شروع یک ماموریت (۱)

1400/09/05

ساعت 6 صبح بود که آلارم گوشیم زنگ خورد اصلا حال نداشتم بلند شم اما جوری که مافوقم دیشب باهام صحبت کرد باید کار خیلی مهمی باشه جلسه اضطراری برگذار میکردن، با هزار زحمت بلند شدم و آماده شدم و رفتم طبقه پایین توی آشپزخونه که رفتم دیدم بابام پشت میز صبحونه نشسته و داره صبحونه مبخوره
با لحن متعجب بهش گفتم: چه عجب، نمیدونستم قبل یازده هم بیدار میشی
لقمه رو گذاشت دهنش و گفت: آخه بچه زمانی که من جون میکندم و شب و روز زحمت میکشیدم که تو امروز ایطور لباس مارک بپوشی تو ی موز بودی
خنده ام گرفت، گفتم: پولشویی و رانت شده زحمت کشیدن؟
-نبینم ی جای دیگه اینطوری بگی، پولشویی کجا بود من فقط به این نظام خدمت میکنم
+بیخیال بابا برا خودمون که این حرفارو نداریم، حالا بگذریم من برم که باید شیش و نیم اداره باشم
-آره از جلسه اضطراری خبر دارم اتفاقا معاون وزیر میگفت خیلی هم جلسه مهمیه
+والا نمیدونم برم ببینم چه خبره فعلا

  • پسر موضوع هر چی بود به بهترین شکل حلش کن خیلی تو آیندت تاثیر داره
    +اوکی کاری نداری
    -نه منم ی نیم ساعت دیگه راننده وزارت میاد دنبالم باید برم، کارام بخاطر سفر هفته پیش خیلی عقب افتاده، خدا حافظ

سوار ماشین شدم و رفتم سمت اداره توی راه به اون تیکه از حرفش که گفت کلی جون کندم تا اینطور بشی فکر کردم یادمه وقتی بچه بودم پدرم تیپ و نوع رفتارش متفاوت بود اون کاملا مذهبی و فوق العاده از این تفکرات حذب اللهی داشت حتی برام تعریف کردن سه بار رفته جبهه اما سر جمع سه ماه جبهه نبوده و فقط میخواسته ایثارگر باشه و بعد از جنگ با اون رفتا و خایمالی هاش تونست ی مقام خـب بگیره و به مرور زمان الان یکی از صاحب منصب های وزارت اطلاعات هست، با پولشویی هاش و رانت تونست وضع خـبی بهم بزنه طوری که ی ویلا ۶٠٠ متری دوبلکس داشته باشه و کلی اموال دیگه. منم با پارتی بازی هول داده بود تو حفاظت اطلاعات و بعد از اینکه تونستم چند ماموریت موفقیت آمیز انجام بدم ی افسر حفاظت شدم.
توی مروز گذشته ام بودم که نفهمیدم کی رسیدم وارد اداره شدم و رفتم دفتر مافوقم در زدم و وارد شدم، دیدم به جز خودش دو تا دیگه از همکارام اونجان وقتی منو دید گفت: بیا تو باستان، حال پدر چطوره؟
+ممنون قربان، دیشب جوری حرف زدین که تا صبح خوابم نبرد
-آره ی ماموریت فوق العاده مهم و سری هست که دستورشو شخص وزیر داده و اشخاصی که از این موضوع با خبر هست بسیار کمن
+خب قربان موضوع چیه؟
-خب بیاین تا بهتون بگم
از دفتر خارج شدم ـ وارد اتاق کنفرانس شدیم که برق سه فاز پروندوم خود وزیر توی اتاق نشسته بود سرهنگ امیری (مافوقم) به ما شاره کرد و رو به وزیر گفت: قربان این سه نفر برای ماموریت انتخاب شدن بعد مستقیم به من اشاره کرد و گفت: این جوون سامان باستان هست و قراره فرمانده ماموریت باشه
علوی(وزیر) بهم نگاه کرد و گفت: بله ی بار همراه پدرش دیدمش، خب بشینید تا جزئیات ماموریت رو بهتون بگم.
بعد از اینکه همه نشستیم رو به ما گفت: تو چند وقت گذشته عده ای دست راه انداختن گروه یا به قول خودشون محفل شدن که موضوع کار هاشون اصلا به صلاح نظام نیست اونا هر کدوم موضوعی به محفلشون اختصاص دادن مثلا یکی از این محفل ها کسانی که لواط میکنن رو جمع میکنه و به صورت گروهی یا هر گونه دیگه ای که حتی از ذهنمون خارجه به لواط و رابطه با همجنس میپردازن، عده ای دیگه کسانی که معلوم نیست زن هستن یا مرد (منظورش همون ترنس) رو جمع میکنن و با هم به شیوه های مختلف رابطه برقرار میکنن و کلی موضوع دیگه که همش هم به رابطه جنسی ختم میشه، و زیاد شدنشون باعث شده تا ما ی فکری به حالشون کنیم،،
سرهنگ سریع ادامه حرف وزیر گفت: خب ما با کلی تحقیق تونستیم ی آمار از یکی از این محفل ها داشته باشیم،، این محفل کارش اینه که افراد رو توی پارتی های مخصوص جمع کرده و روش های کاملا متفاوت رابطه برقرار میکنن ولی با کلی برنامه از پیش چینده شده
من که دلشتم شاخ در می آوردم ولی با ی لحن جدی گفتم: خب ماموریت اصلی من چیه؟
امیری گفت: تو باید وارد این محفل بشی چون هم جوون و هم از نظر خوانوادگی آدم خوش گذرونی هستی تو بهترین گذینه برای این کار بودی و این دو نفر هم آرمان سامره و خانم هدیه رضایی هستن که از متخصص های it هستن و توی ماموریت کمکت میکنن در کل شما سه نفر تنها اشخاص ماموریت هستین و از وزارت و هیچ ارگان دیگه ای پشتیبانی نمیشید
من که هنوز نتونسته بودم موضوع رو خوب هضم کنم ولی گفتم: چشم قربان به بهترین شکل انجامش میدیم

