شراره (۲)

1397/12/06

…قسمت قبل

  • سلام. خوبین؟
  • مرسی ، ممنون، قبل از هر چیز عذرخواهی کنم بابت این نحوه آشنایی
  • خواهش میکنم، البته آشنایی یه طرفه!!! گویا شما منو میشناسین و اسممو میدونید ولی من هیچی در مورد شما نمی‌دونم! نه در مورد خودتون و نه هدفتون از این رفتارها و تماس و بقول خودتون آشنایی!
    خنده نازی کرد و گفت : آره خب ، حق با شماست. من خیلی چیزا در مورد شما می‌دونم ولی شما اصلا .
  • مثلاً چه چیزای دیگه ای میدونید؟
    -مثلا اینکه تازگیا جدا شدین از همسرتون…
    با این حرفش اعصابم بهم ریخت، هجوم دوباره افکار مزاحم و منفی… و در راس این افکار اینکه بفرما ، تابلو شدی تو شهر…سکوتم آزاردهنده شده بود براش که گفت : ببخشید ، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم…
  • نه ، مشکلی نیس.
  • اتفاقا انگار مشکلی هست که اینجور ساکت شدین …
  • گفتم که مشکلی نیست. بهرحال یه رابطه تموم شده و تبعاتش رو باید بپذیرم.
    -چه خوبه اینجوری نگاه می‌کنید به موضوع
    خواستم این بحث رو‌تموم کنم و منظورش از کارش رو بفهمم…
  • خب بگذریم، شما بگین کی هستین و هدفتون از این تماس چیه؟
  • عرض کردم که نهال هستم
    +ولی من کسی به این اسم نمی‌شناسم
  • نباید هم بشناسید. میتونم مطمین باشم به اینکه جایی چیزی نمیگین در مورد من؟
    +خانم محترم ، شما با سماجت اومدین سراغ من و اگه ترس و واهمه ای دارین پس برای چی اینکارو میکنین؟
  • ترس که نه ، ولی خب دوستان ندارم کسی چیزی بدونه از تماسهای من به شما
  • عادت ندارم اینجور چیزا رو جار بزنم. اسمتون رو گفتین حالا بگین قصد و نیتتون چیه؟
  • اووومممممممم ببینید من خواهرزاده عروس همسایتونم!!!
  • عهههههه یعنی عروس آقای جعفرپور خاله شمان؟؟؟
  • بله… من خیلی میام خونه خاله ام و تو این رفت و آمدا ، شما رو چندین بار اتفاقی دیدم و خوشم اومد ازتون. واسه همین از خاله ام خواستم آمارتونو برام دربیاره. اونم ماموریتشو کامل انجام داده( با خنده)
  • بعله ، کاملا مشخصه ، تا ساعت رفت و برگشت من سر کار و چیزای دیگه رو گویا گزارش کرده براتون…
    اون شب تا نزدیکای صبح حرف زدیم تلفنی. اونقدر که صبح خواب موندم و وقتی راننده اومد دنبالم مجبور شد یه ساعتی صبر کنه تا آماده بشم. نهال برام از خودش گفت و خواست بیشتر آشنا بشیم و به قول معروف ، با هم باشیم. بهش گفتم میدونی که من اخیرا از همسرم جدا شدم و فشارهای روانی این مسأله عصبیم کرده ، بهمین خاطر آدم نرمالی نیستم از لحاظ احساسی و روحی. گفت که می‌دونه و کنار میاد با این موضوع ، چون خودشم همین تجربه رو داشته!!!
    یه کم هضم این حرفش برام سنگین بود ، چون تو همون نیم نگاه عصر ، جوون تر از این دیده بودمش که ازدواج کرده باشه و جدا شده باشه. ولی اهمیتی ندادم و از کنار حرفش گذشتم که کاش نمی گذشتم!!!
