سیاوش (۴)

1400/08/26

...قسمت قبل

بعد از رسیدن به آرزومون یا حداقل برآورده شدن آرزوی من، هیچی نمیتونستیم بگیم. سیاوش پیشونیش رو به سر من تکیه داده بود با ریتمی آروم پلک میزد. سیاوش رو نمیدونم ولی مغز من آچمز شده بود. نه حرکتی می تونستم بکنم نه چیزی بگم، فقط غرق در شوق دیوانگی چند دقیقه گذشته بودم. خیلی خوب بود. خیلی… اینجوری میشه توصیفش کرد، مثل اینکه با تمام وجود بیداری، ولی انگار داری خواب میبینی و تصور می کنی واقعیت جلوت، ساخته ی ذهنته. همه حس های عالی تو رگ هات جاری ان، اما مطمن نیستی واقعی ان با نه. کلمات بیشتر از این قدرت شرح حالتم رو ندارند. اون لحظه تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که با دستم پشت سر سیاوش رو ناز کنم. لمس سیاوش نشونه ای بود از زنده و بیدار بودنم. هنوز از طعم لبهای سیاوش سیر نشده بودم که صدای مامان تو راهپله پیچید: بچها؟ بیاین! داریم غذا رو می کشیم. حرف های مامان مثل ساچمه های تفنگ دولول، روح های غوطه ورمون رو در آسمون ها مثل اردک های وحشی شکار کرد. سیاوش ازم سریع فاصله گرفت، یکی دو تا سرفه آروم کرد که صداش صاف بشه و بعد گفت الان میایم. بعدش رو به من کرد. مطمن بودم باید حرف هایی رو به هم می گفتیم، اما دریغ از توانایی گفتن حتی یک کلمه. اینجای کار واقعا سخت بود. فک نکنم کسی حتی بتونه تصور کنه که حرف زدن با داداشت راجب اولین ماچ زندیگتون با هم، چه قدر میتونه دشوار باشه. کلی حرف های تلنبار شده تو دل و رودمون پیچ میخورد اما راهی به بیرون نمی تونست پیدا کنه. درست مثل آتشفشانی که تن ها سنگ روشو پشونده، شاید الان زورش نرسه ولی بالاخره یه روز فوران میکنه. شایدم هیچ کدوممون جرعت باز کردن سر صحبت رو نداشتیم و بعد از اینکه فهمدیم نمی تونیم چیزی بگیم، سیاوش دستمو گرفت و با لبخند بهم گفت بیا بریم دس صورتمونو بشوریم، دیر شد. خوشحالی پس از برآورده شدن آرزوم، باعث میشد پروانه ها هنوز تو سینه ام پر بزنن. انگار یکی داشت تو سینه تناب میزد. خودم توانایی کنترل حرکات دست و پاهام رو نداشتم و همش دلم میخواست ورجه وورجه کنم. سریع یه آبی به دست صورتمون زدیم و بدو بدو پله هارو اومدیم پایین. احساس می کردم قلبه جفتمونم داره تو شدید ترین شکل ممکن می تپه. به اخر راهرو که رسیدیم مامان داشت بشقاب به دست از جلومون رد میشد با دیدن ما دو تا کرک و پرش ریخت و به طور عجیب مارو نگا کرد. کاری نمیتونستیم بکنیم، واقعا از قیافمون حالت های نا عادی می بارید. سیاوش هنوز میز رو نچیده پشت یکی از صندلی ها نشست و منم چون میخواستم عادی رفتار کنم رفتم که به مامان کمک کنم. اون روز سمیه و عمو اکبر باغ نبودن و فقط ما 5 تا بودیم. داشتم قاشق و چنگال ها رو به تعداد میشموردم که همراه 5 تا لیوان داخل سینی بذارم و ببرم سر سفره. منتهی سندروم بدن بی قرار گرفته بودم و سه بار به طور متوالی چنگال ها از رو سینی سر خرد و زمین افتاد. مامان بهم متعجب تر نگاه کرد.
مامان: حواست کجاست ؟
من: ببخشید
مامان: نمیخواد تو کاری بکنی. برو بشین الان من میارم
من: نه بابا.
مامان: صدات چرا اینجوریه ؟
من: چه جوریه ؟
مامان: منو نگا کن
من: (به صورت خیلی تابلو سرمو به سمت مامان که داشت قسمت زعفرونی پلو رو دیس میریخت چرخوندم) چیه ؟
مامان: (با کمی مکث) گریه کردی ؟
من: نه. چه طور مگه ؟
مامان: بیا نزدیک ببینم
من: ولم کن بابا
سریع برای اینکه گندش در نیاد سینی رو یا خودم به سمت میز بردم و از آشپزخونه در اومدم. لامصب چشام جوریه که اگه یه قطره هم ازش اشک بیاد شبیه کسایی میشم که یه رل گل ناب زدن! از طرفی هم مامان و بابا خیلی تیزن و هرچی باشه بچشونیم و خیلی سریع میتونن بفهمن که حالمون چه جوریه. از که در اومدم نگاه سیاوش از آشپزخونه تا میز روی من بود واین باعث می شد که دلم بیشتر قنج بره و شادی توم فوران کنه. داشتم روی تک تک بشقاب ها قاشق و چنگال میچیدم و لیوان میذاشتم کنارشون. جز سیاست های کیری پیرزن کفتار، منظم بودن سفره است و در حد کسی که سادیسم داشته باشه، طرف رو انقدر اذیت میکنه که سفره یا میز یا اصلا هر کوفت دیگه ای به قدری مرتب باشه که مورد تایید هیتلر باشه. از اونجایی که باباهم سر میز بود و به اخلاق گوه مامانش آشنا بود سفره رو یه نگاهی انداخت و اشاره کرد که یه قاشق کمه.
من: الان میارم
زیرچشی به سیاوش نگاه کردم و چش تو چش شدیم. اون لحظه یه لبخند شرورانه زدیم، درست مثل وقتی که عروس و دوماد بعد از بله برون هم دیگه رو نگاه میکنن. درسته برای اطرافیان خیلی کیری و رو مخه ولی وقتی داخل قضیه میشی، یه شیرینی خاصی داره. به هر نحوی که بود بقیه چیزارو سنبل کردم و تمرگیدیم که غذا کوفت کنیم. مامان بعد از اینکه مامانبزرگ برا خودش غذا ریخت برای همه به اندازه هایی که می دونست غذا کشید و جلمون گذاشت. اصلا میل نداشتم و هنوز بعد از تقریبا 20 دقیقه به خودم نیومده بودم.
مامانبزرگ: غذا باز نمک نداره. نمکدون کو ؟!
من: نمک داره ها…
مامانبزرگ: نداره. نمکدونو نذاشتین سر سفره ؟!
مامان: آخ یادم رفت. تهمینه پاشو نمکدونو بیار
من: باشه ( صندلیمو کشیدم که بلند شم و برای کفتار نمک بیارم)
مامانبزرگ: نمی خواد بلند شی. از سر سفره پاشدن ناشکریه. صد دفعه به همه گفتم سفره رو چیدنی حواستون باشه. سمیه پاشو برو یه نمکدون بیار
مامان: مامان سمیه و اکبر نیستن!
این موضوع برام خیلی خنده دار بود که پیرزن نمیدونست کی سر سفره هست. با خنده ی من خشمش بیشتر شد و شدید تر از مواقع عادی داشت غر می زد. هیچ کس به کیر یا کسشم نبود و هرکودومون تو یه عالمی بودیم ولی اون همچنان داشت به زر زدنش ادامه میداد. من که هنوز داشتم داغی لباهای سیاوش رو برای خودم تداعی میکردم حواسم نبود که فقط دارم به غذام نگاه می کنم. برگشتم و آروم سیاوش رو نگاه کردم و متوجه شدم که به جای خوردن غذا، با قاشقش مشغول هل دادن خورشت به طرف و جا به جا کردن برنجه. انگار که داره خاک بازی میکنه!
مامانبزرگ: شما بالا چیزی خوردین ؟!
من و سیاوش: نه
مامانبزرگ: بخورین غذاتونو. حیفه، برای دونه دونه ی این برنجا زحمت کشیده شده.
بدون اینکه چیزی بگیم همزمان شروع به خوردن کردیم ولی خوب، بازم بیشتر از چند قاشق نتونستیم بخوریم.
مامان: بچه ها بازم بیرون چیزی خوردین ؟
سیاوش: نه بابا مستقیم اومدیم اینجا.
مامان: پس واقعا چرا نمی خورین ؟
من: من که ناهارو زیاد خوردم، میل ندارم
مامان: ناهار از کجا آوردین؟!
من: (فهمیدم که ریدم و مامان اونروز اصلا ناهار نپخته بود) اره. ساندویچ خوردم
مامان: پس چرا دروغ میگین ؟!
سیاوش: (با لحن عصبی) بابا این خورده بود قبل اینکه ما بیایم!
مامانبزرگ: آرومتر! موقع غذا خیلی حرف نمیزنن.
قشنگ تابلو بود که یه کاسه ای زیر نیم کاسه داریم چون حتی از کوچک ترین حرف هامون هم کس شعر می بارید. ریتم جوییدن غذای بابا آروم تر شد و با یه نگاه دنباله دار با مامان تلپاتی طور صحبت کردن و به هم اشاره کردن که این دوتا مشکوک میزنن. خداروشکر کفتار همچنان داشت نصیحت می کرد و میگفت ساندویچ نخورین خوب نیست و فلان و حتی برای یک بار هم که شده، مزخرفاتش به دردم خورده بود. سیاوش رو نمیدونم، ولی شک نداشتم اگه مامان اینا یکمی هم منو سوال پیچ می کردن، می تونستن از زیر زبونم بکشن که از داداشم نیم ساعت پیش لب گرفتم. بعد از شام سیاوش و مامانبزرگ همدیگه رو بغل و خدافظی کردن ودرا ومدیم که برگردیم. طبق معمول منو سیاوش با پراید اومده بودیم. اون موقع بود که فهمیدم خیلی هم حس جالبی ندارم. درست مثل در رفتگی دست و پا، که اولش گرمی و چیزی حس نمیکنی ولی بعد از یکی دو ساعت پدرت در میاد. خیلی خجالت آور بود که بخوام دوباره با سیاوش تنها باشم. با اینکه انقدرررر حرف داشتم برای گفتن که شاید اون لحظه حرفای تو سینه ام رو تو یک لحظه مینوشتی، یه رمان 400 صفحه ای می شد. میخواستم بهش بگ که خیلی وقته دوسش دارم. بهش بگم که ماله خودمه و به هیچ کسه دیگه ای نمیدمش و یاد آوری کنم که چشاش دو دو بزنه دمار از روزگارش در میارم. دلم میخواست راجب کارمون حرف بزنیم، راجب اینکه اصلا درست بود یا نه. اما دریغ از یک کلمه! نه من، نه سیاوش! سکوت مرگ بار. تقریبا 10 دیقه مونده بود که برسیم.
