سیاوش (۳)

1400/08/08

...قسمت قبل

یک دو ماه به همین منوال گذشت. هوا سرده سرد شده بود و چپ و راست برف می بارید. شبا گوه یخ میشدم، اتاقم مثل همیشه سرد بود و این بهونه ای بود شب هارو تو بغل سیاوش سپری کنم. رابطه ام با حنانه خیلی بهتر شده بود. زندگیم بگی نگی وفق مراد بود. حنانه بالاخره یه روز با مامان و باباش اومدن خونه ی ما شام و مامانش حسابی با مامانم بر خورد. از اونجایی که بهش چش غره رفته بودم که سمت سیاوش نره، پاشو از گلیمش دراز تر نمیکرد و دوستای خوبی برای هم شده بودیم. البته گاها هم داستان هایی پیش اومده بود که سیاوش و حنانه به هم بیش از خط قرمز من نزدیک تر بشن، این باعث می شد که حس مالکیتم نسبت به داداشم هر سری بیشتر تقویت بشه. تا اینکه بعد دو سه ماه حنانه با علی (دوست صمیمی سیاوش) دوست و شد و حسابی دوتایی با هم ریختن رو هم. این داستان های دوسپسر دوسختری اون موققع ها برای نوجوانان دهه هفتادی تازه تو روال افتاده بود. با اینکه وضعیت سخت بود و خانواده های مذهبی وعقاید کوفتی پدر مادر های متولد دهه 40 و 50، شرایط رو برای این روابط حسابی محدود کرده بودند، اما این دوتا با همه ی سختی ها، خوب با هم راه اومدن و حسابی عاشق و معشوق شده بودند. بعد دانشگاه علی، نامزد و بعد از سربازیش عروسی کردند. الان هم خدارو شکر زندگی بدی ندارن. دوستی حنانه با علی اتمام خطر سیاوش برای من بود و این رابطمه دوستانمونو شدید تر کرد. حنانه خیلی دختر حشری، خونگرم و خداوکیلی بامرام و مهربونیه از لحاظ قیافه و هیکلم جز دسته ی دخترای خوشگلی حساب میشه، درسته به قول امروزیا پلنگ نیست ولی واقعا دختر خوبی بود. به شخصه اگه یه زمونی پسر داشته باشم، یه همچین زنی براش میگیرم چون به قدر کافی وفادار و حشری هست که نذاره پسرم اذییت بشه . بگذریم از حنانه، به علی میرسیم، اونم تو چشم من، درسته به سیاوش نمیرسه ولی خداوکیلی اون هم یه پارچه گله. منتهی بابای علی پلیس آگاهی بود و علاوه بر علی، همه ی خانوادشون مثل سگ ازش میترسیدن و بنابراین تقریبا هم شرایط با حنانه بود. خیلی وقتا برای این که همدیگرو ببینن خونه ی ما قرار میذاشتن. قبل از اینکه مامان اینا برگردن خونه، تو حیاط و این ور اون با هم قدم و حرف میزدن، دستای همو میگرفتن و همه دیگه رو بغل می کردن. یه بار هم یواشکی منو سیاوش داشتیم دیدشون میزدیم که گوشه توالت حیاط هم دیگرو رو بوس کردن. اون موقع منو سیاوش از خجالت سرخ شدیم و اون ور رو نگا کردیم. من به حنانه گفتم ولی مثل اینکه سیاوش به روی علی نیاورد که دیدیمشون. برای هم تند تند کادو های ارزون میخریدن. مثلا یه شاخه گل رز از دست فروش، گردنبند استیل ارزون، قاب عکس، نامه و کلی از اینجور خرت و پرتا. بیچاره حنانه برای بردن کادوهاش به خونه مصیبتی رو مشابه قاچاقچیای شیشه طی می کرد و مجبور بود کلی فیلم بازی کنه که داداشش اون شاخه ی گل عزیز تر از جونش رو نکنه تو کونه حنانه. بهم میگفت هر وقت دلش برای علی تنگ میشه جعبه ی جا ساز کادو هاشو باز میکنه و قند تو دلش آب میشه. برعکس قبلا، خیلی بیشتر و با دقت و هیجان به حرفاش میتوستم گوش بدم، خصوصا وقتایی که از رابطه ش با علی میگفت. اگه راستشو بخوام بگم بهشون حسودی میکردم و ارزو میکردم کاش من هم همچنین رابطه ای داشتم. اما با کی؟ من به کی علاقه داشتم و از صحبت عاشقانه و این جور کس و شعر ها باهاش لذت میبردم؟ سیاوش؟! داداشه خودم ؟! علاوه بر این که همچین رابطه ای با سیاوش واقعا جالب نمیشد، لووس و مزخرف هم می شد. به علاوه هیچ حسی به هیچ کسی نداشتم… به علاوه اگه نخوام دروغ بگم تقریبا روزی یه دونه پیشنهاد دوستی حتی ازدواج و خواستگار داشتم ولی حالم از همشون به هم میخورد. از طرفی هم خیلی اتفاق افتاده بود که منو سیاوش برای هم بی دلیل کادو بخریم و مشابه این کارارو انجام بدیم. چیزی که حسادت برانگیز بود کلمه ای به نام احساس بود. حسی عجیبی که باعث می شد حنانه وسط کلاس همه ریسکو به تنش بخره، دستشو بکنه تو سوتینش و گوشیش رو در بیاره و به علی اس ام اس بده. حسی که مود حنانه رو 180 درجه تحت تاثیر قرار بده. یه حس به قدری قوی که بتونه به ترس از سیاه و کبود شدنش زیر کتک غلبه کنه و همه ی خطرات رو به جون به خره. من همچین حسی نداشتم و اگه هم داشتم یه طرفه بود. سیاوش هرچقدر هم عاشقم بود، قالب عشقش خواهر برادری بود. بعد از امتحانات ترم اول، یه روز با حنانه وسط حیاط و سرما مشغول صحبت بودیم. حنانه آروم گوشیشو از جاسازش تو سوتینش در آورد و با حالتی نگران گفت: علی دو ساعته جواب نداده!
-لابد درس داره. همه مثل تو نیستن که سرشون تو کونه خر باشه
-زر نزن! میگن نگرانشم
-مگه با سیاوش نرفتن کتاب خونه؟ اصلا شما چه جوری هر ساعت و هر دقیقه دارین با هم حرف میزنین ؟ مگه حرفی ام میمونه؟
-چه ربطی داره ؟ هر روز میره کتاب خونه، اما گوشیش رو با خودش می بره
-مگه نبرده گوشیشو ؟
-چرا برده. صب اس داد بهم.
-پس چی میگی ؟!
حنانه واقعا نگران شده بود. گاها این حالت های حنانه بیش از اندازه میرفت رو اعصاب. از دور دیدم یکی از بچه ها داره میاد سمتمون. آروم بدون اینکه چیزی بگم پای حنانه رو که پشتش به سمت طرف بود، شوت کردم و با سرم اشاره که کردم خطر وجود آنتن رو بهش بفهمونم. آروم گوشیش رو گذاشت سر جاش. همکلاسی مون اومد یه چند تا کلمه کس شعر گفت و رفت. حنانه همچنان نگران بود. هی گوشیش رو چک میکرد و به علی تک زنگ می زد تا اینکه کاشف به عمل اومد شارژ علی بیچاره تموم شده و خبر نداشته که اس ام اسش به حنانه نرسیده. داستان شارژ گوشی واقعا مکافات بود، باید پا میشدی میرفتی بقالی دو و دویست میدادی یه شارژ میخردی، با سکه روشو می تراشدید و بارکدشو میزدی که هزار و خورده ای تومن اعتبار داشته باشی. واویلا اگه شبی، نصفه شبی یا وقتی که کار واجب داشتی شارژت تموم می شد، دهنت سرویس بود واقعا. با دیدن جواب علی لبخند روی لب های حنانه نقش بست، اما مثل خیلی از دخترا ول کن معامله نبود و هی الکی غر میزد و سعی داشت دعوا درست کنه که علی ازش معذرت بخواد. من با دیدن کارهای حنانه غرق در تفکر شده بودم. به خودم فکر میکردم که خیلی از این حس ها و ادا اطوار هارو نسبت به سیاوش داشتم. حتی در بعضی از موارد شاید حس هام شدیدتر از احساس حنانه به علی بود. از حنانه پرسیدم: حنانه. عشق چه جوریه؟
-چی ؟
-میگم از کجا میفهمی عاشقی ؟
-دیگه تابلو عه دیگه. دلم برا علی سوخت همش داره معضرت خواهی میکنه!
حنانه حواسش به سوالای من نبود و با شوق داشت با علی اس ام اس بازی میکرد. عصبی شدم و دوباره ازش با لحن تند پرسیدم: با تو ام هااا !
-جونم ؟
-میگم عشق چه جوریه
-(حنانه جواب علی رو خوند و گوشیش کرد تو سوتینش) نمیدونم چه جوری بگم. ببین یه جوریه که کل روزو بهش فکر بکنی بازم خسته نمیشی. خیلی دوسش داری و مرکز زندگیت میشه. اگه یه دختر دیگه بهش نزدیک تر بشه احساس خطر میکنی. دوس داری جونتون فداش کنی. مثلا وقتی دستشو میگیری یا بغلش می کنی احساس میگنی نمیتونی از اون حالت جداشی.
-احساس نمیکنی داری نمکشو زیاد میکنی؟
-تو چی میفهمی اخه!
دیدم موقعی که سیاوش رو بغل کردم و یا بهش دست زدم از این جهت بهش فک نکردم. بعد از یکمی مکس. دیدم حنانه داره زیر کاپشن میلرزه.
من: چرا از زیر چیزی نمیپوشی ؟ نگا من چی پوشیدم. ( بولیزم رو از زیر نشون دادم)
حنانه: وای خوش به حالت. دارم یخ میزنم تهمینه
-چرا نمی پوشی پس ؟
-دیوونه نمیگی چه جوری گوشیمو ور دارم ؟ از بین دو تا دکمه بالای مانتوم بهش دست رسی دارم هااا
بگی نگی راس میگفت. تازه یه بار هم بهم گفته بود که فقط یه مدل از سوتیناش از وسط راه برای دست رسی دارن رو میپوشه. اگه از این معمولیا میبست در آوردن گوشیش سخت بود. یکمی فک کردم دیدم نه، انقدر هاام مجنون نیستم که خودمو به گا بدم ولی همچنن به گرفتن دست و بغل عاشقونه سیاوش فک میکردم. به حنانه پیشنهاد دادم که بغل کنیم همو که ببینم فرقی بین بغل حنانه و سیاوش هست یا نه. بعد بغل کردن چیزه خاصی حس نکردم و از هم جدا شدم. اون روز یکمی دیر کردم و گوشیمو در آوردم به سیاوش زنگ زدم و مکانشو پرسیدم. گفت که داره برمیگیرده و با هم سر چهار راه قرار گذاشتیم که بریم یه سر به ماکت فروشی بزنیم. بعد از سلام عیلک و حال و احوال پرسی تو موقع رد شدن از خیابون دسته سیاوشوگرفتم و بعد از خیابون تصمیم گرفتم ولش نکنم. دسکش دستش بود و دسته من لخت بود. از اونجایی که خیلی دسته همو نمی گرفتیم یکمی شرایط عجیبی بود برای جفتمون. بعد از یک دیقه ول نکردن، سیاوش دسکششو در آورد و دسته سردمو گرفت. همه تمرکزم رو جمع کردم به حرفای حنانه و حسی که می شد از لمس کسی که دوسش داری بگیری. گرمای دسته سیاوش واقعا لذت بخش بود و حس عجیبی میداد. احساس کردم یه چیزایی مثل پرتو های نور از کف دست سیاوش وارد دسته من میشد. تا الان اینجوری بهش فک نکرده بود. کل انرژی که از دسته سیاوش به من تزریق می شد تو بدنم پخش می شد و احساس خر کیف شدن بهم میداد، شایدم فقط من اونجوری فک میکردم. سیاوش داشت از کشتی و ماکت می گفت و همش دعا می کرد که مغازه باز باشه. چون واقعا وقت کس شعری داشتیم میرفتیم، ساعت حدود 4 بود! حواسم به حرفاش نبود و فقط داشتم به این فک می کردم ببینم اونم مثل منه یا نه. متاسفانه سیاوش مثل کیرخر برخورد می کرد و اصلا حواسش نبود. یکمی اعصابم خراب شد و دستشو فشار دادم که توجه شو جلب کنم. حرف زدنش قطع شد و دستامونو که گره بودن آورد بالاتر و با تعجب به من نگا کرد و پرسید: چیزی شده ؟
-…
-خوبی تهمینه ؟
-آره خوبم دستام یخ کرد
-(سریع دستمو ول کرد) خوب چرا دستمو ول نکردی. بذا تو جیبت
-کاپشنم جیب نداره
-(دستکش هاشو به سمتم دراز کرد) بیا
-…
-بگیر دیگه
-مرسی نمیخواد
-چی شده تهمینه
-هیچی!
با حرس دستکش هارو از دستش گرفتم و دستم کردم. نمیدونم چرا انتظار داشتم سیاوش تو جواب من دستمو همونجوری که تو دستشه بذاره تو جیب کاپشنش. یا ام تحت بهترین سناریو دستامو بوس کنه که مثل گاو نکرد! اون روز مغازه بسته بود و هردوتامون غرغر کنان به سمت خونه برگشتیم. فردای اون روز حنانه با من به خونه اومد و قرار شد علی هم با سیاوش برگرده که اینا همدیگه رو ببینن. اول از همه متوجه رفتار عجیب حنانه شدم، دل تو دلش نبود و از شوق داشت سکته می کرد. اون روز طبق معمول خبری از گوشی لای میمی نبود و از زیر مانتو یه لباس خوشگل به تن کرده. روزایی که با علی قرار داشت یه لباس می کرد تو کیفش که بیاد خونه ی ما و اونو بپوشه اما اون روز از زیر پوشیده بود. ازش راجب این موضوع سوال کردم، که تو جواب گفت: حدس بزن چی شده.
-چی شده ؟
-حدس بزن
-علی برات کادو گرفته باز
-لابد