بعد از کلی توضیحات امیری و بعدش صحبت با اون دو نفر از اداره خارج شدم و با پرونده توی دستم رفتم سمت ماشین و داشتم از پارکینگ اداره خارج میشدم که دم در هدیه رو دیدم، وایسادم و گفتم: خانم رضایی اگه وسیله ندارید من میرسونمتون بعد یکم مکث گفت: آخه زحمتتون میشه
+چه زحمتی، بفرمایید
-ممنون من میرم خانی آباد،
+باشه حتما
پیش خودم گفتم چه گوهی خوردم گفتم میرسونمت حالا کی این همه راهو میره و میاد. تا اینو برسونم و برم خونم کونم پارست… وقتی رسوندمش و خواستم برگردم کلی تعارف کرد و بعد رفت، دیگه حال نداشتم برم خونه و به جای خونه ی پی ام دادم به ساناز و رفتم پیش اون، وقتی آیفون زدم و درو باز کردرفتم تو که دیدم سه تا دختر لم دادن و دارن فیفا بازی میکنن، بعد از احوالپرسب با اون دو نفر که نمیشناختم به ساناز سلام کردم
+سلام مادمازل، خبری از ما نمیگیری
-برو گمشو الان ی هفتست نه سر زدی ن ی زنگی زدی، تازه خبر دارم رفتی مهمونی اشکان فکر نکن میتونی منو دور بزنی سامی
+وااای ساناز چقدر ور میزنی، باوا مهمونی چیه ی دور همی بود حالا این اشکان بی ناموص الکی بهت گفته پارتی بوده و فلان
-خب حالا چه عجب به ساناز سر زدی
+بده گفتم ی سر به خوشگل خانوم بزنم

اون دو نفر که پاره شده بودن از خنده بعد رو به ساناز گفتم معرفی نمیکنی
-اینا هم دانشگاهی هام بودن و الان هم بعد مدت ها دور هم جمع شدیم
+عه پس بدموقع اومدم
-آره دقیقا
+میخوای تو زاویه باشی باهام من برم

  • خیلی خب باوا ی دسته رو توی کشو وردار و بیا تا ی چند دست باری کنیم
    +خب بزار برم ی ویسکی بیارم که بساطمون هم جور شه

