شراره خواهر زن عموم

1393/11/03

سلام به همه ی کاربرای عزیز وبسایت شهوانی،ماجرایی که براتون تعریف میکنم یه خاطرست،یعنی قبلا برام اتفاق افتاده البته هیچ اصراری ندارم تا بهتون این واقعیتو تحمیل کنم،همین که از نوشتم لذت ببرید و سرگرم بشید برام کافیه دوستان خوبم(هرچند سن وسالم از خیلی از شما ها ممکنه که بیشتر باشه اما باعثه افتخاره که شما رو دوستای خودم بدونم)،خب حالا بریم سر اصل مطلب:

تازه بیست سالم شده بود که جنگ تموم شد و من که از منطقه برگشته بودم شروع کردم به درس خوندن. بعد از 6 ماه دیپلم گرفتم و چون درسم خیلی بد نبود با استفاده از سهمیه، دانشگاه قبول شدم. از کودکی به یکی ازدختر های فامیل علاقه داشتم. اون خواهر یکی از زن عمو هام بود. به اسم شراره. قبلا با هم همبازی بودیم اما نمی دونم یه هو چطور شد اواسط ترم دوم که تو دانشگاه کرمان درس میخوندم ،عموم زنگ زد که بیا عروسی داریم گفتم خوب مبارکه حالا عروسی کی هستش. با جواب عموم دیگه زندگی برام بی معنی شده بود. حتما حدس زدید آره شراره خانوم. سر تون رو درد نیارم یه چند روزی هر فکری که بگید به سرم زد. از خود کشی گرفته تا انتقام،اما با نصیحت های بهترین دوستم رضا که محرم اسرارم بود کمی آروم شدم. باورم نمی شد من خر خیال می کردم اون هم دوستم داره. البته به قول رضا شاید هم همینجور بوده. اخه من کسخل که بخاطر رعایت مسایل شرعی و این جور حرفها و خجالتهای بی مورد چیزی بهش نگفته بودم. فقط از نوع نگاههاش به دلم بود که دوستم داره،شاید باورتون نشه اما اون موقع ها اینقدر جوونها باهم راحت نبودن که عشقشون رو به هم بیان کنن یا لااقل قاطبه مردم اینجوری بودن. بگذریم. تصمیم گرفتم به عروسیش برم تا لااقل تو لباس عروسی ببینمش. تازه این شعر داشت برام معنا پیدامی کرد که ای کاروان اهسته ران ارام جانم میرود–وان دل که باخود داشتم با دل ستانم میرود یه انگشتر براش خریدم که سر عقدبهش بدم. تو تمام عروسی دورادور نگاهش می کردم یه چادر قشنگ تمام صورت ماهش رو پوشونده بود. تودلم غوغایی بود اومده بودم مجلس ختم خودم. اینقدر تو افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه داماد نبودم یا اصلا برام اهمیتی نداشت تا اینکه صدام کردن بعد از فامیلهای درجه اول برم تو. وقتی نوبتم شد آشکارا می لرزیدم دستم رو دراز کردم جعبه انگشتری رو بدم بهش که زن عمو گفتش آقای مهندس ایمانیان یک انگشتری طلا ،با صدای زن عمو، شراره برخلاف عرف معمول چادرش رو از صورت زیباش بالا زدو گفت آقا امیر خجالت دادین مرسی. من سحر شده بودم فقط نگاهش می کردم صورت شراره حالا با آرایش عروسی دیگه یک ماه کامل شده بود. یهو یه صدایی از نزدیکم گفت خانوم چادرت رو بنداز پایین. تازه متوجه داماد شدم ،یه ادم معمولی با موهای فر که ته ریشی هم داشت ولی از چشاش اصلا خوشم نیومد. بهر صورتی که بود اومدم بیرون دیدم زن عمو بدجوری تو نخ منه چون حرکاتم احتمالا بدجوری تابلو بود. البته ناگفته نزارم که من ارتباطم با عمو و زن عمو خیلی صمیمانه بود همیشه سالهای جنگ هروقت مرخصی میومدم اول یه سر به خونه اونها می زدم. واسه همینم هست که الان چاقو بهم بزنن خونم نمی یاد. از خودم اوقم میگیره چرا اخه یه اشاره