  • بگو دیگه… اه !
    -وای دارم میمیرم از استرس تهمینه! امروز برای اولین بار میخوام برم خونه ی علی اینا
    -چی ؟! چه جوری؟!
    -یواش… داد نزن همه شنیدن. هیچی بابا، بابای علی دیروز رفته ماموریت تو قزوین، دو روز اینا نمیاد. مامانش اینام طبق معمول میرن خونه مامان بزرگش
    -خوب؟!
    -هیچی دیگه. خونشون خالیه تا شب.
    -خوب ؟!
    -خوب نداره دیگه. دیرو داشتیم صحبت قراره امروزمونو می کردیم بهم گفت که خالیه و من پیشنهاد دادم که بریم اونجا. اونم از خدا خواسته قبول کرد.
    -…
    -امروز گفت نمیره کتابخونه. وای تهمینه دارم از استرس میمیرم.
    -چند دفعه میگی؟ معلومه از قیافت ! استرس نداره، همون علی خودمونه دیگه. اگه دوس نداری تنها باشی، منو سیاوشم میایم عصری.
    -لازم نکرده بیاین. فک کن بعد این همه وقت یواشکی دیدن و مزاحم داشتن برای بار اول بیشتر از یه ساعت تنها میشیم.
    -خیلی خوب بابا. هرکی ندونه فک میکنه چه خبره. همش 3 ماه دوستین!
    -وای تهمینه نمیدونه چه جوری ام.
    حال حنانه رو خریدار بودم، خیلی خوشحال بود، همش داشت به برنامه هایی که گذاشتو بود فکر میکرد و اونهارو تو ذهنش مرور میکرد. اون روز تو راه برگشت قدم هاشو یکی دور میون بر میداشت و چون خونه ی علی اینا تو کوچه ی ما بود با هم برگشتیم و دم و در ازم خدافظی کرد و رفت. بقیه ی روز خیلی عادی داشت سپری می شد. من با سیاوش مشغول خوردن سمبوسه بودیم که گوشی سیاوش زنگ خورد. سیاوش با دهنه پر: سلام… مرسی تو خوبی ؟ چرا امروز نیومدی ؟… خالی نبند !.. چه جوری جرعت کردی… باشه یه ده دیقه دیگه میام. سیاوش قطع کرد و بدو بدو حاضر شد و از خونه در اومد که بره. حدس زدم که علی باشه و یادم رفته بود اصلا چه خبره. بعد از در اومدن سیاوش حنانه به من زنگ زد و جواب دادم: سلام
    -سلام…
    -چه طوری ؟
    -کجایی ؟؟
    -خونه ام.
    -بیام پیشت ؟
    -(با یکمی تعجب) بیا… چی شده ؟
    بعد از گفتن “بیا” حنانه زارتی گوشیو قطع کرد و بقیه ی حرفامو نشنید. دقیقا 5 دقیقه بعد حنانه آیفونو زد و مامان درو براش باز کرد و حنانه مثل جن زده ها اومد تو. اولش فک کردم با علی حرفش شده ولی نه. داستان از یه قراره دیگه بود. من که تو اتاقم بودم، اومد تو و سلام داده و نداده شروع کرد به صورت وحشیانه به در آوردن ماتو ایناش. پرسیدم: چی شده ؟ چرا زود در اومدی؟ تا 9 وقت داشتی.
    -تهمینه با علی سکس کردیم
    -چی!؟
    -اره. سکس کردیم.
    -چه جوری !؟ چی شد اصلا ؟
    -هیچی بعد این که از تو خدافظی کردم رفتم سمت خونه شون و علی بعد اینکه چک کرد که کسی تو محله گوش وا نیستاده درو برام باز کرد.
    -خوب
    -بعدش رفتم تو نمیدونی چه حالی داشتم. برام میز چیده بود و شمع روشن کرده بود. همین دمه در همدیگه رو بغل کردیم و فشار دادیم
    -بعدش چی شد.
    -هیچی خودش برام پیتزا پخته بود و کله خونه رو تمیز کرده بود. (دستشو کرد تو کیفش و یه دسته گل بریرون آورد) اینو ببین. برای من خریده! من که رسیدم همه چی آماده بود.
    -بابا کسو شعر نگو که. سکسو بگو. چه جوری شد که دادی ؟
    -همش تقصیر خودم بود. یعنی همه ی کارو من کردم. هیچی بلد نبودیم! قبلش خیلی راجب سکسی حرف زده بودیم اما تو عمل خودت میدونی دیگه بار اول بود و واقعا هیچکوممون قصد و برنامه ای برای این سکس نداشتیم و همه چی عرض چند دقیقه اتفاق افتاد. بعد این که ناهارو خوردیم دلم میخواست ازش لب بگیرم. پاشدم رفت نیزدیکش و رو پاهاش نشستم و شروع به بوسیدن هم کردیم. حسابی حشری شده بودم. بعد چند دیقه دیدم کیرش سیخ شده، چون داشت به رونم فشار میاورد. بهش گفتم بریم اتاقت و سر از تختش در آوردیم. با هم دراز کشیده بودیم. بوسیدن ادامه داشت و چون بهش گفته بودم که از گردنم ببوسی احساس میکنم حشری تر بشم شروع کرد به لیسیدن گردنم…تهمینه داشتم میمردم. لباسمو در آورد یواش یواش، نمیتوسنتم مقاومت کنم. ممه هامو شروع کرد به میک زدن…
    هیمنجوری که حنانه داشت تعریف میکرد احساس کردم که منم حشری ام. این اولین باری بود که دلم میخواست سکسو امتحان کنم. دلم میخواست یکی تنمو چنگ بزنه و عاشقونه نوازشم کنه. حنانه ی کثافت همه ی جزیاتو داشت می گفت. ادامه داد: شلوارمو که در آورد خجالت می کشیدم پاهامو از هم باز کنم. صورتمو با دستام گرفتم که نبینمش. آروم رون هامو بوس کرد و سرشو آروم به سمت …
    -کست ؟ (حنانه از تعریف کردن این قسمت خجالت می کشید)
    -تهمینه خیلی خجالت میشکم چون موهاشو نزده بودم.
    -(شروع کردم به قهقه زدن) خاک تو سرت!
    -خفه شو. پاهامو که باز کرد شروع به خوردن. فک کنم عرض 30 ثانیه ارضا شدم و جیغ کشیدم. بعد ارضا شدنم که دیدم کار از کار گشذشته، پاشیدم رفتم سراغ علی. خجالت می کشید مال خودشو در بیاره. کمکش کردم و زور دکمه های شلوارشو باز کردم. بعدش…
    -گذاشتی تو دهنت ؟
    -اره… شروع کردم به خوردنش. بعد از یکی دو دیقه خودرن دیدم چشاش یه جوری میشه و فک کردم داره آبش میاد. دراز کشیدم اروم اونو به سمت خودم کج کردم. بعدش که دیگه سکسو شروع کردیم.
    -یعنی الان پرده نداری ؟!
    -نه بابا.
    -از پشت کرد ؟!
    -نه لاپایی.
    -لاپایی دیگه چیه؟
    -یعنی کیرو میزاری لای کس و عقب جلو می کنی. نمی ذاری بره تو
    -خوب بود ؟
    -بد نبود ولی من ارضا شده بودم، چیزه خاصی حس نمی کردم.
    -بعدش کجا ریخت آبشو ؟
    -هیچی وقتی داشت میومد بلد نبود چی کار کنه. پاشد و بدو بدو رفت که دستمال بیار ریخت رو فرش. وای تهمینه دارم از استرس میمیرم. نمیدونم کارو خوبه یا بد. اخه میدونی…
    حرفای حنانه قطع نمی شد و گفت که بعد سکس از خجالت داشتن میمردن که حنانه در اومده خدافظی کرده و برگشته خونه. یه حال عجیبی پیدا کرده بودم. نمیشه گفت که خیلی خوب بود. ترکیب حسادت، چندش و حشر بود. حدوده ساعت 8 حنانه در اومد و رفت خونشون. یه ربع نگذشته بود که سیاوش اومد خونه. اونم مثل من حال جالبی نداشت. فهمیدم بعد سکس، علی به سیاوش و حنانه به من پناه آورده بودن. هضم حرفای حنانه برام واقعا سخت بود. ناخودآگاه پاشدم به اتاق سیاوش رفتم.
    من: علی بهت چی گفت ؟
    سیاوش با تعجب: چیو چی گفت ؟
    -میدونم پیش علی بودی، علی بهت چی گفت ؟
    -هیچی
    -حنانه اومده بود اینجا، بهم گفت با علی خوابیده
    -…
    -قشنگ با همه ی جزییاتش گفت
    -دقیقا علی به منم داشت خوابیدنش با حنانه رو توضیح می داد
    -اونو فهمیدم. حالت چه طوره ؟
    -حال من عادیه… ولی خیلی خوشم نیومد از حرفاشون اصلا یه جوری شدم.
    -(مطمئن بودم که سیاوش عینه حال منو داشت) حشری شدی؟!
    -(با لحنی شکه و تند) نه !
