دارم بشدت ولی شوهر کرده و دستش از سایت کوتاه (dash) مرسی از حمایتای همیشگیت
لاست مون عزیز شما هم خوب کاری میکنی که میزاری فردا بخونی . میترسم شما هم بلوکه کنی منو ? ? مرسی لاست مون عزیز و مهربان
شیخ شدوی گرامی خوشحالم که خوندی داستانو با اینکه ژانرشو دوس نداشتی . مرسی رفیق . راستی بگم قراره روش بشینم یا هنوز زوده ؟ ;)
کامنت بالایی ? والا هنوز در وجودش شک داری و دندون تیز کردی وای به روزی که مطمئن بشی 🙄
خوب شاه ایکس عزیز قطعا وجود داره ولی متاسفانه گیر یه مردم آزار تر از خودش افتاده . هیییییی بهرام که گور میگرفت همه عمر / دیدی که چگونه گور بهرام گرفت ؟
سپ جان در وجودش که مطمئنم . ولی کاش گیر شاه ایکس میفتاد ببینم اون مردم آزار تره یا شوورش 🙄
اسنوفلیک عزیز من اگه تراژدی هم بنویسم توش طنز موج میزنه باز هم تقصیر شما نیست دوست گرامی . اوه اوه بدخوابتون کردم ببخشید . آخی تسبیح و مقتعه گل ریز و سر سجاده … آخی چقد دلم خواست یهو یه همچین فرشته ای رو (چشمان دودو زده و قلبی که از سینه بیرون میزنه و این حرفا)
به به داش فری عزیز کم پیدا بودی قربان . البته کم سعادتی ما بود . خیلی مخلصیم داداش
امر امر امر گرامی شما هم خیلی وقته خودتو ازمون دریغ کردی . چقد خوبه دوستای قدیمی رو میبینم . خیلی چاکرم
وای حیف شد ? حالا ته جیب هاتو بگرد کیو! هیییییچ دختر مردم آزاری نداری؟ ? حیوان آزار هم باشه قبوله ها 🙄 البته اون دختره رو قبل از اینکه مخش توسط بعضی ها زده بشه خودم میکشم تا دیگه حیوونا رو آزار نده!
مدافع حقوق حیوونام دیگه(inlove)
والا دختر مردم آزار تا دلت بخواد هست ولی از اونجا که همشون زیدم بودن تا قبل از این و من هیچوقت زیدای قبلیمو معرفی نمیکنم به کسی از این یک قلم معذورم
لایک
از ترسم زیر پتو داستانو خوندم
نیاد سراغم این سیگاریه(سکته از ترس)
نینا ی عزیز ببخش اگه داستانم باعث ترس و دلهرت شد . نه خیالت راحت باشه هیچ سیگاری ایی قرار نیست بیاد . خیلی ممنون که وقت گذاشتی
دیکرمن جان خوندن داستانت خیلی سخت بود. نه اینکه بد باشه ها، نه. اول اینکه با ژانز ترسناک حال نمیکنم، دوم هم اینکه گشادم.
علی ای حال، به نظرم بقیه داستانات بهتر بودن، این یکی در سطح بقیه نبود. ضربه نهایی رو خیلی خوب به خواننده زدی ولی در متن دایتان اتفاقات سکه کننده کم بود به نظرم. چیز عجیبی که آدم از ترس تنبونش رو قهوه ای کنه نداشت. خیلی جاها راحت میشد این نتیجه رو گرفت که راوی فقط یخده ترسو بوده. با این حال هنوز کیلومترها با داستانای آشغالی که تو سایت میخونم فاصله داره.
نکته همین جاست. شما کار ضعیفتم در زمره کارای قوی قرار میگیره.
کیر ابن آدم عزیز همون طور که به دقت و کاملا درست اشاره کردی من واقعا تریلر نویس خوبی نیستم و نخواهم بود ولی خوب این داستان اون قسمت ترسناکش با یکم اغراق واقعا برام اتفاق افتاده البته نه به ترتیبی که در داستان بیان شد .نظر لطفته دوست عزیز که داستانای منو خوب میدونی اینقدرام تعریفی نیستن . خیلی ممنون و لطفت همیشه پایدار
خواهش میکنم دیکرمن جان جان،ولی باور کن همش احساس میکنم یکی اینجا داره منو نگاه میکنه 😢
اگه بخوایم یه مقایسه ای بکنیم، داستان دلهره واقعاباعث شد یه هراسی با نوک ناخنش سینمو بخراشه. پس میتونی ترسناک هم بنویسی.
