سیمِ آخر

1400/09/20


چشمام باز کردم.نور آفتاب بعد از گذشتن از پرده و پتوی مسافرتی قرمز رنگی که فصل های سرد پشت پنجره میزدم،فضای قرمز رنگ و  یک دستی رو داخل اتاقم به وجود آورده بود.یک اتاق خواب  سه در چهار در یک  آپارتمان شصت و پنج متری نقلی،داخل یکی از کوچه و پس  کوچه های منیریه.طبق روال هر صبح، دست خواب رفته زیر سرم رو آهسته حرکت دادم و با چشمان خیره به سقف سعی در پیدا کردن گوشی موبایل کردم و بعد از جست و جوی نا موفق روی تخت،گوشی رو از زیر تخت پیدا کردم.ساعت شش و نیم  بود‌.من و آذر معمولا رابطه خوبی با هم داریم .آذر دختر پاییز رو میگم.اگر فصل دیگه ای بود یکم به زمین و زمان فحش میدادم چرا این ساعت باید بیدار شم.اما آذر برام  به قدری عزیز بود که به صبح اول وقتش هم غر نزنم.اون روز دلشوره داشتم و از لحظه بیدار شدنم نگران بودم!
مثل برقی که تمام وجودم رو فرا گرفته باشه علت دلشوره ام  یادم اومد.اون روز باید میرفتم دانشگاه برای مرحله دوم آزمون رشته نوارندگی پیانو .ادامه تحصیل  در رشته دلخواهم،باعث شده بود چهار سال خاطره انگیز زمان کارشناسی داشته باشم.اون هم با تغیر رشته در سال سوم دبیرستان بهترین اتفاقی بود که در زندگی ام میتونستم  تجربه کنم. دلشوره من به  این خاطر بود که بعد از کنکور ارشد هنوز همه چی تموم نشده بود و باید امروز مرحله دوم آزمون که عملی برگزار میشد رو شرکت میکردم.سریع از تختم بیرون پریدم و کارهام رو انجام دادم و  یک ساندویچ نان و پنیر همراه با پارتیتورهای اعلام شده برای آزمون برداشتم و لِی لِی کنان کفش هام رو دم در پوشیدم و از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم.

وقتی که به  سر در دانشگاه رسیدم به ساعت نگاه کردم دو دقیقه وقت داشتم.از سردر تا دانشکده راه زیادی بود پس به ناچار شروع به دویدن کردم و برای دویدن هم  یک دلیل  داشتم.رئیس هیئت ژوری امروز استاد کاظمی بود.کسی که نه من باهاش زمان کارشناسی رابطه خوبی داشتم و نه امروز میخواستم به خاطر دیر رسیدن بهونه دستش بدم.وقتی که به ورودی دانشکده رسیدم بلافاصله رفتم سمت تابلو اعلانات.مقرر شده بود باید دو قطعه برای داوران اجرا کنیم .یک قطعه تک نوازی و یک قطعه دو نوازی همراه با ساز زهی.حتی نمیدونستیم قرار هست با کی اجرا کنیم و از قبل به ما اعلام شده بود  لیست اجرا روز آزمون اعلام خواهد شد.امیدوار بودم از بچه های دانشکده خودمون باشه که قبلا با هم اجرا داشتیم.مهتاب از بهترین ها بود.یک نوازنده  ویولن خوش حس که هر اجرایی باهاش داشتم لذت بردم.اگر امیر  کلید قلب مهتاب رو زود تر از من به دست نیاورده بود، دوست داشتم حتما با مهتاب ازدواج کنم.امیر و مهتاب دو سال بود که با هم نامزد بودن و قرار گذاشته بودن بعد از قبولی ارشد ازدواج کنن.امیر هم دانشگاه خودمون رشته عکاسی میخوند.همینطور که داشتم دنبال اسمم میگشتم یک نفر من رو از پشت صدا کرد