    اولین باری بود که از سیاوش همچین سوالی رو می پرسیدم. همون طور که قبلا هم گفتم، منو سیاوش با اینکه بی نهایت صمیمی بودیم، ولی هیچ وقت از سکس با هم حرف نزده بودیم. با شرح و بسط سکس این دو تا، سر صحبت منو و سیاوش به سکس باز شد. بعد از اون برای یه هفته ی مداوم هر روز از سکس حرف می زدیم. تو اینترنت مدل های کیر و کس رو نگا میکردیم. راجب پوزشن ها و مدل های گاییدن نظر میدادیم و از این جور چرت و پرت ها. بعد از یکی دو هفته کلا از این قضیه خسته شدیم. چون واقعا نه برای من و نه برای سیاوش جذابیت داشت. قربونه سیاوش برم که مثل آبجیش رابطه ی عاشقونه رو به دوخول و سکس و سایز سینه ترجیح میده. ولی به هر حال رومون باز شده بود. داستان سکس حنانه و علی به اینجا ختم نمی شد. بعد از اون روز خبر اومد که بابای علی قزوین موندگاره و چون یکی دو سال بیشتر تا بازنشست شدنش نمونده بود، تصمیم گرفته بود تنهایی اونجا بمونه و مرخصی هاشو برگرده تهران. اینم باعث می شد که خونه ی علی اینا هفته ای 3 روز خالی باشه و اونا اندی هر 3 روز هفته رو سکس داشتن. حتی بعدا اعتراف کردن که یه بار که مکان جور نشده، تو زیرزمین خونه ی ما مشغول شدن. ولی هر موقع که چهارتای جمع می شدیم کسی چیزی از این قضیه نمی گفت. اوایل خیلی رابطه شونو برامون تعریف میکردن ولی با گذشت زمان دیگه حرفی نمیزدن. همچنین حنانه اعتراف کرد که برای بار اول موقع ساک زدن دندون میزده و علی چشاش از درد اوجوری شده بود!. بگذریم از این قضیه. تو یه چشم به هم زدن عید شد و بهار اومد. سیاوش بیشتر از هر موقعی مشغول درس و مشق بود و سخت داشت برای کنکور آماده می شد. منم تو عالم بچه گی هر کمکی از دستم بر میومد رو براش انجام میدادم. بوسش میکردم، بغلش می نشستم و نازش می کردم، بهش روحیه میدادم و وقتایی که حواسش پرت میشد سرش داد میزدم که بخوون و از عالم هپلوت بیا بیرون! به علاوه براش تند تند چایی میریختم. اتاقشو تمیز میکردم. لباساشو می شستم و … کنار این داستان، از اول عید سیاوش یه قلک بزرگ خریده بود تصمیم گرفته بودیم پولامونو بریزم توش که بعد کنکور دوچرخه هامونو عوض کنیم و یه چیز درست درمون بخریم و تابستونو دو تایی بریم دوچرخه سواری. علاوه بر بودن با سیاوش، خوردن بستنی و دوچرخه سواری تنها چیزی هایی بود که به من معنی زنده بودن رو میفهموند. یه هفته مونده به کنکور سیاوش، مشاور بهش گفته بود که 3-4 روز آخرو کلا از مود کنکور و تست بیاد بیرون و بره یکمی تفریح کنه. همون روز بود که 4 تایی با خانواده رفتیم بازار. دوچرخه های قبلیمونو فروختیم، پس اندازامونو که من فقط 20% سهیم بودم (بقیه شو سیاوش بدبخت جمع کرده بود حتی یه قرون از عیدی هاشو خرج نکرده بود) گذاشتیم رو هم. دو تا دوچرخه ی خفن خوشگل پیدا کردیم. منتهی پولمون خیلی کم بود و مجموعش تقریبا هم ارزش با یه گاری هم نمی شد. مامان بابا، مردونگی به خرج دادن و بقیه ی پول رو دادن. اون شب نمیتونستیم تحمل کنیم و تصمیم گرفتیم از بازار تا خونه رو رکاب بزنیم. روز اول بود و خیلی خسته شدیم ولی باید بگم خیلی بیشتر از اون چیزی که تصور میکردم بهم خوش گذشت. کنکور روز جمعه بود و فردای اون روز می شد چهارشنبه. چهارشنبه هم دوباره دراومدیم که بریم دوچرخه سواری. بعد از شنیدن کلی نصیحت از مامان و بابا، یه مسیر رو به شمال (شمال تهران) انتخاب کردیم. از اونجایی که به طور متوسط سمت شمال سر بالاییه، تصمیم داشتیم اوایل که انرژیمون بیشتره، سر بالایی بریم و بعدش که خسته شدیم خودمونو ول کنیم و تا خونه قل بخوریم بیایم پایین. ساعت 7-8 عصر بود و تقریبا دو سوم راه رو پیشرفته بودیم. آب قمقمه هامون تموم شده بود و نگه داشتیم دمه یه دکه و سیاوش رفت که آب بخره. منم بقل خیابون پامو رو جدول گذاشته بودم و رو زین دوچرخه ام نشسته و نظاره گر سیاوش بودم که تقریبا 50 متر اون ور تر، از روبه روی خیابون داشت از بین پسر های چایی به دست، عبور میکرد که دو تا آب بخره. تو این حین دو تا پسر سوار این موتور هندا ها از پایین داشتن گاز می دادن که بیان بالا. صدای اگزوشون باعث شد برگردم ببینم چه خبره. همیشه بهم متلک مینداختن و این قضیه برام عادی شده بود. همین که برگشتم دیدم خیلی نزدیک به من دارن حرکت میکنن و موقع رد شدن، اونی که ترک موتور نشسته بود به سیلی محکم به کونه قلمبه شده ی من روی زین دوچرخه زد. نا خوداگاه از ترس جیغ کشیدم و از دوچرخه پریدم پایین. سیاوش با شنیدن صدای من بدو بدو خیابونو رد شد و سمت من اومد.
    سیاوش: چی شد ؟!
    من: سیاوش منو زدن!
    -کی زد ؟!
    -نیمدونم… گاز داد رفت. سوار موتور بودن
    -کجاتو زد ؟!
    -سیلی زد به کونم.
    -بی شرف. ندیدی کجا رفت ؟!
    -رفت بالا
    -جاییت درد نمیکنه ؟!
    -نه…
    -تهمینه صب کن برم آب بگیرم بیام.
    این بار سیاوش بدو بدو رفت اون ور خیابون. این بار رفت لای صف و با عجله آب و یه شکلات گرفت برگشت سمتم. یکی دو قلپ آب خوردم به خودم اومدم.
    من: سیاوش بیا برگردیم
    سیاوش: نترس. نفهمیدی قیافشون چه شکلیه ؟
    -چرا
    -من باید این یارو هارو پیدا کنم
    -تورو خدا بیخیال شو
    تو این لحظه همون موتوری کنار دکه وایساد. انگار رفته بود از بالای بلوار دور زده بود اومدن بود اون سمت خیابون. ای کاش اون لحظه زبونم لال میشد ولی ناخودآگاه گفتم اوناهاشن ! سیاوش بدون اینکه به خیابون و ترافیک توجه کنه به سمت اونا حمله ور شد، منم پشت سرش. داد میزدم توروخدا سیاوش نرو! تورو جونه من نرو! اما انگار حرفامو نمی شنید. رفت و رفت و هیچی نگفته با یکی از اونا گلاویز شد. بدون اینکه چیزی بگن شروع به بزن بزن کردن. تو اون لحظه مثل بید مجنون رو همه ی تنم رعشه افتاده بود. سیاوش برای اولین بار داشت به اون شدت فوحش میداد. پسر های چایی به دست، و خوده من، همه سعیمونو میکردیم که جداشون کنیم. سیاوش داد زد: بی ناموس یه بار دیگه به خواهر من نزدیک بشی مادرتو میگام! اوناام سوار موتور شدن و فوحش دادن خواهرتو بگام. دوباره سیاوش حمله کرد که بزنه، که گاز دادن و در رفتن. سیاوش درشت هیکله ولی خوب گولاخ نیست. یه جوری عصبانی بود که 3-4 نفره نمی تونستیم نگهش داریم که حمله نکنه. بین جماعت هیاهویی به پا شده بود که تا یه ربع ادامه داشت. بعد بزن بزن این بار من بودم که به سیاوش آب میدادم که آروم شه. همه ی کسایی که اونجا بودن داستان و دلیل کار سیاوش رو میپرسیدن و سیاوش یه چیزایی براشون توضیح داد که به خواهرم دست درازی کردن. همه با هم لعنت فرستادن و فوحش دادن. کل اوج و فرود دعوا نیم ساعت بیشتر طول نکشید. بعد دعوا کلی به سیاوش غر زدم که چرا اونجوری لات بازی در آوردی؟ اونا گوساله بودن تو که آدم بودی. اضطراب اولیه، تو وجودم حل شده بود و ترسی از لات بازی جماعت گاو نداشتم. اون روز تصمیم گرفتیم زودتر برگردیم. تو راه برگشت همه ی ترس من تبدیل حس ظفر شده بود. با اینکه دعوا کردن کار خوبی نیست، اما برای هر دختر نوجونی اگه یه پسری همچین کاری میکرد بعید نبود از کارش خوشش بیاد. دلم میخواست قربونه سیاوش بشم. به سرعت داشتیم سر پایینی هارو یکی پس از دیگری رد میشدیم، باد خنک میخورد تو صورتم و همه ی موهامو مثل جاده های تو هم پیچیده طی میکرد. وقتایی که از مسیر مطمن می شدم، چشامو می بستم و تصور میکردم تو یه کشتی با سیاوش هستم و اون ملوانه کشتیه و دریا مواج، و هوا بارونیه (البته نه مثل تایتانیک :D ). حس عجیبم به سیاوش بعد اون روز شدید تر شد. بیشتر از عشق بود و داشت به سمت جنون پیش میرفت. جنونه به برادر! دلم میخواست لبای سیاوش رو اون لحظه ببوسم. یا ام بهتره بگم به دندون بگیرم و همه ی توانم دهنشو وسط جماعت میک بزنم و داد بزنم که آی جماعت این داداشمه! آره داداشه خودمه ! از یه خونیم و من با همه ی وجود عاااااااااااشقششششششششم!. سیاوش پشت چراغ قرمز وایساد و من که یه خورده بیشتر با سیاوش فاصله نداشتم اومدم کنارش وایسادم. داشتم سیاوشو مات نگاه میکردم. مشغول غر غر کردن بود و تو دلش داشت به موتوری ها فوحش میداد و اصلا متوجه من نشده بود. خلوت بودن چراغ قرمز جرعتو چندید برابر کرد و پاشدم رو رکاب و گوشه ی لبشو محکم بوس کردم و داد زدم قربونش برم واسه من غیرتی شده ؟! سیاوش که بهتش زده بود منو نگاه کرد و جاییو که بوسیده بودم و با دستش مالید. صورتش در عرض چند ثانیه سرخ شد و با تاخیر جواب داد: نه زیاد… ولی اعصابم خراب شد بهت دس زدن