    فردای اون شب و فردا های دیگه ، تماسهای نهال ادامه پیدا کرد و کم کم خودمونی تر شدیم و طبعا همه حرفی منجمله حرفها و تیکه های سکسی هم پیش میومد. ولی یه مشکل این وسط بود که حاضر به قرارگذاشتن بیرون نبود. وقتی بهش میگفتم تو که بقول خودت اینقدر با خاله ات ندار هستی که میای خونه اش و ساعتها تلفنی با من حرف میزنی ، خب یه بار باهاش هماهنگ کن بریم بیرون ، یا اصلا بیا خونه من ، که مدام طفره می‌رفت و بهونه میاورد. گاهی وسط حرف زدن یهو قطع میکرد و تو تماس بعدی عذرخواهی میکرد که ببخشید شوهر خاله ام سرزده اومد!!!
    چند روزی گذشته بود… پدرم تماس گرفت که ما فردا عازم مسافرتیم و باز اصرار کرد همراهمون بیا و باز جواب منفی دادم. طبق قولی که به بابام داده بودم بعد از رفتنشون ، از محل کارم میرفتم خونه پدری که مثلاً مواظب خونه باشم و شبها خونه ، خالی نباشه. این موضوع رو به نهال هم گفته بودم و شماره تلفن خونه بابام رو بهش داده بودم که این چند روز رو به اونجا زنگ بزنه. نکته دیگه ای که ساده ازش گذشته بودم این بود که نهال شماره خونه خاله اش رو به من نداده بود که یه وقت من تماسی نگیرم. یکی دو باری بهش گفته بودم خاله ات و شوهرش شاکی نمیشن هر روز میری خونه اشون؟؟؟؟ که با خنده می‌گفت نه از خداشون هم باشه!!!
    روز سوم یا چهارم رفتن خانواده ام بود و تازه رسیده بودم خونه پدرم…ساعت ۳ نشده بود هنوز…طبق معمول نهال تماس گرفت…حین صحبت بهش گفتم نهال بیرون که قرار نمیزاری ، خونه پدرم که میتونی بیای . بعد از کمی من من کردن گفت باشه. قرار بوده امروز با خاله ام بریم استخر که اون پریود شده و نمیتونه بیاد ، من به هوای استخر ، میام پیش تو!!!
    دل تو دلم نبود … مشتاق بودم هر چه زودتر ببینمش…کمتر از یکساعت بعد رسید…به محض وارد شدن از شدت گرمای تابستون ، بدون اینکه من بگم مانتو و مقنعه اش رو درآورد…شلوار جین تنش بود با یه تاپ که تعجب کردم چرا پایین تاپ رو گذاشته توی شلوارش!! همینو گفتم بهش که گفت دیوونه تاپ نیست، مایو شنا پوشیدم زیر مانتو!!! … تو دلم با خودم گفتم اینکه می‌گفت با خاله ام ندار هستم چه نیازی به فیلم بازی کردن جلوی اون داشته؟؟؟؟
    روبروی هم روی دوتا کاناپه مجزا نشسته بودیم …حین صحبت طوری که تابلو نباشه همدیگه رو برانداز میکردیم…به بهونه دیدن خونه ، پاشد یه دوری زد و اومد روی کاناپه سه نفره ای که من نشسته بودم ، چسبیده به من نشست… تماس بدنش از روی لباس هم برای منی که مدتها بود جنس مخالفی رو لمس نکرده بودم ، تحریک کننده بود. مخصوصا اینکه بازوهای سفید و نرمش هم گاهی به بازوی من میخورد. فکر میکنم هر دو هیجانی شده بودیم چون دیگه حرفی نمیزدیم… سکوت اونقدر بود که صدای کولر شنیده می شد!!!
    تو فکر بودم که چجوری تماس بدنی رو شروع کنم که دستشو گذاشت روی رونم و آروم برد زیر شلوارکم…نفسم تو سینه حبس شد…یه کم بعد مشابه کار اون رو من کردم و دستمو گذاشتم روی رونش…از روی شلوار جین که پوشیده بود…در کمال تعجب دستمو از روی پاش برداشت و گفت برهان ، نکن!!!
    هنگ بودم که اینکارش چه معنی داره؟ که باز دستشو گذاشت روی رونم و همون حرکت قبل رو تکرار کرد. به خیال اینکه پس زدن قبلیش ناز و ادا بوده دستمو دوباره گذاشتم روی رونش که مجددا پس زد!!! نمی‌تونستم دلیل کارش رو بفهمم!!! یه نیم تنه چرخیدم سمتش که بگم واسه چی پس میزنی که بطور ناگهانی هول داد منو به پشت روی کاناپه و خودشو انداخت روم و شروع کرد به بوسیدن و مکیدن صورت و گردن و سربازوهام که از رکابی بیرون بود و حین اینکار مدام می‌گفت تو هیچ کاری نمیکنی برهان…هیچ کاری … مداوم لبه‌ای مخملیشو می کشید به پوستم و همون حرف رو زمزمه میکرد…تو هیچ کاری نمیکنی…