-سلام سعید
+سلام مهتاب خوبی؟
-ممنون هنوز اسمت رو پیدا نکردی؟
+نه.با هم اجرا داریم؟
-نه من با مهدی ستوده اجرا دارم.من نمیفهمم شانس من بهتر از این نیست؟!این پسره زمان اجرا همش استرس میگیره .چرا ما دو تا با هم نباید اجرا داشته باشیم؟
+حتما استاد کاظمی گفته.از لجش با من.میدونه من از خدام با تو اجرا داشته باشم
-راست میگی.زیر سر همون کاظمیه.بیا اسم تو اینجاست با یه جدیدالورود اجرا داری.
برگشتم تابلو رو نگاه کردم و نوک انگشت مهتاب رو دیدم که به اسم من اشاره داره.سعید مشفقی نوازنده پیانو همراه با
رها برزگر نوازنده ویولنسل.قطعه اجرایی:سرناد شوبرت
+مهتاب این دانشجو جدیدالورود کیه میشناسیش؟
-دیروز دیدمش .دنبال واحد آموزش میگشت.یکم با هم حرف زدیم فهمیدم دانشجو جدید هست.دختر آرومی به نظر میومد
+من چه کار به آرومیش دارم.میخوام بدونم ساز زدنش چطوره؟
-آخرین بار که پاریس با هم اجرا داشتیم خوب بود!من رو گرفتی سعید؟من استرس ستوده رو به اندازه کافی دارم تو دیگه مشکلاتت رو خودت حل کن
با یک لبخند از مهتاب جدا شدم و سمت اتاق تمرین رفتم.بعد از چند دقیقه تمرین با پیانو در اتاق باز شد و صدای چند قدم رو شنیدم که از پشت به من نزدیک میشد…سکوت کردم و یک نفر نفس نفس زنان گفت
-آقای مشفقی؟
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم.یک دختر قد بلند با چشمان خرمایی که چند تار موی مشکی از زیر مقنعه اش مشخص بود.پالتو مشکی بلند به همراه شلوار لی آبی و کفش های بوت مشکی رنگش  که بلندی شون تا روی ساق پا  بود.حتما رها بود!
به قدری در بر خورد اول محو زیبایی رها شدم که متوجه سوالش نشدم و رها مجدد تکرار کرد.
-ببخشید آقای مشفقی؟
+ببللله بله .ببخشید.
از پشت پیانو بلند شدم و روبه روی رها ایستادم.لبخندی که به چهره داشت زیبایی صورت بدون آرایش اش  رو بیشتر کرده بود.از نزدیک،پوست سفیدش توجه من  رو به خودش جلب کرد.دزدیدن گاه به گاه نگاهش که حتما به خاطر  برخورد اول بود و سعی میکرد خجالتش رو از من پنهان کنه و من تازه متوجه بند کاور سازش شدم که از پشتش آویزان بود.
+شما باید خانم برزگر باشید دانشجو جدیدالورود.از آشنایی تون خوش وقتم
-بله من هم .به همچنین
سعی کردم یک مقدار آرامش خودم رو به دست بیارم و رفتم درِ اتاق تمرین رو بستم و از رها دعوت کردم تا بنشینه تا یک بار قطعه رو با هم تمرین کنیم.وقتی که رها داشت ساز ویولنسل  رو از کاور بیرون می آورد مهتاب مثل چریک ها در اتاق رو باز کرد و پرید داخل
-سعید استاد کاظمی گفته همه جمع شن سالن آمفی تئاتر و گروه شما باید اول اجرا کنه.
رها که کمی استرسش زیاد شده بود از سر جاش بلند شد و با کمی ترس و عصبانیت گفت:
-ما که هنوز تمرین نکردیم
مهتاب که متوجه استرس رها شده بود جلو اومد و بازوی رها رو گرفت و گفت:
-سلام عزیزم.نگران نباش قبل از اجراتون استاد کاظمی خودش سخنرانی داره و شما فرصت دارین تو ذهنتون یکم  تمرینش کنین.
-سلام عزیزم ببخشید من اینقدر استرس داشتم یادم رفت سلام کنم.
من که متوجه  گیجی رها شده بودم گفتم:
+بیشتر به خاطر من این اتفاق پیش اومده.استاد کاظمی از دوره کارشناسی با من مشکل داره،حالا هم داره تمام تلاشش میکنه من ارشد قبول نشم!
رها بعد از کمی مکث گفت:
-اشکال نداره من هم کارشناسی یک استاد داشتم با من چپ بود.به اجراهای بی تمرین عادت دارم.
در حالی که رها  مشغول قرار دادن سازش توی کاور بود مهتاب سمت من اومد و گفت:
-خدا بهت صبر بده!به ستوده راضی شدم!
وقتی به سالن آمفی تئاتر رسیدیم هم همه ی بچه ها فضای سالن رو پر کرده بود و آقای موسوی خدمات فنی دانشکده مشغول کوک کردن ساز پیانو رویال روی استیج بود.مهتاب ردیف دوم برای ما هم جا گرفته بود.بعد از گذشتن از جمعیت بچه ها که اغلب توی راهرو ایستاده بودن و مشغول هماهنگ کردن قطعاتشون بودن  به ردیف دوم رسیدیم.مهتاب نفر اول رفت و نشست .من هم اول به رها  تعارف کردم و وقتی دیدم با ساز سختشه خودم نفر دوم نشستم و رها صندلی اول نشست.با رسیدن داورها به سالن همه از جا بلند شدیم و بچه ها ،همه روی صندلی هاشون مستقر شدن.استاد کاظمی پشت تریبون رفت و شروع به سخنرانی کرد
“دانشجویان عزیز بسیار خوشحالیم امروز در خدمت شما هستیم.همه شما آزمون تئوری قبول شدین و شرط قبولی قطعی شما قبولی در آزمون عملی امروز هست.بدون شک همه شما امروز قبول نمیشین و دانشجویان مردود مجدد سال آینده باید در آزمون شرکت کنن”
مهتاب که نتونست جلوی خودش رو بگیره خندید و سرش رو پایین انداخت و زد به پای من.من هم که از شدت عصبانیت داشتم خودخوری میکردم یه نگاه به مهتاب کردم که ساکت نشد هیچ، خنده اش بیشر هم شد.رها از استرس شروع به تکون دادن مداوم پاش کرده بود و به زمین ضربه میزد.صدای پاشنه کفشش هم کامل مشخص  بود.از داخل جیبم یک شکلات بیرون آوردم و بهش تعارف کردم.رها متوجه نشد و تمام حواسش به سخنرانی بود.با دستم آروم سر شونش رو لمس کردم و گفتم:
+خانم برزگر‌ بفرمایین شکلات
با حالت ترس برگشت سمت من و شکلات رو دید و خندید.زیباترین لبخندی بود تا اون لحظه دیده بودم.وقتی که میخواست شکلات رو بگیره، شکلات بین دست مون لغزید و افتاد روی پاش.غیر ارادی دستم رو پرت کردم تا جلوی افتادن شکلات رو بگیرم که چند لحظه بعد دیدم دست من و رها روی دست هم دیگه هست.چشم در چشم به هم نگاه میکردیم و زمان متوقف شده بود.از لب تا گونه ها.چشم ها.چند تار موی فرو افتاده در صورتش.چهره این دختر زیبایی تمام بود.اجزای هماهنگی که روی یک بوم سفید نقاشی شده بود.بعد از چند لحظه به خودم اومدم و سردی  دست رها رو احساس کردم.حتما از استرس بود.با لبخند شکلات رو کف  دستش گذاشتم و دستش رو بستم.رها هنوز خیره به من نگاه میکرد.اشاره کردم به دستش و آروم زیر لب گفتم بخور.وقتی که رها شروع کرد به خوردن شکلات دو تا دست هام رو با فشردن به هم شروع به گرم کردن کردم و به رها اشاره کردم مثل من انجام بده.
بعد از پایان سخنرانی اسم من و رها  رو اعلام کردن برای اجرا.هر دو بلند شدیم و به رها کمک کردم سازش رو از کاور بیرون آورد و براش تا روی استیج  بردم  و  کمک کردم روی صندلی اش مستقر شه.وقتی که رها ساز رو در آغوش کشید و آماده برای نواختن شد محو زیبایی اش شدم.لبه پالتو رو به گوشه پاش پرت کرد و پای راستش رو با چکمه پاشنه بلند جلو گذاشته بود.در اون لحظه به این  فکر میکردم ای کاش  در زمان و مکان دیگه ای بودیم که صدای استاد کاظمی من رو به خودم آورد و سمت پیانو رفتم. پارتیتورها رو جلوم گذاشتم،به رها نگاه کردم و  هم حس شروع  کردیم.نت به نت و سکوت به سکوت  با هم همراه بودیم.رها جوری ساز رو مینواخت انگار در دنیای دیگری بود.اجرای ما خیلی خوب شد و بعد از اجراهای تک نوازی همه شروع به ترک کردن سالن آمفی تئاتر کردن و قرار شد نتایج تا دو روز دیگه اعلام بشه.
محوطه بیرون دانشکده مشغول قدم زدن بودم و رها رو زیر نظر داشتم .نمیتونستم آشوب دلم رو نادیده بگیرم.از اولین نگاه امروز رها،حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود.بر خلاف قبل که همیشه مردد احساسم رو به کسی میگفتم حس میکردم باید صریح باشم و همه چی رو بگم.از روز اول؟شاید نه‌…این آشوبی بود که از درون من رو بین یک دو راهی گذاشته بود.رها به سمت من نزدیک میشد.تمایل به صحبت رو در اون هم حس میکردم وقتی نزدیک من رسید بی اختیار گفتم “رها خانوم” و اون هم همزمان گفت “آقای مشف…”
نمیدونم چرا اسم کوچیکش رو صدا زدم ولی سعی کردم درستش کنم و بلا فاصله گفتم +ببخشید خانم برزگر.
-نه خواهش میکنم راحت باشین
+باید ببخشید از اجرای بی نظیرتون لذت بردم و هیجان زده بودم.
-آقا سعید اشکال نداره راحت باشین میتونید من رو به اسم کوچیک صدا کنین
+مدت ها بود با کسی به این خوبی اجرا نداشتم.خیلی نوازنده خوبی هستین
-رها دستی به گوشه مقنعه اش کشید و موهای بیرون ریخته اش رو به زیر مقنعه داد و گفت:
-همراهی شما باعث شد امروز خودم باشم
همینطور که خیره به لبش بودم گفتم:
+آره امروز رها بودی
برای چند لحظه سکوت بین مون برقرار شد.حس کردم رها دوست داره کم کم خداحافظی کنه.اما نمیتونستم حس درونی ام رو بهش نگم.یا الان یا هیچ وقت!
+رها خانم میخواستم بگم اگر وقت تون آزاده دعوت کنم ناهار با هم باشیم
حس کردم از پیشنهادم هم خوشحال شد هم جا خورد
-اگر اجازه بدین آقا سعید فرصت دیگه:
+الان نزدیک ظهر هست رها خانم.امروز آزمون هم که خوب بوده.راستش من عادت ندارم این مواقع برم خونه.داشتم میرفتم سمت تجریش خوشحال میشم همراه من باشید
رها که بین دو راهی اومدن و نیومدن مونده بود سعی کردم با یک نشانه اون رو به اومدن ترغیب کنم و شروع کردم به گرم کردن دست هام به هم.رها که به یاد لحظه قبل از اجرا افتاد خندید و قبول کرد.از دانشگاه حرکت کردیم و خودمون رو با مترو  به تجریش رسوندیم.بعد از کمی گشت و گذار رفتیم دربند و ناهار خوردیم.در تمام لحظات حس میکردم رها همراهیش گرم تر میشد.تمام مدتی که  تجریش بودیم از حال و هوای اونجا و صفاش با هم گپ میزدیم.هر دو عاشق محله های قدیمی بودیم و معماری ایرانی رو خیلی دوست داشتیم.بعد از ناهار به رها پیشنهاد دادم تا با هم روی یک قطعه کار کنیم.خودم یک قطعه جدید نوشته بودم و دوست داشتم با ویولنسل همراه باشه.وقتی پیشنهادش رو با رها مطرح کردم خوشحال  شد و ازش دعوت کردم بریم آپارتمان من که ضمن صرف کردن چای عصرانه هم قطعه رو بشنوه هم پارتیتورهای ویولنسل  رو بهش نشون بدم و رها قبول کرد!
وقتی که قدم زنان به نزدیکی کوچه رسیدیم نم نم باران ادامه داشت.رنگ زرد و نارنجی برگ های خیس پیاده رو خودنمایی میکرد.در حالی که چتر رو بالای سرمون گرفته بودم صدای پاشنه های کفش رها تنها صدایی بود که با صدای جوی داخل کوچه همراه شده بود
-چه کوچه ساکت و آرومی دارین