    -تو همش برا من غرتی شو.
    -یعنی چی ؟
    -هیچی. فقط قول بده دیگه دعوا نکنی. سیاوش داشتم میمردم، اگه یه چیزیت میشد من چی کار می کردم؟
    -نگران نباش. من هیچیم نمیشه
    -زبونم لال تو چیزیت بشه من دق میکنم.
    -…
    -فدات بشم من
    جمله ی اخرمو گفتم دوباره گوشه ی لبشو بوس کردم. سیاوش ذوق زده شد، در حدی که میتونستی جرقه هایی رو تو چشش ببینی. حواسمون نبود چراغ سبز شده تا اینکه راننده پشتی برامون بوق زد و ما حرکت کردم و تمام مسیر با سرعت طی کردیم. وقتی رسیده بودیم رون هام به قول پسر هایی باشگاهی دم کرده بود. پاهام اصلا حس نداشت در حدی که نمی تونستم از پله ها بالا بیام. سیاوش از پاگرد اول منو نگه کرد و دید که به گوز گوز افتادم برگشت و گفت: پاهات گرفته نمیتونی بیای؟
    -نه. میام الان. سیاوش رون هام باد کرده، اصلا حس نداره
    -باد نه دم. عادیه موقعی که ورزش کنی اینجوری میشه هیچ اشکالی نداره
    -(من لنگان لنگان رفتیم پیشش و با دستم به رونم اشاره کردم) اینها… اینجا داره می کشه.
    -خردی زمین ؟
    -نمی دونم
    -(با لحن عصبانی) یعنی تو واقعا نمیدونی خوردی زمین یا نه ؟!
    -منظورم اینکه که نه نخوردم زمین
    -بیا بریم بالا
    به شونه ی سیاوش تکیه کردم و رفتیم تو اتاقم.
    سیاوش: در آر ببینم
    من: چیو ؟
    -شلوارتو
    -( شلوارمو آروم کشیدم پایین) ایناها… اینجاشه
    -( سیاوش نشت رو زمین و به رونم دست کشید) اینجاس ؟
    -اره
    -درد میکنه ؟
    -نه زیاد
    -پس هیچی نیست. یکمی به روز انداختی. فردا پدرت قراره در بیاد.
    -چرا ؟!
    -چنان پاهات بگیره که نتونی راه بری.
    -الان چی کار کنم نگیره
    -هیچ کاری نمیشه کرد. راستش هیچ اشکالی نداره که هیچ اتفاقا نشونه ی پیشرفت و عضله سازیه
    -یعنی چی هیچ کاری نمیشه کرد ؟ پماد نداره؟
    -نه بابا. اونقدرام بزرگش نکن. چیزی نیست. برو حموم یه دوش آب سرد بگیر و پاهاتو زیرش بمال که اثررشو کمتر کنه. تا تو باشی که با سلطان کل کل نکنی و آروم دوچرخه برونی
    -…
    -لباساتو عوض کن و سریع برو تو حموم. من بعد تو میرم
    اینو گفت و از اتاق در اومد. با هر مکافاتی بود که بقیه ی لباسامو در آوردم و وارد حموم شدم. پاهام واقعا جون نداشت. آب سردو باز کرد و رو صندلی حموم نشستم. اولش یخ زدم، یخ! بعد از یکمی انگولک کردن و دیدن اینکه واقعا فرجی حاصل نمیشه اعصابم خراب شد. سیاوش شاکی در رختکن رو باز کرد: تهمینه بدو دیگه.
    من: سیاوش نمیشه !
    -چی نمیشه ؟
    -فرقی نمیکنه
    -آبو ببیند، صداتو نمیشنوم
    -(با حرس آبو بستم) میگم نمیشه !
    -خوب چی نمیشه ؟!
    -درست نمیشه. هرچقدر میمالم همونجوریه.
    -نکنه انتظار داری بر گرده به حالت اولش ؟ هونجوری میشه، خیلی درست نمیشه. زود باش یخ کردم میخوام برم حموم.
    -اه نمیتونم بمالم
    -یعنی چی نمیتونی بمالی ؟
    -نمی فهمییییییییی ؟! نمیدونم چی کار باید بکنم !!!
    -بابا پاشو بیا بیرون. من لباسامو در آوردم بیام حموم. یه ساعته اون تویی!
    بابا: چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون ؟!
    مثل اینکه داد و بیدادمون خیلی بیشتر از حدش گذشته بود. بابا که داد زد هردوتامون ناخودآگاه خفه خون گرفتیم بعدش یکمی غر زد و راهشو کشید و رفت. سیاوش در رخت کن رو از تو بست و با لحن آروم گفت: عشقه من؟ تموم شدی؟
    -نه سیاوش بیا خودت بمال
    -باشه.
    -صب کن. (دستمو انداختم و از تو لگن شرت و سوتینو که آروده بودم بشورم رو پوشیدم) بیا
    سیاوش با شرت وارد حموم شد و کنارم اومد. نگاهه سیاوش به بدنم بیشتر از نگاه یه مربی به بدنه شاگردش بود. قشنگ دقت کردم دیدم محو تماشای پاهام شده که رو زمین دراز کرده بودمشون و خودمم روی صندلی پلاستیکی داخل حموم نشسته بودم. سیاوش آب رو باز و شروع کرد به تنظیم کردن و از اونجایی که سری دوش دسته من بود ازم پرسید: خوبه؟
    -نه خیلی سرده
    -(یکمی آبو داغ کرد) الان چی
    -یکمی دیگه داغ کن
    -…
    -عالیه
    -پاهاتو باز کن و آبو بگیر روش
    سیاوش شروع کرد به ماساژ دادن پاهام. انقدر حس خوبی بود که روحم چندین بار ارضا شد. کثافت ماساژ دادن رو خوب بلد بود و از اونجایی که همیشه کل فک و فامیل به خصوص بابا رو ماساژ میداد، دستش حسابی خوابیده بود. از بند بند انگشت های پاهام شروع کرد. بعدش دستاشو می کشید رو ساق پام و زانو هام و اونارو تکون میداد. چشام از شدت آرامش خمار شد. گفتم: آخ سیاوش. همه خستگیم داره در میره.
    -راحت شدی ؟
  • آره… عالیه
    -پاشو دراز بکش.
    -کجا؟!
    -رو شکم درزا بکش.
    -باشه
    قل خوردم رو زمین و رو به شکم وسط حموم دراز کشیدم. کاشی ها سرد بود و سردم شد. به سیاوش گفتم که دارم یخ میزنم که دوشو گرفت رو بدنم. موهامو کشید کنار و هر سانتی متر مربع از تنم رو با آب خیس کرد که سردم نشه. بعد رفت پایین سراغ رون و پاهام که بقیه ی ماساژ رو بده. دستای سیاوش خیلی قشنگ روی پاهام می خزید و همه ی خستگی رو از داخل رگ هام می شست. شروع کردم به آخ و اوخ کردن در قالب به به و چه چه که چه حالی میده. من سیاوشو نمیتونستم ببینم ولی مطمن بودم از این که خر کیف شده ام، حس مثبتی داره. بعد از یه ربع مامان در رخت کن رو باز کرد و از بیرون داد زد : دارین چی کار می کنین ؟!
    سیاوش: والا مامان داریم راجب سیاست کلان چین حرف میزنیم
    -(مامان در حموم رو باز کرد) واقعا دارین چی کار می کنین ؟
    -سیاوش: پاهای این وروجک گرفته بود، دارم ماساژش میدم
    -مامان: خرس گنده شدین دو تا تونم. الان دیگه اون سنتون نیست با هم برین حموم.
    -من: وا ؟ مگه چی کار داریم میکنیم ؟!
    -یکی بشنوه میگن چه خبره.
    -من: چی قراره بگن ؟
    -…، کمتر سر و صدا کنین. ساعت 11 و نیمه.
    مامان این حرفتارو گفت و به شکل یه شاکی در حموم رو بست و رفت. حرفای مامان واقعا منطقی بود ولی خوب کی اهمییت میده ؟! من و سیاوش خاصیم. رو شکمم بلند شدم و سیاوش رو نگا کردم که از حرفای مامان پکر شده بود ولی همچنان داشت میمالید.
    من: سیاوش خسته شدی.
    سیاوش: نه
    -از حرفای مامان ناراحت شدی ؟
    -نه زیاد. بیشتر از این ناراحتم که چرا برای بقیه عجیب میاد رابطه ی من و تو
    -مثلا برا کیا عجیب میاد ؟
    -همه. مامان، بابا، علی و فک کنم حتی حنانه ام قابلیت هضم رابطه ی من و تورو نداره
    -راست میگی. مگه مامان اینا چیز دیگه ای هم گفتن؟
    -بابا یه هفته پیش یه چیزایی میگفت. مامانم که داری میبینی چه جوریه دیگه
    -توجه نکن. من و تو خاصیم. تعجبی نداره هیچکی نتونه درک کنه چون همچین رابطه ای رو نداشتن.
    -…