    بدجور تحریک شده بودم از کاراش و اینو خودشم از برجسته شدن شلوارکم که با شکمش مماس بود فهمید… از روی لباس برجستگی رو مشت کرد جوری که آهم دراومد… یه دستمو بردم پشت سرش که لباشو به صورتم نزدیک کنم و با دست دیگه ام بازوی لختش رو گرفتم …انگار برق بهش وصل کرده باشن از جا پرید و جدا شد ازم!!! و با ناراحتی گفت مگه نمیگم هیچ کاری نمیکنی تو؟؟؟
  • عه نهال حرفی میزنیا ، آهن که نیستم، وقتی تو اینجور بمن میپیچی که نمیتونم مجسمه باشم!!!
  • باید باشی برهان… تو حق نداری هیچ کاری بکنی …حق نداری منو لمس کنی!!!
  • دیوونه ای؟؟ به یه مردی که مدتهاست رابطه ای نداشته و حالا یه حوری بهشتی داره میبوسدش و میمکدش میگی هیچ کاری نکن؟؟؟!!! مگه میشه؟؟؟
  • باید بشه برهان، باید بشه.
  • شرمنده ، من اون فولادی که فکر میکنی نیستم. منم یه آدمم، یه مرد تشنه!
  • هرچی، هر چی هستی و نیستی نباید نباید نباید هیچ‌کاری بکنی!!!
  • پس تو هم سمت من نیا. قول نمیدم بتونم خودمو کنترل کنم. نیا سمت من!
    باشه ای با غیظ و محکم گفت و نشست ، مثل اولش که کنارم نشسته بود… خودمو جمع کردم و منم نشستم…هیچکدوم حرفی نمیزدیم… هم ناراحت بودم از رفتارش…ناراحت تر که دلیلشو نمیتونم بفهمم و هم شدیداً تحریک شده بودم. دختره ی دیوونه باز دستشو گذاشت روی رونم…
    +کرم نریز ، تو که نمی‌فهمی چته پس بمن دست نزن!
  • نمیتونم برهااااااان ، نمیتونم ازت بگذرم…
  • نهال هیچ‌میفهمی چته؟ عه خب تو که بمن میگی هیچ کاری نکن پس خودتم شروع نکن دیگه…
    نالید که نمیتووووونم… و بلند شد روی پاهام نشست و محکم بغلم کرد… سرشو گذاشته بود روی شونه ام و گردنمو لیس لیسی میکرد… نفسم بالا نمیومد از لذت… ناخودآگاه منم بغلش کردم…دستام که به قسمت لخت بالای کمرش خورد از لطافت تنش دیوونه شدم…خواستم تاپشو بکشم بالا که آروم در گوشم گفت اینجوری در نمیاد…مایو شنامه…این حرفش یعنی باید اول شلوارمو در بیاری… از بین تنمون دستمو رسوندم به دکمه شلوارش و بازش کردم…باز نالید نه برهان…خواهش میکنم… اعتنایی به حرفش نکردم و دو طرف شلوارشو گرفتم به سمت پایین کشیدم…همکاری کرد و از روم بلند شد تا شلوارو از پاش دربیارم… پاهای سفید و بسیار خوش تراشش اونقدر مسحورم کرد که مات و مبهوت فقط نیگاش میکردم… از خیره شدنم خجالت کشید و خواست خودشو تو آغوشم قایم کنه که بخودم اومدم و نزاشتم…بندهای مایوش رو از روی شونه هاش باز کردم و قبل اینکه بفهمه چی شد اون رو هم از تنش درآوردم… از شرم دستانش رو جلوی نازش گرفت و با بازوهاش سعی داشت سینه هاشو بپوشونه… شاهکار خلقت جلوم بود…زنی بینهایت زیبا با بدنی بشدت وسوسه انگیز… جای جای بدن بینظیرش ساعتها وقت میخواست برای کشف لطافت و زیباییش… نباید فرصتو از دست میدادم…با این الهه شهوت خیلی کار داشتم… یه دستمو گذاشتم پشت