+آره وقتی که دنبال خونه بودم میخواستم جایی باشه هم دست رسی اش خوب باشه هم خلوت باشه
-سعید به نظرت  تهران چطور شهریه
+از چه نظر؟
-نمیدونم برداشتت از وقتی که اینجایی؟
+شهر هزار رنگ!
-آهان .سخته پس
+نه جنبه مثبتش رو ببین. من هر جا هستم لذت میبرم
وقتی که به آپارتمان رسیدیم رها همینجور که مشغول در آوردن بوت ها و پالتوش بود از همون دم در مشغول دیدن فضای خونه شد.بعد یه چشم بالا انداخت و گفت:
-بد نیست!
+بد نیست!؟انتظار داشتی کاخ گلستان ببرمت؟
-نه از خوابگاه انصافا بهتر هست
+بازم خدا رو شکر!چایی  یا قهوه؟
رها همینطور که مشغول  باز کردن دکمه های پالتوش بود یه دست به زیر مقنعه برد و بازش کرد و موهای مشکی اش مثل آبشار به دورش ریختن.و بعد به من گفت:
-دعوت  به صرف چایی بودم
رها همینطور که میخندید ادامه به باز کردن دکمه های پالتوش کرد.وقتی که کامل پالتوش رو باز کرد پلیور قرمز رنگ اش نمایان شد.
سینه های رها کاملا از زیر پلیور مشخص بودن.من همینطور که مات زیبایی رها بودم رفتم سمت آشپزخانه تا کتری رو روی گاز بذارم‌.وقتی که برگشتم رها رو دیدم که پشت به من ایستاده و با بازی کردن با پاهاش  مشغول دیدن کتاب های کتاب خونه بود‌.من هم پالتوی  خودم رو در آوردم و روی کاناپه گذاشتم و  پیراهن سفیدم رو از شلوار  بیرون آوردم  و روی شلوار انداختم و دوتا از دکمه های  بالاش رو باز کردم  و یه دستمال برداشتم و مشغول خشک کردن گردنم شدم.و بعد سمت گرامافون رفتم و حلقه پاواراتی رو برداشتم و روی دستگاه گذاشتم و شروع به خواندن کرد.آهنگ “o sole mio”…“آه ای خورشید من‌‌”.روی کاناپه نشستم و دست هام رو از پشت  زیر سرم گذاشتم و مشغول دیدن رها شدم.وقتی که برگشت دید خیره بهش نگاه میکنم…
-چیه؟
+هیچی!
-هیچی!با چشمات داری میخوریم!
+نه فقط مدت ها بود تجربه اش نکرده بودم!
-تجربه چی؟
+دیدن یه دختر داخل خونه که با وجود من احساس راحتی کنه و مشغول انجام دادن کارهای عادی اش باشه و من فقط بنشینم و  ببینمش و پاواراتی گوش بدم
رها خندید و سری تکون داد و مشغول دیدن کتاب ها شد و زیر لب گفت
-تو دیوونه ای
توی دلم  گفتم شاید!از لحظه اولی که تو رو دیدم!
صدای سوت کتری بلند شد و به بهانه چایی درست کردن رفتم سمت آشپزخونه و ده دقیقه بعد با سینی چایی و بیسکوییت برگشتم.سینی چایی رو روی میز گذاشتم و به رها تعارف کردم.
+چایی دارچین دوست داشتی؟حواسم نبود بپرسم
-آره دوست دارم.هوای سرد میچسبه
+چرا ویولنسل رو انتخاب کردی رها؟
-چون موقع نواختن همیشه حس خوبی بهم میده .حسی متفاوت.
+میخواستم در مورد قطعه بهت بگم .ملودی اش سال ها پیش توی ذهنم شکل گرفت این ها پارتیتور های ویولون سل هست.
بعد رفتم روی کاناپه کنار رها نشستم.
+دوست داری با هم اجراش کنیم؟
-حتما!چرا که نه!
اون لحظه شهوت و عطشِ خواستن تمام وجودم رو گرفته بود که رها رو ببوسم.یک لحظه  تا انجانش فاصله داشتم ولی یک حس  درونی کوفتی که همیشه مانع من میشد باز نذاشت!بلند شدم و رفتم کنترل دی وی دی رو برداشتم و روشن کردم و گرامافون رو هم خاموش کردم.
+فایل صوتی خروجی کامپیوتر رو ریختم روی فلش میخوای همینطور که پارتیتور ها رو میبینی بشنوی؟
-آره چه بهتر با حسش هم بیشتر آشنا میشم
بعد از پخش کردن موسیقی دو باره روی کاناپه روبروی رها نشستم و استکان چایی رو برداشتم و مشغول خوردن شدم.رها هم در حین شنیدن موسیقی چایی اش رو برداشت و دو قلپ خورد و با دست چپ موهاش رو پشت گوش انداخت و نت ها رو میدید و سرش رو تکون میداد.بازی لب های  رها با لبه لیوان من رو بیشتر تحریک میکرد.نمیدونم چرا کوچیک ترین حرکاتش من رو به سمت خودش جذب میکرد.موسیقی تموم شد و من سرم پایین بود و مشغول بازی کردن با کنترل دی وی دی روی میز بودم و میچرخوندمش.با تمام شدن موسیقی چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد رها گفت:
-عااااالی بود سعید.چقدر حسش قشنگ بود
من همینطور مشغول چرخوندن کنترل روی میز بودم.با چرخش آخر، سر کنترل به سمت رها ایستاد و سرم بالا آوردم و پرسیدم:
+شجاعت یا حقیقت؟
-دیوونه شدی بازیت گرفته سعید؟
خندیدم و سرم تکون دادم و گفتم:
+شاید!حالا بگو شجاعت یا حقیقت؟
رها یک خنده از ته دل کرد و سرش رو عقب برد و بعد گفت -باشه.حقیقت!
پرسیدم:
+قطعه رو واقعا دوست داشتی؟
-این دیگه چه سوالیه آره الان گفتم که
+باشه نوبت تو است
رها خندید و گفت باشه و اومد جلو کنترل رو چرخوند و کنترل به سمت من ایستاد.
-شجاعت یا حقیقت
+حقیقت
-حاضری این قطعه رو با من کار کنی؟
خندیدم و گفتم:
+آره این چه سوالیه
کنترل رو چرخوندم و به سمت رها ایستاد:
+شجاعت یا حقیقت؟
-حقیقت
+تا حالا با کسی رابطه داشتی؟
با پرسیدن این سوال لبخند روی لب های رها خشک شد و سکوت سنگینی فضا رو گرفت.میدونستم با پرسیدن این سوال همه چی رو خراب میکنم.اما میخواستم صریح باشم.از روز اول.چشمام خیره به رها بود تا واکنشش رو ببینم.با یک صدای آروم گفت آره و خیره به من شد.فهمیدم بهتره ادامه ندم.دستم گذاشتم روی میز که کنترل رو بردارم و گفتم :