    سیاوش باز هم پکر بود. بلند شدم و صورتشو بوسیدم و ازش بابات ماساژ تشکر کردم. یکمی خجالت کشید ولی باز به خودش اومد. اصرار کرد که تموم نشده و باید بقیه ی جاها رم بماله. منم از خدا خواسته دوباره دراز کشیدم و سیاوش اومد سراغم. منتهی این بار از کونم شروع کرد. لمبر هامو نوازش میکرد. اولش خودم خیلی خجالت کشیدم اما دیدم که علاوه بر حشر، جنبه ی درمانی هم داره. به ندرت اتفاق افتاده بود که حشری بشم ولی این بار از اون دفعات بود. احساس می کردم یه چیزایی از کسم بیرون میاد. همش تو فکره این بودم که نکنه از شرتم رد بشه و سیاوش متوجه اونا بشه. وقتی که دسته سیاوش به جاهای حساس مثل قلمبه گی کونم، پشت زانوم هام و فیله کمرم میخورد، به محض اینکه احساس می کردم الاناس که ترشحات با فشار بیاد بیرون، پاهامو به هم فشار میدادم که جلوی خروجشو بگیرم اما بازم در میومد. الان دیشگه سیاوش داشت کمرمو میمالید و گردنم رو نوازش می کرد. احساس کردم بند سوتینم مزاحمشه. این رو موقعیت خوبی دونستم که یه کاری کنم میمی هامو ببینه. بدون اینکه چیزی بگم دستمو انداختم و از پشت بند سوتینم رو باز کردم. اولش سیاوش دست کشید اما بعد چند لحظه به ماساژ ادامه داد و داشت قسمت هایی که زیر بند سوتینم بود رو میمالید. بعد از یکمی اومد سراغ زیر بغلم که از قلقلک شاش بند شدم. سیاوشم دید که میخندم، مسخره بازیش گرفت و بیشتر قلقلکم داد که آخرش داد زدم تورو خدا نکن و برگشتم و رو زمین نشستم و سیاوش نگا کردم که از خنده ی من، خنده اش گرفته بود. برای چند لحظه هم دیگه نگا کردیم و از اون موقع ها بود که میخواستیم برنامه ی شومی تو سرمون بریزیم. داد زدم الان نوبته منه و روی سیاوش پریدم و شروع کردم به قلقلک دادنش. صدامون کل خونه رو ورداشته بود که بابا داد زد: بیام تو جفتتونم کبود میکنم هااا! که دوباره خنده مون قطع شد ولی بازم زیر لبی می خندیدیم. آبو باز کردم رفتم زیرش و شروع کردم به بدنم آب زدن. به سیاوش گفتم: صب کن الان من در میام و تو بیا راحت دوش بگیر.
    -ما که تا اینجا اومدیم با هم دوش بگیریم دیگه. چه کاریه
    -باشه.
    از زیر دوش کنار اومدم که سیاوش بره زیرش. پیشنهاد سیاوش برای دوش گرفتن دوتایی باز هم حشریتم رو روشن کرد. سوتینم رو که مثل یه چیز مزاحم اذییت کننده ی خیس با بنده باز شده بود، رو کاملا در آوردم. داشتم قد و بالای سیاوش رو نگا میکردم. واقعا چهار شونه بود و بدن ورزیده ای داشت. موهای سینه اش مشکلی و پر و پشت بود اما جای دیگه اش خیلی مو نداشت. سیاوش چشاشو بسته بود و زیر دوش داشت سرش رو می مالید. بهش نزدیک شدم و شروع به نوازش کردن بازو ها و پشتش کردم. چشاشو که باز کرد اولین چیزی که دید یه جفت میمی با نوکه صورتی بود. با اینکه خیلی سعی می کرد نگاهشون نکنه اما موفق نشده بود و من این قضیه شده کاملا فهمیده بودم که شدید تر از همیشه داره دید میزنه. این دفعه من پیشنهاد دادم که : بیا منم تورو بشورم، عوض ماساژ دادنت. قبول کرد و من ازش خواستم که رو صندلی بشینه. از شامپو زدن به سرش شروع کردم و بعدش به لیف زدن بدنش و وقتی به پشتش رسیدم، از پشت بغلش کردم. میمی هام قبل اینکه بغلش کنم یه چند باری بهش خورده بود و متوجه شده بودم که یه جوری یا بهتره بگم حشری میشه ویا لذت می بره. اما با بغل کردنش، میمی هامو به تنش فشار داده بودم. یکمی از موضوع تعجب کرد و بیشتر از چند ثانیه دووم نیاورد و خودشو ازم جدا کرد و پاشد سر پا. تو دلم داد زدم ای بزدل!. نفس کشیدن سیاوش تن تر شده بود و حشر داشت از چشاش فوران میکرد. سریع رفت زیر آب و خودشو آب کشید اما من به این راحتی ها ول کن معامله نبودم. ازش خواستم موهامو شامپو بزنه. اون از بچگی موهای منو بیشتر از حدی که خودم دوسشون داشته باشم و بهشون وابسته باشم دوست داشت. قبول کرد و من برگشتم پشت به سیاوش و اون مشغول شستنشون شد. در این حین بهم گفت: تهمینه موهات خیلی بلند شده
    -یعنی کوتاهشون کنم ؟
    -مگر از رو نعشه من رد بشی
    -پس چرا می گی بلند شده ؟
    -خوب بلند شده دیگه، الان تا زیر کونت میاد.
    -خوشگله ؟
    -خیلی. سر قولت هستی که هیچ وقت کوتاهشون نکنی ؟
    -( با عشوه ی زنونه) مگه میشه رو حرف تو حرف بزنم ؟
    -آفرین عشقه داداش ( شروع کرد به آب کشیدن موهام)
  • سیاوش ؟
    -جان ؟
    -میگم تو که انقدر موهامو دوس داری، خودمم دوسداری ؟
    -(بدون ایکنه حواس به حرفم باشه) هم ؟!
    -(برگشتم رو به سیاوش و مستقیم تو چشاش نگاه کردم) میگم منو دوسداری ؟
    سیاوش بهتش زده بود. رو به روی من ایستاده بود و برای چند ثانیه تو چشای هم خیره شده بودیم. لب هامون بیشتر از 20 سانتی متر با هم فاصله نداشت. بعد از تقریبا یک دقیقه مبهوت بودن، سیاوش نگاهشو از روم کشید و سر دوشو داد دستم و با لحن عصبی گفت: اره دوست دارم من دارم در میام، تو ام دیر نکن. اینو گفت و شکل عصبی وار با شرت خیس از حموم بیرون رفت. تازه دوزاریم افتاد که باز جو گیر بودنم کار دستم داده بود. شرتم رو که در آوردم همه جاش از مایع لزج، به رنگ دوغ رقیق پوشیده شده بود. حتی یه قسمتی از ترشحات کسم از بغل روی پاهام هم نفوذ کرده بود و با اینکه بدنم خیس بود سر بودنش رو میتونستم حس کنم. نمی تونستم بیشتر از این تو حموم بمونم. سریع همه جامو گربه شور کردم و تو عرض 5 دقیقه در اومدم. وقتی بیرون اومدم سیاوش داشت دندوناشو مسواک میزد که بخوابه. سعی می کرد منو نگاه نکنه و منم همچنین. ادامه شب تو سکوت گذشت و من غوطه ور در پشیمانی و افکر بودم.
    شدروز جمعه، یعنی پسفردا. همه از صبح زود بیدار شده بودن. بابا معرفت به خرج داده بود و به سیاوش گفته بود که خودش می برتش سر جلسه. هممون برای سیاوش دعا کردیم و راهیش کردیم بره کنکور بده. بعد در اومدن سیاوش، به اتاقم برگشتم. دل تو دلم نبود که الان سیاوش چه جوری میده امتحان رو. داشتم مثل مرغ سر کنده دوره خودم می چرخیدم و همش از خدا میخواستم که نرینه و خوب بده. بعد یکی دو ساعت حنانه زنگ زد، اونم بیدار بود و داشتم برای علی دعا میکرد. ازش خواهش کردم که بیاد اینجا چون از صب کله صحر، ضربان قلبم از 100 تا کمتر نشده بود. وقتی رسید دیدم که برعکس من اون خیلی ریلکس تره و با دیدن من خیلی تعجب کرد و پرسید: تهمینه چته ؟
    -(من در حال قدم زدن دور خودم تو اتاق) هیچی، نگران سیاوشم
    -خوب میده بابا، نگران نباش
    -آره بابا. باهوشه داداشه من.
    -…
    -حنانه اگه گند بزنه چی ؟
    -نمیزنه، مطمن باش. خیلی درس خونده
    -اره بابا. پدرش در اومده این چند وقته
    -…
    -اگه بزنه چی ؟
    -وای! تهمینه تو سریعا باید یه دوسپسر پیدا کنی!
    -چه ربطی داره ؟!
    -یکمی ام بگذره کاملا عاشق و دلباخته ی داداشت میشی.
    این حرف حنانه هیچ خنده دار نبود. یعنی حسم بدون اینکه بخوام پرورشش بدم انقدر رشد کرده بود که یک شخص سوم هم میتونست از دور ببینه.اگه حرفای حنانه واقعیت داشته باشه چی؟! چه کار ازم ساخته س اون وقت؟؟ در جواب حنانه سکوت کردم و عرق سردی روی پیشونیم نشست.
    حنانه: چت شد یه هو ؟
    من: هیچی.
    -شوخی کردم بابا، بی جنبه
    -…
    -ولی تهمینه الان که صمیمی ایم اینو دارم میگم. تو خیلی بیشتر از حد عادی و مجاز با سیاوش راحتی
    -یعنی چی اون وقت ؟
    -یعنی از سکس حرف میزنین. یعنی تورو بار ها لخت دیده. حتی بدون خجالتی ازش میخوای برات نوار بخره
    -خوب، این یعنی چی اون وقت ؟
