شروع دوباره (1)

1393/03/15

یک هفته مونده بود تا به 15 سالگی برسم و تو هوای سرد زمستون من(حمید) و دختر دایی علی م(نرگس) و دختر دایی کریم(آلاله) و آبجیم(سمانه) زیر کرسی تو خونه دایی علی نشسته بودیم و داشتیم اسم فامیل بازی میکردیمو بقیه بزرگترا طبقه پایین تو خونه پدر بزرگم بودن.
تا اون موقع بزرگترین خلافمون دکتر بازی بود بیشتر وقتها هم من و آلاله و آبجیم این بازی رو میکردیم و نرگس چون کوچکتر از ما بود یه جورایی خیلی مثبت بود پایه آمپول بازی نبود. البته زمانی این بازی رو میکردیم که معمولا سه تایی تنها بودیم. اما بازیمون هم به طریقی بود که معمولا من دکتر میشدم و الاله و ابجیم مریض بودن و میومدن ویزیت میشدن و بیشتر وقتها هم جدا جدا ویزیتشون میکردم و وقتی آلاله میومدم تو اتاق در اتاق رو از پشت قفل میکردم و شروع می کردم بالا زدن پیراهنش و پایین کشیدن شورت و شلوارش و دست مالی کردن پستوناش و کسش به بهونه معاینه کردن و چیزی از سکس تقریبا حالیمون نبود و فقطمالش و نگاه کردن بود کارم و وقتی هم قرار بود آبجیم رو ویزیت کنم هیچ جاش رو نگاه نمی کردم و فقط محض اینکه سمانه شک نکنه اون هم وقتی میومدم تو اتاق در رو قفل میکردم و بدون اینکه به جایی از بدنش دست بزنم مثلا براش نسخه مینوشتم. هر چند بعدها فهمیدم که آلاله کارهایی رو که باهاش می کنم رو به سمانه میگه و گاهی وقتها بهم اصرار میکرد همون کارها رو با سمانه هم بکنم اما من دوست نداشتم با آبجیم اینکار بکنم.
تقریبا از 13 سالگی تا 15 سالگی کار وقتهای تنهاییمون همین بود و آخریها دیگه روی آلاله دراز میکشیدم اما هنوز به سنی نرسیده بودم که آبم بیاد(به جز یکبار) و همینجوری با دستمالی کس و سینه هاش گذرون میکردم تا اون شب سرد زمستونی که چهار نفری دور کرسی بودیم. راستی اینم بگم آلاله 13 سالش بود و ابجیم 12 و نرگس هم 10 سالش بود.
من و آلاله روبروی هم بودیم و آبجیم و نرگس روبروی هم، بازی که تموم شد من پاهام رو دراز کردم و چسبودنم به پاهای آلاله و طبق معمول آلاله چیزی نمیگفت و پام و دراز کردم و به وسط پاش و کناره های رونش می مالیدم و اونم هیچی نمی گفت. تو همین حال و هوا بودیم که سمانه و نرگس رفتن توی هال و آلاله بهم گفت دیگه یک هفته فقط فرصت داری از این بازی هم بکنیم (آخه از هفته دیگه به سن تکلیف میرسیدم و نماز بهم واجب میشد).
وقتی این حرف رو بهم گفت کلی دلم گرفت آخه ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و وقتی میدیم قرار از هفته دیگه جلوی من حجاب کنن و مثل بقیه پسرخاله و پپسر دایی هام با من هم برخورد کنن تو دلم خیلی ناراحت شدم.
اینم بگم بیشترین صحنه سکسی که با آلاله داشتم این بود که یه روز من و آلاله و آبجیم داشتیم دکتر بازی میکردیم و این دفعه من و سمانه مریض بودیم و الاله دکتر شده بود و وقتی رفتم تو اتاقش ویزیت بشم و شلوارمو دادم پایین و الاله داشت با دودولم ور میرفت و به حساب خودش معاینه میکرد و من تازه با جلق زدن آشنا شده بودم بهش گفتم برام تکون تکونش بده و حدود پنج دقیقه ای برام تکون دادو منم حالم خییلی خراب بود و یه حالتی شده بودم که جدید بود برام و از دوستای مدرسه شنیده بودم که وقتی بخواد آبت بیاد اینجوری میشه از ترس اومدن ابم سریع شلوارم و کشیدم بالا فرار به سمت دستشویی و تو دستشویی شروع کردم به ادامه مالوندن و اولین جلق زندگیمو البته با کمک الاله زدم و آبم اومد. یه حال عجیبی شده بود و خیلی بیحال بودم و این ماجرا درست یک هفته قبل از اون شبی بود که زیر کرسی بودیم.