سیاوش: تهمینه ؟
من: (با ذوق) جانم؟
سیاوش: هیچی.
معمولا اگه هر دختری رو صدا کنی و وقتی حواسش جمع تو شد، تو پاسخ بگی هیچی، انقدر پیله میکنه که حرف توی دلت رو بهش بگی، و من مستثنی از این قائده نبودم. اگه سیاوش منو صدا میکرد و بعدش میگفت هیچی، ولش کن انقدر گیر سه پیچ میدادم که یه چیزی آخر سر بهم بگه. منتهی اون بار سکوت کردم. دلم میخواست این بار من سر صحبتو باز کنم.
من: سیاوش
سیاوش: جانم
من: ( بعد از کلی مکث و کلنجار رفتن با خودم) هیچی!
سیاوش: …
من: سیاوش ؟
ساویش: جانم؟
من: … ، حداقل دستمو بگیر
سیاوش لبخند زد و اروم دستمو گرفت. این بار، بار اولی بود که دستامون با منظور تمام تو هم گره خورده بودن. برای اولین بار دستامون عرق کرد. دست سیاوش بهم این جرعتو میداد که ازش خواهش کنم که یه جا نگه داره و دوباره بوسش کنم. منتهی تو کله مسیر مامان اینا از پشت کیپ کرده بودن تو کونه ماشینه ما و هیچ کاری نمی تونستم بکنیم. بقیه ی شب تو سکوت گذشت و تازه تازه عذاب وجدان داشت سراغم میومد. سه روز دیگه سیاوش قرار بود بره و تو یه چشم بهم زدن فهمیدم که ترمینالیم و داریم راهیش میکنیم. تو این دو سه روز سعی میکردیم به رومون نیاریم و تو کل این مدت بیشتر از 5 دقیقه از اون موضوع حرف نزده بودیم. فقط یه صحبت هایی رد و بدل شده بود از این باب که کارمون درست بوده یا نه. خوده سیاوش هم عذاب وجدان داشت و تو حسش به من مردد بود. همه ی سعیمو کردم که موقع خدافظی گریه نکنم. بعد از اینکه مامان اینا صحبت های نهایی رو کردن و علی باهاش خدافظی کرد، نوبت به من رسید. با همه ی زورم بغلش کردم و محکم فشارش دادم. هیچ دلم نمی خواست اون لحظه ولش کنم، چون قسمت اعظمی از وجودم داشت می رفت بندرعباس. بعد از تقریبا 30 ثانیه، سیاوش آروم در گوشم، جوری که بقیه متوجه نشن گفت: خیلی دوست دارم. اون لحظه بازم دلم میخواست اشک شوق بریزم منتهی خودمو کنترل کردم و بیشتر فشارش دادم. جوری که دیگه داشت دنده های قفسه ی سینه خورد می شد. بعد از اینکه دیگه داشت خیلی تابلو می شد که بیش اندازه همدیگه رو بغل کردیم، از هم جدا شدیم و سیاوش سوار اتوبوس شد و ده دقیقه نگذشته بود که اتوبوس حرکت کرد و رفت. از الان دلم برای سیاوش پر می زد. همش میخواستم زودتر مسیر آرژانتین تا خونه طی بشه و برم تو اتاقم گریه کنم. مسیر هی ترافیک بود و همش سعی داشتم حواسم رو پرت نگه دارم وجمع سیاوش نکنم. رسیدیم که خونه پله هارو بدو بدو اومدم بالا و محکم درمو کوبیدم و شروع کردم به گریه کردن مثل ابر بهار. فک کنم بلند بلند گریه میکردم ولی نه مامان نه بابا بهم نزدن. بعد از یکی دو ساعت مداوم گریه کردن، سیاوش بهم زنگ زد.
سیاوش: سلام. خوبی ؟
من: ( با صدای گرفته) سلام
سیاوش: حدس زدم گریه میکنی
من: سیاوش چرا رفتی ؟! بی شرفی به خدا. اه
سیاوش: قربونت برم من. تند تند میام
من: نمیخوام بیای. اه. منو چرا تنها گذاشتی ؟
سیاوش: تهمینه ما که راجب این موضوع اینهمه حرف زدیم
من: …
سیاوش: پاشو دست صورتتو بشور. گریه نکن دیگه
من: باشه
سیاوش: باریکلا. برات کلی سوقاتی میارم
من: چیزی نمی خوام من. فقط حداکثر هر دوهفته یه بار باید بیای.
سیاوش: (با خنده) باشه
من: کجایی الان؟
سیاوش: مطمن نیستم. فک کنم تو مسیر اصفهانیم. نمیدونم از کودوم جاده میره. اما هرچی هست الان دورو برم بر بیابونه! خیلی هم تاریکه . ساعت دوعه شبه ها. تو که خوابت نمی بره پاشو تو اینترنت یه نگاهی بنداز ببین از کودوم مسیر میرن بندرعباس
من: باشه.
سیاوش: بهم خبرشو بده
من: باشه. همین بنویسم مسیر بندرعباس از تهران ؟
سیاوش: اره دیگه. راستی تهمینه دوچرخه ی منو بذار تو زیرزمین. تو دالان نور میخوره بهش
من: باشه
سیاوش: من دیگه نمیتونم حرف بزنم. همه خوابن. رسیدم صب بهت اس ام اس میدم.
من: باشه. مواظبه خودت باش. به تار مو از سرت کم بشه خودم بقیه شو دونه دونه میکنم میریزم زمین.
سیاوش: (با خنده) چشم
من: تو مسیر هم چیزی نخور. اسهال میگیری
سیاوش: خیلی خوب حالا! نمی خواد حرفای مامان اینارو برام تکرار کنی.
من: (با خنده) باشه
سیاوش: ( با لحنه پچ پچ) برو سریع نگا کن ببین کجام الان من، اگه پیدام کردی جایزه داری
من: ( با نیش خنده) باشه
تلفونو آروم قطع کردم و پاورچین پاورچین به آشپزخونه اومدم که یه چیزی بذارم تو دهنم که دیدم همه تو حالن و دارن تو ماهواره سریال میبینن! گفتم: من مثل کت وومن اومدم پایین که طبقه بالا اذیت نشین، الان که دارین آشک ممنوع نگاه میکنین. اونم تکرارشو ! و زدم زیر خنده. از خنده ی من بقیه ام خندیده بودن. مامان اینا وقتایی که سکس داشتن و یا اتفاق خوشحال کننده ای بود شبا رو بیدار میموند و تو حال میخوابیدن. مامان: گشنته ؟
من: اره. چیزی شیرین چی داریم
مامان: حدس بزن
من: بستنی ؟
مامان: چه دقیق. طبقه دوم فریزره. برا ماام بکش بیار.
در فریزرو باز کردم و یه ظرف گنده ی بستنی سنتی رو از ته مثل گنج بیرون کشیدم. و یه کاسه به اندازه ی ظرف میوه خوری برا خودم بستنی کشیدم و داد زدم: مامان من باید برم بالا اگه میخورین بیاین بکشین.
مامان با داد: چی کار داری ؟!
من: میرم ببینم سیاوش الان کجای مسیره
بابا: دیوونه ها ! ( با خنده)
نبود سیاوش اون شب تبدیل به گودپای پارتی شد. انرژی گرفتم و بدو بدو سمت اتاق سیاوش رفتم و پشست سیستمش نشستم و زدم تو گوگل : میسر تهران به بندر عباس. یه کس شعر هایی آورد و داشتم یکی یکیشونو میخوندم و همزمان یه قاشق پر بستنی خامه ای میزدم بر بدن. بعد از دو سه دیقیه به سیاوش زنگ زدم
سیاوش: ( با لحن آروم) سلام
من: سیاوش فک کنم کاشانی
سیاوش: کاشانی که اسمه آخونده! از کجا میره
من: (با دهنه پر از بستنی) نوودوم
سیاوش: (با خنده ی خفه شده) داری بستنی میلونبونی ؟!
من: (زدم زیر خنده و بستی آب شده از دهنم فواره کرد) کثافت ! بستینم از دهنم پرید بیرون رو ریخت رو همه ی کامپیوترت
سیاوش: اشکالی نداره. تو فقط بگو چه فهمیدی
من: والا اینجا نوشته که یه مسیر از سمت کاشانه ، اون یکی از اصفهانه الان تو تو کودومی ؟؟
سیاوش: صب کن یه تابلو ببینم. هاان اینجا نوشته بندرگناوه 340 کیلومتر !
من: فک کنم گم شدی سیاوش ! ( هار هار هار)
سیاوش: زهرمار. نخندون منو کثافث. همه خوابن. برو بگیر بخواب
من: ( دو لپام پر از بستنی ) خابوام نومویااد
سیاوش: باشه بستنیتو کوفت کن. بهم اس ام اس بده