بعد از سه ساعت بازی کردن و گفتن و خندیدن اون دو نغر بلند شدن و رفتن که بخوابن، نگاه کردم تا مطمئن بشم رفتن بعد رو به ساناز گفتم: خوشگله خوابت نمیاد
-چرا تو برو منم الان تلویزیونو خاموش میکنم میام
داشتم میرفتم توی اتاق ساناز که صدا ناله شنیدم، صدا رو که دنبال کردم رسیدم به اتاق ته راهرو، لای در باز بود و یواشکی نگاه کردم، دیدم اون دوتا هم داتشگاهی های ساناز لخت و دارن لز میکنن شوکه شدنم از ی طرف حشری شدنم هم از ی طرف، ترجیح دادم تا منو ندیدن برم توی اتاق ساناز، رو تخت ولو بودم و تو افکارم غرق بودم که ساناز لخت اومد تو اتاق، با خنده گفتم: مثل جنده ها لخت لخت راه میری تو خونه،،
-فوضولی به تو نیومده، تو نمیدونی که عادت دارم اخت بخوابم
+عه پس تمام این مدت که لخت میخوابیدی عادتت بود منو باش که فکر کردم بخاطر اینه که من لختت میکنم
با خنده گفت: برو کنار بزار دراز شم تو وراجی هات تموم نمیشه
بعد از اینکه دراز کشید با ی لحن جدی و گفتم: ساناز ی چند مدت منو نمیبینی باید برم ماموریت
-واااا مگه وزارت ارتباطات ماموریت داره؟
+آره، باید برم سر ی پروژه توی اهواز، کارم زیاد طول نمیکشه نهایت ی ماهه بر میگردم
-خب حالا واجبه به بابات بگو رو بزنه که نری
+کصخل شدی معلومه که میرم باید این ماموریت هارو انجام بدم تا ی موقعیت خوب گیرم بیاد بعدشم کار خاصی نیست فقط چند منطقه تازه تاسیس توی شهر هست باید اینترنت شهر رو تقویت کنم تا هم سرعت نت افزایش پیدا کنه هم اون چند محل اینترنت خوب داشته باشن
-خیلی خب، میخوای باهات بیام
+نه باوا میرم زود میام دیگه ی ماه که مدتی نیست
با پوزخند گفت: آره جنابعالی بیشتر از اینا منو قال گذاشتی این که چیزی نیست
نزاشتم حرف بزنه و با ی خیز شروع کردم ازش لب گرفتن، بعد روفتم سراغ سینه هاش و آروم آروم میرفتم سمت پایین تا به کصش رسیدم به محض اینکه زبونم به کصش خورد آه های شهوتیش اتاقو گذاشت رو سرش یکم که ذشت بلند شدم پراهنمو در بیازم که همزمان اومد دکمه شلوارمو باز کرد و شروع کرد به ساک زدن، با خنده گفتم: چته باوا نخوریمون وحشی
هیچوقت موقع ساک زدن دندون نمیزد و حالشو چند برابر میکرد واسم، بلندش کردم و بعد از اینکه ازش ی لب گرفتم به صورت داگی خوابوندمش و شروع کردم به کردن، بعد از چند دقیقه برش گردوندم و محکم تو کصش تلمبه میزدم، میدونستم تو سکس وحشیه و سکس خشن دوست داره و همزمان با تلمبه زدن گردنشو محکم گرقتم،،، نسبت به دفعات پیش عجیب تر شده بود و داد میزم منو بگا، پارم کن بعد چند دقیقه کشیدم بیرون و دوباره شروع کردم به خوردن کصش و طولی نکشید که ی لرزه شدید به بدنش داد و ارضا شد بلند شدم موهاشو چند دور تو دستم تاب دادم تا دسته کیرمو کردم تو دهنش چند بار عوق میزد اما نمیزاشتم درش بیعره بعد از چند دقیقه آبم اومد همشو خالی کردم تو دهنش و تا قورتش نداد کیرمو در نیاوردم بی حال دراز کشیدم رو تخت و اونم بکم که گذشت اومد تو بغلم خودشو جمع کرد و مثل ی موش تو بغلم خوابش برد،

صبح با سرو صدای ساناز بیدار شدم، ساعت گوشیو نگاه کردم دیدم ساعت ده شده باعجله بلند شدم و لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون دیدم ساناز با دوتا رفیقاش دارن میز صبحونه رو جمع مبکنن،، ساناز که عجلمو دید گفت: چته مگه سر آوردی
+چرا بیدارم نکردی
-مثل بوفالو خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم
+خب من باید برم، کاری نداری
-لااقل بیا ی چیزی بخور بعد برو
+وقت ندارم
رفتم و لباشو بوسیدم و از بقیه هم خداحافظی کردم و زدم بیرون سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه، تا به خونه رسیدم ی ساعت طول کشید سریع کلید انداختم و رفتم تو دیدم مهری خانم خدمتکارمون داره میز صبحونه جمع میکنه تا منو دید سلام کرد حوابشو دادم و گفتم: بابا و مامانم کجان؟
-آقا تازه از میز صبحونه بلند شدن اما خانوم صبح زود صبحونه خوردن و الان دارن آماده میشن که برن بیرون

وارد اتاقم شدم و توی کمدم چمدونو در آورده بودم همیشه ی چمدون آماده برا سفر داشتم و فقط وسایل ضروری رو بهش اضافه مردم و ی پیراهن سفید پوشیدم کتو شلوار مشکی که تولد ساناز بهم داده بود رو در آوردم و بعد از آماده شدن از اتاق زدم بیرون همزمان مامانم هم تیپ کرده زد بیرون، تا منو دید گفت: به به سلام، شاداماد کجا تشریف میبرن
+سلام، خیچی ی کاری پیش اومده با اشکان و بقیه برو بچ داریم میریم سفر
-با تیپ رسمی میری سفر
+ی جور سفر بیزینسیه
-باشه عزیزم منم دارم میرم با بچه ها میرم استخر خواستم برنامه سفر بچینم اما مثل. اینکه داری میری
+سفر؟؟ ی هفته نیست از شمال برمبگردی
-اون با بابات بود خواستم همه با هم بریم
+ایشالله ی وقت دیگه ی سفر توپ میریم فعلا کار نداری
-نه عزیزم مراقب خودت باش
بعد اومدم بیرون خواستم سوار ماشین شم که دیدم بابام داره سوارماشین وزارتخونه میشه،، رفتم سمتش گفتم: سلام، میری وزارتخـونه
-سلام آره پسرم
+منم باهات میام چون باید برم ماموریت و نمیخوام ماشینمو بزارم پارکینگ اداره
-میای توی وزارتخـونه؟؟!
+آره باید برا هماهنگی اونجا بیام
-باشه بیا بریم