نینای گرامی اصلا همچین چیزی نیست و اینا نتیجه تلقین و در موقعیت و همذات پنداری خود ماست . بازم شرمنده اگه خاطرتون مکدر شد . با خیال راحت بخوابید
کیر ابن آدم عزیز داستان دلهره تو یه شرایط خاصی نوشته شده بود مثل بعضی از داستانای طنزم که خودم خیلی دوسش دارم مثل ندید بدید . حساب داستان دلهره کاملا جداس چون خاطره یکی از عزیزان قدیمی بود با کمی چاشنی و تغییر روایت . بازم مرسی که خیلی درست و بجا نقدم میکنی و باعث پیشرفتم میشی
وای جمله ی اخرش بهترین قسمت داستان بود…لطفا ادامش رو هم بنویس!
جالب بود… اخراشو خوشم اومد متن رو با جزئیات ریز نوشته بودی و یکم کش داده بودی ادم هر لحظه منتظر یه شوک بود، ولی راستش اون شوکی ک من منتظرش بودم اتفاق نیفتاد
یعنی میتونست همونجور که خودشو شکل دخترخاله هه کرده بود بعدا هم شکر شوهر خاله شده باشه و اون حرفا واقعی نباشن و این برگرده ببینه که شوهرخالش هنوز برنگشته و فلاااان، خوشم میاد از داستان های هیجانی…
جا داره ادامه دار باشه، یه چنین داستانای هیجان انگیزی کشش دنباله دار بودنو دارن نه یه سری داستان های بی مزه که بصورت تحمیلی چند ماهه که همینجوری داره از در و دیوار میباره و ما پوکرفیس منتظر تمام شدنشون هستیم :|
لایک تقدیم شما
سامان نخونش 🙄 دیس بده نخونده خیلی ترسناک بود :(
من بلاکش کردم ?
همون دسته فرغونه بکن تو چشش دیگه ترسناک ننویسه (clap)
(دسته جارو با یه بغل گل خر زهره ) ?
کیرمرد بزرگ با شناختی که از هنرت داریم راسش انتظار بیشتری ازت میرف.
هرچن واضحه زحمت زیادی صرف کردی ولی این داستانت نسبت به قبلیا ضعیف بود. به نظرم فضای خوفناک رو خعلی بهتر از اینا میتونسی دربیاری چون توان و مهارتشم داری، گرچه اون قسمت افرادی-چیزایی اندکی پشمانمان را فِر داد ولی الباقی بیشتر فقط تشریحات ترس خود نگارنده بود اونم با اغراقی نهچندان خوشایند و هراسانگیز. عایا بهتر نی به جای اظهارات علنیِ ترس برم داش ـ موهام سیخ شد و… یه جورِ دیگه همین حسا رو به خودمون انتقال بدی؟
شوک انتهای داستانتم با تموم احترامی که واست قائلم کمی مصنوعی و لوس بود. برعکس اون یکی مال “دلهره” که یه ترس عمیق انتقال میداد. بیشترم از همین بابت دلم سوخ که توانش رو داری ولی اونجوری که باید تو این داستان اسفاده نبردی ازش.
بهرحال عب نداره حالا دفه بعد جبران میکنی! منتظریم یه داستان دیگه ژانر وحشتناک-شهوتناک بنویسی درضم مرسی که هسی
سلام دیکرمن گلم .
واااااای چه عالی مخصوصا جمله اخری …
با هر سبکی که بنویسی کارت حرف نداره عزیزم
همیشه لایک تقدیمت گلم ? ?
آمبیوالنس عزیز خوشحالم به دلت نشست البته قبول دارم ضعیف بود . متاسفانه ادامه نداره ایشالا یه بهترشو بنویسم
دانیال دکس عزیز دوست و همراه همیشگی حق با شماست خیلی بهتر میتونست بشه ولی خوب بسوزه پدر بیتجربگی . خیلی به من لطف دارین و سعی میکنم هر سری بهتر از دفعه قبل بنویسم
سامی جان کیوکیو بنگ بنگ ؟ 🙄 🙄
عالی بود . راستش از همین الان کرم سپ رو اماده کن چون اونجوری ترسناک نیست . خوشحالم که نوشته هام دلنشین شده برات . اوف اوف گی کش رو نگو الان امیر میاد سرمو میبره پخ پخ . اسنوفلیک دوست داشتنی هم که رسما داخل پرانتزی هاشو برند کرد
سپ جان اینقدر بازار گرمی نکن وحشتناک نبود اصلا . بعدشم من فرغونو گذاشتم موزه آثار ملی .