تا آخرین قطره ی بستنی رو خوردم و ظرف رو لیسیدم گذاشتم کنار. پاشدم به اتاق برگشتم چون جای خالی سیاوش خوف ناک بود وهر آن ممکن بود حاله خوبمو سمی کنه. آروم خودمو به اتاق خودم رسوندم و زیر لاحافم رفتم. اون روز تا سحر با سیاوش مسخره بازی کردیم. تقریبا ساعت 5 صب بود که هر دو بیدار بدویم. اس ام اس پشته اس ام اس. از خاطرات می گفتیم وسطا به چیزایی عشقی نگا میکردیم و برای اولین بار از لذت بوسمون با هم حرف زدیم. من و سیاوش واقعا خواهر برادرای خوبی بودیم و رابطه ی خاصی داشتیم. از طرفی بهترین دوستای هم بودیم و تقریبا از سر و کون هم خبر داشتیم. منتهی قاطی کردن ان دو رابطه و تبدیل تو به یه رابطه ی عاشقونه خیلی سخت بود. اگه رابطه عاشقانمون رو می تونستیم با سایر رابطه ها مون قاطی کنیم، رابطه مملو از صمیمیت، خواهر برادی مخلوط با عشق داشتیم. یعنی چزی که هر دومون میخواستیم. عینه یه زن و شوهر خوشحال گه به موقع دیت رفتنشون عوض اینکه این دسته اونو بگیر اون یکی رو، می توسنتیم مثل دو تا دوست قدم بزنبم، بگبم و بخندیم. یا وقتی واسه هر کودوممن یه مشکلی پیش اومد مثل یه خواهر با برادر خوب پشتش واسیم و شبا مثل طلا تو تیز آب سنطانی تو تخت تو هم حل بیشم. این ارزوی من بود. تقریبا 8 صب بود و زارت ! شارژ من تموم شدش! پاشیدم خابالو خابالو چادر نماز مهمون رو سرم کردم و با همون دمپایی که سیاوش باهاش نون میگرفت به سمت آقای صداقت روانه شدم. رسیدم که تو نفسم بریده بود. بهش گفتم یه شارژ 5 ای ایرانسل…
آقای صداقت: صب به خیر تهمینه جان حالتون خوبه ؟
-اره آقای صداقت فقط این شارژ مارو بی زخمت سریع تر بده که الان میریسه
-کی می رسیه ؟
-سیاوش دیگه
-به سلامتی ایشالا (کشرو باز کرد و یه نوار شارژ دوهزارتومنی ایرانسل داد بهم)
-سکه دارین ؟
-الان میخوای بزنیش ؟!ً
-اره
-(یع سکه بهم داد,)
-آقای صداقت شارژ 5ای بده. این دوهزاریه
-(شارژ رو عوض کرد و یه دونه از این مستطیلیا بهم داد)
تو سریع ترین شکل ممکن شارژو با کد شگفت انگیز وارد کردم و در اومدم. اصلا یادم رفت پولشو یدم ! خلاصه تو مسیر، برای سیاوش اس ام اس دادم: دیدی عشقت بیدار می مونه ؟؟
-فدات شم، به بیدار بودنت اصلا شک ندارم، ولی شارژو از کجا آورید ؟
-رفتم خریدم الان اومدم
-الهی پرپر بشم به پات
-خدا نکنه عشقم  من همه چیمو میریزم به پات. یه شب که بیدار موندن با تو که این داستانارو نداره
-(با تاخیر) تهینه من الان از اتوبوس پیاده شدم. نمیدونییی هوا چقدرر گرممه !!!
-فدات شم خسته نباشی
-حتی با تیشرتم عرق میکنی، ببین من باید برم دنباله چرخ دستی که بارامو جا به جا کنم، تاکسی بگیرم برم خوابگاه، تو ام بگیر بخواب، پا شدی اس بده یا زنگ بزن
-فدات بشم. کاش الان کنارت بودم کمکت می کردم.
-خودم میکنم. تو فقط بخواب. نگرانم حرالت خرابشه، یه ساعتم نخوابیدی
-چشم، صب به خیر D:
-صب توام به خیر
رسیدم که خونه مامان اینا داشتن صبونه میچیدن. سلام کردم و صدای بلند گفتم سیاوش رسید و با لبخند گفتم که میرم به بخوابم. مامان پیشنهاد داد که شیکم خالی نخواب، بیا یه چیزی بخور، منم به زور اومدم پایین با شادی یکی دو لقمه با چایی شیرین خوردم و رفتم که تخت بخوابم. تقریبا ساعت عصر 5 بود که سیاوش داشت اتاقشو میچید. بهش زنگ زدم:
سیاوش: الو ؟
تهمینه: سلام
-خوبی ؟ چرا انقد زود پا شدی ؟
-دیگه نتونستم بخوابم، تو چی کار کردی ؟؟
-هیچی منم با مکافات آوردمشون تو اتاق 407. اتاقه منه انگار. بعد تنهام فعلا کسی نیومده.
-چه شکلی اتاقتون ؟
-خیلی چیز خاصی نداره. یه یخچاله ارج داره، 2 تا تخت 2 طبقه هر گوشه. 4 تا کمد، 2 تا میز.
-وسایلاتو جه به جا کردی؟
-اره یه چیزاییو رو گذاشتم تو یکی از کمد ها. تشکمم پهن کردم رو یکی از تختا
-اینترنت چی ؟
-خوابگوه وایفای داره. صب کن وسطو جمع و جور کردم بهت تصویری زنگ می زنم
-باشه، ولی خوابگوه چیه ؟
-یه اصطلاحه. تازه یاد گرفتم. اینجا هر که به خوابگاه میگه خوابگاه بهش میگن ترمک! باید انقدر بگی خوابگوه که عادت کنی.
-(هر هر هر) خاک تو سره ترمه صفریت کنین =)))))
-تصویری زنگ بزن. من آنلاینم
-باشه
یه ده دیقه تو نت داشتم این ور اون ور میکردم که یاهومسنجر پیام داد: تهمینه از اکانته من برو بیرون تو ماله خودت آن شو. منم داخل اکانت خودم شدم و سیاوش بهم زنگ زد. تو نگاه اول اتاقش خیلی خوشگل نبود. موکت های کهنه ی طوسی همه جا پهن بود و روشون زغال قلیون ریخته بود. اما ویوی خاصی داشت و باز می شد به دریا! به به ! تازه قیافه ی سیاوشو دیده بودم که فهمیدم الان 1000 کیلمومتری ازم دور تدره. زدم زیر گریه و گفتم: الان دستم بهت نمی رسه که نازم کنی. من چی کار کنم وقتیایی که اعصبانی ام ؟ تو خونه نیستی که شبایی که من ترسیدم پاشم بیام پیشت. لعنتی! بیشرف و … باز زدم زیر گربه. چشامو که باز کردم فهمیدم سیاوشم داره گریه میکنه. چه جزء اون اشک شوق، این اولین باری بود که گریه می کرد. مرد که نباید گریه کنه، هرچند دلتنگ من بوده و عذرش موجهه. یه یک هفته ای کشید که سیاوش جابه جا شدنش تموم شه، به سلف عادت کنه، یا چه بدونم حتی از دسشویی عمومی استفاده کنه! سیاوش تو چشم من هرچقدرم مرد بود، حسابی لوس و نونر بار اومده بود. تیتیش مامانی بود یه جورایی. مثلا اتاقش همیشه به هم ریخته بود و اگه من تمیز نمیکردم فک کنم کرم میذاشت. خیلی آشپزی بلد نبود و کارای خونه رو خوب نمیتونست انجام بده و حسابی نیازمند من یا مامان بود. یادمه موقع هایی که من خونه نبودم اون حتی حوصله نمیکرد پاشه برای خودش چایی دم کنه. از این موضوع خیلی حرس میخوردم که چرا انقد دست و پا چلفتیه. چن بار مثلا تو صف نونوایی یا حتی تو داروخونه وفتی که شلوغ باشه، رفته بودن تو نوبتش و اون به خاطر این که دعوا نکنه یا مثلا احترام کسیو که ازش بزرگتره رو نگه داره هیچی نگفته بود ولی خوب عوضش از من حسابی کتک خورده بود. دلم حسابی شور میزد که الان که من نیستم کنارش حالش چه طوره، کسی هست به کاراش برسه ؟ ازش مراقبت کنه؟ اه… همه ی این یه هفته رو مداوم با هم صحبت کردیم ولی همچنان نمیتونستیم مستقیم به حسامون اشاره کنیم. باور کنید که ساختن یه رابطه ی عاشقونه از صفر خیلی آسون تر از تبدیل یه رابطه ی دوستانه به عاشقانه س. حالا اگه طرف مقابلت داداشهه خونیت باشه دیگه واویلای قبل مصیبته! بعد از یک هفته بوی گه مهر سر رسید و مدرسه ها باز شد. سیاوش یه هفته زودتر رفته بود، معمولا هم ترم اولیا اینجوری میرن. مامان اینا به زور منو کلاس کنکور ثبت نام کرده بودن و گیر داده بودن حتما باید سراسری قبول شی وگرنه آبرو و حیثیتمون میره! آقا اصلا من نمیخوام درس بخونم. باید به کی بگم ؟! همزمان با من سیاوش هم کلاس هاش شروع شد. اولین روز کلاسشون به قدری خوشحال بودم که قابل وصف نیست. چون سیاوش بهم گفت همه ی هم ورودیاش پسرن و اون سال اصلا هیچ دختری اون دانشگاه رو نزده. چون روابط عمومیش خوب بود سریع با همه بر خورده بود. منتهی هم اتاقیاش خیلی جالب نبودن. می گفت هر کودوممون از یه سمته ایرانیم و فرهنگ های مختلف داریم. بهم از چیزایی که تو خوابگاه اتفاق میوفتاد تعریف می کرد. مثلا دو نفر سر تخت با هم بزن بزن کرده بودن. یا تو نوبت غذا کار به فوش و فوش کاری کشیده بود و پای حراست به خوابگاه باز شده بود. مثلا می گفت یکی از هماتاقیاش خیلی مومنه و سر صبح ساعت 5 پامیشه با صدای بلند نماز میخونه ! اون یکی تریاکی و همیشه نعشه ست. یکی دیگه شونم که باهش خوب دوست شده بود تقریبا عادی بود ولی از لحاظ فرهنگی اندازه ی ملا و آدم فرق داشتن. سیاوش همه ی اینارو مو به مو برام تعریف میکرد. روزی 3-4 ساعت حرف میزدیم. خیلی بیشتر از مواقعی که با هم بودیم. رسید روز اول مدرسه و با همه ی بی میلیم پاشدم که برم سر کلاس. خداروشکر دست از سر پیش دانشگاهی ها ورداشته بودن و ما سر صف وای نمیستادیم. یه هفته ای بود که حنانه رو ندیده بودم و یکمی دلم براش تنگ شده بود. از خونه که در اومدم بهش گفتم که بیاد با هم بریم. باباش اون سال بیخیال شده بود و کلا یکمی از مود گیر بودن در اومده بود. حتی یه چند باری هم جلوی داداشش وایساده بود و گفته بود خواهرت آدمه و حق زندگی داره. (اوهو چه حرفا). سر یکی از چهار راه ها سلام عیلک کردیم و شروع به قدم زدین کردیم