توی راه بابا خیلی چهره اش گرفته بود ازش پرسیدم: حاجی نبینم غمتو، چیزی شده؟
-نه بابا چیزی نیست، تو چکار کردی ماموریتت چیه؟

  • چیز خاصی نیست باید ی مشت ضد انقلاب رو ادب کنیم
    -خیلی خب پس به بهترین شکل انجامش بده
    برای نفوذ توشون برنامه داشتم که خودمو بچه پولدار جا بزنم برا همین باید ی پول خوب ازش میگرفتم، رگ خوابش هم دستم بود با تته پته گفتم: بابا راستش نه اینکه پول نیست، هست ولی میخوام ی وقت اگه بعد ماموریت خواستم چیزی سوغات بخرم داشته باشم
    -خب از اول اینو بگو، میگم شب برات واریز بشه
    +فقط قربون دستت تو که کیسه رو باز کردی ی خورده سرشو زیادی شل کن
    با هم خندیدیم و وقتی رسیدیم از هم خداحافظی کردیم و من رفتم حراست و پرسیدم که مامور باستانم، حراست وزارت ی برگه داد دستم و گفتم: این چیه؟
    -اینجا فقط ذکر شده این بسته تحویل شما داده بشه
    زدم بیرون بسته رو باز کردم دیدم مجوز پرواز به اهوازه و سه تا شناسنامه و کارت ملی و گواهینامه با اسم خودمون اما فامیلی متفاوت بود منو زده بود سامان فروزش، دو تای دیگه هم هدیه کمایی و محمد زاهدی
    ی دفعه دیدم هدیه داره میاد سمتم
    -سلام
    +سلام حال شما خوبه؟
    -ممنون رفتم حراست اما با پررویی گفتن من ی فرد معمولیم و نباید کارت داشته باشم کارتمو ازم گرفتن
    +آره اونا هم نمیگرفتن باید تحویل من میدادی چون از الان دیگه مامور اطلاعات نیستیم و اشخاص معمولی هستیم، بیا این شناسنامه و کارت ملی جدیدت
    تو رد و بدل مدارک بودم که محمد هم اومد
    -سلام سامان جان
    +اوهو چه زود رفتی تو نقش سامان جااان؟
    -دیگه باید از همینجا شروع کرد، راستی دیگه داخل نرفتم، باید برم؟
    +نه فقط کارت حفاظت رو بهم بده بیا اینم مدارک جدیدت، وسایلتونو برا سفر آوردین
    -آره
    هدیه که هنوز داشت مدارکشو میدید گفت:بله منم آوردم.
    +خب بریم که باید خودمونو برسونیم به اهواز
    وفتی رسیدبم فرودگاه رفتم و مجوز رو نشون حراست دادم و بهم گفتن ربع ساعت دیگه با ی جت مخصوص وزارت پرواز میکنید
    از شب قبل بعد از یکس با ساناز خوب به کاری که میخوام کنم فکر کردم ی نقشه نصفه نیمه کشیده بودم
    و به بچه ها گفتم چمدوناتونو بیارید
    جفتشون با تعجب: اینجا؟ تو هواپیما
    +بیارید باوا مگه تو پرواز عادی هستیم اینجا که فقط خودمونیم و دوتا خلبان و ی مهماندار که اونا. هم نیستشون و داخل کابین خلبانن
    رفتن و آوردن و گفتم: باز کنین
    هدیه با لحن مظلومانه ای آخه لباس هامون توشن مگه جین که میخوای بررسی کنی
    با لحن جدی گفتم: درسته که کارتو هویتتون عوض شده اما ما تو ماموریتیم و منم فرمانده عملیاتم زود باز کنین
    وقتی باز کردن کپ کرده بودم، باز لباسای محمد به نقشی که میخواستم بهش بدم میومد ولی مال هدیه همش چادر و لباسایی که مال اعراب زمان پیغمبر بود، حتی لباس زیراشم که ته چمدون بودن و دیدم انگار کیسه برنج بود
    گفتم الان اگه علنا بگم ضایع میشه و گفتم: خب ببندین وقتی رسیدیم باید لباسای جدید بخریم،.
    ی کارت عابر بانک تو پاکت ماموریت بود و دادم به محمد و گفتم: بیا این رمرش چهار تا یکه از حالا به بعد وسایل مورد نیازمونو بهت میگم و با این کارت تهیه میکنی
    ‏محمد کارت رو نگاه کرد و گفت: این اسم کیه روش
    ‏+نوشته محمد فروزش، اسم جدید منه، کارت وزارته و اونا تدارک دیدن، راستی حواستون باشه، اسم جدید هم دیگه رو بلد باشیم
    ‏وقتی رسیدیم اهواز از فرودگاه خارج شدیم
    ‏هدیه گفت: خب حالا کی میاد دنبالمون
    ‏+ هبچکس، این مثل ماموریت های قبلی نیست، برای اینکه هویتمون خوب حفظ بشه تمام ارتباطمون با سازمان قطع شده، الان هم ی تاکسی میگیریم و میریم مرکز شهر
    ‏محمد گفت: با این چمدونا؟ بهتر نیست بریم هتل بعد بریم مرکز شهر