خوب برگردیم به شب زیر کرسی و وقتی بهم گفت تا یک هفته دیگه فقط میتونیم دکتر بازی کنیم و بعد از اینکه من از افکار خودم بیرون اومدم بهش گفتم چقدر حیف شد من تازه…
حرف خودم رو خوردم.
گفت: چقدر حیف که تازه چی؟
گفتم: هیچی
خلاصه از اون روز سه سال گذشت و هر وقت تو خونه پدربزرگم یا تو خونه خودمون همدیگه رو میدیدیم سریع میدوید و حجاب میکردم و حتی دستمون هم بهم نخورد.
من شده بودم 18 سال و کلی برای خودم تو زمینه سکس اطلاعات داشتم و هفته ای سه چهار بار هم جلق میزدم و از دوستام فیلم سوپر میگرفتم نگاه میکردم، اما هیچ وقت از فکر اون روزها بیرون نمیومدم و بیاد کس و کونی که همیشه جلوم لخت و بودن و زمانی که عرضه نداشتم و بلد نبودم کاری کنم و تنها هنرم دست مالی و نگاه کردن به کس الاله بود با کیرم ور می رفتم. خلاصه اون سال من دانشگاه قبول شدم و قرار بود از مهر اون سال برم اصفهان دانشگاه و البته چون اونجا یه دایی مجرد داشتم قرار شد بجای خوابگاه برم خونه داییم(دایی علی). البته داییم 10 سال پیش زنش رو طلاق داده بود و تنها زندگی میکرد که البته بعدها فهمیدم به ظاهر تنها هست و کلی آدم به خونش در زمان نبودن من رفت و امد دارن و ترتیب شون رو میده.
دو سه ماهی از دانشگاه رفتنم میگذشت تو این مدت برای خودم به بهانه کارهای دانشگاهی پدرم رو راضی کرده بودم برام کامپیوتر بخره و تو خونه داییم با کامپیوتر سرگرم بودم موقع بیکاری. تابستون سال بعدش رو چون ترم تابستونی برداشته بودم اصفهان موندم و از قضا دایی کریم(بابای الاله) اومدن مسافرت اصفهان و قرار بود یه هفته ای رو خونه دایی علی بمونن و منم که تو کونم عروسی بود و تو این سه چهار سال از فکر الاله بیرون نیومده بودم با خودم گفتم هر جور شده باید از فرصت استفاده کنم.
خلاصه یکی دو روز اول که همینجوری گذشت و من دنبال یه راه کار بودم و الاله هم با اینکه پیش من همیشه با حجاب و سنگین بود اما در عین حال از من دوری نمی کرد و برخورد راحتی با من داشت و حتی از مادرم شنیده بودم که الاله به مامانش گفته بین تموم پسرای فامیل من رو مثل برادر نداشته اش می دونه و همین که اینجور حسی به من داشت برای خیلی خوشایند بود.
خلاصه روز سوم بود و قرار بود خانواده داییم قرار بود برن بازار و منم البته چون اون روز رو کلاس نداشتم باهاشون رفتم بیرون و تا ظهر کلی خرید کردن و برگشتیم خونه که بعد از نهار خوردن زن دایی متوجه شد یکی از ظرفهای سنتی گرون قیمتی که خریده روش خط افتاده و وقتی به داییم گفت قرار شد بعد از ظهر برن عوضش کنن.
بعد نهار همه خوابیدن و من پای سیستم بودم و حدود ساعت 5 بود که اماده شدم برم کلاس که دایی کریم گفت سر راه رفتن به بازار منو می رسونه. خلاصه همه داشتیم اماده میشدیم بریم که الاله هنوز خواب بود و وقتی زن دایی بهش گفت ما داریم میریم بازار الاله گفت بس که صبح راه رفته خسته شده و قرار شد خونه بمونه.
