سعی میکردم مداد نوکی رو از دستش بیرون بکشم اما نمیذاشت، بدبختانه استاد هم دقیقا روبه روی من بود.
از شدت خنده و به زور نگه داشتنش داشتم منفجر میشدم.
دختره ی خُل داشت با کشیدن و غلتوندن نوک مداد، تیزترش میکرد تا تو بازوم فرو کنه!
چپ چپ نگام میکرد و تیزی نوک مداد رو نشونم میداد!
سعی کردم خودم رو جدی نشون بدم. الکی با سر استاد رو نشون دادم تا فکر کنه حواسش به ماست، اما خل شده بود.
مداد نوکی رو جلوی چشمم تکون داد:
استاد: کی بود جیغ زد؟! اینجا کلاسه یا…
با پا، به پای مرجان کوبیدم، سرم رو روی میز گذاشتم و ریسه رفتم…
خوشبختانه نفهمیده بود ما بودیم و بعد از نصیحت های مسخره اش، وقت کلاس تموم شد.
باهاش قهر بودم مثلا و داشت منت میکشید!
دوست خوب و دیوونه ام…
مرجان: بیا بستنی کوفت کن! خاک تو سرت! همه رفیق دارن منم رفیق دارم! الهی که چشمه ی اشعارِ مزخرفت خشک بشه که به هیچ دردی نمیخوری. منو بگو چقدر فیس و افاده ی تو رو میام. واسه یه شعر لِنگ در هوا موندم. اگه با پرهام بهم بزنم تقصیر توئه.
اِ! به من چه؟! آقا چشمه ی شعرم خشکید رفت. تو چرا بلوف زدی که توش بمونی؟ تو دروغ میگی من جورشو بکشم؟! والا! حالا اومدم و شعر رو گفتم، چی به من میرسه؟ تو و اون میخواید شاعرانه عشق کنید به من چه؟
دندون نما خندید و گفت:
اِ…؟ پس لیلا خانوم عشق و حال دلش میخواد؟! fmf بزنیم خوبه؟! باااش… من که اوکیم، پرهام جونم بدش…
بین حرفش با خنده گفتم: چرت نگو مرجان fmf چیه روانی… اَی…
دلتم بخواد. اگر شعرمو گفتی گفتی وگرنه میدم بهت تجاوز کنن… حالا ببین…
انقدر مخم رو خورد که قبول کردم! به دوست پسرش الکی گفته بود شعر بلده بگه! دوست پسرشم گفته بود باید یه شعر سکسی براش بگه!! حالا هم من باید به جاش شعر رو میگفتم!
هم خنده دار بود، هم حرصم در اومده بود…
سر کلاسِ سبزوار، استادِ غول تشنِ فیزیک نشسته بودیم و باز هم مرجان مشغول تیز کردن نوک مدادش بود! تا آبروم رو نمیبرد ول نمیکرد!
فاطمه رو هم بر علیه ام تحریک کرده بود و هر دو اصرار داشتن همین الان شعر رو بگم!
مرجان برگه ای از کلاسورش کَند و جلوم گذاشت. یه خودکار هم کوبید روی برگه! با ژست مامورای ساواک!
سعی کردم آروم حرف بزنم:
مرجان: نگی نوکِ مداد و میکنم تو چِشِت! دختره ی قرتی! حسّش باشه؟! یعنی حتما باید یه نرّه خر بغلت باشه شعر صحنه دار بگی؟! خجالت نکش بگو دلت میخواد دیگه…
من و فاطمه سرمون رو میز و غش کرده بودیم. ادامه داد:
احتمالا از خنده سرخ شده بودم، حالا هم که ترسیده بودم شکل سکته کرده ها بودم که استاد با جدیت بهم گفت " برو یه آب به صورتت بزن بیا!"
میخواست بیرونم کنه؟!
به تدریسش ادامه داد. انقدر ترسیده بودم که نگو…
استاد جدی ای بود و اخلاقش با چهره ی خشن، استایل چهارشونه و زیادی گُنده اش مراعات النظیر داشت.