+باشه ادامه نمیدم.
رها بلافاصله دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-بازی که شروع کردی تا آخر ادامه بده
و رها آروم دست من رو برداشت و کنترل رو چرخوند این بار سمت خودش ایستاد.گفتم:
شجاعت یا حقیقت؟
-حقیقت
+تو به من حسی داری؟
-نمیدونم
و بعد بلافاصله توی چشمام نگاه کرد و گفت:
-تو قبلا با کسی رابطه داشتی؟
+آره
-تو به من حسی داری؟
+آره
-شجاعت یا حقیقت؟
بلند شدم و روی کاناپه کنار رها نشستم .لبهام رو روی لب هاش گذاشتم و شروع به بوسیدن کردم.نفس های گرم که تند تر میشدن صداشون به گوش هر دومون میرسید.دست هام رو از پشت روی کمر رها گذاشتم و همراه با بوسیدن نوازش میکردم .رها هم با دستاش بازوهای من رو گرفت و مشغول لب گرفتن شد.
دست هام رو آروم از پشت رها به سمت جلو کشیدم .پلیورش مانع میشد از لمس پوست سفیدش لذت ببرم.برای در آوردن لباسش لحظه شماری میکردم.اما گذاشتم همه چیز آروم پیش بره.دستم رو روی گردنش گذاشتم و همراه هر بوسه گردنش رو لمس میکردم.لب های رها هر لحظه داغ تر میشد و شروع به بازی با لب هامون کرده بودیم .سعی میکردم رطوبت  و خیسی زبونش رو با زبونم حس کنم و زمانی که با طعم لبش قاطی میشد حس دیوانه کننده ای داشت .دستم رو به کمرش نزدیک کردم و از زیر پلیور به بدنش چسبوندم و آهسته شروع به لمس بدنش کردم .بدن نرمی  داشت و حس لمس بدن رها من رو هر لحظه برانگیخته تر میکرد.مالیدن بدن مون به هم تنها تمنایی بود اون لحظه داشتم.با یک دست آروم رها رو به پشت خوابوندم و دست دیگه رو به سوتین نزدیک کردم و از زیر سوتین شروع به لمس نوک سینه رها کردم و  شروع به حرکت دادن بدنم روی رها کردم.هر دو غرق در لذت شده بودیم و رها پاش رو به پای من محکم تر فشار داد و سرش کمی عقب برد و چشماش رو بست و یک آه از سر لذت کشید.همراهی رها من رو ترغیب میکرد آهسته تر پیش برم.آهسته شروع به در آوردن پلیور نسبتا گشاد و سوتینش کردم.یک سوتین مشکی رنگ.عطر تن رها هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.نوک انگشتم رو با دهن خیس کردم و بعد از هجوم بعدی به لب های رها آروم با نوک انگشت نوک سینه صورتی رنگش رو ماساژ میدادم.صدای ناله های رها هر لحظه بیشتر میشد و حرکات بدنش تند تر شده بود و با  هر لمس و بوسه بدنش رو محکم تر به من میچسبوند.آروم یک لب ملایم از لب هاش گرفتم و بلند شدم و با نوک انگشت شروع به لمس گردنش کردم و به سمت سینه هاش دستم رو کشیدم.همینطور با نوک انگشت اطراف سینه هاش رو لمس میکردم شروع به بوسه های کوچیک روی گردنش کردم و لب هام رو به سینه هاش نزدیک کردم.بعد از آخرین بوسه ای که بین سینه هاش کردم نوک زبونم رو به نوک سینه اش  زدم و با زبون شروع به بازی با نوک سینه اش کردم و آهسته ضربه های کوچیکی روی نوک سینه اش میزدم.ناله های رها که بلندتر شده بود من رو ترغیب کرد نوک سینه  دیگه رو هم نوازش کنم و بعد آهسته دستم رو به بین پاش نزدیک تر کردم.بعد از باز کردن دکمه شلوار دستم رو از زیر شورت بین پاش گذاشتم و با نوک انگشت شروع به ماساژ کردم.رها کاملا شهوت بهش غالب شده بود و شروع به باز کردن دکمه های پیراهن و شلوار من کرد و کیر من رو به دستش گرفته بود و شروع به ماساژ کرد. با اولین برخورد پوست نرم دست رها با کیرم موجی از لذت در بدنم جریان پیدا کرد.با ولع بیشتری شروع به خوردن سینه و ماساژ دادن کُس رها کردم.بعد از چند دقیقه دستم رو بیشتر بین پاش فرو بردم و حرارت و خیسی رو میتونستم کف دستم حس کنم و آهسته شروع به ماساژ کردم و رها هر لحظه  ناله هاش بلند تر میشد و کیر من رو با سرعت بیشتری ماساژ داد که باعث شد من هم شروع به ناله کنم.سرم رو بلند کردم و به چشم رها خیره شدم و بعد از چند لحظه لاله گوشش رو بوسیدم و در گوشش زمزمه کردم:
+قشنگ ترین نقاشی رو دارم میبینم و زیباترین موسیقی رو دارم میشنوم
-رها خندید و گفت:
+دیوونه! بیشتر میخوامت
بعد از در آوردن شلوار و شورت هامون ، آهسته رها رو در آغوش کشیدم و از روی کاناپه  بلندش کردم و خودم نشستم و رها  دو زانو جوری که کمی فاصله بین مون بود روی من قرار گرفت.خودم رو به زحمت خم کردم و یه بسته کاندوم که داخل کشو کنار کاناپه داشتم برداشتم و یکی رو استفاده کردم.رها که دیگه کاملا شهوت از چشماش میبارید ،خم شد و توی گوشم زمزمه کرد بسپارش به من و کمرش رو پایین آورد و آروم شروع به مالیدن کسش به سر کیرم کرد.منم که کامل سیخ کرده بودم میتونستم تمام داغی و حرارت کسش رو حس کنم.رها  با دستش آروم کیر من رو گرفته بود و با لبه های خیس کسش باهاش بازی میکرد که همین باعث میشد صداش رو بشنوم و یواش یواش شروع به فرو بردن کرد و هر دو در موجی از لذت و شهوت غرق شدیم.