خلاصه من و دایی کریم و زن دایی و ازاده دختر دایی کوچکم راه افتادیم بریم البته دایی علی هم گفت با ما تا یه جایی از مسیر میاد و خلاصه چون دانشگاه من نزدیک بود من اول پیاده شدم و بقیه رفتن. تو ماشین فقط تو فکر الاله بودم و فرصت مناسبی بود و الاله هم تنها تو خونه بود.
تا از ماشین پیاده شدم بلافاضله رفتم اون طرف خیابون و راهی خونه دایی شدم و یه زنگ زدم و کلید انداختم رفتم داخل والاله رو دیدم که اومد تو حیاط و وقتی منو دید گفت چیه کلید داری چرا منو از خواب بیدار میکنی مگه کلاس نداشتی. گفتم: زنگ زدم یه وقتی نترسی یکباره اومدم تو خونه کلاس هم استاد نیومده بود تعطیل شد.
خلاصه بدجوری رفته بودم تو فکرش اما هر چی تو این دو روز فکر کرده بودم چطور شروع کنم و بحث رو باهاش راه بندازم به هیچ نتیجه نرسیده بودم. با یک پیراهن و روسری و دامن رو مبل نشسته بود رفتم روی مبل روبروییش نشستم زل زده بودم بهش و با صداش به خودم اومدم.
الاله: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی
حمید: هیچی (با مکث گفتم) به خودم
حمید: الاله؟
الاله: بله؟
حمید: یادش بخیر چه زود گذشت بچگیهامون
الاله: اره یادش بخییییر یادته همیشه تو خونه مادربزرگ با نرگس و سمانه اسم فامیل بازی میکردیم
حمید: اره راست میگی ها اسم فامیل رو یادم رفته بود خیلی باحال بود
الاله: بعدش یه خاطر دیگه از دوران بچگی رو تعریف کرد که رفته بودیم خارج از شهر و اب بازی میکردیم و همدیگه رو خیس میکردن همگی
منم در جوابش گفتم اره خیلی خوش گذشت اون روز و بهش گفتم دیگه چی یادته
الاله: خیلی چیزا کلا دوران خیلی قشنگی بود
حمبد: مثلا چی
الاله: خوب تو بگو دو تاش رو که من گفتم
حمید: یا دته اسم فامیل بازی میکردیم خونه دایی علی زیر کرسی اون روزا هنوز من به سن تکلیف نرسیده بودم
هیچی نگفت و من ادامه دادم یادته بهم چی گفتی؟
الاله: چی گفتم
حمید: گفتی دیگه از یک هفته دیگه به من نماز واجب میشه و دیگه دوران بچگی از اون شب تموم شد.
الاله که دیدم رنگ صورت سرخ شد و هیجی نمیگفت دیگه
گفتم الاله یه چیزی میخوام بهت بگم
الاله:چی
گفتم : الاله نمیدونم جه جوری بگم ولی قول میدی ازم ناراحت نشی
گفت: اره مگه چی میخوای بگی
گر گرفته بودم نمی دونستم چی دارم میگم و چی میخوام بگم
گفتم: الاله من
گفت: تو چی
از روی مبل بلند شدم و رفتم دم در اتاق ایستادم و گفتم الاله من
گفت: چی همش می گی من من خوب بگو دیگه
گفتم قول دادی ها ناراحت نشی
گفت اره بابا قول میدم
گفتم من دوستت دارم. اینو گفتم و از دم در اتاق فرار کردم رفتم تو اتاق کناری انگاری یه باری رو از دوشم برداشته بودم اما از طرفی نمی دونستم چکار کنم و عکس العمل الاله رو نمی دونستم چیه مخصوصا اینکه تا گفتم فرار کردم و حتی صبر نکردم ببینمش وبعد از حرفم چی میگه
یه پنج دقیقه ای گذشت و به خودم جرات دادم و با صادی بلند گفتم ناراحت شدی
الاله : نه خوب منم مثل یه داداش همیشه دوستت داشتم
حمید: اما من مثل ابجیم تو رو دوست ندارم یه جور دیگه دوستت دارم
الاله: خوب معلومه تو ابجی داری هیچ وقت منو اندازه اون دوست نداری
حمید: نگفتم کمتر و بیشتر. گفتم یه جور دیگه
الاله که اومده بود دم در اتاقی که من توش نشسته بودم و گفت حالا چرا فرار کردی
حمید: گفتم شاید ناراحت بشی
الاله: باید ناراحت میشدم؟
حمید: نه ولی نمی دونستم چه عکس العملی خواهی داشت