زانو و با دست دیگه هم کمرشو گرفتم و براحتی بلندش کردم… تو آغوشم بردمش سمت اطاق دوران مجردی خودم که هنوز به همون شکل دست نخورده مونده بود…به آرومی گذاشتمش روی تخت و خیمه زدم روش…دستامو دو طرفش ستون کرده بودم و این نقاشی خدا رو نگاه میکردم…موهای سیاه آشفته اش که دورش ریخته بود… عقرب سیاه ابروهاش و چشمای خمارش و تناقض این سیاهی ها با بدن مثل بلورش دل خود خدا رو هم می‌برد… طاقت نداشتم و شروع کردم به بوسیدن گردن و صورتش و بالای سینه اش…لبامو بردم سمت صورتش و سر دادم روی لپه‌ای لطیفتر از گلش…به لبهاش که رسیدم با ناز خاصی لبهامو بین باهاش گرفت و مکید… زبون نرمش رو وارد دهنم کرد و دلمو لرزوند با اینکارش… با ملایمت زیونشو مکیدم و اومدم پایین تر… با اینکه عطش بسیارشدیدی داشتم ولی اصلا نمیخاستم عجله ، لذت این لحظات رو ازم بگیره… با وارد شدن سینه اش به دهنم و مکیدنش ، دیوونه کننده ترین آآآااااااه عمرم رو شنیدم…
    +جووووونم…جووووونم نهالم…ناله کن لعنتی…دیوونه ام کن با صدات لعنتی…
  • برهااااان …خوا…هش می می می کنم نکن…تو…تووووو حق نداری هیچ کاااااری کنی آآآآآآه…وای خداااااا آآآآآه
    صدای دورگه شده اش بدتر غول شهوتم رو بیدار میکرد…لبهامو به سمت شکمش و پایینتر لغزوندم…بدنش پیچ و تاب میخورد…از بهشتش عمدا رد شدم… اعتراض کرد که وای تو رو خدا …نرو …ببوسش …تو رو خدا…و همزمان سرمو فشار میداد بین پاهاش… بی توجه به حرفش زبونمو از بالای رونش به سمت پایین کشیدم…ساق بلوری و بلند و تراشیده اش رو زبون زدم…جوراب سفیدش رو درآوردم…انگشتهای بینهایت خوش فرم پاش و لاک قرمز ناخن‌هایش زیباترین ترکیب رو بوجود آورده بودن…پاهاش رو به صورتم مالیدن و نفس گرممو روی پاهاش روونه کردم…بدنش از روی تخت بلند میشد و پیچ و تاب میخورد…دوباره ساقهاشو بوسیدمو و نرم نرم زبونمو از داخل رونش بردم سمت بهشتی که نظیرشو ندیده بودم و ندیده ام و نخواهم دید…بوسیدن دور نازش کافی بود تا مرز بیهوش شدن بره و با آه و ناله اش شدت خواستن رو در من به نهایت برسونه… شلوارک و شورت و رکابیم رو درآوردم و نشستم بین پاهاش و گذاشتمشون دوطرفم…همون حالت خوابیدم روش که باعث شد کیرم روی کسش قرار بگیره… با صدایی که توانی توش نبود گفت برهان ، نه ، اینکارو نکن…خواهش میکنم…اینکارو دیگه نکن…حرفاشو به حساب نازکردن گذاشتم و به آرومی بالا پایین کردم … سر شونه هامو محکم گرفته بود و تقلا میکرد خودشو از زیر من بیرون بکشه…همون حالت بغلش کردم و چرخیدم ، حالا اون اومده بود روی من…در حالیکه دستاشو رو تنم ستون کرده بود کمرشو عقب جلو میکرد تا کیرم لای نازش حرکت کنه…مدام هم تکرار میکرد که نه ، برهان نباید کاری بکنی…حرکاتش تندتر شده بود…رفت عقب و خم شد و کیرمو که به بزرگترین حالت رسیده بود وارد دهنش کرد… روح از تنم داشت جدا میشد از بس خوشی داشت اینکارش … بیضه هامو لیس میزد جوری که فریاد لذتم بلند شده بود…چیزی نمونده بود ارضا بشم و نمیخاستم این اتفاق بیفته…به سختی خودمو کشیدم عقب و گفتم نهال خیلی وقته سکس نداشتم و هر آن با اینکارای تو ممکنه بیام… یه جور خاصی نگاهم میکرد… اومد نشست روم و گفت برهان ، میشه تمومش کنیم؟