    ‏+نه، کلی فکر کردم، هر سه چمدونو باز نکرده بزاربد، و از نو باید لباس و وسایل بخریم، هتل هم نمیریم باید از همین اول ی خونه کرایه کنبم
    ‏ی تاکسی گرفتیم و گفتم برو سمت مرکز خرید وقتی رسیدیم راننده گفت سی تومن، با اینکه معلوم بود میدونه ما اهل شهر نیستیم و گرون میگه اما اصن این شاسکولو نداشتم
    ‏چمدونا رو در آوردیم و رفتیم تو شهر محمد گفت: سامان خیلی ضایعس با چمدون تو شهریم
    ‏دیدم داره درست میگه گفتم: بیا چمدون منو بگیر و با مال هدیه و برو تو ی رستورانی چیزی مشغول شو تا ما بیایم
    ‏ بهش ی مقدار پول نقد دادم و کارت رو خودم ازش گرفت و با هدبه راه افتادم تو شهر یکم که فاصله گرفتیم داد زد: حالا خوبه خرید ها با من بود ها
    ‏خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم و رو به هدیه گفتم خب اول میریم برا تو خرید میکنیم
    ‏-من که لباس دارم برا چی خرید کنیم
    ‏+اون لبایا برا نقشت خوب نیست باید لباسای شیک و برند و باز تر بپوشی
    ‏منتظر ی واکنش بودم ازش اما هیچی نگفت و ادامه دادیم. مانتو و شلوار و پالتو و کلی لباس بیرونی برا اون گرفته بودبم و فقط مونده بود لباسای خونگی رفتیم تو ی پاساژ و چند دست لباس خونگی گرفتیم و داشتیم میومدیم که ی بوتیک لباس زیر زنانه دیدم بهش گفتم تو برو اون تو و خرید کن منم همین دور و برا برا محمد لباس میگیرم، منتظر جوابش نموندم و رفتم برا محمد هم لباس گرفتم، بیشتر کت و لباس رسمی گرفتم تا به نقشش بیاد
    ‏وقتی برگشتم رفتم دم بوتیک کارت دیدم هنوز کارش تموم نشده، وقتی خریدش تموم شد حساب کردم و اومدیم سمت رستوران، که دیدم محمد اندازه بوفالو غذا خورده و بشقاب های خالی رو میزش بودن
    ‏+تو نترکیدی انقدر خوردی
    ‏-من زود شام میخورم ساعتو دیدی ساعت یازده شبه حال نداشتم وایسم منتظرتون وایسم،، یا ابوالفضل کل شهرو آوردین؟
    ‏+زر نزن باوا بیا برو ی ماشین خوب رنت کن و بیا
    ‏- از کجا؟
    ‏+این دور و برا فکر نکنم باشه با ی اسنپی چیزی برو، سوال کن تا پیدا کنی بعد ی ماشی خیلی خوب رنت کن و پول ی ماه رو حساب کن و بیا
    ‏-ازم سند و مدرک میخوان
    ‏+ی غلطی بکن دیگه، چمیدونم پول بیشتر بده و شناسنامه هم گرو بزار، بالاخره با ماشی میای ها
    ‏-برم ببینم چه میکنم، آخه نمیگی نمیگی ساعت یازده میگی
    ‏بعد از رفتنش ی سفارش دادم و غذا خوردیم اومدیم دم در دیدم با ی بنز مشکی دم در ایستاده وتریپ برداشته
    ‏+تو که میگفتی بهم ماشین نمیدن، پ چیشد؟
    ‏_اگه بدونی با چه مکافاتی گرفتم هیچکس بهم ماشین نمیداد و از شخص گرفتم اونم سه برابر، من نمیدونم این کارت اس ام اس برا کسی میره یا نه اما وقتی مبالغو میخونن فیوز میپرونن
    ‏+نگران اون نباش، برا اینکه محفل رو شناسایی و تو عملیات موفق بشی هر کاری میکنن، حالا برو خرت و پرت هارو بزار تو ماشین
    ‏- خدا کنه جا بشه
    ‏+جا نشد تو پیاده میای، حالا جا میشن
    ‏- صددرصد، اصن چیری نیست، راستی تو گفتی هتل نمیربم پس کجا باید بربم
    ‏+آنلاین ی ویلا رزرو کردم فقط باید پیداش کنیم، زده کیانپارس، اگه غلط نکنم بخاط قیمت اجاره باید بالا شهر باشه
    ‏بعد از ابنکه کلید ویلا رو تحویل گرفتیم و جا گیر شدیم منم چمدون رو باز کردم و به جز پولی که عز بابا گرفته بودم و نقد کرده بودم لباسام رو در آوردم و گذاشتم تو کمد و هر کدوم تو ی اتاق خپابیدیم
    ‏صبح بیدار شدم از اتاق زدم بیرون دیدم هدیه با ی شلوار و تاپ داره میز صبحونه میچینه، از دیدن صحنه گوزپیچ شدم، نه به چادر و اون تیپ نه این تیپ، هیچی نگفتم و فقط سلام کردم و نشستم سر میز دیدم محمد هم دم اتاق ایستاده و فکش افتاده بود از دیدن هدیه ولی برعکس من اون ساکت نموند و گفت: یهو چه عوض شدی
    ‏هدیه با بی تفاوتی گفت: خب ما آماتور که نیستیم باید خودمونو با شرایط وقف بدیم
    ‏منم با خنده گفتم: رید بهت؟ حالا بیا صبحونه کوفت کن