بچه ها میگفتن که قبلا زن داشته اما طلاقش داده… میگفتن چون زیادی گنده و قویه یه زن براش کم بوده و طلاقش داده تا آزاد باشه!
که البته به اندام درشت و چهره ی نه چندان زیبا و خشنش می اومد!
حالا سرِ کلاسِ این دیو، مرجان گیر داده بود که شعر رو بگم!
گوشی اش رو روی میزم گذاشت و پیام پرهام رو نشونم داد: “مرجان شعر چی شد پس؟! همین الان بفرست. البته اگه بلد نیستی بیخیال…”
مرجان: بگو دیگه جون مرجان…
مرجان: نگاش کن بگو.
نگاش کنم؟! گیج بهش نگاه کردم که گفت:
به هر بدبختی ای بود شروع کردم به نوشتن. نمیدونستم با چی شروع کنم!
چرا خود به خود برای شروع، نگاهم به سبزوار می افتاد؟!
واقعا تو روحت مرجان!
فی البداهه شروع کردم به نوشتن…
“من امشب غرقِ عشقو مستِ بوسم
توام شهوت زده میخوابی پیشم!”
چشمای مرجان و فاطمه به برگه بود، با دیدنش، مرجان گفت: ایول! ایول ادامه بده. و فاطمه با بِشکنی کوچیک خندید.
برای بیت دوم ذهنم نمیکشید. حس نداشتم…
مرجان: آتیش دار و تند بنویس لیلا…دقت کن!
انگار میخواستم اتم بشکافم!
آتیش…
بیت دوم اومد.
" من آرومو پر آتش تو خطرناک
همه چیز امشب عالی و هوسناک "
مرجان با دیدن بیت دوم مشغول تایپش تو گوشیش شد.
فاطمه: وای آفرین لیلا… چه قشنگ…
مرجان: لیلا رمانتیکش نکن جون سیبیلای سبزوار! برو تو کار لب…
لب…
“لبات آروم میلغزه روی لب هام
گره خورده به هم دستاتو دستام”
باورم نمیشد دارم شعر اینجوری میگم! هیجان داشتم. البته حس بدی هم داشتم…
تو فکر بیت بعد به سبزوار، که ایستاده بود کنار تا یکی از بچه ها تحقیق کوتاهشو ارائه بده، خیره شده بودم.
با لبخند مشغول فکر بودم که متوجه شدم داره نگام میکنه! با تعجب و کمی گیجی!
سرم رو پایین انداختم و چند لحظه بعد مرجان با آرنج به پهلوم زد:
مرجان: نه جون خودت ادامه بده. سبزوار فدات شه، اگه بهت ایده میده قورتش بده اصلا! والا…
مرجان با هیجان شروع به تایپش تو گوشی کرد و گفت:
کلاس ساکت بود و سبزوار حضور و غیاب رو شروع کرد.
مشغول فکر بودم که مرجان گوشه ی کاغذ یادداشت کرد: ‘لیلا، جونِ سبیلای سبزوار که عاشقشی دو بیت دیگه بگو.’
با دست ۱ رو نشونش دادم، یعنی فقط ۱بیت دیگه میگم.
حین قافیه بندی استاد اسمم رو خوند: لیلا صبوری.
دستم رو کمی بالا بردم و گفتم: حاضر استاد.
نگام کرد و گفت: آهان… و بقیه ی اسم هارو خوند.
مسلما منظورش این بود که حواسم به کلاس نیست… خب این با این اخلاقش چرا اخراجم نکرده؟! لابد عاشقم شده!!!
لبخند رو لبم بود و بیت بعد رو برای خلاصی از دست مرجان نوشتم.
“توی چشمات هوس هاتو میبینم
چشات سُر میخوره تا روی سینم”
همچنان لبخند به لب هام بود و فاطمه و مرجان ذوق کرده به برگه نگاه میکردن.