کوچیک قبلابه زن عموم نکردم که… بگذریم از اون روزها شش سال سپری شد بعد ها زن عموم می گفت که اونها هم با ازدواج شراره موافق نبودن ولی فشار پدرش باعث شد و اینکه شب عروسی شراره، زن عمو همش به فکر من بوده. من رفت و امدم همچنان به خونه عمو ادامه داشت و حد اقل ماهی یک بار شراره رو اونجا می دیدم. دیگه اون ناراحتیهای اولیه فروکش کرده بود. من هم برای خودم کسی شده بودم و توی یکی از سازمانهای مهم دولتی مدیر بودم وبرو بیایی داشتم،تااینکه کم کم رابطه شراره با شوهرش بهم خورد و کار به طلاق و طلاق کشی رسید. اوایل زن عمو بخاطر حفظ آبروی خانواده شون چیزی بهم نگفت ولی وقتی قضایا برملاشد دلایل این مشکل رو پرسیدم که زن عمو گفت الان سالهاست که شراره داره با بد اخلاقیهای این مرد میسوزه و میسازه دیگه خسته شده. من گفتم خوب این موضوع راه حل داره و راهش طلاق نیست من با شوهرش صحبت میکنم. واقعا دلم نمی خواست شراره یک زن مطلقه باشه. مضافا اینکه حالا یه پسر خوشگل کاکل زری هم داشت این بود که رفتم با شوهرش صحبت کردم ولی نتیجه این بود که اون کله شق علیرغم اینکه خیلی آدم مسلمونی نبود ولی حسابی شراره رو تو منگنه میذاشت و جا نماز آب می کشید ولی خودش هر غلطی که دلش میخواست میکردو علنا این موضوع رو اعلام می کرد. ناچارا به زن عمو گفتم چاره ای نیست و تواین مسیر هرکمکی که ازدستم بربیاد دریغ نمی کنم، سفارشی، توصیه ای ،هرچی. تا اینکه از طریق یه دوست دوران جبهه که حالا برای خودش قاضی دادگستری بود طلاق شراره رو گرفتیم ،خونه اش رو هم به جای مهریه قاضی دستور داد که به نام شراره بشه. تو همین ماجرا ها من خواه ناخواه ارتباطم با شراره بیشترو بیشتر میشد. چون بهرصورت دارای خونه مستقلی هم شده بود،ازطرفی راجع به موضوع طلاقش خودش رو مدیون میدونست. پیش پدرش اینها کمتر می رفت اصولااونارو تو ازدواجش مقصر میدونست. بهر ترتیب ارتباطمون داشت صمیمانه هم میشد. ازمن می خواست براش فیلم ببرم مخصوصااز فیلمهای هندی خیلی خوشش میومد. می گفت که حوصله اش سر می ره. ناگفته نماند که ارتباطم با اون خیلی کنترل شده بود چون همه فامیل چهارچشمی اونو می پاییدن،اون هم اینجوری راحت تر بودچون هرچی باشه اون یه بیوه بود. ولی من دیگه نمیخواستم اون رو ازدست بدم ، می دونستم که نه پدر مادرم نه هیچکدوم از فامیلها نمیگزارن من با یه زن مطلقه بچه دار ازدواج کنم. ولی عشق دوران جوانی کم کم داشت بیدار می شد و من هم با توجه به اینکه دیگه جلوی من راحت تر بود وحجاب سختی نمی گرفت چیزهای جدیدی دراون کشف می کردم اون حالا یه خانوم جاافتاده خیلی خوشگل شده بود صد برابر بیشتر از قبل. استیل بسیار خوش تراش،سینه های خوش فرم ،چشمهای درشت و زیبا ، لبهای خوشگل وگوشتی. تصمیم گرفتم کام دل رو براورده کنم ، واسه همین یه روز که قرار بود براش فیلم بگیرم به دوست فروشنده ام گفتم یه نیمه بهم بده بعدش بر خلاف همیشه دمدمای غروب رفتم خونش دوباره اون حالت رعشه بهم دست داده بود زنگو زدم صدای فرشته گونش گفت کیه؟ گفتم منم امیر. ایفون رو زدو گفت بفرمایین ولی نمی دونم خدایی بود یانه خودش پایین نیومد که من مجبور بشم تعارف کنم که مثلاممنون و از این حرفها. رفتم تو مثل اینکه تو اطاق بود تا چادر بزاره. لحظاتی بعد شراره من طلوع کرد، یه چادر خیلی نازک که خانوما تو مجالس میزارن با یه دامن مشکی بلند، بالا تنه شم رو یه تاپ زرشکی چسبون تنگ پوشونده بود. گفت چه عجب اقا امیر این موقع روز هم مارو فراموش نمی کنین. دیدم حرفهای شراره هم یه جورایی بوداره واسه همین به خودم جرات دادم گفتم ما که دوست داریم در همه لحظات پیش شما باشیم،چه کنیم که روز گار با ما نمی سازه ، گفت ای بابا اقا امیر شما اراده کنین میسازه . دیدم دیگه تردید جایز نیست گفتم شراره جون این فیلم رو برات گرفتم، اونی رو که سفارش دادی پیدا نکر دم واسه همین باسلیقه خودم یه فیلم عشق عاشقی برات آوردم. گفت پس شام مهمون من بعد هم فیلم رو می بینیم. گفتم چشم هرچی شما بگین خانوم خانومها. خوب بچه کجاست؟گفت خونه بابا اینها. رفتم رو کاناپه نشستم و شراره هم به راحتی برای اولین بار چادرش روجلوی من برداشت بره اشپز خونه که من بلند شدم غفلتا دستش رو به بهانه اینکه نمیزارم به چیزی دست بزنی گرفتم ، بر گشت یه نگاهی بهم انداخت بعدش به دستام ولی چیزی نگفت منم آروم دستش رو آوردم جلوی صورتم قلبم اینقدر تند میزد که نزدیک بود از سینه ام بزنه بیرون ، اشک تو چشام جمع شده بود آروم لبهام رو گذاشتم روی پوست لطیفش نه چیزی رو میدیدم نه میشنیدم فقط یک صدای آه… به گوشم رسید چشم باز کردم دیدم اون هم اشک از گونه های ظریفش جاریه ، با یک حرکت بغلش کردم. برجستگی های سینه هاش رو احساس میکردم لبهامون توهم قفل شده بودن نمی دونم چند وقت تواین حالت بودیم. تمام احساسم رو تو این سالهای هرمان بهش گفتم و همینطور نوازشش میکردم و لب می گرفتم و گریه میکردم و اون هم گریه میکرد و گاهی هم آهی از روی لذت میکشید. کم کم حشر من هم زد بالا بدنی رو که یه عمر آرزوشو داشتم تو بغلم بود ودستام به سمت سینه های قشنگش متمایل شدن بعد یکی از دستهام به سمت قشنگترین باسنهای دنیا. شراره هم بیکار نموند و یواش یواش ازرو شلوار کیرم رو پیداکردوفشارهای محکمی میداد. بهش گفتم عشق من تو که از من حول تری ، گفت نمی دونی تواین چند وقته بعد از طلاق چی کشیدم حالا هم که خدا تورو رسونده امیر جون دیگه طاقت ندارم. مثل یه پر کا ه بلندش کردم آوردم رو کاناپه همونجور تو بغل نشستم. اون گردن بلوریشو از پشت می بوسیدم و صورتم رو لای موهاش گم می کردم. دستام بیکار نبودن سینه های نرم و ژله ایش رو می مالوندم. کم کم تیشرتش رواز پشت کشیدم بالا وای چه بدنی!! بدون سوتین ، سبزه با کمی کرک نرم که منو دیوونه میکرد. با یه حرکت نشوندمش رو کاناپه و زانو زدم جلوش وای که از دیدن اون سینه های نازش داشتم دیوونه میشدم. دوباره از پیشونیش شروع کردم به ماچ کردن ، چشاش ، بینی خوش ترکیبش ، لبش ، چونه خوش فرمش ، گردن و کم کم رسیدم به چاک سینه هاش، شراره با موهام بازی میکرد ولی آروم سورم میداد پایین. آخ که چه حالی میداد اون سینه هاش مزه اش مثل عسل، چنان میخوردمشون که انگارصد سال هیچی نخوردم. هاله کاکائویی رنگ نوک سینه اش واقعا خوشمزه بود. آه و اوه شراره هم دراومده بود دستامو آروم بردم زیر روناش اونم با جا بجاییش کمکم می کرد ، سورشون دادم زیر زانو هاش و آروم آوردم بالا، پا هاش اتوماتیک وار اومدن