  • الان نهال؟؟؟؟ میخای زجرکشم کنی؟
  • لطفاً برهان ، خواهش میکنم. تا همینجا بسه. حالاشم زیاده روی کردیم… چقدر بهت بگم حق نداری کاری بکنی؟ حق نداریم کاری بکنیم.
  • یعنی چی‌ نهال؟؟؟؟؟ منو بردی بالای فواره ولم کنی؟ باشه. مشکلی نیس. هر جور راحتی.
    خیلی بهم برخورده بود. اصلا نمی‌تونستم رفتار شو درک کنم. با اینکه در اوج فشار و خواستن بودم در عین حال آدمی نبودم که التماس کنم. خواستم ازش که بره کنار تا بتونم پاشم… دستشو گذاشت رو سینه ام که بلند نشم از جا و دوباره گفت نباید اینکارو بکنیم!!! این جمله رو با حالت خاصی تکرار میکرد و همزمان با دست دیگه اش کیرمو روی سوراخش تنظیم کرد و آروم نشست روش… قابل وصف نیست ، نه حال من نه رفتار نهال …به حدی تنگ بود که به کیرم فشار میومد… آه بریده بریده ای می‌گفت و آروم تا آخر نشست…نالید تکون نخور جا باز کنه… اگه میخواستم هم نمی‌تونستم تکون بخورم…تمام تنم غرق لذت بود… طاقت نیاورد و بلند شد اومد کنارم خوابید و منو کشوند روی خودش… معطل نکردم و کیرمو فرو‌کردم… ناخوناشو تو کمرم چنان کشید که حس میکردم از جاش خون میاد… کمی بیرون کشیدم و اینبار بیشتر فرو‌کردم… جیغ میزد و وگفت پشیمون میشی …جون شراره نکن… از حرفاش سر در نمیاوردم …پشیمونی؟؟؟ واسه چی؟ شراره؟ شراره کیه دیگه؟ ولی قدرت شهوت نداشت بیشتر از این به حرفاش فکر کنم…لذت تلمبه زدن توی همچین بدنی جایی برای هیچ‌فکری باقی نمی‌ذاشت. حالا که بعد از اون نهی کردن ، خودش سکس کامل خواسته دیگه فکرکردنی نداره… بغلش کردم و با ریتم منظمی عقب جلو می‌کردم. مکثی که بعد از ساک زدنش ایجاد کرده بود باعث شده بود ارضا شدنم عقب بیفته ولی میدونستم خیلی طولانی نیست این تأخیر… نکن نکن جاشو داده بود به آه و ناله شهوت انگیزی که فاصله اش مرتب کمتر میشد…لب گرفتم ازش و تو همون حال هم ناله میکرد… لباشو جدا کرد و صدای ناله اش بلندترشد… کمرمو محکم‌تر چنگ میزد… منم داشتم به اوج می رسیدم و بی اختیار آه می کشیدم …ریتم تلمبه زدنم تندتر و عمقی تر شد … یه وااااااای ماماااااااااان گفت و از برداشتن فشار دستاش فهمیدم راحت شده… گفتم نهاااااااال لعععععنتی دارم میااااااام…سریع خودشو کشید عقب و فوری کیرمو برد تو دهنش و همون لحظه هم فوران کرد… با هر دل زدن کیرم، اونم می مکید و قورت میداد… حتی بعد از تموم شدنش هم مکیدن و لیسیدن رو ول نکرد… اونقدر که از شدت لذت بی‌حال شدم و کنارش دراز کشیدم… چسبید بهم و تو بغل هم از حال رفتیم…
    بعد از حدود نیم ساعت احساس کردم داره وول میخوره که خودشو بکشه بیرون از بغلم…به هوای اینکه شاید میخواد بره دستشویی یا آب بخوره، دستمو بلند کردم که بتونه بلند شه… بوسه طولانی به لپم کرد و کنارم نشست و شروع کرد به بازی با موهام… خوابم برد…عادتی بود که از بچگی داشتم… تا با موهام ور میرفتن خوابم میبرد…
    نمی‌دونم چقدر خوابیده بودم…وقتی بیدار شدم همه جا تاریک بود… کورمال کورمال چراغ اتاق رو روشن کردم…داشتم به اتفاقاتی که افتاده بود فک میکردم که نگاهم به یه کاغذ تاشده نامه مانند کنار تختم ، خورد…