دیگه نمیخواستم ادامه بدم، زیر بیت آخر خط کشیدم که بدونن دیگه ادامه نمیدم. شعر اینجوری دوست نداشتم…
مرجان با حالت التماس و مظلوم ۱رو با انگشت نشون داد که یعنی یکی دیگه بگو.
خم شدم و زیر برگه یادداشت کردم: این آخری هم محضِ جونِ سبیلای غول غولی جون نوشتم. تمام.
صاف نشستم که با دیدن سبزوار، دقیقا روبه روم خشکم زد و لبخند از خاطرم رفت.
و دقیقا وقتی برگه رو از زیر دستم کشید، تا زد و روی میز خودش گذاشت، سکته کردم!
دهنم باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم.
مرجان و فاطمه ی آب زیرکاه خودشونو به اون راه زده بودن و ساکت بودن!
باید یه کاری میکردم!
اون شعرِ افتضاح، رو میزِ سبزوار، استاد جدی و بد اخلاق فیزیک بود!
بجز اون، دو خط صحبتم با مرجان، که دقیقا جون سیبیلای سبزوار وسط بود، تو برگه بود!!!
مونده بودم چکار کنم. چند دقیقه گذشت و تایم کلاس تموم شد.
من نباید میذاشتم استاد برگه رو بخونه. نه برای ترس از حذف شدنم… آبروم میرفت!
دودل بودم که برم و با حرف برگه رو بگیرم.
فاطمه و مرجان هم با سکوت مسخره اشون روی مغزم بودن.
کلاس داشت خالی میشد و ما ۳تا قصد رفتن نداشتیم، و البته استاد هم نشسته بود!
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و بلند شدم تا یه جوری برگه رو بگیرم.
استاد رو بهم گفت: بشین!
و وقتی مرجان و فاطمه به هم نگاه کردن،
استاد با گفتن “شما میتونید برید” به اونا، قلب من رو مستقیم تو دهنم آورد!
سر جام نشسته بودم، وقتی با قد زیادی بلندش به طرفم اومد و بالای سرم ایستاد، نا خودآگاه فقط گفتم: ببخشید استاد!
بعد از کمی مکث با صدای همیشه زمخت و گرفته اش، که کاملا با اندامش متناسب بود، گفت: پس میدونی که کارت اشتباه بوده.
اخراج؟! وای فقط ۲ هفته به تموم شدن ترم مونده… عجب غلطی کردما… خدا لعنتت کنه مرجان…
سکوت کردم و سرم پایین بود که به طرف میزش رفت.
سریع بلند شدم که روی رونم محکم به میزِصندلیم خورد و آخم دراومد.
برگه تو دستش موند و به طرفم برگشت.
با وجود درد پام، روم نمیشد بهش دست بزنم یا ماساژش بدم.
نگاهش بهم بود که ببینه چم شده. از درد و درموندگی توام، اشک توی چشم هام اومده بود. سربه زیر گفتم:
وای خدا!
با تعجب نگاهش رو از برگه برداشت و گفت:
نکنه بد و بیراه به منه؟! یا کاریکاتورمه! در هر حال سر کلاس من مشغول هر کاری جز درس بودی، پس میخونمش.
نه اینا نیست. استاد من نمیخوام حذف کنم درسمو…
حذفت نمیکنم.
عجب نفهمیه…
با اخم و جدیت گفتم: نه… اگه بخونید خودم مجبور میشم حذف کنم.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و با بی شعوری تمام مشغول خوندن شد!
بدبخت شدم. آبروم رفت… یه ترم الکی انقدر اومدم و رفتم…
با بغض جزوه و خودکار و وسایلم رو تو کیفم ریختم.
اما انگار زیاد هم سریع نبودم، یا شایدم اون خیلی تندخوان بود! چون همزمان با بالا آوردن سرم نگاه زیادی متعجبش رو دیدم.
انگار نمیدونست چی بگه!
از خجالت و عصبانیت و ناراحتی در حال ترکیدن بودم.
سریع رفتم بیرون و با باز کردنِ درِ کلاس، با فاطمه و مرجانِ خندان و در حال پچ پچ روبه رو شدم!!!