بالا و رو کاناپه قرار گرفتن. حالا دیگه دامنش که قبلاتازانو بالا رفته بود سُرخرد رفت تا کمرش، اون رانهای سفیدش رو می دیدم با قشنگ ترین هفت دنیا ، یه شورت نخی سفید پوشیده بود با یه عالمه قلب صورتی. اما با ید از یه جای دیگه شروع میکردم ، تنها جایی که تو تمام این سالها راحت جلوی چشمم بود وآرزوی بوییدن و بوسیدنش رو داشتم. انگشتهای ناز و خوشگل پاش که حالا به موازات سینه ام رو کاناپه بود ،اشتباه نکنین من آدم فتیش کاری نیستم اما نمی دونید سالها عشقتون جلوی شما راه بره و کاری ازدستتون بر نیاد چه فانتزی ها که به سرتون نمی زنه. خلاصه شروع کردم اون دونه های انگور رو که به ترتیب بزرگ می شدن خوردن اولش شراره شوکه شد ولی براش توضیح دادم و گفتم به خاطر من طاقت بیار ، آخه قلقلکش هم میومد. زبونمو تو شیارانتهای انگشتهاش با کف پا می کشیدم و یکی یکی لای اونها رو لیس می زدم اون هم کم کم خوشش اومده بود. رسیدم به مچ پاش بعدشم اون ساقهای ناز و خیس کردم و بعد رونهای سفیدش شراره هم تو این حالت سینه هاش رو میمالوند که رسیدم به سر منزل مقصود ازرو شورت بوسیدمش، یه عطری میداد که نگو دستامو بردم زیر باسنش شورت و دامن رو باهم کشیدم پائین. آخ چه کسی داشت شراره همونجوری که تصور میکردم، گوشتی با یه مقدار موهای تازه اصلاح شده ویه چاک صورتی خوشرنگ دیگه تو حال خودم نبودم نمی دونم که داشتم چیکار میکردم که شراره گفت امیر جون چندلحظه صبر کن ، بعد شروع کرد دکمه های پیرهنمو باز کرد و منو ازشر اون و زیر پوش راحت کرد بعدشم زیپ شلوارم بود که باز می شد دیگه مونده بودم حیرون ، جلوش وایستاده بودم و اونو نگاه میکردم حالا که وایستاده بودم بهتر میدیدمش عشق من لخت لخت جلوم نشسته بود داشت شلوارم رو می کشید پائین. خدایا خواب میبینم؟ تو همین افکار بودم که یک لحظه کیرم آتیش گرفت. آره کیرم تو دهنش بود و از شدّت لذت داشت از گوشه های چشمم اشک میومد. تحمل تو اون حالت بی معنی بود شروع کردم نعره زدن فکر میکنم که تقریبا یه پنج دقیقه ای آه و ناله می کردم تا آبم اومد و ریخت رو سینه هاش. بیهوش افتادم رو زمین ، گریه ام گرفته بود نمی دونستم احساس رضایتم رو چطور بریزم بیرون همینجور بی اختیار اشکم سرازیر بود از طرفی هم میترسیدم شراره ناراحت بشه ولی دست خودم نبود. شراره اومد همونجا روفرش کنارم دراز کشید دوباره لب میگرفتم و لب میدادم ، پرزهای فرش یک مقدار زبر بودن ولی همون برام لذتبخش بود دوباره سُر خُردم سمت سینه هاش حالا دیگه یک کم آروم تر بودم ، تسلّط بیشتری رو خودم داشتم و حرفه ای تر عمل میکردم دیگه نوبت آه و اوه های شراره بود و این صدا زیباترین آهنگ دنیا. بعداز سینه ها آروم زیر بغل هاشو خوردم و بعد از اون اوریب اومدم پایین دور نافش رو با زبون طواف کردم اونم چه طوافی نه هفت دور بلکه هفتاد دور بعد هم قوس زیر شکمش رو لیسیدم جوری که انگار دارم نقاشی می کنم ازهمونجا عطر کسش دیوونه ام کرده بود ، فقط چند سانتیمتر فاصله داشتم که شراره سُرم داد پایین، اول از همه یه ماچ خوشگل از اون پیشونی کسش گرفتم بعد پاهاش رو باز کردم و بادستم لبه های گوشتی کسش رو زدم کنار زبونمواز پائین ترن قسمت کسش کشیدم بالا یه آهی کشید که فهمیدم