حنانه: چه خبر ؟
من: سلامتی. از تو چه خبر ؟
-هستیم دیگه. کلاسای علی اینا از سوم شروع میشه
-عه ؟ مال سیاوش اینا شرع شده از 3 روز پیش
-یعنی از شهریور ؟!
-اره
-جای خالی سیاوش دیده نمیشه برات ؟
-چرا… ولی راستشو بگم حنانه، خیلی با هم حرف میزنیم. گاها یادم میره نیست
-اخی ! چه ناز
تو این لحظه می می سمته چپم لرزید و بهم اس ام اس اومد. یادم افتاد صب به سیاوش اس نداده بدم. اخه قرار بود مدرسه رفتنی بهش بگم و مثلا اون منو راهی کنه و از اینجور خوزفلات. دستمو انداختم از بین دکمه 4 ام و 3 ام تو سوتینم و از زیر میمیم گوشیمو در آوردم و شروع به خوندن اس ام اس سیاوش کردم: خواب موندی باز؟! پاشو مدرسه داری نکبت. یه لبخند زدم و شروع به نوشتن جواب سیاوش کردم. یه لحظه حواسم جمع حنانه شد که با دهنه باز داشت منو نگاه می کرد. با تعجب پرسیدم : چیه ؟
حنانه: …
من: چی شده ؟
-( زد زیر خنده در حدی که تعادلشو نتونست کنترل کنه و نشست زمین)
-چیه ؟! به چی میخندی ؟!
-هاااان… (هه هه هه ) زندگی اینه. گهی زین به پشت گهی پشت به زین
-چی میگی ؟!
-یادته پارسال به کار من می خندیدی که گوشمو لای ممه م قایم میکردم ؟!
-هان…
-الان سر خودت اومده (هار هار هار)
-خفه شو
-بد بخت حالا اولاشه. صب کن یکمی برف بباره…یکمی سرد بشه هوا… دهنت گاییدس
-باشه حالا ( شروع به جواب دادن سیاوش کردم: سلام فدات شم. نه اتفاقا به موقع بیدار شدم و الان با حنانه داریم میری مدرسه)
-کیه طرف ؟ باز چشه منو دور دیدی حرک زدی برا خودت ؟
-هیچی بابا سیاوشه
-…
-ازم میپرسه رفتم مدرسه یا خواب موندم
-بی عرضه. همین سیاوش به تو پیام بده. این همه پسر دنبالتن، برات له له میزنن بعد تو گیر سه پیچ دادی به داداشه خودت.
-مثلا کیا گیر دادن ؟!
-مهدی !
-همون بچه پولدار، خوشگله رو میگی که دوسته علی؟
-پولدار ؟! خره میلیاردن ! پسره تازه گواهینامه گرفته باباش براش لندکروز خریده
-لندکروز دیگه چیه ؟!
-تو چقدر گاگولی دختر! تویوتا لندکروز. از این شاسی بلندا که تو خوابم نمیبینیش
-خوب مبارکه، به من چه ربطی داره ؟
-یه دل نه 100 دل عاشقته مثلا.
-تو از کجا میدونی ؟
-یادته یکی از عکسای تکی تو که اون روز با هم تو حیاط انداختیم گم شده بود ؟
-خوب ؟
-مهدی اونو از علی کش رفته. هزار بار به علی گفته که حاضره برات جونشو بده. سر همین موضوع هم با علی میونشون شکراب شده و بگی نگی به خاطر سیاوش غیرتتو نگه داشته.
-( حواسم کلا پرت جواب سیاوش شد: فدات بشم. مواظبه خودت باش. پیش دانشگاهی خیلی سخت نیست. برا خودت بستنی بخر که من نیستم برگشتنی بخرم. پولم کم داشتی به خودم بگو)
-شایدم عاشقت شده !
-باز تو کسو شعر گفتی ؟ ببین من و علی چند وقته همدیگه رو میشناسیم
-شوخی کردم بابا خره حتی میگفته شماره تو کش رفته بهت اس ام اسم داده
-همه ی این شماره ها رو عرض یه روز میذارم تو بلک لیست !
-عقده ای. میگه مامانشم با مامانت حرف زده و اون زارتی رد کرده
-اره از این خواستگارا خیلی هستن. خیلیاشونو حتی مامانم به من نمیگه
-اره منم دارم. ولی خوب میدونی من تو زندگیم شخصی به نام علی هست. ولی تو چی ؟!
-…
-تنها پسری که بهش فک میکنی سیاوشه.
-(بازم سرمو انداختم پایین و مشغول اس ام اس بازی شدم)
-چی میگفت ؟
-هیچی برام آرزوی موفقیت می کرد
-همین؟!
-اره
-د همین نیست دیگه
-یعنی چی ؟!
-… هیچی بی خیال
-نه حرفتو بگو حنانه
-تو عاشقه سیاوشی ! داداشه خودت ! شاید خودتم ندونی
-( با لحن پوز خند) باشه تو راس میگی
-میدونی چقدر گناهه؟ میدونی که هیچ وقت بهش نمیرسی ؟!
-دادزدم: خفهههه شوووووو
حنانه از این حرفم یکه خورد. یکمی ازم سرد شد و باهام تا آخر اون روز حرف نزد. اعصابمو خراب کرده بود. یعنی چی به سیاوش نمیرسم و میرم زیر کسای دیگه میخوابم ؟! زبونتو گاز بگیر. خیلی دوست داشتم همه چیو بهش بگم. این همه راز برای یه نوجون سنگینه. مخصوصا اون سن ها این چیزا برات خیلی مهمه و تو صفحه های اول ذهنت همش عشق و عاشقی به جای پول و سکس ورق میخوره. کسم توش ! نتونستم بگم و حسابی حالم گرفته شد. بقیه روز مثل روزای عادی اول مدرسه گذشت. معلما روزای اولو حوصله نداشتن درس بدن و بیشتر به این کوس شعرا می پرداختن که قراره تو ترم بعد چه گوهی بخورن و چه اتفاقی برامون رغم بزنن ولی خوب به پشم کس هیچکی ام نبود این حرفا، اما هرچی بود از گوش کرده به کلاس عربی بهتر بود. بعد از مدرسه کشان کشان به سمت خونه اومدم و نا خود آگاه مثل روزای به سمت اتاق سیاوش رفتم که خودمو خالی کنم. درشو که باز کردم تازه دوزاریم افتاد الان اون کجاست و من کجام. برای چند ساعت از نبود سیاوش خبر نداشتم اصلا. مبهوت به اتاق خاک گرفته ی سیاوش نگاه می کردم. بدون اون این اتاق نقاشی مونالیزایی بود که توش اثری از مونالیزا نبود. اشک از چشم جاری شد و گوشیمو در آوردم به سیاوش زنگ زدم. اولش کلی بهش فوش دادم که نیست بعدش همه چیو مو به مو تعریف کردم. اون بار بلند پشت تلفن داد زدم که عاشقتم و الان باید تو منو تو بغل بگیری و لبامو بوس کنی. بهم بگی همه چیت ماله! سیاوش کجایی که دارم دق میکنم. فهمیدم اون لحظه سیاوش از از عشق من دورا دور گر گفته بود. بهم گفت برام یه سورپیریز داره و گفت برو زیر تشت تختمو بگرد ببین چی پیدا میکنی. با عجله تلفتن رو قطع کردم و بدو بدو رفتم سراغ تخت سیاوش. با این که سنگین بود تشکشو پرتش کردم کنار یه دفتر پیدا کردم. بیشتر شبیه دفتر خاطرات بود. سریع برش داشتم کردم یه گوشه از کیف چون صدای مامان از پایین میومد که چه خبره اون بالا ؟!
من: هیچی بابا. سیاوش یه چیزیشو میخواست که تو خونه جا گذاشته، دارم اونو پیدا میکنم.
مامان: آروم تر یه خورده
سریع تشک برگردوندم سر جاش و مثل کسایی که یه بسته کوکایین تو جیبشون دارن به اتاق خودم خزیدم. شانس آوردم مامان بالا نیومده بود چون با دیدن اشکای بی جا و مورد من و اتاق بهم خورده سیاوش می فهمید یه حسی بینمون هست. همه ی لباسامو حتی شرتمم در آوردم و آورم زیر پتوم رفتم و شرع کردم به خوندن. یه چیزایی میدیدم که همش باعث میشد داد بزنم منم ! منم خیلی وقته مثل تو ام. دهنم از تعجب و شوق خشک شده بود. بعضی از اونا رو اینجا نوشتم:
تاریخ نا معلوم
“امروز همه روزو تنها بودم. تنهای چیزی که از ذهنم می گشت خواهرم بود. با اون لباسای زیباش، با اون مهربونیش منو دیوونه میکرد. کل روز رو سعی کردم درس بخنم ولیی نشد که نشد. وقتایی که صدام میکرد سرم داد میزد که درس بخون حواست پرت نشه خیلی جالب بود برام. که چه جوری یه شخص می نتونه مرکز زندگیت رو بگیره ؟ همه ی روح و جونتو تسخیر کنه ؟ کل کارات حول مدار اون شخص بچرخه ؟. تهمینه با قیافه ی نازش همیشه جلوش چشمه. 24 ساعت نگران اینم که نکنه چیزیش بشه، نکنه اذییتش کنن.”
26 مهر - - 13