نادیده گرفتمشون و به حیاط رفتم. اگر میموندم صد درصد بحثمون میشد.
هیچ تصوری از فکری که سبزوار در موردم کرده نداشتم.
فقط در اولین فرصت باید فیزیک رو حذف میکردم، فقط سه جلسه تا پایان ترم مونده بود ولی من اصلا روم نمیشد دیگه به کلاسش برم.
از شدت عصبانیت میخواست گریه ام بگیره…
مرجان و فاطمه اومدن پیشم مثلا برای دلجویی و عذر خواهی، اما از خودم دورشون کردم، بیشتر برای فضولی از اتفاقِ توی کلاس اومده بودن تا دلجویی!
مرجان: خب چرا انقد لوسی لیلا…اَه.… الان میخوای چیکار کنی که حرف نمیزنی؟!
گوشیم رو درآوردم، وارد وبسایت دانشگاه شدم و با صدای بلند گفتم: الان دقیقا میخوام فیزیک رو حذف کنم!
فاطمه: مگه چی گفت سبزواری؟! خوندش؟!
مرجان: لابد خونده دیگه! چی گفت بهت؟؟ عصبانی شد؟!
جوابشون رو ندادم. قصد قهر نداشتم اما فقط میخواستم زودتر فیزیک رو حذف کنم.
وارد کاربریم شدم که دستی گوشیم رو کشید.
عصبانی گفتم “اَه. مرجان!”
که با دیدن سبزواری با گوشیم توی دستش لال شدم.
با اخمی وحشتناک و جدی گفت: نیازی نیست درس رو حذف کنید. کلاس بعدیتون چه ساعتیه؟
خدای من…
ده دقیقه ی بعد تو ماشینش نشسته بودم و به جایی که نمیدونستم کجاست میروند.
کنار یه پارک نگه داشت و به طرفم برگشت، شروع کرد به خوندن شعرم از روی گوشیش!!!
ازش عکس گرفته بود؟!
بلند خوند و با اخم اجازه نداد بین شعر حرفی بزنم.
ریلکس و بی حس:
“من امشب غرق عشقومست بوسم…
توام شهوت زده میخوابی پیشم…
من آرومو پر آتش تو خطرناک…
همه چیزامشب عالی وهوسناک…
لبات آروم میلرزه روی لبهام…
گره خورده به هم دستاتودستام…
به من میچسبی و میبوسیم آروم…
فشارم میدی و میخوابی پهلوم…
توی چشمات هوس هاتو میبینم…
چشات سر میخوره تاروی سینم…”
از خجالت و حرص حتی سرم رو بالا نیاوردم.
حق نداشت…
ساکت بود که سربه زیر گفتم: چرا خوندیدش؟!
با مکث گفت: از دخترای شاعر و باحیا خوشم میاد، اما احمق نه!
چی؟! احمق؟!
ادامه داد: مرجان رو چقدر میشناسی؟
چرا انقدر متعجبم میکرد؟!
خیره جواب دادم: همکلاسیمه. دوستمه…
سرش رو از تاسف به اطراف تکون داد و گفت: گروه تلگرام دانشگاه رو باز کن! برو تو بلاک یوزرت!
فکر کنم مثل بُز نگاهش میکردم که دوباره جمله اشو تکرار کرد.
بلاک یوزر تلگرامم رو آوردم.
از فرط تعجب چشمام گرد بود! گفتم:
کاملا گیج شده بودم…
انگار چهره ام کاملا بیانگر گیجیم بود که گفت" توضیح میدم برات" و پیاده شد و با دوتا بستنی برگشت.
بعد از خوردن بستنی ها شروع به حرف زدن کرد:
از تعجب و خجالت سعی کردم به چشماش نگاه نکنم. در واقع غیرممکن ترین اتفاق همین بود!! سبزوار جلوت بشینه و از عشق و شعر و احساس و رقص بگه!!!
خواب بودم؟!