لذت زیادی میبره به کارم ادامه دادم کسش یه مزّه ای میداد که نمیخوام بگم بهترین مزه دنیا ولی برای من از هرچیزی خوشمزه تر بود چوچوله اش چنان زده بود بیرون که راحت میک میزدم ، صدای عشقم تمام خونه رو پر کرده بود ،زانو زده بودم بین دوتاپاهاش، باسنش رو زانوهام بود صورتم توی کسش جفت دستامم سینه هاشو میمالوند ،دستاشو ازهم باز کرده بود و فقط جیغ میزد تو اون وضعیت راه دیگه ای هم نداشت کم کم یه رعشه شدید تمام وجودش رو گرفت فهمیدم که دیگه داره ارضاء میشه یک مقدار خودم رو کشیدم عقب تا باسنش بیاد رو زمین ،سرکیر در حال انفجارم رو گذاشتم جایی که بزرگترین آرزوی زندگیم بود پاهاش خود به خود دور کمرم قفل شدن آروم دادم تو آه ه ه ه چه داغ و آتشین ،خدایا لذّت از این بالا تر هم وجود داره ؟؟ به همون صورت که دادم تو کشیدم بیرون یه مایعی روی کیرم رو پوشونده بود مثل فرنی اتفاقا داغ هم بود،آرنج دستام رو گذاشتم بالای شونه هاش دو طرف صورت ماهش ، انگشتهای دستهامم بالای سرش قفل کردم سینه هام رو به سینه هاش فشار دادم و لبام رو هم گذاشتم رو لباش شروع کردم به خوردن بعد دوباره کیرم و کردم تو کسش اما اینبار جوری کردم که خورد ته کسش ، می خواست جیغ بزنه اما راهی نداشت این حرکت رو با آهنگ سریع ادامه دادم ، شاید در هر ثانیه دو سه بار کیرم میخورد ته کسش دیگه داشت ارضاء میشد اما جوری تو بغلم قفل بود که فقط یه لرزش های خفیف میتونست انجام بده انگار یه ماهی رو از آب گرفته باشی بعد نذاری بال بال بزنه ، منم دیگه آخرین نفسهام بود همونجوری که لباش رو میخوردم از تو گلو ناله میکردم که یهو شراره من تو یه حالت نیمه غش فرو رفت فهمیدم که دیگه کاملا ارضاء شده منهم با فاصله چندلحظه آبم رو ریختم رو تنش ، دو سه خط موازی از زیر گلو تا پیشونی کسش نقاشی کردم و بعد آروم همونجا توبغلش خوابیدم ، فکر کنم حدود بیست دقیقه ای تو همون حالت خوابیدیم انگار آبم چسب شده بود و مارو به هم چسبونده بود ،تو عالم خلسه بودم که بوسه های شراره بیدارم کرد. حق داشت ، آخه من حدود هفتاد کیلو بودم اون پنجاه و پنج ، یه غلط زدم ودوباره براندازش کردم رضایت و سرزندگی رو میشد تو چشاش خوند ، بلند شد که بره سمت یخچال برای خودمون آب پرتقال بیاره دیدم طفلکی نقشو نگار های قالی حسابی رو تنش مونده اما واقعا که چه هیکل نازی داشت وقتی داشت جلوی من لخت و پتی راه می رفت آرزو کردم همون شب دوباره بکنمش. وقتی داشتم به نقش و نگار های تنش لبخند میزدم گفت ها چیه پری لخت ندیدی گفتم چرا اما نقش دارشو ندیدم بعد یه نگاهی به خودش کردو جفتمون زدیم زیر خنده ،گفتم برو یه کرم بیار تنت رو مساژ بدم اینها خوب شه ، گفت بعد از آب پرتقال. الان سه سال از اون شب به یاد موندنی میگذره هنوزم ماه من هر شب طلوع میکنه و هفته ای دوسه شب باهم هستیم من که تصمیم گرفتم دیگه ازدواج نکنم ، شراره زن صیغه ای و شرعی منه. اون هم همینطور بهم قول داده تا اگه خدا خواست بعد از 40/45 سالگی که همه تو کف ازدواجم هستن بگم غیر شراره رو نمی خوام ، آخه تجربه ثابت کرده مردها وقتی سن شون بالا میره خانواده ها حاضرمیشن رو هرکی دست بزاره قبول کنن تا اون ازدواج کنه حالا خدارو چی دیدین شاید هم زودتر شد.