بعد از خوردن صبحونه هدیه گفت خب حالا چطور باید این محفل رو پیدا کنبم و واردش بشیم اصن کی هستن
+چند دوست هستن که زوج های دیگه رو بعد لز کلی تحقیق و وقتی بفهمن که مثل خودشونن رو جذب میکنن و سکس گروهی و ضربدری میکنن
محمد: یا خدا اینا دیگه چه جونورایی هستن
+بزار حرفم تموم شه بعد شر بگو، ما نمیتونیم وارد محفل بشیم، بلکه اونا باید ما رو جذب کنن، من و هدیه نقش ی دوست دختر و دوست پسر پولدار و آقازاده رو داربم و محمد تو هم باید نقش راننده داشته باشی اما باید کلی دوربین و میکروفون مخصوص جا بزاری و حواست هم باشه
جفتشون بدون اینکه حرفی بزنن با سر تایید کردن
+حالا برید و لباساتونو آماده کنین چون ساعت ۸ باید بریم ی پارتی شبانه
هدیه: الان که ساعت دوازده کو تا هشت
+خب هشت باید اونجا باشیم و زودتر حرکت میکنیم در ضمن ازالان گفتم که اونموقع بهونه نیارید،
جفتشون رفتن تو اتاقاشون، منم ی نیم ساعت به برنامه ریزی که باید داشته باشم فکر کردم و بلند شدم که برم تو اتاقم، ی لحظه چشمم رفت به اتاق هدیه، لای در باز بود و داخل معلوم بود، لخت بود و داشت شرت و سوتین و لباس جشن انتخاب میکرد اما ی چیز بد طور ذهنمو مشغول کرد، کل بدنش بدون حتی ی مو بود و معلوم بود لیزر کرده و از اون مهمتر سینه هاش پروتز بود و اصلا به دخترای چادری نمیخورد و اسلامی نمیخورد، رد شدم و رفتم ی چرت زدم
ساعت ۶ بلند شدم و ی تیشرت سفید و ی شلوار جین با ی کتونی سفید پوشیدم و اومدم بیرون دیدم هدیه با ی لباس جشن مجلسی داره آرایش میکنه گفتم: این چیه پوشیدی
-مگه چشه؟
+پارتیش تم مجلسی نداره و باید اسپرت باشی، دیشب ی تاپ و ی مینی ژوپ ست گرفتی اونارو بپوش و با ی کتونی مشکی
-یهو بگو لخت بیا دیگه
با لحن خیلی جدی گفتم: اگه گفتم باید لخت هم بیای
چشماش از تعجب گرد شد و زدم از اتاق بیرون، محمد به عنوان راننده ما رو رسوند به آدرس، ی آپرتمان شیک بود تو ی محله به نام زیتون و وقتی رفتم داخل دم در آپرتمان اسمم رو خواستن و بعد گفتن بریم پنت هاوس ساختمون
با هدیه چشم تو چشم شدم و با ی استرس عجیب وارد سالن شدم و این تازه شروع ماموریت من بود.