" امروزم مثل روزای عادی بود. صب که بیدار شدم یکمی دنبال اخبار دریایی رفتم. طبق معمول همه رفته بودن مدرسه. امروز تصمیم نداشتم برم اما چون تو کتابخونه قرار داشتم باید میرفتم. با علی هم آهنگ کردیم و با هم رفتیم و بگی نگی خوب تا ساعت 1 ظهر درس خوندیم. از شانس اون روز معلم یکی از فامیلاش مرده بود و بهمون خبر داد که جلسه امروز کنسله و از من و علی خواست که به بقیه ی 5 تا همکلاسیون خبر بدیم و این کارو کردیم. حسابی گشنمون شد و تصمیم گرفتیم امروز بیشتر نمونیم و بقیه رو تو خونه بخونیم. وقتی رسیدم دیدم تهمینه پشت کامپیوتر منه. صداش کردم نشنید! نزدیک تر شدم دیدم تو اکانته فیس بوکه منه. این بار محکم تر صداش کردم که نیم متر پرید هوا! بعدش عوض عذرخواهی شروع کرد به غر زدن و رفت اتاق خودش. از این کاراش خیلی خوشم نمیاد. منظورم از این اخلاقشه. اصلا معذرت نمیخواد که هیچ همیشه طرف مقابلشو میذاره لای منگنه. البته من خیلی بیشتر از اینی که فک کنم دوسش دارم. احساس کردم یه کاسه ای زیر نمی کاسه بود. خوب نشستم و چک کردم دیدم چیزه عجیبی تو اکانتم به چشم نمیخوره. از طرفی هم تهمینه خواهر منه درسته که خیلی وقته بیشتر از یه خواهر بهش حس دارم. ولی به هر حال نباید بیاد منو چک کنه. به نظرم چت من و با اون دختره خونده بود که انقدر عاصی بود. ولی هرچی که بود عادی نبود و مطمنم چیزیرو ازم قایم میکرد. برنامه دارم دوباره ازش بپرسم ببینم چیه. تا الان نشده چیزیو بتونه ازم قایم کنه. اگه نگفت کلک همیشه گیمو روش پیاده می کنم بهش اکلی میگم نگی رمزمو عوض می کنم. تا عصر تو این فکر بودم که … "
27 مهر - - 13
" هر روز خدا همه ی سعیمو میکنم که جلوی حسم رو به تهمینه بگیرم. همش میخوام کاری کنم که مجذوب کسه دیگه ای بشم اما نمیشه. علی با نیم وجب قدش کلی دختر دوروبرشن و چند باری بهم گفته که یکی دو نفر هستن که به تو نخ میدن، اما اصلا برام جذاب نبوده. با بقیه در اومدم و بابا منو سر راهش رسوند کتاب خونه. تا ساعت 1 شدید مشغول درس خوندن بودم. امروز تهمینه طبق معمول خودشو به موش مردگی زده بود و مدرسه نرفته بود. وسطا نگرانش شدم که نکنه واقعا حالش بد باشه. گذشت و دیگه داشت حوصلم سر میرفت که آت اشغالمو ریختم تو کیفم پاشدم که برگردم. تهمینه بهم اس ام اس داد که برام یه چیزی بخر. قبول کردم منتهی امروز برعکس همیشه ازم خواست براش نواربهداشتی بخرم! این اولین باری بود که از من اینو میخواست. همه ی فکرم مشغول این قضیه شده بود که چرا باید از من بخواد نواربهداشتی بخرم. اون موقع اصلا نمیدونستم از کجا نواربهداشتی می خرن! با همین فکر رسیدم دمه صداقت و رفتم تو و از روی عادت همیشگیم چندتا بستنی ورداشتم. با همه خجالت ازش پرسیدم که فلان مدل نواربهداشتی رو دارین و در کمال ناباوری گفت داریم و رفت اون چنگول مانند رو آورد و از بالا یه دونه رو انداخت پایین و جداگونه داخل یه پلاستیک مشکی گذاشت. حساب کردم و از اینکه مجبور نبودم جای دیگه برم خوشحال شدم و به خونه برگشتم. تو حیاط متوجه شدم که تهمینه از پنجرش منو نگاه میکنه، تا اومدم بای بای کنم سرش کشید کنار ! تو ورودی مامان بهم گفت که دوستش اینجاس و مثل گاو نرو تو اتاقش. راستش یکمی خوف برم داشت. پله هارو که بالا اومدم تهمینه با قیافه ی عصبی جلوی درش منتظر من بود. با تعجب سلام کردم و اون با حالت طلبکارانه وسایلشو از دستم گرفت و رفت تو. اولش فک کردم خب لابد برا دوستش میخواد. سریع لباسامو عوض کردم و نگاه به نتیجه مسابقات قایق رانی انداختم و متوجه شدم تیم ایران آخر شده. رفتم آشپزخونه و منتظر شدم مامان غذارو آماده کنه. داشتم با قاشق چنگالم بازی میکردم که تهیمنه دوستش اومدن. الحق ولانصاف دوستش خوشگل بود ولی خوب تو چشم من هیشکی تهمینه نمشه. نشستیم شروع به غذا خوردن کردیم. یه نگاهم به تهمینه افتاد. یه جوری عصبی بود اگه چاقو میکردی تو شکمش خون در نمیومد! سر یه چیز مسخره هم با مامان دعوا کرد و دوستشو تنها گذاشت و رفت! منم به خاطر اینکه دوستش احساس تنهایی نکنه ورشداشتم بردمش اتاقم شروع کردم به کسو شعر گفتن. صحبت از فیس بوک شد و ازم پرسید که چرا درخواست منو قبول نکردی ؟! دیگه از تعجب ریده بودم که انگار یکی صدام کرد که کار تهمینه س. یه چیزایی سمبل کردم و حرف و عوض کردم. خدا رحم کنه، چون اصلا نمی تونم دروغ بگم. داشتم از کشتی میگفتم که گوشیش زنگ خورد رفت. یک ساعت اینا داشتم اتفاقات چند ساعت پیش رو برا خودم هضم می کردم که دیدم نمیشه ! نمیتونم بین رفتار تهمینه و اتفاقای امروز پل بزنم. رفتم به تهمینه سر بزنم که دیدم چشاش پف کرده و رو تختش غمباز زده. حالشو که پرسیدم بهم گفت میمی های من قشنگه ؟! دیگه داشتم شاخ در میاوردم! چرا همچین سوالی رو از من پرسید ؟! بعد از چند لحظه هم یه کاری کرد که برای همیشه تو ذهنم نقش ببنده اون صحنه. لباسشو داد بالا و ممه هاشو نشون من داد و ازم دوباره پرسید قشنگه ؟! اب دهنمو غورت دادم و تو ذهنم گفتم خوشگل تر از اینا هم مگه هست؟ اما تو زبون فقط گفتم قشنگه. بعدش شروع کرد سرم داد و بیداد کردن که به چه حقی میمی های دوستشو نگاه کردم. به خداوندی خدا اصلا من متوجه شون نشده بودم! هی میگفتم به خدا نگاه نکردم هی این بیشتر میکرد. اون لحظه از اینکه تهمینه روم غیرتی شده بود به قدری خوشحال بودم که دوس داشتم آستانه ی در رو گاز بگیرم. تهیمنه همه چیزو بهم گفت که دیروز داشته ریکوست دوستشو پاک میکرده. محکم بغلش کردم. کثافت همیشه کلمه های خاصی رو به کار میبره. همیشه به ممه میگه میمی قربونش برم من… "
10 آبان - - 13
" امروز بدترین یا بهترین اتفاق زندگیم افتاد. کاش امروز صب اصلا بیدار نمیشدم ! الان ساعت 4 صبه و هنوز بیدارم ! همه چیز از التیماتوم دادن مامان راجب خونه ی مامانجون شرع شد. همه ی روز داشت عادی پیش میفت که با تهمینه در اومدیم که بریم خونه مامانجون. من خر ها یادم رفت آب ماشینو چک کنم و تو راه شروع کرد به داغ کردن. یه بار علی بهم گفته بود که اگه در رادیات پپرایدو یه بار باز و بسته کنی دیگه چفت بودنش از بین میره و آب خالی میکنه، منم که قبلا یه چند باری باز و بسته کرده بودم، یادم رفته بود در نو بخرم براش. تو مسیر تهمینه هی بهم میگفت که دسشویی داره. خیلی هم شدید بود در حدی که به خودش می پیچید. نزدیک بود که برسیم که لعنتی جوش اومد. نگه داشتم بغل و شروع به ریختن آب کردم. تو این حین تهمینه داشت یه چیزایی میگفت، بعد از اینکه دید بهش توجه نمی کنم، دستمو کشید که نگاهش کردم و داد زد: سیاوش به خدا داره میریزه! یه نگاهی به این ور اون ور کردیم دیدم که جایی نیست این بره جیش کنه و به ذهنم رسید بین در های ماشین خوب جایی میشه و خودمم جلوش وای میستم که کسی از بینشون نبینه. پیشنهادشو به تهمینه دادم و بدون اینکه تعلل کنه اومد بین دو تا در و شلوار و شورتشو کشید پایین و شروع کرد به جیش کردن. کاش اون لحظه کور می شدم. مثل کسایی که هیپنوتیز شده زل زده بودم که کسه تهمینه! خواهر خودم. از بین مدل های کسی که با علی روشون اسم گذاشته بودیم، مال تهمینه مدل همبرگری بود. هیچ لب و لوچه ای نداشت و سفید سفید، بی موعه بی مو بود. یه چندتا تار مو مثل شوید یا ریش های رفسنجانی دورو برش در اومده بودن ولی بازم به حساب نمیومد. جیشش با فشار از بین شیار کسش در میومد و صدای خاصی میداد. نمی تونستم چشم از روش بر دارم. یه جوری جیش میکرد که رو کل سطح کسش پخش می شد. دلم میخواست اون لحظه خم شدم کسشو همراه با جیشش بخورم. نه به خاطر اینکه از جیش خوشم بیاد یا به قول علی فتیش داشته باشم. ولی چون داشت از تنه تهمینه خارج میشد برام مقدس بود. اون هرچی که بود تو بدنه تهمینه تولید شده بود و تو قطره قطره ش قسمتی از وجود اونو داشت. بعد از این که جیش کردنش تموم شد پاشد و رو به روم واسیاد. نگاهم از رو کسش به صورتش عوض شد. موهای لختش این بار جلوش صورتش ریخته بود که دست کشیدتشون کنار. غرق در تماشای چشای آبیش شدم، آروم پلک میزد و مستقیم منو نگاه میکرد. صورتش زیابیی خاصی داره لامصب. نگاه کردن صورت تهمینه حس شهوت تو ام با عشق پاک رو برام می چید. دلم میخواست بوسش کنم، محکم، آب دار! بعد از چند لحظه که منو صدا کرد به خودم اومدم. برگشتم سمت موتور و آب ریختن. من چی بود که دیدم ؟! خواب بود یا واقعیت ؟! خاک تو سره من که دیدم اصلا. کله ام گوهی شده بود در حدی که میخوستم سرمو بذارم لای کاپوت، خودمو پرت کنم وسط جاده. بعد از این، این بود که تهمینه ام متوجه حال کیری من شده بود و مداوم حالمو می پرسید. تو مسیر یه بار دستمو گرفت که ضربانمو چک کنه. دل میخواست اون لحظه یه کشیده محکم به صورتش بزنم و بگم مگه نمیبینی به خاطرت تو چه حالی افتادم ؟! چرا با من این کارو کردی ؟ ولی معصوم تر از این حرفا بود. اون کارین کرده بود، من نتونسته بودم جلوی نگاهمو بگیرم…