نوشته: Enginier


👍 9
👎 0
193765 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

451349
2015-01-23 16:40:36 +0330 +0330
NA

هاااااان؟

0 ❤️

451350
2015-01-23 17:00:22 +0330 +0330
NA

شما موقع تموم شدن جنگ هم اگه 20 سالتون بوده باشه، الان دیگه باید 46 اینا باشید! دیگه وقتشه بقیه رو از توی کف در بیارید!

0 ❤️

451351
2015-01-23 17:12:10 +0330 +0330

جالب بود…اگر راست هست امیدوارم بهش برسی و تا اخر عمر باهاش باشی

0 ❤️

451352
2015-01-23 18:16:56 +0330 +0330
NA

خوب بود برو کارو تموم کن.

0 ❤️

451353
2015-01-23 18:52:17 +0330 +0330

قشنگ بود good

0 ❤️

451354
2015-01-23 19:28:50 +0330 +0330
NA

beee beee beee

1 ❤️

451355
2015-01-23 20:40:05 +0330 +0330

ماموت جقی… افکار و خیالات و آرزوهاشو نوشته… ولی همینکه اهل جبهه و جنگ بودی دمت گرم…

0 ❤️

451356
2015-01-24 00:16:46 +0330 +0330

خوبه خجالت بکشی حرام زاده
1-من که نفهمیدم خواهر زن عموت بود یا دختر زن عموت.
2-کسی که کسی را دوست داره نمیاد حتی کوچکترین رابطه اش را با اون هرچند بدترین بلا را سرش آورده باشه بگه.3
3-خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی جقولییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

0 ❤️

451357
2015-01-24 01:10:53 +0330 +0330
NA

امین جان عکست خیلی حشری تر از داستانه هستش…دمت گرم

0 ❤️

451358
2015-01-24 02:00:07 +0330 +0330
NA

جالب بود مخصوصا اونجاهایی که توعروسی عشقت شرکت کردی به یاد هفت هشت سال پیش خودم افتادم ولی من نتونستم برم عروسیش اخه اونم منو میخواست ولی به اصرار مادرش عروس شد دیگه هم ندیدمش بااینکه فامیل هم هستیم

دوباره منو بردی تواون دوران انشالله موفق باشید

0 ❤️

451360
2015-01-24 08:43:28 +0330 +0330
NA

درود بر رزمندگان اسلام.

0 ❤️

451361
2015-01-24 12:10:22 +0330 +0330

مطمئنم حقیقت محض بود ولی منتظر نباش و زود علنی کن رابطه تونو .از هم لذت ببرید

0 ❤️

451362
2015-01-24 12:41:44 +0330 +0330
NA

زیاد بود نخوندم. biggrin

0 ❤️

451365
2015-05-07 19:46:08 +0430 +0430

خوب بود…معطلش نکن عزیز برادر که گناه میکنین…انسان به عشق زنده ست,انشاالله که مبارکه

0 ❤️

745595
2019-02-03 10:56:02 +0330 +0330

خیلی خوب بود … دست خوش

0 ❤️

898540
2022-10-10 19:40:24 +0330 +0330

خیلی قشنگ توصیف کردی ایول ممنون

0 ❤️