    -یعنی اینکه خوب نیست.
    -کسه شعر نگو بابا
    -البته نمیدونم ها. شاید من با داداشم اونجوری نیستم برام عجب میاد.
    حرف حنانه منو یکمی از حالت نگرانی دور کرد و به خودم آورد اما باز هم داشتم برای سیاوش دعا می کردم تا اینکه ساعت 4 و سیاوش از در وارد شد. نتونستم که صبر کنم به سمت من بیاد و بدو بدو پله هارو یکی در میون پایین رفتم و دمه در ورودی بغلش پریدم. و داد زدم چه طور دادی ؟!
    -آی. خیلی خوب دادم. بیا پایین دردم گرفت
    گردنه سیاوشو خیلی محکم فشار داده بودم و به خاطر هیجان زیادم مثل فینیشر جان سینا اونو پیچونده بودم که باعث شده بود حسابی دردش بگیره. من تنها نبودم، بقیه ام از این داستان مضطرب بودن. همه از سیاوش کنکور دادنشو می پرسیدن که سر ناهار از سیر تا پیاز کنکور و، از باز کردن کلوچه و تشریح دونه دونه سوالارو برامون مثل پیرزنایی که سبزی خورد میکنن توضیح داد. مامان پاشد براش اسفند دود کرد. واقعا هم خوب داده بود. موقعی که جوابا اومد رتبه اش شده بود 4 هزار منطقه یک. مال علی ام 9 هزار. سیاوش انتخاب رشته کرد و تو انتخاب اولش رشته ایو که دوست داشته بود رو زده بود. یعنی دانشگاه امیر کبیر – مهندسی کشتی. گذشت یه ماه از تابستون و همه ی اون روزا منو سیاوش مشغول دوچرخه سواری بودیم. اویل بعد اون قضیه ی دعوا من حسابی از موتور سوارا میترسیدم و همیشه باید جلو سیاوش می بودم که کسی از پشت انگشتم نکنه. بعد یه مدت ترسم ریخت و روز از نوع روزی از نوع. تو این مدت سیاوش از مکمل هایی که برا خودش خریده بود به منم میداد و حسابی عضله هام باد کرده بود و هیکلم از حالت استخونی مطلق خارج شده بود. رابطه مون روز به روز عمیق و عمیق تر میشد. چندین بار اتفاق افتاده بود تو موقعیت های عاشقونه قرار گرفته باشیم و بار ها سیاوش پا پیش گذاشته بود. مثلا بار ها دستمو گرفته بود، حتی وقتی تو ماشین بودیم. بی هوا بوس و بغلم کرده بود و این موضاعات بهم این اطمینان رو میداد که حس سیاوش نسبت به من صفره صفر نیست. تو عرض این یک ماه و خورده ای چندین بار اتفاق افتاده بود که منو و سیاوش تنها باشیم و طبق معمول من کرم ریخته باشم و اتفاق هایی افتاده بود. البته غلظتشون در حد حموم کردن با سیاوش نبود. گذشت و گذشت تا اینکه بد ترین خبر عمرم رو شنیدم! سوم شهریور بود و ساعت حدود 12 شب بود که تلفن سیاوش زنگ خورد و در عرض یه سلام و احوال پرسی از آشپزخونه مثل جت به اتاقش رفت و پشت سیستم نشست. بله… نتایج کنکور اومده بود. منم که دم سیاوش بودم کنارش دوییدم. سایت سنجش شلوغ بود و به هر حال با هر مکافاتی که بود، سیاوش داخل شد و نتیجه ی نهایی رو دید. اون رشته ای و که دوست داشت قبول شده بود منهتی خبری از امیرکبیر نبود! مهندسی کشتی سازی – دانشگاه شریف، واحد بندرعباس ! سیاوش نتیجه رو بلند گفت و دویید که به بقیه ام اطلاع بده. اولش باور نکردم حرفشو و وقتی کشید کنار خودم به صفحه ی مانیتور خیره شدم. توی دلم خون گریه میکردم و همش توهم زده بودم که اشتباهی شده! دوباره جمله رو از اول می خوندم ولی لعنتی همینی بود که بود: مهندسی کشتی سازی – دانشگاه شریف واحد بندرعباس! ناخودآگاه گوشه ی اتاق کز، و خودم رو زمن رها کردم. نمی تونستم به هیچ چیز فک کنم. صدای مامان و بابا و سیاوش از پایین میومد که حسابی خوشحال بودن برای یک ساعت اصلا از عدم حضور من مطلع نبودن. باید بگم من خودمم هم از وجود خودم مطلع نبودم. سیاوش قرار بود بره ! من چه خاکی باید تو سرم میریختم ؟! این خبر از، شنیدن خبر مرگ نیز برام سخت تر بود! بعد حدود یه ساعت و زنگ زدن مامان بابا به بقیه و پز دادنشون به همه و همچنین خبر گرفتن سیاوش از دوستاش، صدای سیاوش از پایین اومد که تهمینه کو پس ؟ مامان تو جوابش گفت اصلا پایین نیومده که سیاوش فهمید از اون موقع من تو اتاقشم. همزمان با صدا زدن من پله هارو بالا اومد و منو دید که تو حالت مرده، نشسته ام و کنج دیوار رو نگا می کنم. منو دید و گفت: تهمینه چرا هنوز اینجایی؟! اصلا فهمیدی قبول شدم ؟!
    -…
    -تهمینه با تو ام هااا! میگم قبول شدم
    -…
    -چت شد ؟
    -…
    -(اومد سمتم و تکونم داد) تهمینه عزیزم ؟
    -سیاوش
    -جانم ؟
    -واقعا میخوای بری بندرعباس ؟
    -اره دیگه. کلاسام کلا اونجاس
    -مرگه تهمینه میری؟ شوخی نکن ها
    -تهمینه چت شده ؟ اره باید برم دیگه.
    بغضمو نتونستم کنترل کنم و زدم زیر گریه! مثل بچه ای که اسباب بازیش شکسته، مثل دختر بچه ای که تو بازار گم شده، مثل مردی که مادرش مرده. جوری زجه میزدم که همه دورم جمع شدن. نفسم بند اومده بود و هق هق میکردم. همه در حد دیوانه وار نگرانم شده بودن و تصور میکردن یه اتفاق وحشت ناکی برام افتاده، مثلا مار نیشم زده! در حدی بود که بابا دویید لباساشو پوشید که ببرتم دکتر. بعد چند دقیقه زجه زدن زورم رو جمع کردم و داد زدم : سیاوش تو حق نداری بری! مردم که تازه فهمیده بودن قضیه از چه قراره ترسشون تبدیل به سوال های پاسخ نداده شده بود و مهم ترین سوالش این بود که “چرا نباید سیاوش بره ؟!”، چیزی نداشتم بگم. نمیتوستم بگم بره دق میکنم میمیرم. نمیتونستم بگم چون مجنونشم و بدونش زندگی معنی نداره. همه فهمیده بودن که از داستان رفتن سیاوش ناراحتم و هرکسی یه چیزایی میگفت. مثلا بابا میگفت باید بره. نره به آرزوش نمی رسه. مامان میگفت: عزیزم، فدات بشم سیاوش برای این خیلی زحمت کشیده اگه نره خراب میشه. خود سیاوش میگفت: از اون قول های معروفم میدم. تند تند میام. به جونه تهمینه قسم. هیچ کودوم از این حرفا تو کتم نمی رفت که نمی رفت. منه بی سیاوش هیچه، یه برگ کنده شده و له شده زیر پا. یا یه قطره از شاش خریه که از کیرش در میاد. واقعا بدون سیاوش نمیتونستم. اخرش که همه دیدن این حرفا کار ساز نیس، سیاوش رو به مامان بابا کرد و گفت: شما برین من باهاش صحبت میکنم. اونام غر غر کنان در اومدن از اتاق. مامان: چرا این دختره اینجوریه ؟! عوض اینکه خوشحال بشه داره گریه میکنه. بابا: ریدی با دختر بزرگ کردنت. مامان: خفه شو بابا! که سیاوش زارت درو بست. با دیدن قیافه ی سیاوش بازم گریه کردم. اومد بدون اینکه چیزی بگه منو بغل کرد و رو دستاش بلندم کرد. منو به تختش برد و دراز کرد و کنارم دراز کشید. آرام موهایم رو نوازش کرد و کوشه ی لبمو بوس. سرمو بلند کردم و رو سینه سیاوش گذاشتم. هق هق ام ادامه داشت. اشک از گوشه های چشمم پایین میریخت. سیاوش داشت مداوم موهامو ناز و نوازش میکرد و دنبال مسیری بود که منو از این بد دختی رها کنه، ازش خواستم تیشرتش رو در بیاره برای من تا بتونم بدنشو بو کردم، موهای سینه شو که دونه دونه شون مالم من بود رو ناز کنم. سینه لخت سیاوش غم و غصه ی حالصه رو بد تر کرد و من ببشتر غرق در نداشتن تنها موجود زندنگیم میشدم. فین و توف دهم بی اختیار همراه اشکام از دماغ و دهنم برون میریخت و روی کل سینه ی سیاوش سرازیر میشد. اون بدون اینکه چندشش بشه، منو بیشتر فشار داد و گفت: فدات بشم که دلت برام تنگه
    -سیاوش میشه نری ؟
    -دوس داری نرم بمونم پیشت ؟
    -اره
    -اون موقع باید برم سربازی، دیگه نمیتونم همینجوری اینجا بمونم که
    -اه…
    -تهمینه به خدا تند تند میام
    -سیاوش نمیتونم بدون تو بمونم
    -منم…
    -پس میشه بمونی ؟
    -باشه