(این مقدمه و شروع داستان اصلی بود)

نوشته: Queen Irani


👍 17
👎 8
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844595
2021-11-26 01:57:50 +0330 +0330

حس میکنم ایده اصلی رو از شیوا اسکی رفتی و سعی داشتی حتی شبیهش بنویسی
ولی خب در کل قشنگ بود
سریعتر بذار قسمت های بعد رو
مرسی از زحمتت

2 ❤️

844623
2021-11-26 04:41:06 +0330 +0330

مهمترین و حداقل کاری که بعد نوشتن داستان نویسنده باید انجام بده یک دور متن رو مرور کنه که مثل شما انقدر غلط املایی نداشته باشه، مشخصه شما هیچ گونه اطلاعاتی در مورد وزارت اطلاعات و افراد خفاظتی نداری، اولین شرط و قانون اینه که جز خودت کسی از شغلت خبر نداشته باشه نه اینکه دوست دوخترتم بدونه و پیشنهاد بده باهات بیاد مانوریت، حفاظت اطلاعات برای یه مجلس کون کونک بازی نمیاد ماموریت ترتیب بده و از تهران نیرو بفرسته اهواز بعد افراد اطلاعاتی اول اسمشون عوض میشه در صورت لزوم فامیلیشون به صورت جعلی برای مخفی کردن هویت نه اینکه اسم همشون باشه فقط فامیل عوض کنن و اینکه خانم هدیه بیاد و با شورتک و تاپ جلوی شما واسه رفتن تو نقشش یه کسشعر محضه و خیلی ایرادات دیگه داشتی که از حوصله خارجه. نقد محترمانه

1 ❤️

844651
2021-11-26 11:15:05 +0330 +0330

Shahin439@

فقط نظرت یک دنیا ارزش داره، ولی درباره داستان باید بگم که تمام نقد هایی که کردی کاملا درسته و حتی ایرادات زیاد دیگه ای هم توش هست اما نه برای داستانی که ادامه داره هیچ کس ی سریال یا ی آدم رو از ی بار برخورد قضاوت نمیکنه تمام این نقد ها توی قسمت های بعد کاملا مشخص میشن چه دلیل اون رفتار هدیه چه درباره ماموریت و… بازم از نظر دادنت ممنونم

0 ❤️

844652
2021-11-26 11:18:10 +0330 +0330

SIAMAK.2019

خب معلومه که من ی مامور اطلاعات نیستم و فقط ی آدم کاملا معمولیم این فقط ی داستان دنباله داره و باید ادامشو دید تا متوجه شد درباره سنم هم توی پروفایل کاملا درست زدست دیگه قضاوت با خودت،، ممنون از خوندن داستان و دادن نظر

0 ❤️

844658
2021-11-26 11:48:29 +0330 +0330

SIAMAK.2019

در ضمن سیاه ی رنگه اون اسمش سیا

0 ❤️

844660
2021-11-26 11:54:59 +0330 +0330

معرفی می کنم شیوا در نامی جدید

0 ❤️

844664
2021-11-26 12:30:53 +0330 +0330

تا اینجا به جز چند مورد کوچیک داستان به نسبت خوبی بود اما فکر کنم ادامش عالی باشه،، منتظر ادامه هستم