دستش رو روی دستم گذاشت، ناخوآگاه به چشماش نگاه کردم. نه! بیدارم…
انگشتش رو پشت دستم حرکت داد و با لبخندی ملیح که کاملا با چهره اش غریبه بود، ادامه داد:
" خیلی برام جذاب بودی اما نمیدونستم چطور بهت بگم. ترجیح دادم غیرمستقیم و با اون آیدی بهت پیام بدم و بعد از آشنایی نسبی بگم که کی هستم. میدونم که اختلافمون زیاده…
اما از لطافتت خوشم می اومد. میدونم زیادی زمخت به نظر میام اما همین زمختی، کنار لطافتِ قشنگِ وجودت، بهترین پارادوکس طبیعته.
از حالت ناباوری و شگفتیِ من خنده اش گرفت! خندیدنش هم بدون ظرافت بود!
سبزوار با خنده گفت: تمام وجودت فریاد میزنه که حرفای رمانتیک بهم نمیاد…
بهش می اومد… اما… اینایی که میگفت آخرش به کجا میرسید؟! چی ازم میخواست؟ اون الان دوست پسر مرجان، پرهامه؟!
بدون لبخند پرسیدم: شما دوست پسر مرجانی؟ پرهام؟! پرهام همون کاوه اس یعنی؟
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
آره. وقتی بلاکم کردی، خیلی زود مرجان اومد خصوصی و با یه آیدی ناشناس بهم پیام داد. خودش رو جای تو جا زد. گفت با این آیدی بهش پیام بدم. فکر میکرد من ندیدمت و صرفا به خاطر متن و شعرهات تو گروه ازت خوشم اومده…
اما من میدونستم تو نیستی، بارها ازش شعر خواستم و اون از هر جایی شده برام میفرستاد تا نفهمم که تو نیستی.
هیچ فکر نکردی اصرارش برای شعرِ امروز برای چی بود؟!
برای اینکه شما ازش خواستید اونطوری شعر بگه؟ چرا؟! شما که میدونستید خودش رو جای من جا زده، پس چرا؟
اولش میخواستم مچش رو سر شعرای تقلبیش بگیرم… اما بعد به ذهنم رسید از طریقش تو رو بیشتر بشناسم. میدونم خودخواهانه اس اما امروز و اتفاقاتش، بهترین تفریح زندگیم بود.
چی؟!
مردیکه ی… من امروز ۱۰۰ بار تا دم سکته رفتم! بعد این…
ناراحت خواستم درو باز کنم که دستمو کشید و برم گردوند.
با همون حالت جدی گفت: باید از مرجان دوری کنی! نه من…
چی باید میگفتم؟!
سبزوار: اسمم کیانه. دیگه استادت نیستم، در واقع حرفایی که بهت زدم باعث میشه دیگه فقط استادت نباشم، چیزی فراتر از اونم. استادی که عاشق دانشجوش شده، مثل رمان ها! البته خیلی رمانتیک هم نیست… من ۱۲ سال ازت بزرگترم، خوشگل نیستم، قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، حوصله و وقت نامزدی و ایناهم ندارم، سنم به این چیزا قد نمیده، ازدواج و بعد بچه میخوام. پس خوب فکر کن. اما از عشق و تعهدم مطمئن باش لی لیِ ناز. در ضمن اگه جوابت منفی باشه سیبیلامو میزنم.
به متن برگه اشاره کرده بود که جَو عوض بشه اما واقعیت هایی که گفته بود ضربه های کاری ای بودن. بودن اما…
توی چشم هام چی دید که دستم رو رها کرد؟
" خوب فکر کن"
آروم پیاده شدم.
قدم زدم تا به خیابون اصلی برسم و تاکسی بگیرم.
به مرجان فکر کردم. به دوستی که “دوست” نبود.