    سیاوش اون لحظه باشه رو گفته بود که من آروم بشم و بهش اصلا فک نکرده بود. قربونش بشم صب روز بعد هم به مامان اینا گفته بود که دوس نداره بره که با مخالفت شدید بابا مواجه شده بود. حتی یه سری پیشنهاد ها مثل استفاده از کارنامه سبز نمیدونم چی چی، سیاوش به بابا داد که اجازه بده تو یه رشته ی دیگه تو دانشگاه های تهران درس بخونه ولی این آتیش خشم بابا رو چند برابر کرد. اون روز با بابا شدیدا دعوام شد. یه جوری سرم داد میزد که شیشه های خونه میلرزید و حرفش این بود که چرا انقدر خودخواهی و داری با زندگی داداشت بازی میکنی ؟! البته حرفش کاملا راست بود. شاید خیلی شدید تر از یه خودخواه داشتم به سیاوش نگاه میکردم. خانوادم حالا فهمیده بودن که بیش از حد مجاز من و سیاوش باهمیم و براشون موضوع نگران کننده ای بود. برای یک هفته ی تمام کنج اتاقم کز کرده بودم و افسردگی شدید گرفته بودم. در حدی که مامانم از روانپزشکش برای من وقت گرفت و چون سابقه ی بیماری روانی تو ژن مادریم بود، همه نگران بودن که نکنه منم داشته باشم. وقتی یاده سیاوش میوفتادم هیچ چیز برام جذاب نبود. همچنین کاری از دسته حنانه هم بر نمیومد و بیشتر از اینکه حالمو بهتره کنه، با درک نکردنم، حالمو بد تر هم میکرد. مامان منو پیش روانپزشک برد و خانومه، یه کسه شعر هایی از قالب اینکه همیشه خانواده ها نمیتونن با هم بمونن، این اصل داستانه، اصلا برای همینه که مردم عروسی می کنن و تشکیل خانواده میدن بهم تحویل داد. بگی نگی بلد بود یه چیزای درست درمونی بگه و تقریبا 30% از عذابم کمتر کرد. ولی جنده به مامان وقتی که من پاره گوش وایساده بودم گفت که این وابستگی به داداشش خیلی زیاده و گفت بهتره از ام فاصله بگیرن. همچنین گفت که برای این سنین، این نوع افسرگی رایجه و من تنها بیمارش نیستم که همچین شرایطی رو داره. فهمیدن این که کسای دیگه هم حس های منو دارن منو خیلی آروم تر کرد. روز ها داشت به سرعت سپری می شد و بیشتر از چند روز به رفتن سیاوش نمونده بود. سعی می کردم به خودم دروغ بگم و هی تلقین کنم که سیاوش همین تهرانه منتهی شبارو خونه نمیاد. یه روز علی دوربین داداششو قرض گرفت و اومد خونه ی ما که عکس بندازیم. اون روز چنتا عکس خوشگل دوتایی با سیاوش گرفتیم، یه چنداام تکی، یه دونه ام چهار نفره. علی نقشه برداری دانشگاه آزاد تهران قبول شده بود و حنانه ترسی از رفتنش نداشت. وقتی علی عکسارو چاپ کرد، سیاوش یه عکس تکی من رو که کنار درخت انداخته بودم رو انتخاب کرد و اونو بوس کرد و داخل کیف پولش گذاشت وگفت همیشه این عکس رو نگا میکنه. اون شب مشغل جمع کردن وسایل سیاوش بودیم. مامان داشت ظرف و ظروف و اینجور چیزارو داخل یه جعبه موز تو آشپزخونه جا میداد. من و سیاوش تو اتاقش مشغول جمع کردن وسایلش بودیم. من وقتی دونه دونه لباس های سیاوش رو تا میکردم که بذارم تو ساک اشکم همینجوری جاری بود. سیاوش رو نگا می کردم که به زور داشت بغضشو جمع و جور میکرد. من خواهرم، و خیلی خوب میفهمم داداشم چه حسی داره و مطمن بودم که سیاوش جلوی اشکشو گرفته که گریه نکنه. یکی یکی لباس های سیاوش رو جمع کردم و در ساک رو بستیم. گفتم سیاوش دلم برای بوت خیلی تنگ میشه. اون لباسیو که به تن داشت رو در آورد و به سمت گرفت و گفت: بیا این یمونه پیشت. دو روزه تو تنم و حسابی بو میده! تی شرتو از دستش گرفتم و عمیق مثل یعقوب که لباس یوسف رو بو میکنه بو کشیدم. بهم نگا کرد و جمله ی من رو تکرار کرد. منم تی شرتم رو در آوردم و به سیاوش دادم. سیاوش لباسمو به جای ساک تو کوله پتیش گذاشت و گفت باید یه جایی تو خوابگاه مخفیش کنه که کسی نبینتش. فردای اون روز رفتیم خونه مامانبزرگ که سیاوش ازش خدافظی کنه. عصر شده بود و خورشید کم مونده بود غروب کنه. طبق معمول من و سیاوش و مامانبزرگ مشغول صحبت بودیم و بقیه حوصله ی حرف های پیرزن خرفت رو نداشتن.
    مامانبزرگ: سیاوش تو الان دیگه مردی شدی برای خودت
    سیاوش: بله
    مامانبزرگ: باید علاوه بر خودت مواظبه کسای دیگه ای باشی
    سیاوش: بله
    مامانبزرگ: دیگه کم کم باید برات به فکر زن باشیم.
    سیاوش: چه قدر زود. الان من 19 سالمه
    مامانبزرگ: صحیح! من 19 سالم بود دو شکم زاییده بودم. شما ها یادتون میاد اون روز ها چقدر زندگی سخت بود
    سیاوش: بله…
    مامانبزرگ: رفتی اونجا دنباله یه دختر خوب و خانواده دار باش
    سیاوش: من که فک نمیکنم
    مامانبزرگ: اشتباه میکنی. بندر دختر های خیلی خوشگلی داره. به یه سال نکشیده عاشق میشی
    سیاوش: جدی ؟!
    مامانبزرگ: اره. دختراشون همشون خونگرم و مهربونن
    مامانبزرگ که این حرفارو میگفت دلم میخواست عصاشو از دستش بگیرم و تا کنده کاری روی دستش بکنم تو کونش! قبل اون لحظه متوجه این قضیه نشده بودم که ممکنه سیاوش اونجا عاشق بشه! خاک تو سر من که که حس مالکیتم و نفهمیده بودم. احساس کردم خشم رو تک تک سوراخ های بدنم داره فشار میاره و الاناس که از یکیشون بزنه بیرون و من داد بزنم. سریع پاشدم و به بهونه ی دسشویی به طبقه ی بالا اومدم. رفتم کنار تراس و پنجره رو باز کردم و نظار گرف غروب آفتاب شدم. تقریبا یه سال از اون زمانی که تو جاده شاشیده بودم میگذشت. باد به موهام میخورد و سوزناک بود. اشک از چشم جاری شد و همه ی غصه هایی که با سختی کشته بودمشون دوباره زنده شدن. دو سه دقیقه نگذشته بود که در اتاق مهمان باز شد و سیاوش اومد تو. منو دید که بازم گریه میکنم و گفت: همه کسم بازم که داری گریه میکنی!
    -…
    -بیا بریم دست و صورتتو بشور
    -…
    -مرگه تهمینه قول میدم هر موقع که دلت تنگ شد پاشم برگردم.
    -…
    -(سیاوش بهم نزدیک شد) عزیزم ؟
    -سیاوش…
    -جانم ؟
    -من عاشقتم !
    تمامی سری هایی که من حالت تعجب بار برای سیاوش رقم زده بودم به کنار، اون دفعه به کنار! سیاوش داشت شاخ در میاورد. هیچ حرکتی نمی کرد. چشاش داشت از حدقه در میومد. دو سه قدم عقب عقب رفت و دستاشو پشت سرش گره کرد. پشتشو به من کرد و داشت با دستای گره شده پشت گردن، در ورودی رو نگا میکردم. این بازم من بودم که غرورم رو شکسته بودم و به سیاوش حرفی رو که نباید میزدم رو زده بودم. سیاوش ترسناک شده بود. من پشت به تراس اونو غرق در نور نارنجی غروب نگا میکردم و همش منتظر بودم که سرم داد بزنه. یعد چند ثانیه سیاوش رو به من برگشت و چند قدم فاصله ی بینمون رو دویید و منو محکم بغل کرد. همه چی تو عرض یه لحظه اتفاق افتاد و سیاوش لب هاش رو لبهام گذاشت و چشاش رو بست. این بار من بودم که غرق در تعجب شده بودم. بعد از چند ثانیه، سیاوش لبهاشو از رو لبهام ورداشت و منه بهت زده رو از پشت چشم های اشک آلودش نگا کرد. دماغش رو بالا کشید، اشک هاشو با دستاش پاک کرد و با صدای خدشه دار از گریه گفت: منم عاشقتم تهمینه…خیلی زیاد… با شنیدن این جمله روحم مثل مرغابی های مهاجر به پرواز در اومد. همه جام در عین تب عشق، یخ شد. شادی تک تک سلول های بدنم رو گرفت و اشک های غضه تبدیل اشک های شوق شد. ناخودآگاه دوباره لب هامو رو لبهای سیاوش گذاشتم و این بار درست حسابی داشتم می بوسیدمش. آرزوم برآورده شده بود و مردی که مجنونش بودم جلوی این تراس منو بوسیده بود. برای چند دقیقه مشغول بوسه بودیم و بعد از جدا شدن لبهامون هر دوتامون خنده ی شکر زدیم و همدیگه رو محکم بغل کردیم.