3 دی - -13
طبق معمول صب زود از بوق خروس بیدار بودم. امروز با علی قرار داشتم اما هیچ حوصله ی دور دور با دوستای عجق وجقشو نداشتم. صب که بود تصمیم گرفتیم یکمی درس بخونم تا شاید امسال فرجی حاصل بشه. اول از هر چیزی یه نگاهی به اتاق تهمینه انداختم. عروسکم من خواب بود. موهای لختش مثل آبشار دور همه ی تنش پخش شده بود. صورت ناز استخونیش سفید تر از همیشه بود و مثل یه بچه خر خر می کرد. دیدن اون مثل همیشه بهم انرژی میداد. بهش نزدیک شدم و ناخود آگاه صورتشو ناز کردم. مثل همیشه مدل خرس های قطبی خوابیده بود و اگه کل شهر رو سیل می برد حتی ککشم نمی گزید. آروم خم شدم و دستشو بوس کردم. احساس کردم اگه جای دیگه شو بوس کنم بیدار میشه. سریع خودمو جمع جور کردم و از اتاق در اومدم. الان که دارم اینو مینوسم از عذاب وجدان دارم میمیرم… "
1 فروردین - - 13
"بله عیده شما ام مبارک، عیده اونا هم مبارک، حتی اون یارویی که داره از او کوچه رد میشه، مال اونم مبارک؛ اونی که الان متوجه شده شوهرش بهش خیانت کرده، مال اون بد بختم مبارک؛ یا حتی مال اونی که پول یه عده ای رو خورده و الان داره لذتشو میبره، مال تو ام مبارک باشه پدرسگ. تحویل ساعت 1.5 شب بود و همه مثل جیرجیک بیدار بودیم و داشتیم سالومه ی زشت رو از پشت تلویزیون نگاه می کردم که تحویل شد. خیلی منتظر تحویل بودم، نه برای اینکه بخوام شادی از خودم در ور بکنم، بلکه به خاطر اینکه این بهونه ی خوبی بهم می داد که تهمینه رو بغل کنم. خیلی وقت بود دستم بهش نخورده بود و نذاشته بودمم بخوره. امروز فرق داشت و اگه هم بغلش میکردم عذاب وجدان نمیگرفتم چون به خاطر عید بود. تو همین فکرا بودم که توپ تحویل رو انداختن و همه الکی پاشدن به طور مسخره به همیدگه تبریک گفتن! تو عاشقانه ترین شکل ممکن خواهرم رو بغل کردم. سعی کردم از ثانیه به ثانیه ش لذت ببرم. خوب موهاشو بو کنم و انرژی خاصیو که ازش ساتع میشه رو همه شو جذب کنم نذارم یه قطره شم حدر بره. وای خدای من، یه روزی دیونه میشم.
تهیمنه ی عزیز تر از جانم. خیلی بیشتر از گنجایش ذهنه انسان عاشقت هستم، خدای من "
با خوندن خاطرات سیاوش صورتم گر گرفت. عشق همه ی وجودمو در نوردید. احساس کردم حشری ام و وقتی دستمو کردم لای پاهام دیدم تقریبا یه نلبکی سر ریز آب پس دادم! دلم میخواست الان سیاوش اینجا بود و مثل صحنه های بکن بکن فیلم های جنگی باهم عشق بازی میکردیم. دلم میخواست ارضا شم. تا به این سن رسیده بودم ارضا نشده بودم. اصلا نمیدونستم چه جوری میشه. دستمو آروم آروم داشتم رو کسم بالا پایین می کردم که ببین اصلا کجاس حس داره و چه کاری باید بکنم که ارضا شم. تو این لحظه سیاوش اس ام اس داد : خوندی ؟
پریدم سمت گوشی و به خودم اومدم: آره
-تهمینه اون تو چیزایی هست که خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم ولی روم نمی شد
-کلمه به کلمه شو خوندم. هنوز تموم نشده. فقط میتونم بگم حرف های منم به تو اندازه ی یه رمانه. خیلی عاشقتم سیاوش
-منم خیلی زیاد
-کی میایی ؟
-هنوز 2 هفته نشده که اینجام. شبیه زندانه برام این ورا
-زود بر گرد
از اون روز رومون بیشتر باز شده بود. خیلی کم اتفاق می افتاد که با اسم کوچیک همدیگه رو صدا کنیم. یه رابطه ی رمانتیک رو شروع کرده بودیم و با سرعت داشتیم پیش می رفتیم. ولی هر دو تامون مطمن بودیم انتهای مسیر جز دره ای عمیق چیزه دیگه ای نیست. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. این همه راز برای دل کوچیک 18 سالم خیلی سنگین بود. تصمیم گرفتم همه چیو به حنانه بگم. یه روز که خونه خلوت بود اونو دعوت کردم و مو به مو همه داستانمو با سیاوش بهش توضیح دادم. اولش حالش بد شد و کلی ندامتم کرد حتی یکی دو روز باهام حرف نزد. اما بعد از این مدت بهم گفت با این که میدونه اشتباهه ولی قصد داره حمایتم کنه و بهم گوش زد که این کار آخر و عاقبت نداره. با کمک های حنانه و به اشتراک گذاشتن افکارم باهاش قدرتم نسبت به لمس و درک یه رابطه ی عاشقانه بیشتر شده بود. به قدری قدرتم زیاد شده بود که می توسنتم حرفای سکسی به سیاوش بزنم. منتهی سیاوش وقتایی که من حشری میشدم منو مسخره میکرد و حسمو می پروند. رو هم رفته تازه دوزاریم افتاده بود که انقدرام دختر سردی نیستم و یه چیزایی تو هست که دلم بخواد امتحان کنم. تازه تازه داشتم به لذت سکس و اینجورچیزا پی می بردم. هر موقع که میخواستیم تصویری حرف بزنیم سیاوش یه گوشه از زیر راهپله ی خوابگاهشونو انتخاب کرده بود که اونجا بهم زنگ بزنه تا کسی مزاحم نشه. بهم میگفت همه تو اتاق سر به سرم میذارن و میگن تو دوسدخدر داری (همون دوست دختر انقد گیر ندین به این کلمه ! =)) ) یه شب ازش قضیه ی جیش کردم ازش سوال پرسیدم. قیافشو تو نور زیر راهپله میدیدم که رنگ لبو شده بود از خجالت. بهم گفت:
-تو از کجا فهمیدی ؟!
-خودت نوشته بودی دیگه
-مگه او صفحه رو خط خطی نکرده بودم ؟!
-نه خیر ( سیاوش خیلی از صفحات دفتر رو خط خطی یا پاره کرده بود)
-… اه
-واقعا خوشت اومد ؟
-نمیخوام راجبش حرف بزنم
-بگووو دیگه… اه
-اره. خیلی خوشم اومد چیزتو دیدم
-کسمو ؟!
-… اره …
-واقعا می خواستی جیشمو بخوری ؟!
-ادامه نده دیگه
-میدونی خیلی از جملت احساساتی شدم. همزمان عقم گرفت البته. از اینکه نوشته بودی چون تو بدنه من ساخته شده برات مقدسه. اصلا یه جور خاصی شدم
-واقیعتو نوشته بودم
-حالا می خوای بخوریش ( با خنده زیاد )
-دیگه زر نزن دیگه
-اگه اینجوری باشه، اگه یه زمونی من بچه بزام باید اونم بخوری
-چرا ؟!
-چون توی وجوده من ساخته شده
-اه… سر شوخی خودت باز میکنیااا…
-( با خنده ) عه ؟ شما شوخی کردنی خوبه ما کردنی بده ؟
-… شام خوردی ؟
-نه یکمی پیش میوه خوردم. می ترسم اسهال بشم
-نه نمیشی. هیچ اشکالی نداره. برو شامتم بخور. یه پاره استخون شدی
-چشم
-من برم کاری نداری ؟!
-من منم ذاتا باید برم. جیشم داره میریزه.
-… ( نگاه سیاوش عوض شد)
-نمیخوای خدافظی کنی ؟
-چرا…
-( یه فکر بکر به سرم رسید) چیه ؟! نکنه دوس داشتی بازم بیای دید بزنی منو ؟!
-اه… ساکت بابا
-دوس داری ببینی منو ؟
-…
-اره ؟!
-اره…
-بیلااااخ. غلط کردی. ( هار هار هار بازم زدم زیر خنده)
-گمشو بابا. شب به خیر