چند دقیقه بعد هر دو نفس زنان روی کاناپه کنار هم دراز کشیده بودیم و به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم.به چشم رها خیره شدم و گفتم:
+شجاعت یا حقیقت؟
خندید و گفت:
-حقیقت!
پرسیدم:
کدوم سیم سازت رو بیشتر از همه دوست داری؟
:بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
سیم آخر!

پ.ن:
پارتیتور:قطعه موسیقی نوشته شده
ویولنسل با نام cello هم شناخته میشود اما به علت محبوبت بیشتر از نام اول استفاده شد
ساز زهی:ساز هایی که دارای سیم هستند و برای نواختن به ارتعاش سیم نیاز هست مانند:گیتار،ویولن،ویولنسل،تار.

نوشته: آقای تنها


👍 39
👎 2
16201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847413
2021-12-11 01:42:38 +0330 +0330

قشنگ بود اما داستان خیلی سریعتر از حد معمول پیش رفت و این مقدار صمیمیت و دلدادگی واسه یک آشنایی یک روزه بیش از حد غیر معموله.و اینکه در یک قسمت نوشته که از روز اول چشمم دنبال رها بود درحالیکه کل داستان از آشنایی تا پایان در یک روز اتفاق افتاده.

6 ❤️

847417
2021-12-11 01:48:38 +0330 +0330

fesher1978

درود دوست عزیزم و ضمن تشکر از ادمین عزیز .متوجه منظورتون هستم.سپاس که مطالعه کردین.من قبلا داستان دنباله دار هم نوشتم برداشتم این بود اگر بیشتر ادامه پیدا میکرد خسته کننده میشد.سپاس از اشتراک گذاری نظرتون🙏🏼🌹

2 ❤️

847444
2021-12-11 04:03:37 +0330 +0330

Eli.j
سلام.ممنونم از اشتراک گذاری حسی که از داستان گرفتین 🙏🏼🌹

0 ❤️

847467
2021-12-11 09:00:41 +0330 +0330

واقعا حیف شد …سوژه خوبی بود ولی بطور جد گند زدی بهش رفت …این که گفتی نمیخواستم داستان چند قسمتی بشه مبادا خواننده حوصله اش سر بره …اصلا توجیه خوبی نبود …با این کارت فقط منطق رو از داستان از بین بردی و با دست خودت داستانی رو که میتونست روال عادی خودش رو طی کنه رفته رفته تاثیر گذاری خودش رو نشون بده ، باور پذیریش رو زیر سوال بردی و شد بزرگترین نقطه ضعف داستان …من که با فضای دانشگاهی و رشته موسیقی و بخصوص زیباترین قطعه موسیقی پاواراتی داشتم حال میکردم …یهو همه اینها در چشم بهم زدنی به تصنیف خوان دوره گرد با موسیقی سازن ضربی دایره زنگی …که شعر سکینه دایی قیزی رو میخونه تبدیل شد و پشت بندش صحنه رقص قوچعلی روی نیمکت کلاس و تصنیف خوانی " بچه بودم نفهم بودم " سیامک در همون کلاس ( کاراکترهای فیلم صمد به مدرسه میرود ) جلوی چشمم اومد …حالم رو گرفت احساس کردم نویسنده منو دست انداخته …!
صبح با دختره اشنا شدی …بدون شناخت از هم بدون هماهنگ بودن در نواختن …امتحان رو گدروندی …با بفرمای اول تجریش …با بفرمای دوم خونه …با بفرمای سوم …لنگ ها هوا …ضرباً زورا !! سرجمع سه ساعت هم نشد!. در عجب موندم مهتاب چه جوری از زیرت دررفته بود …واقعا میتونم بگم تو خار مادر کازانوا و دون ژوان و جولیوس سزار و زال ممد خودمون رو تو قبر گاییدی و معروفیتشون رو به بعنوان کس باز ترین مردان تاریخ از درجه اعتبار ساقط کردی …چه برسه به زنده هاشون که آلن دلون و احمدی نژاد باشند که دیگه هیچی …جای خود دارند…