خلاصه یه ده دقیقه یک ربعی با هم حرف می زدیم و دوباره یاد خاطرات کودکی البته به جز قسمتهای سکسی کردیم و من بهش گفتم من میریم بیرون و از خونه یه وقثی بقیه فکر بد نکنن و هر وقت بقیه اومدن یه اس ام اس بده تا منم بیام.
خلاصه رفتم تو خیابونای دور و بر یه چرخیی زدم حدود نیم ساعتی گذشت که اس ام اس داد مامان و باباش اومدن و من ده دقیقه بعدش رفتم خونه دایی.
اون شب شام خوردیم واخر شب موقع خواب گوشیم و برداشتم و یه اس دادم گفتم راستی من یه دروغی بهت گفتم
گفت چه دروغی
گفتم عصر من کلاسم کنسل نشده بود و به خاطر اینکه بتونم باهات حرف بزنم قید کلاسم رو زدم
بهم گفت واقعا ممنونم
خلاصه از اون روز به بعد اس ام اس های عاشقانه ما شروع شد و تو اون سه چهار روز باقیمونده هم فرصتی پیش نیومد تنها بشیم و تا اینکه اونا خواستن برن و لحظه اخری که همه درگیر چیدن وسایل توی ماشین بودن و منم تو اتاقم بودم الاله اومد پیشم و اومد برای خداحافظی
بهش گفتم کلی دلم براش تنگ میشه و خیلی دوستش دارم و اشم هم تو چشای هردومون جمع شد و برای اینکه بیشتر تابلو نشه که گریه کرده زودی خواست از اتاق بره بیرون که صداش کردم.
برگشت و گفت: بله.
دستم رو دراز کردم تا باهاش دست بدم
اونم دستش رو دراز کرد باهام دست داد
و این اولین باری بود که دستمون به هم دیگه میخورد بعد از چهار سال
خیلی حس عجیبی داشت همون طور که دستش تو دستم بود دستش رو اوردم بالا و یه بوس کوچیک از پشت دستش خوردم و هیچی نگفت فقط چشاش رو بست و بعد خداحافظی کرد و منم پشت سرش رفتم تو حیاط تا با دایی و زن دایی خداحافظی کنم.
خلاصه از اون روزها به بعد کارمون شده بود اس ام اس بازی و حرفهای عاشقانه و قربون صدقه همدیگه رفتن و گاهی وقتها که موقعیت داشت با هم تلفنی صحبت میکردیم و دیونه وار همدیگه رو دوست داشتیم.
هیچ وقت تو صحبت تلفنی یاد خاطرات سکسی بچگیمون نکرده بودیم اما گاهی تو اس ام اس ها پیش میومد که یاد دکتر بازی و خاطرات خونه پدربزرگ بیافتیم.
سال بعد هم گذشت و من گاهی وقتها تو تهران تو خونه دایی و پدربزرگ میدیدمش و اصولا چون خانواده هامون مقید بودن با توجه به محدودیتهایی که براش وجود داشت بیرون نمیتونستم ببینمش و خلاصه من کاردانی رو گرفتم و اومدم تهران و قرار شد توی یه شرکتی برم کارهای کامپیوترش رو انجام بدم.
مهر سال بعد اونم دانشگاه قبول شد و این مساله باعث خوشحالی هردومون شده بود چون حالا دیگه دانشگاه مثل مدرسه نبود که محدودیت بیرون از خونه زیادی داشته باشه و میتونستم گاهی وقتها ببینمش. من صبح ها ساعت 8 تا 4 عصر میرفتم شرکت و بعدازظهر فرصت داشتم ببینمش البته (دوشنبه ها)
روزهایی که دانشگاه داشت.
اولین بار که قرار گذاشتیم همدیگه رو توفضای خارج از خونه ها ببینیم دو هفته بعد از شروع کلاسهاش بود و بین ساعت پنج و نیم تا شش نزدیک دانشگاهش بود چون ساعت شش دوباره کلاس داشت.
دوشنبه 18 مهر اون سال رو یادم نمیره وقتی بهش اس ام اس دادم من جلوی دانشگاهش هستم بهم زنگ زد گفت توی کوچه روبروی دانشگاه بریم و حس عجیبی مثل اولین باری که تو خونه داییم بهش گفتم دوستش دارم به سراغم اومد و وقتی از دور دیدمش دل تو دلم نبود و تند تند به سمتش رفتم و سلام کردم و دستم رو دراز کردم. اونم سلام کرد و با من دست داد این دومین بار بود که با هم دست می دادیم. نیم ساعت با هم کوچه های اطراف دانشگاه رو بالا پایین کردیم و بعدش رفت کلاسش.