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 52
👎 0
60101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839797
2021-10-30 01:26:51 +0330 +0330

قشنگ بود . زیبا و روان …
ادامه بده ببینیم جی میشه

2 ❤️

839798
2021-10-30 01:32:46 +0330 +0330

حتما ادامه میدم. مرسی از انرژی + های دوستان

2 ❤️

839806
2021-10-30 02:15:17 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

839809
2021-10-30 02:31:51 +0330 +0330

عالی ایول ادامه بده

2 ❤️

839810
2021-10-30 02:53:29 +0330 +0330

از نثر روان ات بسیار لذت بردم
نوشته ات قوی بود و موزون
خیلی قشنگ تونسته بودی موقعیتها رو شرح بدی و روند اتفاقات در داستانت واقعی بود و دلنشین
بهت تبریک میگم بابت نوشته ات
منتظر ادامه اش هستم

2 ❤️

839829
2021-10-30 08:05:51 +0330 +0330

عالی بود آفرین. بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم. یکم اگه میشه زودتر بذار قسمت ها رو. 😍 🙏

1 ❤️

839849
2021-10-30 11:06:33 +0330 +0330

داستانت خیلی خوب بود
حتمن ادامه بده

2 ❤️

839862
2021-10-30 13:05:47 +0330 +0330
2lo

چقدر این داستان خوبه.

1 ❤️

839866
2021-10-30 13:52:26 +0330 +0330

کاری به تِم داستان ندارم، موافقها و مخالفهای خودشو داره، ولی از نظر روایی و داستانی خیلی روون و جذاب نوشته شده که خواننده رو دنبال خودش می کشه. اما حیف و صد حیف که این داستان قسنگ با غلطهای زیاد خراب میشه!!!
لطفا به خودتون و خواننده تون احترام بذارید و اولا هکسره ها رو درست بنویسید(روش ساده اش اینه که هرجا خواستید هکسره بذارید بجای ه کلمه است یا هست بذارید، اگه جمله معنی داد درسته اگه معنی نداد غلطه!)
دوما کلمات یا لغاتی که شک دارید یا بلد نیستید رو یه گوگل بکنید مطمئنا درست خواهید نوشت!
مثلا پاره گوش وایسادم یعنی چی؟ فالگوش درسته
سوما لطفا داستان رو نوشتید یه دور بخونید غلط املایی نداشته باشه، داستانی که پر از غلط املائیه معلومه دوباره خونده نشده و ویرایش نشده، یعنی نویسنده حتی خودش رغبت یا حوصله نداشته دوباره بخوندش، پس چه انتظاری از خواننده داره که بشینه با حوصله بخونه و نظر بده؟!
مثلا کلمه دوسختر یعنی چی؟ حداقلش اینه که بنویسی دوس دختر یا موققع یا …

2 ❤️

839871
2021-10-30 15:38:29 +0330 +0330

زیبا بود و جذاب
فقط چند غلط املایی داشت
اگه اونا ویرایش شده بود نمره عالی رو میدادم😉😉😉😉😉
لطفا همینقدر زیبا ادامه بده

2 ❤️

839872
2021-10-30 15:55:01 +0330 +0330

بسیار زیبا بود_منتظر ادامه هستیم دوست عزیز.

1 ❤️

839881
2021-10-30 18:37:46 +0330 +0330

فوق‌العاده بود فوق‌العاده

1 ❤️

839891
2021-10-30 20:31:08 +0330 +0330

بله. اگه خواستید میتونید ایمیل بزنید
banoooo_asal@yahoo.com

0 ❤️

839892
2021-10-30 21:32:35 +0330 +0330

ببین من عشق رو نمتونم درک کنم :/ ولی جالب نوشتی ی حس متفاوت بودنو میشه توش حس کرد ن کس گفتم متفاوت نبود ولی خوب بود 😂😂😂

1 ❤️

839900
2021-10-30 22:13:37 +0330 +0330

خواهشا میشه انقد منتظر نذاری و زود ادامشو بذاری؟

1 ❤️

839903
2021-10-30 22:39:22 +0330 +0330

من سالهای سال است که دارم توی وب سایت های مختلف این دست داستان ها را میخوانم، اما تا بحال برای هیچ داستانی کامنت ندادم، اما احساس کردم واقعا بی انصافی است که به این داستان بی نهایت زیبا ، به این نکارش فوق العاده روان و دوست داشتنی ، به فضا سازی که مشابهش کمتر دیده شده و به براحتی برای خواننده شرایطی را بوجود میاره که با پوست و استخوانش احساسات و عواطف نویسنده را درک کنه،
آفرین واقعا عالی و زیبا
امیدوارم کارتون را ادامه بدید
شاد باشید و مانا
با احترام ندید بدید ۱۴۰۰/۸/۸

1 ❤️

839955
2021-10-31 02:40:26 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

839962
2021-10-31 04:28:51 +0330 +0330

منتظر پارت بعدیشم 💔😑

1 ❤️

840000
2021-10-31 14:26:18 +0330 +0330

سلام
تو سرچ ساده یه موضوع خاص تو گوگل،سر از داستانت در آوردم.
کاری به تابو یا شهوانی و… ندارم ولی ثبت نام کردن تا نظر بدم.
نوع داستان نویسیت خوب بود و غلط های املاییت هم میشد گردن صفحه کلید گوشی انداخت ولی از نهایت داستان بدم اومد.
البته با توجه به تصویر سازی ذهن خودم چون این روابط هرچی عمیقتر و قشنگتر بشه،ویرانی بیشتری به بار میاره.
شاید حدسم اشتباه باشه و نویسنده؛ داستان رو شاخ و برگ دیگه ای بده و جهتش بچرخه ولی به همین رویه باشه ،یا هردو نفر یا حداقل یکی از این خواهر و برادر به طور کامل نابود میشن.
یا خودکشی و یا خورد شدن کامل و روانی شدن و یا مجبور شدن به تن دادن به ازدواج اجباری از طرف خانواده و یا مهاجرت یکی از دو طرف.
امیدوارم داستان مطابق پیشبینی من نشه چون تو دنیای واقعی متاسفانه مشابهش رو دیدم و آخرش افتضاح بود.
امیدوارم داستان خوب پیش بده!!!
ممنون که وقت گذاشتی.

2 ❤️

840025
2021-10-31 18:50:07 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود. ممنون

1 ❤️

840042
2021-10-31 22:30:23 +0330 +0330

نمیدونم چرا حس میکنم داستان رگه های قوی ای از واقعیت داره

1 ❤️

840046
2021-10-31 22:59:57 +0330 +0330

دیر به دیر مینویسی
این داستان واقعیه؟؟؟

1 ❤️

840233
2021-11-01 16:21:41 +0330 +0330

با توجه به اینکه با سبک خواهر برادری موافق نیستم ولی از قلم عالیتون لذت بردم عالی 👌🏽

1 ❤️

840433
2021-11-02 20:20:50 +0330 +0330

❤️

1 ❤️

840437
2021-11-02 21:53:36 +0330 +0330

خوب بود با وجود طولانی بودن اصلا خسته کننده نبود ادامه بده…

1 ❤️

841101
2021-11-06 03:25:21 +0330 +0330

نایس👏👏👏

1 ❤️

841800
2021-11-09 15:13:01 +0330 +0330

لعنتی بزار زودتر پارت بعدیو دیگههه🥲

1 ❤️

842501
2021-11-14 01:41:03 +0330 +0330

بچه ها سیاوش 4 رو فرستادم یکی دو روز دیگه آپلود میشه. جای خیلی بدی تمومش کردم، دقیقا تو اوج =)) لطفا بهم فوش ندین چون ادامه ش رو هم بعدا میذارم

0 ❤️

905826
2022-12-07 20:10:10 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️