4 ❤️

847470
2021-12-11 09:13:44 +0330 +0330

saeid 75

ممنونم سعید آقا.نه جدی!!سهوی بوده 😂😂😂😂

1 ❤️

847473
2021-12-11 09:25:36 +0330 +0330

Espozitto

ممنون دوست عزیز از اشتراک گذاری نظرتون.از اینکه تصورتون این بوده مهتاب زیر من بوده که در بره مشخصه داستان رو متوجه نشدین!مهتاب و راوی اصلا صنمی نداشتن به غیر از دو دوست دانشجو و فکر میکنم حتی به نامزدی مهتاب هم دقت نکردین.ماجرای مهتاب و امیر داستان دیگری است که در ارتباط با همین داستان نوشته خواهد شد.اگر تصورتون این هست که به بازی گرفته شدین و وقت تون ضایع شده متاسفم.بنده تلاش خودم رو کردم داستان جذابی باشه و منظور بنده از کوتاه سازی داستان عدم ظرفیت مخاطب برای داستان بلند نیست.عدم ظرفیت خودم رو برای بیشتر از حد نوشتن بیان کردم که داستان رو به سمت دیگری ببرم و تکرار مکررات کنم و بیشتر به مخاطب توهین کنم!خوشحالم با فضای هنری داستان ارتباط برقرار کردین و صمیمانه ممنونم که نظرتون سهیم شدین و برای بنده حتما آموزنده هست و در قسمت های بعدی در حد توان حتما لحاظ میکنم 🙏🏼🌹

1 ❤️

847476
2021-12-11 09:30:31 +0330 +0330

saeid 75
حتما میخونم.جذاب شد 😂😂😅😅👌👌.قلم شما ثابت شده هست آقا سعید 🌹🍃🌹

1 ❤️

847490
2021-12-11 11:37:31 +0330 +0330

بعضی اوقات که این داستان ها رو میخونم با خودم فکر میکنم چقدر مطابق واقع پیش میره. ۹۹ درصد داستان های شهوانی کصشر خالصن. اما این با وجود مقدار زیادی اغراق، به نسبت بقیه داستان های شهوانی نزدیک تر بود به واقع. هرچند بعید میدونم یکی رو که تازه امروز دیدی اینقدر راحت بیاد بهت بده. اما در کل خوندنش خالی از لطف نبود. قلم خوبی داری. امیدوارم توی جاهایی خیلی بهتر از اینجا هم ازش استفاده کنی

1 ❤️

847491
2021-12-11 11:39:03 +0330 +0330

Im MK

سلام.ممنون دوست خوش قلم که مطالعه کردین و انرژی خوب تون.آره داستان خودمم همینطور شد انگار 😅.ولی خوب همین نظرات سازنده شما دوستان عزیز کمک میکنه به بهتر شدن.ممنون از حضورتون 🌹🍃🙏🏼

1 ❤️

847502
2021-12-11 12:44:05 +0330 +0330

آقای تنها…
دررابطه با مهتاب گویا متوجه منظورم نشدید…
عنوان کردن اسم مهتاب صرفا یه کنایه طنز امیز به نویسنده بود که بگم وقتی در سه چهارساعت ، با سه بفرما تکلیف رها معلوم میشه چطور اجازه داد قبل از اینکه با دیگری نامزد کنه از زیر دستش در بره تا حسرت نکشه. اینهم جملاتی که بهش استناد کردم…
“اگر امیر کلید قلب مهتاب رو زود تر از من به دست نیاورده بود، دوست داشتم حتما با مهتاب ازدواج کنم.”
برای همین کازانوا رو که از خانم بازهای بنام پاریس بود به کنایه مثال کشیدم که در مقابل سرعت عمل شما در مخ زدن در اون مدت کوتاه ، تو گور خایه پیچ شده…
ممنون از توجهت و پاسخی که دادی .

0 ❤️

847507
2021-12-11 12:54:34 +0330 +0330

Admin57
ممنونم دوست عزیز از انرژی خوب تون.حتما و قطعا داستان من نقطه ضعف های زیادی داره.اما نوشتن سال ها میل و خواسته من بوده و شهوانی باعث شده برای دوستان و مخاطبان اینجا بنویسم و از نقطه نظرات یاد بگیرم و بتونم تمرین کنم و بهتر بنویسم.ممنون از توجه تون دوست عزیزم 🙏🏼🌹🍃

0 ❤️

847509
2021-12-11 12:57:02 +0330 +0330

سلام مجدد دوست عزیزم.قطعا داستان من نقطه ضعف های زیادی داره و من نویسنده آماتور هستم‌.امیدوارم در نوشته های بعدی ایرادات کمتری داشته باشم🙏🏼🌹

0 ❤️

847510
2021-12-11 12:58:27 +0330 +0330

ممنون از توجه تون.خیلی خوشحال شدم برداشت تون رو از داستان اشتراک گذاشتین 🙏🏼🌹🍃

0 ❤️

847511
2021-12-11 13:02:52 +0330 +0330

Espozitto
سلام مجدد دوست عزیزم.قطعا داستان من نقطه ضعف های زیادی داره و من نویسنده آماتور هستم‌.امیدوارم در نوشته های بعدی ایرادات کمتری داشته باشم🙏🏼🌹

0 ❤️

847513
2021-12-11 13:03:55 +0330 +0330

peonye
ممنون از توجه تون.خیلی خوشحال شدم برداشت تون رو از داستان اشتراک گذاشتین 🙏🏼🌹🍃

0 ❤️

847521
2021-12-11 13:41:10 +0330 +0330

چه عاشقانه‌ی آهنگین و جذابی😍😍😍👌👌👌👌
واقعا دوسش داشتم و کاملا منو در خودش حل کرد. در حدی که سکسشون برام آهنگین و مخلوطی از صدای پیانو و ویولونسل بود .
عاشق داستان هایی هستم که هیچ پیشینه و پایان خاصی نداره
نه سعید رو کامل میشناسم و نه رها
شخصیت ها مبهم اما جذابن و این هنر تو بود که با این‌همه ابهام، تونستی خواننده رو با داستان همراه کنی
کمی ایراد دستوری و نگارشی داشت
حاضرم داستان بعدی رو برات ادیت کنم 😁
عکس اول داستانت هم بی نظیر بود 😍👌
لایک ۸ با یه عالمه بادکنک قرمز‌🎈