کار هر هفته دوشنبه من ساعت 5 و نیم تا 6 همین بود و خلاصه یه روز تصمیم گرفتم بعد از کلاس ساعت 6 که تا 7 و نیم طول میکشید همون دور و بر ها بمونم. ساعت 7 و 20 دقیقه بود پیاک دادم کجایی؟ گفت دانشگاه. بهش گفتم به محض اینکه کلاست تموم شد خبرم کن. گفت باشه
کلاسش که تموم شد خبرم کرد و بهش گفتم که منتظرش موندم کلی خوشحال شد و قرار شد تو تاکسی با هم بشینیم و تا یه جایی که مسیرمون یکی بود با هم بریم.
خلاصه رفتم تو تاکسی نشستیم و اول اون نشست بعدش من نشستم دست راستش تو دست چپ من بود و با دست راستم هم دستش که تو دستم بود رو نوازش میدادم خیلی زود به مقصد رسیدیم و باید پیاده میشد و من هنوز مقداری از مسیرم مونده بود خلاصه اون روز هم به همین منوال گذشت.
از اون روز دیگه دوشنبه ها دو بار میدیدمش یه بار ساعت 5 و نیم و یکبار ساعت 7 و نیم که با هم تاکسی سوار میشدیم و تا حالا از نوازش دستش هم جلو نرفته بودم.
یکی از دوشنبه ها ساعت 6 و ربع بود بهم زنگ زد گفت کلاسش کنسل شده و تا 8بایدبرسه خونه بیکار و منم کلی خوشحال شدم و بهش پیشنهاد دادم بریم سینما اونم قبول کرد تا وقتی رسیدیم سینما یه نیم ساعتی از فیلم گذشته بود اما فیلم برامون مهم نبود مهم با هم بودنمون بود تو اون تاریکی هم به سختی تونستم یه جای خلوت رو پیدا کنیم و رفتیم نشستیم و همچنان دست در دست هم بودیم که این دفعه شروع کردم به بال دست دیگم به نوازش بازوش و اونم سرش رو گذاشت روی شونم و گاهی دستم رو تا زر مقنعه اش می برد و به گردنش نزدیک میکردم و اونم هیچی نمی گفت من که کلی شق کرده بود و فکرای شیطونی به سرم زده بود. اون شب هم فراتر از این نرفتم و بیشتر هم میترسیدم تو سینما پیش برم.
دیگه اس ام اس هامون رنگ و بوی جدیدی گرفته بود و تو اس ام اس ها بغلش میکردم و بدنش رو می بوسیدم و لمسش میکردم و اما از سینه هاش جلوتر نرفته بودم و تا اینکه پدر و مادر من تصمیم گرفتن بعد از امتحانای خواهرم که سوم هنرستان بودو امتحانای مدرسه اش تموم شده بود قرار بود برن مسافرت اصفهان و من هم به بهانه کار شرکت تو تهران موندم و به امید اینکه شاید بتونم الاله رو بیارم خونه بتونم یه مرحله جدید از سکس روئ باهاش تجربه کنم.
فقط مشکل این بود که الاله کلاسای دانشگاهش تموم شده بودو امتحاناش هم از 10 روز دیگه شروع می شد و تو این مدت فقط بعضی از صبح ها می رفت کتابخونه برای درس خوندن و عصرها تو خونه بودن.
خلاصه بعد کلی نقشه کشیدن قرار شد یه روز من از شرکت مرخصی بگیرم و الاله هم دو ساعت از کتابخونه رو بپیچونه و بیا خونه ما.
وقتی به موبایلم زنگ زد که در خونه رو باز کنم تا بیاد داخل باورم نمیشد که میتونم بعد از این همه مدت زیر یه سقف با هم باشیم. اومد تو خونه و دست دادیم و روی مبل نشست و منم کنارش نشستم دستش و گرفتم تو دستم و تو گوشش گفتم دوستت دارم چشماشو بست و گفت: منم دوستت دارم
گفتم الاله اجازه میدی بوست کنم؟
هیچی نگفت. منم آروم دستم رو انداختم دور گردنش و یه بوس کوچیک از لپش خوردم، هیچی نگفت.
بوس دوم و سوم رو هم از لپش خوردم. همچنان ساکت بود.