خیلی چیزا هستن که اون چیزی که باید نیستن؛
مثل مردی که از کنارم با زن و بچه اش رد شد، بچه تو بغل و رو شونه ی مادر خواب بود، ساک بچه هم اون یکی دست مادر بود! و مرد، دست هاش رو آزادانه جلو و عقب میبرد و جلو جلو میرفت. مردی که “مرد” نبود…
پرنده ی خوش رنگی تو یه قفسِ کوچیک، درِ مغازه آویزون بود، پرنده ای که پر نمیزد، “پرنده” نبود…
به خاطر مرجان شعری گفتم که احساسم قبولش نداشت، شاعرانه نبود… شعری که “شعر” نبود…
دنیا پر از چیزاییه که خودشون نیستن…. سر جای خودشون نیستن.
کاوه، زیبا نیست، اختلاف سنمون زیاده، قبلا ازدواج کرده، اما مگه هر چیزی سر جای خودشه؟!
عشق قانونمند نیست، منظم نیست.
عشق دیوانه اس! هر جایی ممکنه بشینه، حتی اگه جای خودش نباشه…
جای من تو بغل کسی بود که باهام جور نبود.
مرجان هم اعتقاد داشت هیچ چیز سرجای خودش نیست، ناراحت و غمگین از شکست عشقیش با پرهام بود! میگفت یهو غیبش زده. گریه میکرد…
من دلداریش میدادم. “عیبی نداره! این نه یکی دیگه! تو خیلی خوب و دلبری.”
براش دلسوزی میکردم،
دلسوزی ای که “دلسوزی” نبود.
هیچ چیز سرجاش نبود. هیچ چیز اون چیزی که باید، نبود.
نوشته: Hidden moon
Rdsf ممنونم دوست عزیز. لطف دارید :)
.clover. عزیز، همچین عاشقی نیست، بیشتر شاد قرار بود باشه…
Rose.hot عزیز ممنونم.
پیش میاد دیگه :)
تازه استاده همچین مالی نبود ;)
ممنون.
قشنگ بود بعد از مدت ها ی متن خیلی خوب خوندم ایول داری ? ? ?
Boob-lover4 ممنونم دوست عزیز.
کفه_کص (!) ممنونم ازتون.
.clover. عزیز. قافیه اتون من رو به کشتن داد!
ممنونم.
Behnam2555 ممنونم دوست عزیز، درسته نمیخواستم زیاد درگیر کننده باشه…
Teen…wolf ممنونم
شیوای عزیز ممنونم، امیدوارم بتونم بهتر بنویسم.
پیام عزیز، خوشحالم که وارد فضای داستان شدید.
وای! من عاشق شعرم… ممنونم ازتون…
شما شاعر بودید و نمیگفتید؟
“فروغ شید رخسارت” عالی… ?
ردیف شعر خیلی جالب بود :)
PIRMARD46 ممنونم ازتون.
Aghayedoktor بله خودم هم… ممنونم.
Horny.girl ممنونم دوست عزیزم. عجب :)
Goldman9354 ممنونم
Sh1376r ممنون دوست عزیز ?
BigDoncjj ممنونم از شعر ? ?
خیلی ممنون. :)
Armankoloft69 ممنونم ازتون. موضوعش برای دو قسمت نمیکشید…
Sasy_18 ممنونم دوست عزیز.
Oldtiger666 ایول! چه خوب که فهمیدید. بله،قافیه نه، اما مصرع دومش وزن ناهماهنگ داشت. اما ذهنم نکشید براش…خیلی خوبه که دقت کردید.
ممنونم :)
فقط ثبت نام کردم یه سوال ازت بپرسم.
با فیض کلاس فیزیک داشتی؟ (dash)
Mohsen1174 ممنونم.
Koskholjaghi ممنون از توجهتون. خیر، داستان خیالی بود.
Boob.lover4 ممنونم. هزل هم جایگاه خودشو داره، خوب بود.
Loveissosofar از توجه و پیشنهادتون سپاسگزارم. ?
ma@8890 ممنونم دوست عزیز.
Shadow69 دوست عزیز، متشکرم.