شیخ شدوی عزیز رقیبم کیه ؟ مگه با چند نفر مذاکره کردی برای آخر هفته ؟ من دلم میخواد بشینم روش :(
به به اسکلت عزیز یار همیشگی . راستش دقیقا به نکته خوبی اشاره کردی . بعد از گذاشتن این داستان رفتم دلهره رو خوندم . اون خیلی بهتر بود و مخصوصا که فضاش با توجه به کوچیکیش خیلی مانور داشت و اروتیک خیلی قوی ایی داشت . کاملا حق با شماست و میدونم که این داستان رو یه جورایی سمبل کردم . برای کار بعدی سعی میکنم حرفه ای تر سنگینتر بنویسمش
اس اس آآ699 عزیز دوست خوبم و رفیق با محبتم همیشه لطفت شامل حالمه گلم میدونم دلت نیومد چیزی بهم بگی ولی نگفته قبول دارم بهتر از اینا میتونست باشه . مرسی از انرژی مثبتی که همیشه در قالب کامنت تزریق روحم میکنی . قربان شما ?
تو اینکه شما عالی هستی شکی نیست
اما انقدر داستانهای اینجا و بعضی از نویسنده ها ابکی شدن که
قبلش باید اسم نویسنده رو چک کرد بعد براش وقت گذاشت
سپیده،سامی،ارکیده،روح بیمار ،دیکر مرد،سوفی،شادو ،شاه ایکس و و اونایی که الان حضور ذهن ندارم بیشترررررر بنویسید…
همتون شاد و برقرار باشید
نخودی عزیز و مهربون ممنون از تعارف خوبت واقعا لایق نیستم دوست خوبم . وای اسم منو کنار نویسنده های خوب سایت نذارید در اون حد نیستم . مرسی از اینکه وقت گذاشتید عزیزم
آرامش 39 ان عزیز بله منم موافقم داستان خوب نبود . ممنون از وقتی که گذاشتید
علی فوامن عزیز مرسی از تعریف عجیب غریب و ساختارشکنت . ممنون دوست گرامی
دکتر روزبه نازنین ممنون از حسن نظری که بهم داری دوست خوبم . لطفت همیشه پایدار
خوبه دو کام سیگار دادی اینهمه
اومدی ازهممون اینجا ی امتو
ترسوندی ;)
آقا وقتی تو دامداری بودی
احتمالا اونجا ثوم زیاد دیدی
ما که نداریم(چشمک همراه با نیش)
سامی عزیز شما خودت اسوه اخلاق و مرامی عزیزم . ببخش اگه خوب نبود خودم میدونم قشنگ درنیومد . مرسی بابت وقتی که گذاشتی
12آرزوی آزاد عزیز ممنون بابت لطف همیشگیت . این قضیه دامداری چیه هر سری مطرحش میکنی عزیزم ؟ من دامداری نداشتم تاحالا . مرسی دوست مهربونم مهرت روزافزون
به دل نگیر عزیزم
قضیه کودکشاورزی و…
اوضاع بداقتصادی جامعه و نبود امنیت شغلی
و…میدونم توام سینه سوخته این نسلی مثل
همه از بس مافیا توهرکاریه
امیدوارم روزی توام مثل خاویر کرمنت
بدرخشی عزیزم
بووووچ
12آرزوی آزاد ابدا ناراحت نشدم دوست عزیز . بله همگی در سراشیبی سقوط هستیم . خدا آخر و عاقبت همه مان را بخیر کند نازنین
عالی نوشتی
مخصصصصصوصا
قسمت دستگیره در
فشار دادن گوشی توی دست
تکون خوردنای سر توایینه
وخوف لحظه نهیب زدن به خود موقع تکون خوردن حلب یا اومدن گربه
ناخود اگاه خواننده رو میبره وسط داستان انگاری که خواننده در همون شرایط قرار گرفته یا شایدم چون کم وبیش در این شرایط ها گاهی قرار گرفتیم ناخود اگاه میریم تو عمق داستان
اعتراف میکنم دستگیره در برام اتفاق افتاده توی خونه تنها ونزدیگ بود برینم بخودم خخ
ولی در کل خرافات ننوشته بودی ودر عین واقعیت خیلی قشنگ تجسم کرده بودی
ای کاش اینو نمیخوندم یعنی کاش لااقل الان که میخوام بخوابم نمیخوندم عالی بود کیرمرد عزیز