گفتم الاله اگه میخوای مانتوتو دربیار راحت باشی منم میرم آبمیوه بیارم. با چشاش حرفم رو تایید کرد و من رفتم آبمیوه رو از آشپزخونه بیارم و وقتی اومدم دیدم پاشده اما مانتوش همچنان تنش هست. اومدم ابمیوه رو گذاشتم رو میز و دستام و انداختم گردنش و بغلش کردم اینم اولین بار بود اینجور راحت بغلش میکردم. و بعدش لبم رو گذاشتم رو لبش و از هم لب میگرفتیم و دیدم چشاش رو بسته و آروم دستم رو بردم روی دکمه های مانتوش و گفتم میخوای بازشون کنم راحت باشی؟ با سرش اشاره کرد آره
منم شروع کردم دکمه های مانتوش رو باز کردن و مانتوش رو از تنش درآوردم و خودش هم مقنعه اش رو در آورد و حالا با یه تی شرت آستین کوتاه سفید بود و دیگه بعد از 15 سالگی هیچ وقت سر لخت و با آستین کوتاه ندیده بودمش ، یه نگاهی سر تا پا بهش انداختم و کنار همدیگه نشستیم روی مبل و اینبار بازوش تو دستم بود و داشتم بازوش رو نوازش میکردم.کم کم لبامون رفت روی هم و از هم لب میگرفتیم. اینقدر تشنه لب های هم شده بودیم(به اندازه 5 سال)که ولکن لبهای هم نبودیم آرومن دست رو روی بازوش میکشیدم و تا زیر گلوش ادامه می دادم یکی دوبار انگشت وسطی دستم رو بردم زیر یقه اش تا عکس العملش رو ببینم. هیچی نمی گفت و من جرات کردم دیگه بار سوم که انگشتم رو بردم زیر یقه اش دیگه بیرون نکشیدم و داشتم بالای سینه هاش حرکت می دادم و گاهی هم وسط سینه هاش می برد و روی خط سینه اش تکون می دادم. آروم خوابوندمش روی مبل و منم کنارش. همچنان ول کن لبهاش نبودم و انگشتام هم که حالا فعالتر شده بودن و تقریبا رسیونده بودم به لبه کرستش و اون یکی دست رو هم روی رون پاش حرکت میدادم.
از روی رون پاش آروم اومدم بالا و دستم رو بردم زیر تی شرتش و یکی از بالای تی شرت یکی از پایین و کمی از تی شرتش رو بالاتر دادم و دست چپم رو رسوندم به زیر کرستش و دست راستش از بالای تی شرتش بالای کرستش بود و جرات دادم به خودم و یکی از سینه هاش رو از روی کرست با دست چپ گرفتم و تی شرتش رو با اون دستم تا زیر گردنش بالا کشیدم هیچی نمی گفت و منتظر حرکات من بود و من هم حواسم به عکس العملهاش بود
کامل به پشت خوابوندمش و دو تا سینه هاش رو از روی کرست مالش می دادم و گفتم اجازه؟
گفت: چی؟
بدون اینکه چیزی بگم تی شرتش رو از سرش دراوردم و شروع کردم بوسیدن گردنش ودستم رو از زیر کرستش برای اولین بار رسوندم به نوک سینه اش و نفسهای بلندش حالا در اومده بود و منم که چشمام رو بسته بودم سینه اش رو از زیر کرستش بیرون کشیدم و شروع کردن به خوردن . این قدر با ولع میخوردم و با سر و صدای زیادی میخوردم که انگار چند روزه گرسنمه.
هنوز یه دقیقه نشده بود که داشتم سینه اش رو می خوردم که دیدم با دستش سرم رو به سینه هاش فشار میده فهمیدم داره ارضا میشه منم ادامه دادم و با شور بیشتری اینکار کردم که دستش به رمق افتاد روی پشتم و گفت بسه حمید جان.
منم فقط سرم رو روی سینه اش گذاشتم و چند دقیقه ای رو بی حرکت بودم. بعدش دوباره شروع کردم مالش سینه هاش کیر شق شدم از روی شلوار به رون پاش میخورد و هیچی نمیگفت و اروم خواستم دستم رو ببرم توی شلوارش که دستش رو گذاشت روی دستم و نمیخواست اجازه بده منم که دیده دوست نداره به کسش دست بزنم ادامه ندادم و بغلش کردم و کیرم رو از روی شلوار به کسش می مالوندم هنوز به دقیقه نکشید که آبم از روی شلوار اومد و بیحال افتادم کنارش.
ادامه دارد…