2 ❤️

847526
2021-12-11 13:49:00 +0330 +0330

sepideh58
سپیده بانو ممنون شما همیشه خودتون اینقدر خوش حس هستین که انرژی مثبت هم میدین.حتماااباعث افتخارمه اگر قبول زحمت کنین.حضورتون و انرژی تون باعث افتخاره 🙏🏼🌹🌹🍃😍😍🙏🏼

2 ❤️

847528
2021-12-11 13:55:17 +0330 +0330

EAZY
سلام دوست قدیمی.ممنون وقت گذاشتی برای مطالعه و خوشحالم پسندت بود و مرسی از اشتراک گذاری نظرت.🙏🏼😍😍🌹❤🍃🙏🏼

1 ❤️

847529
2021-12-11 13:56:41 +0330 +0330

آقای تنهای عزیز
زحمتی نیست خوشحال میشم کمکی کنم 🎈

2 ❤️

847530
2021-12-11 14:18:35 +0330 +0330

عالی دوست عزیز…
سلایقمان خیلی به هم نزدیک است.

1 ❤️

847531
2021-12-11 14:29:32 +0330 +0330

sepideh58
🙏🏼🌹🌹😍❤🙏🏼

1 ❤️

847532
2021-12-11 14:32:37 +0330 +0330

Mobin khan kh
دوست عزیز و خوش قلم.خیلی ممنونم از شما و خوشحالم پسندتون بود و شما هم موسیقی کلاسیک دنبال میکنید
🙏🏼🌹🌹❤🌹🙏🏼

0 ❤️

847546
2021-12-11 15:40:07 +0330 +0330

درود
از نحوه نگارش شما خوشم اومد(زیبا .کوتاه .احساسی )
با ارزوی موفقیت روز افزون برای شما
منتطر کارهای بعدی شما هستم 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

847556
2021-12-11 16:52:58 +0330 +0330

Mehrbano arezo

ممنونم از لطف شما.سپاس که نظرتون رو سهیم شدین.باعث افتخاره 🙏🏼🌹🌹🌹🍃🙏🏼

0 ❤️

847575
2021-12-11 21:22:27 +0330 +0330

Nafas7196
ممنونم از لطف تون.خوشحالم داستان پسندتون بود و ممنون از اشتراک گذاری حس و نگاه تون 🙏🏼🌹🍃❤🙏🏼

1 ❤️

847576
2021-12-11 21:24:50 +0330 +0330

.نیکان.
نیکان جان خودت میدونی نظرات نویسنده خوش قلمی چون شما چقدر برای بنده ارزشمند هست و ممنونم از لطف همیشگی ات بی صبرانه منتظر هنر آفرینی ات هستم 🙏🏼🌹🌹🍃❤🙏🏼

1 ❤️

847616
2021-12-12 08:03:02 +0330 +0330

جذاب بود 👌 😎

1 ❤️

847625
2021-12-12 09:00:39 +0330 +0330

عالی بود از داستان لذت بردم
منتظر داستان های دیگه ازت هستم
موفق باشی

1 ❤️

847635
2021-12-12 10:56:28 +0330 +0330

ممنونم از لطف شما و اشتراک گذاری نظرتون🙏🏼🌹🍃

0 ❤️

847636
2021-12-12 10:58:04 +0330 +0330

F15eagle

0 ❤️

847637
2021-12-12 11:00:46 +0330 +0330

sina101s
ممنونم از لطف تون🙏🏼🌹🍃
pesar_._khob
ممنونم دوست من از انرژی خوب همیشگی ات
🙏🏼🌹❤🍃

1 ❤️

847705
2021-12-13 00:16:51 +0330 +0330

تا وسطاش خوندم ریدی گلم

0 ❤️

847735
2021-12-13 02:31:22 +0330 +0330

ali97bo
امیدارم به بلوغ کلامی برسی کاربرعزیز.🌹گل گاوزبان توصیه میشود

0 ❤️

848070
2021-12-15 19:47:43 +0330 +0330

خیلی خوب بود و میتونست بهترم باشه.
نقطه ضعفش این بود که تمام این اتفاقات تو یه روز افتاد و باور پذیر بودنشو سخت کرد.
نیازی هم به چند قسمتی کردن داستان نبود با یه گپ بین روز واقعه و مثلاً روز اعلام نتایج میتونست عالی پیش بره.
ممنون بابت قلم زیبات
موفق باشی

2 ❤️

848348
2021-12-17 13:57:45 +0330 +0330

Washkin

ممنونم از لطف تون و اشتراک گذاری نظرتون.بله موردی که اشاره کردین کاملا درسته.حتما در نگارش های بعد اصلاح خواهد شد.ممنون که وقت گذاشتین برای مطالعه 🙏🏼🌹❤🙏🏼

1 ❤️

848457
2021-12-18 01:47:26 +0330 +0330

ShivaBanoo

ممنون شیوا بانو.خیلی کامل بود نقدتون.حتما برای نوشته های بعدی استفاده میکنم.مرسی که وقت گذاشتین 🙏🏼🌹❤🍃🙏🏼

0 ❤️

848460
2021-12-18 01:59:30 +0330 +0330

The_Wolf46

ممنونم که مطالعه کردین دوست عزیز🙏🏼🌹🍃❤🙏🏼

0 ❤️