سیبی از چلاق دستان، سیر
خود ز شاخه ی هستی، چید
با شتاب، خالی از احساس
بر سرِ چلاق، تن کوبید
سر شکاندو به خاک درافتاد
در میانِ خاکِ تَر گندید
از معیّت چلاق راحت شد
پای خاکِ کهنه را بوسید
قسمت خاک شد دلش اما
مرگ را بهتر از اسارت دید
“هیدن مون”
تیراس بزرگوار خوش اومدید.
ممنونم از توجه و شعر و ایهام نظرتون.
شعر بسیار زیبا بود.
“بین خوک و گراز و کفتاران
سرنوشت پلنگ تنهاییست
راست را دروغ باید گفت
این جهان باغ وحش زیباییست” عالی…
“پشت کردن به حس تنهایی
مثل ترس از پری دریاییست!!” …
پایدار و سربلند باشید. ?
درود.??? با شیوا موافقم، منتظر اوج گرفتن داستان بودم که با یکنواختی و افت مواجه شد. واسه زحمتت سپاس و لایک
wow
khOb bod makhsosam on ghesmate akharO paradoxa
ghalamet khobe
Robinhood1000 ممنونم، تمش هیجانی نبود زیاد.
Wtf-ayna ممنونم دوست عزیز. ?
واقعا شعر نبود ک س شعر بود ?
1 خرده سکس چاشنی میکردی
زیبا بود هیدن جان والبته کمی طولانی موفق باشید
Feri.sexy ممنونم
زهره ی عزیز و بزرگوار، ممنونم دوست عزیز.
نظرتون دقیق و موشکافانه بود…
لطف دارید و مهرتون جاوید. ?
روزها
کتاب میخوانم
چای میخورم
به تو فکر میکنم …
فیلم میبینم
سینما میروم
تلفن های کاری ام را جواب میدهم
به تو فکر میکنم …
قدم میزنم
خرید میکنم
برای دختر کوچک همسایه دست تکان میدهم
به تو فکر میکنم …
پشت ترافیک می مانم
به تو فکر میکنم …
شب ها اما
فقط
به تو فکر میکنم …
#حنانه_اکرامی
Shaldy دوست عزیز، ممنونم ?
Margaret ممنونم ازتون. ? ادامه خاصی مد نظرم نیست.
Hidden2000 ممنونم.
خيلي خوب بود ،دوسش داشتم ، مخصوصا پاراگراف هاي آخر ، خسته نباشي
yase3fid2 ممنونم دوست عزیزم
mahya321 ممنونم
royana21 ممنونم دوست عزیز… نظر لطفتونه ?
خوش اومدی سامی عزیزم…
ممنون… گوگولی :)
مرسی که برگشتی ? ? ?
چرا اینو من زودتر نخوندم؟؟؟؟
چقدر این سادگی و بیریایی تو داستانو دوس داشتم
این شعر مسخره با اینکه شدیدا تخماتیک بود اما حس جالبی داشت
کلا خیلی خوب بود این داستان
انگار خودتو نوشتی انگار خود خودت بودی دختر
میفهمی که چی میگم؟
مصنوعی نبود
از این تیپا بیشتر بنویس
مستر فاکر، دوست عزیز، ممنونم از نظر و لطفتون :)
تنها کسی بودید که فهمیدید… بله… تا قبل از کشیدن برگه از دست راوی، داستان واقعی بود :) خودم بودم و این شعر رو واقعا برای دوستم گفتم…
چشم. سعی میکنم باز هم بنویسم.
پیامتون بهم انرژی داد. ممنونم ?
شاد باشید
لایک ۴۵ تقدیم شد بانو
بسیار لذت بردم
آهسته اوج میگیری، نگران نباش
تو رویا همیشه حقیقت گُمه
داستانت عااااالی بود
و شعر
شعر
شعر
شاعرانه نبود…شعری که "شعر " نبود
ممنووون که می نویسی
48
قشنگ بود…
ولی خب ،استاد و دانشجو؟!!! زیاد نخ نما شده نیس؟!
تا قسمتی که سبزوار گوشیو از دستش کشید خیلیییی دوس داشتم.
برقرار باشی هیدن مون عزیز. ?