سیاوش مکالمه رو قطع کرد. با خنده پاشدم برم دسشویی که انگار یکی بهم گفت عکس بگیر براش بفرست. فکر این کار به قدری هیجان داشت که دست و پام شروع به لرزیدن کرده بود. انگار تو نوبت سوار شدن به ترن هوایی بودم. گوشیمو ور داشتم رفتم دسشویی. وقتی که داشتم جیش میکردم یه سه چهار عکس بی کیفیت از خودم گرفتم. وقتی ام که بلند شدم یه عکس دیگه که کل کسم گرفتم و تو گوشیم سیو کردم. لامصب کیفیت دوربین گوشی های اون زمون خیلی داغون بود و به زور و مکافات میتونستی تشخیص بدی این عکسه کسه یا هندونه س! یکی دو تاشو از بین همه شون انتخاب کردم و با خودم همش کلنجار میرفتم که بفرستم یا نه که آخر سر شیطون گولم زد. رفتم گوشیمو وصل کردم و عکسای منتخب رو تو کامپیوتر کپی کردم. با سیاوش زنگ زدم و این بار برگشته بود تو اتاق و رو تختش پشت به دیوار نشسته بود. جواب داد : هان ؟
-هان چیه ؟ بگو جانم عشقم (قیافش پکر بود)
-تو اتاقم
-عه؟ باشه پس
-چی کار داری ؟ باید برم بچه ها منتظرن حکم بزنیم
-عه ؟ هیچی
-بگو دیگه
-چشاتو ببند
-چشامو ببندم ؟!
-اره ببند
-( سیاوش که چشاشو بست هم زمان عکسارو براش فرستادم) حالا باز کن
-( سیاوش چشاشو باز کرد و کلیک کرد که عکس ها لود بشه)
-دیدی ؟!
-( عرض یه ثانیه چشای سیاوش 4 تا شد و کلشو به مونیتور لپ تاپ نزدیک تر کرد)
با دیدن قیافه سیاوش فهمیدم که عکسارو دیده. یه هویی از شدت هیجان بدون اینکه چیزی بگم مکالمه رو قطع کردم. انقدر از خود بی خود شده بودم که به جای اینکه کامپیوترو خاموش کنم اونو از برق کشیدم و دوییدم سمت اتاقم و به شکم پریدم رو تختم. صورتمو گذاشتم رو بالش و محکم فشارش دادم. انقدر خجالت می کشدیم که احساس میکردم جدی جدی دارم ذوب میشم میرم تو زمین. بعد از تقریبا یه ربع سیاوش اس ام اس زد: بیداری ؟
من : اره
-خودت گرفتی ؟!
-نه رفتم آتولیه گفتم از کسم عکس بگیرید، میخوام براش کارت ملی بگیرم
-دیوونه. این چه کاری بود کردی ؟!
-خوشت اومد ؟!
-قابل توصیف نیست. وای تهمینه حالم یه جوریه اصلا
-چه جوری ؟
-دارم میمیرم. کاش کنارم بودی
-منم دارم میمیرم. سیاوش خیلی خجالت میکشم
-خجالت نداره عشقه من.
-کسی ندید ؟!
-نه نگران نباش. نمیذارم کسی ببینه
-توروخدا پاکش کن. یه هو یادت میره، یکی از هم اتاقیات میبینه.
-نگران نباش. پاشو آنلاین شو منم برات سورپیریز دارم
با دیدن این جواب سیاوش مثل مجنون به سمت اتاق سیاوش دوویدم. و دوباره کامپیوترو به برق زدم و روشن کردم. گندش بزنن، چون سری پیش مثل اسکول ها اونو از برق در آورده بودم این بار بالا اومدنش خیلی بیشتر از حد معمولی طول کشید. با خودم هی میگفتم الان عکس کیر سیخ شده ش رو برام فرستاده. لامصب اصلا دل تو دلم نبود. بلاخره یاهو مسنجر وصل شد و وارد چت سیاوش شدم. گوه بگیرتش!! خبری از کیر نبود!.. فدای چشای سیاوش بشم من ایشالا. اون همه پولاییو که دوستان و آشنایان به خاطر قبولیش بهش کادو داده بودن رو خرج نکرده بود و باهاشون برای من گوشی لمسی خریده بود. اون موقع ها گوشی لمسی تازه مد شده بود و اولیشو سیاوش برای من خریده بود. مارکش HTC بود. برام نوشته بود که نگه داشته بود اومدنی یه هویی سورپرایزم کنه. قند تو دلم آب شد. باور کنید به خاطر گوشی نبود. به خاطر فداکاری عشقم بود. دوس نداشتم برا من خرج کنه. خودتش تو غربته قربونش بشم. ولی خوب مهربونه دیگه کاریش نمیشه کرد. اون شب خلی خوشحال خوابم برد. خیلی خوب بود اون روز. بعد از اون مقدار صحبت کردنامون بیشتر و بیشتر میشد. عادت کرده بودیم هر شب یکیمون یه داستانی خیالی به هم بگه. مثلا یه شب سیاوش بهم تعریف کرد که : تصور کن بارون میباره و من و تو توی یه باغیم. یه باغ پر از درختای یاسمن، پر از درختای قد علم کرده ی تبریزی. باغ خیلی بزرگه ته و انتها نداره. بوی مه میزنه و منو تو نقش دو تا عاشق داریم آروم قدم مزنیم. خیلی بزگه باغ، اون سرش معلوم نیست و منو تو توش گم شیدم. گم شده های خوشحالی هستیم چون خودمون و عشقمون رو بعد مدت ها زمان پیدا کردیم. دلم میخوام غرق تو بشم. تو وجودت شنا کنم. روحم به روحت گره بخوره و لطافطتش نوازشم بده. آخ تهمینه چقدر پوست تنت لطیفه. وسط بارون شیدید که درختارو تکون میده محکم بغلت کنم و تو چشای آبیت خودم رو ببینم. چقدر تو زیبایی. تورو غرق در بوسه کنم. تو بهشتی، ولی همینجایی…
عشق منو سیاوش به حدی رسیده بود که دیگه راهه برگشت نداشتمو علانا عاشقم هم بودیم و اگه پاش میوفتاد با هم ازدواج می کردیم. به هم حرفایی رو گفته بودیم که Control Z روش تاثیر گذار نبود. آخ سیاوش. خدارو شکر میکنم که جدامون کرد. اگه این جدایی وجود نداشت شاید تا آخر عمر این احساسات رو باید به گور می بردیم. کنار حرف های عاشقونه کلی برنامه دیگه ام چیده بودیم. مثلا کجا بریم دیت، چی کار کنیم، چه کارهایی رو انجام بدیم چه گل هایی بخریم. نمیدونم از بوسه و سکس حرف زده بودیم. از مدلش هاش از قسمت هاش. حتی از مکانش! و همه ی اینا قرار بود در یه هفته ی بعد اتفاق بیوفشته. 6 ام آبان تعطیل بود و یکشنبه. سیاویش برای 4 شنبه شبش بلیط گرفت که بیاد و کلاسای شنبه رو پیچوند که تا آخر یک شنبه با هم باشیم. یعنی روز تمام! همه انتظار هام داشت به نتیجه می رسید هیچ تصوری نداشتم که با دیدن سیاوش چی میشه. چه مقدار از برنامه هامون عملی میشه. اصلا نمیدونستم چه اتفاقی قراراه رخ بده. پوچ مهض بودم. گذشت این یه هفته مثل باد سه شنبه حنانه رو صدا کردم که بیاد کسمو اپیلاسیون کنه
حنانه: مطمنی میخوای با داداشت بخوابی ؟!
من: انقد داداش داداش نکن. بگو عشق، اره عشقمه ولی مطمن نیستم بخوابیم یا نه
حنانه: خوب فکراتو کردی با نه ؟
من: اره کرم. فوقش اگه سکسم نداشته باشیم یه کسه کچل داشته باشم
حنانه: پس دراز بکش لنگاتو باز کن
من: ( بدون اینکه حجالت بکشم لباسامو در آوردم و طاق باز دراز کشیدم)
حنانه: پاتو وا کن ببینم اصلا چی داری اینجا
من: ( پاهامو باز کردم)
حنانه : یا خوده خدا ! کوسو ببین حاجی !
من: چی شده ؟!
حنانه: چقدرررر خوشگله این کس. منی که دختر دهنم آب میوفته. لامصب به خورده کالباس نداره
من: کالباس دیگه چیه ؟
حنانه: مال من یک و نیم کلو کالباس داره
من: کو ببینم ؟
حنانه : (کسشو نشون داد و اون لب های درونیش رو که شبیه پوست مرغ بودن رو کشید بیرون) اینا ها به اینا میگن کالباس
من: خیلی خوب حالا چندشم شد. ماله من چه جوریه ؟
حنانه: اصلا از این چیزا نداره که هیچ، یه لایه ی نازک داره که اونم صورتیه. خلاصه خیلی خوشگله
-مرسی. حالا اپیلاسیون کن
-تو که مو نداری منو مسخره کردی
-من دارم از اینجا می بینم
-یکی دو تا شیوید و میگی؟؟
-اره هر چی هست بکن تمیز کن
-باشه.
اوایل اپیلاسیون یکمی دردم میگرفت اما شوق اینکه که خوودمو دارم برای سیاوش آماده یکنم حس دیگه ای داشت. شد روز چهار شنبه سیاوش قرار بود 10 صب برسه. به مامان اینا نگفته بود که برمیگرده که سورپیریزشون کنه. منم که چهارشنبه ها کلاس نداشتم. یعنی به قول حنانه و علی خونه مکان بود. از صب ساعت 8 بیدار شده بودم و داشتم آرایش میکردم و لباس انتخاب میکردم. هوا خیلی سرد شده به هویی و شروع کرد به برف باریدن. همش تو حال قدم رو میرفتم که الان سیاوش سر میرسیه الان سیاوش سر میرسه. تا اینکه انتظار با پایان رسید. سیاوش از در حیاط وارد شد. بد بخت یادش رفته بود اینجا تهران با تی شرت اومده بود. منو داخل حیات دید بدو بدو دویید سمت و منم به سمت اون. به هم که رسیدیم …
( ممنون از همه دوستانی که امیل زده بودند. نمیخوام راجب واقعی یا خالی بودن این داستان نظر بدم چون اسم ها رو هم حتی عوض نکردم. از همه ی انرژی های + تون متشکرم… قسمت بعدی یکمی دیر میذارم. از دستش ندید که بمبه. ممنون از همه تون)