2 ❤️

844666
2021-11-26 13:08:53 +0330 +0330

جذاب بود زود بقیشم بذار منتظرم

1 ❤️

844671
2021-11-26 14:43:14 +0330 +0330

نوشتن یه داستان شبیه تولید یه اَلُوید ( آلیاژ ) و یا پختن یه غذا میمونه همونطور که تو تولید یه الیاژ باید درصد فلزات تشکیل دهنده با استاندارد تعریف شده بخونه و واسه پختن غذا پرادوکت تشکیل دهنده اش مهیا باشه واسه نوشتن یه داستان موفق سه تا عامل اصلی باید وجود داشته باشه دانش کافی تجربه کافی و اعتماد ه نفس به اندازه وهر چه این سه تا عامل ه میزان درستتری با هم ترکیب بشن داستان بهتر از اب در میاد ممکنه یکی باشه که دانش نوشتن داستان رو داشته باشه اما تجربه اش کافی نباشه داستانش پختگی لازمو پیدا نمیکنه یکی دانش نداره اما داستان زیاد خونده اون به تجربه جملات تاثیر گذارو میشناسه و بلده ازشون استفاده کنه اما دایره لغات و واژه هاش محدوده و دانش ترکیب اونها و تولید معانی جدیدو نداره یه وقتم هس جفت این دو عاملو داری اما اعتماد به نفس پایین بهت مجال بروز دادن استعداد هاتو‌نمیده و یا برعکس اعتماد به نفس کاذبی داری که از سقف هم گذشته در حالیکه یکی از دو‌عامل دیگه و یا جفتشونو نداری هر سه این عامل باید به میزان مناسب وجود داشته باشه تا مخاطب داستانو در نیمه کار رها نکنه حالا فرض کنید که این سه عامل وجود داشته و داستان نوشته شده حالا به یک عامل چهارمی هم نیازه برای اینکه داستان به اشتراک گذاشته بشه عامل چهارم جسارته ااینکه نویسنده جسارت کافی برای اینکه خودش را در معرض قضاوت دیگران قرار بده رو داشته باشه باعث به اشتراک گذاشتن داستانش میشه وگرنه چه بسیارند داستانهای بعضا زیبایی که بعلت ترس نویسنده از تمسخر دیگران هیچوقت به انتشار نمیرسن و برعکس داستانهای مسخره ایکه بعضا به انتشار میرسن و نشان از این دارند که نویسنده آن ها از بین این چهار عاملی که نام بردم فقط جسارت رو داره اونهم نه جسارت واقعی بلکه نوعی از بی باکی که ناشی از جهالته و عاقبت اندیشی حتی به میزان اندک هم در اون دخیل نیست
پس میبینید داستان نوشتن و انتشارش (ومخصوصا در اینجا که افراد با نام واقعیشون حضور پیدا نمیکنن و طبعا گرگ درنده درونشون اماده است تا انتقام تمام سرکوبها و تبعیضها و تحقیرهارو از هر کسی که مطابق میلشون عمل نکنه بگیره و …) اصلا کار ساده ای نیست و سخت تر از اون نوشتن یه کار سریالیه
*واقعا جسارت بالایی میخواد نوشتن یه کار بلند داستانی واسه دختر پسراییکه به لطف خوندن این حجم از داستان که هر شب تو شهوانی به انتشار میرسه حالا دیگه تفاوت یه کار قوی رو با یه کار متوسط یا ضعیف میشناسن و قادرن که اونها رو از هم تمیز بدن
بخاطر انتخاب این موضوع جنجالی بهت تبریک میگم و امیدوارم در ادامه با هنرهایی که تو عرصه نوشتن از خودت نشون میدی نظر مخاطبا رو بیش از پیش به این داستان و داستانهای آتی ای که با اسم زیبای کویین ایرانی زینت پیدا میکنه جلب کنی
با نهایت احترام لایکمو تقدیم میکنم

            ....تیــــــــــراس
1 ❤️

844708
2021-11-26 21:13:34 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

844719
2021-11-26 23:14:49 +0330 +0330

Тirass

واقعا یکی از بهترین نقد ها و بهترین نظری بود که خوندم و خوشحالم که کسانی هستن که چنین درکی از داستان نوشتن رو دارند این داستان چند راوی داره و قطعا ادامشو میزارم ،،، ((من به دلایلی فعلا اکانتی که داستانو نوشتم قفله و با این اکانت جواب نظراتو میدم))

0 ❤️

844721
2021-11-26 23:47:43 +0330 +0330

تا اینجا عالی بود.خداکنه تا اخر همینجور پیش بره

1 ❤️

844726
2021-11-27 00:54:35 +0330 +0330

بچه بیاپایین کسشعرنگوسرمون دردگرفت

0 ❤️

844781
2021-11-27 07:16:24 +0330 +0330

اه اه شیوا اینجا شیوا اونجا شیوا رید به همه جا

0 ❤️

844829
2021-11-27 14:35:33 +0330 +0330

@shahin439
به دوستدخترشگفت کارمند وزارت ارتباطاته و میره واسه راه اندازیه نت
معلومه نخوندی داستان رو البته خود نویسنده هم کپی کرده انگار چون تو جوابت خودش خبر نداشت سارا فکر میکنه این کارمنده آذری جهرمیه
در ضمن وقتی گفتی جاگیر شدیم فهمیدم خودت اهوازی هستی

0 ❤️

844831
2021-11-27 15:04:28 +0330 +0330

@آخرقصه

ممنون از نظرت، میدونستم اما تمام این موضوعات و نظراتی که گفته شده رو مختصر توضیح و کاملشو در قسمت بعد توی ی بخش جدا توضیح میدادم و آذری جهرمی که وزیر بود این ی پست توی همون وزارتخونه داشت،، در ضمن اصلا کپی نیست و هیچ جااایی پیداش نمیکنی چون نویسندش منم،، درضمن نمیتونم بگم که کجایی هستم اما تا حالا اهوازو به چشم هم ندیدم و فقط برای داستان دربارش تحقیق میکنم،،، بازم ممنون از نظرت

0 ❤️

844922
2021-11-28 03:21:09 +0330 +0330

کا چهارراه نادر هم برو ی سلف سرویس ترمینال تپه هم خوبه بری

1 ❤️

844924
2021-11-28 03:30:00 +0330 +0330

Ahoora2550@

😂😂

ممنون که مکان های مهم رو میگی حتما توی ادامه داستان استفاده میکنم ازش 😉

0 ❤️

847338
2021-12-10 14:03:49 +0330 +0330

موضوع جالبیه ادامه بده ممنون

0 ❤️