ادامه…

نوشته: جغد تنها


👍 19
👎 2
16633 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

750645
2019-02-25 22:29:22 +0330 +0330
NA

انگار میخوانبهش نوبل ادبیات بدن ک اینجوری داره دزد وپلیسیش میکنه.شیرم دهنت باو

0 ❤️

750684
2019-02-26 07:02:52 +0330 +0330

عالی بو جغدک خواب آلود ،
کورمال کورمال دنبال ادامه شیم

1 ❤️

750697
2019-02-26 08:25:31 +0330 +0330

عه؟جغد تنها؟ایول بالاخره دست به قلم بردی ؟عالی بود.لایک 7

0 ❤️

750719
2019-02-26 11:35:24 +0330 +0330

جغدتنهای عزیز و گرامی خوشحالم که برگشتید لایک هشتم به داستان زیبای شما. امیدوارم به زودی بقیشم بخونم.

1 ❤️

750752
2019-02-26 15:11:13 +0330 +0330

شاهکارخلقت جلوم بود…زنی بینهایت زیبا با بدنی وسوسه انگیز…جای جای بدن بی نظیرش ساعتها وقت میخاست برای کشف لطافت و زیبایش…نباید فرصت رو از دست میدادم…با این الهه شهوت خیلی کار داشتم… عقرب سیاه ابروهایش
و چشمهای خمارش و تناقض این سیاهی ها با بدن مثل بلورش دل خود خدا رو هم می برد…صدای دورگه شده اش بدتر از غول شهوتم را بیدار میکرد…چه دیالوگ های زیبایی لذت بردم از طرز بیان و قلم فوق العاده ات،خدایش یه لایک کمه برای این قلم جادوی جناب جغد…لطفا زیاد منتظرمون نذار برای ادامه اش

0 ❤️

750753
2019-02-26 15:34:06 +0330 +0330

احتمالا ایدز داشته شراره و نمیخواسته منتقل کنه به تو ولی حشری شده و بی اختیار…حدس من اینه:)

1 ❤️

750757
2019-02-26 16:51:14 +0330 +0330

طی سالها که اینجا داستان میخونم، نویسندگان به جدیت اصرار دارن بقبولونن که داستانشون واقعیست و از طرفی اعضای محترم سایت به شدت در پی اثبات تخیلی بودن و جقی بودن نویسنده هستن!!!
سوال من اینکه واقعا چه فرقی میکنه که داستان واقعی باشه یا نه ؟؟؟
و چه اصراری به اثباتش وجود داره!!!
بنویسین مثل خیلی از نویسنده های سایت که بسیار خوش ذوق و دست به قلم هستن
ما هم میخونیم خوشمون امد لایک میکنیم بدمون امد انتقاد
نه اینکه زیر اکثر داستان ها فحش بدیم که تو جقی هستی و ابا و اجدادش رو زنده کنیم و نه نویسندگان عزیز اول داستان اصرار کنن واقعی هستش

0 ❤️

750776
2019-02-26 20:09:34 +0330 +0330

كس شر

0 ❤️