ادامه...

نوشته: پرنده ی مجهول


👍 39
👎 2
39301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843188
2021-11-18 01:06:48 +0330 +0330

عالی…
دوران یکه تازی شیوا در حال زواله.

1 ❤️

843189
2021-11-18 01:08:31 +0330 +0330

Mobin khan kh

پ چیکار به شیوا بد بخت داری
این به اون چه
شر درست نکن با

4 ❤️

843209
2021-11-18 02:55:57 +0330 +0330

ناموسا انقد تو خماری نزارمون . هیچ داستانیو اینطوری دنبال نکرده بودم . قلمت عالیه . مرسی واقعا

2 ❤️

843211
2021-11-18 02:59:23 +0330 +0330

عالی عالی

2 ❤️

843242
2021-11-18 08:24:51 +0330 +0330

دیشب خابم میومد نخوندم ک با ارژی بخونم الان قشنگ کیف بده بم ک داد عالی بید

2 ❤️

843304
2021-11-18 18:09:04 +0330 +0330

قلمت خیلی نرم و با لطافته
منتظرتیم

1 ❤️

843350
2021-11-19 02:57:31 +0330 +0330

داستانت خوب نوشته شده 👍♥️
دیر به دیر آپ کردنت باعث میشه داستان فراموش بشه تنها بدیش
در کل قلمت خوبه تا اینجا 🌹🥂

1 ❤️

843566
2021-11-20 05:33:35 +0330 +0330

کوسم توش ؟ 😂 😂 باحال بود. داستان جالبیه و داره به جاهای جالبترش میرسه. بی صبرانه منتظرم 😁

1 ❤️

844704
2021-11-26 20:05:14 +0330 +0330

بین انتشار قسمتا خیلی فاصله میفته
داستان آماده نیست ؟؟
یا ادمین منتشر نمیکنه ؟؟
چه کسی پاسخگو است ؟؟؟

1 ❤️

845257
2021-11-30 01:19:50 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

845323
2021-11-30 08:56:37 +0330 +0330

این همه غلط املایی و نگارشی چیه داری.
خیلی خوب بود دمت گرم

1 ❤️

846122
2021-12-04 12:02:00 +0330 +0330

والا به نظر من عالیه و واقعا ازش لذت میبرم و میگم ای کاش منم یکی مثل حنانه تو زندگیم داشتم
عالییییییییییییی

1 ❤️

953136
2023-10-17 14:19:08 +0330 +0330

فوق العاده زیباست،کاری ندارم خاطراتت هست یا داستان غیرواقعی، شرح حال و نگارش یک دختر هست …یا اینکه به عنوان یه نویسنده پسر این داستان یا به دستت رسیده و یانوشتی…
مهم این یکی از زیباترین داستان هایی بود که خونده بودم
موفق باشی

0 ❤️