نوشته: حمید


👍 0
👎 0
16872 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

420861
2014-06-05 12:54:34 +0430 +0430
NA

توصیفاتت خوب بود
بااین که زیادبودولی خسته کننده نبود

0 ❤️

420862
2014-06-05 13:04:58 +0430 +0430
NA

کونت پاره نشد اینهمه تایپ کردی…؟
من که نخوندم …!
ببینیم دوستان چه نظری دارن …

0 ❤️

420863
2014-06-05 22:13:43 +0430 +0430
NA

تیشرتتتتتتتتتت از کجاش در اوردی؟ سرش؟
داستانها به مرحله ای رسیدن که دیگه نمی شه گفت خوب هست یا نه فقط باید بخندی shok

0 ❤️

420864
2014-06-06 03:33:03 +0430 +0430
NA

ديوس کوني من تو 13 سالگي فهميدم gfم پردش ارتجاعيه تو تو15 سالگي هيچي نميفهميدي!! ابت نميومد…کيرم تو لوزالمعدت با اون کس شرات

0 ❤️

420865
2014-06-06 04:12:40 +0430 +0430
NA

یعنی این کسشعرا قسمت دومشم میخواد در بیاد که میگی ادامه دارد؟؟؟

0 ❤️

420866
2014-06-06 04:17:37 +0430 +0430
NA

راستی یه چیز دیگه من 11 سالم بودم بعضی روزا که بیدار میشدم میدیدم اب از کیرم زده بیرون تو تو 13 سالگی به سنی نرسیده بودی که ابت بیاد؟؟؟؟

0 ❤️

420867
2014-06-06 07:03:16 +0430 +0430
NA

آلاله بهم گفت دیگه یک هفته فقط فرصت داری از این بازی هم بکنیم (آخه از هفته دیگه به سن تکلیف میرسیدم و نماز بهم واجب میشد).
سن تکلیف تو13سالگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بازم یه دروغ و یه دروغگو دیگه

0 ❤️

420868
2014-06-06 07:26:58 +0430 +0430
NA

خوب بود عزیزم.احساساتت واقعی بود.اینو میشه راحت فهمید.موفق باشی.

0 ❤️

420869
2014-06-06 16:53:57 +0430 +0430
NA

خیلی عالی بود… فقط، توی شهر شما بوس رو می خورن؟

0 ❤️