شیرین

1400/11/14

در کوچه باغی که درختهای سر در هم فرو برده درست کرده بودن از من دور می شد. عبور نور از پیرهن گلداری که تنش بود سایه اندامش رو به رخم می کشید. به طرفم برگشت. لبخندش به چشمم نشست. دختر ناشناسی به همراهی دعوتم می کرد؟
درسم که تموم شد فقط یک هدف داشتم: بیرون زدن دنبال بختی که به صورت دختری رویایی گاه و بیگاه منو به طرف خودش می کشوند. باید از خونواده ای که دست و پام رو می بست کنده می شدم؟ به کمک برادرم که تو کار لوازم آرایش بود رفتم سراغ فروش اینترنتی اینجور چیزا.
توی کاری غرق شدم که هدفش زیبایی بود. بعد از مدتی در جریان کار با دختری شهرستانی آشنا شدم. اولش یه مشتری ساده بود. رژ گونه ای که سفارش داده بود براش فرستادم. پیام داد: عزیزم رژ به دستم رسید، صورتحسابش کو؟
روال این بود که اول پول به حساب بریزن بعد جنس رو بفرستیم. جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت، ولی بهت اعتماد دارم. دوباره که خرید داشتی حساب می کنیم.
این طوری دوست شدیم. مشاور خانواده بود و زندگی مجردی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، ولی سرشار از انرژی و نشاط. وقتی از کار کم درامدم شکوه می کردم می گفت: غر نزن، دنیا بهت غر می زنه ها!
عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته گرمایی شدم که تو نگاهش بود. با وجود کمر درد مزمن هیچوقت نمی نالید. شیرین همون دختر گوچه باغ من بود؟
هر وقت دلتنگی می کردم می گفت: باز چی شده گنجشک اشی مشی، بارون خیست کرده نمی تونی بپری؟
بعد از این که آرومم می کرد می گفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از همسایه ها.
+دنیا رو چه دیدی، شاید یه روزی همخونه شدیم.
اونم کانال داشت و کارش مثل من کم رونق چون ترجیح داده بود روی پای خودش باشه. مهربون بود و با روحیه. آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم.
وقتی فهمیدم مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. این که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. برادرم که در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد در مورد بازار لوازم بهداشتی و آرایشی و قیمت مغازه تو شهرش پرس و جو کنه شاید بشه کاری راه انداخت.
پشتکار بالاخره جواب داد. یه مغازه کوچیک گرفتیم. بخشی از سرمایه مال برادرم بود که اونو با جنس پر کرد. گردوندنش با شیرین بود. منم وردستش!
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. شیرین تو ترمینال منتظرم بود. چقدر ریزه میزه! مثل عاشقا دویدیم طرف هم. همدیگه رو طوری بغل کردیم انگار هزار سال از هم دور بودیم. با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست شیرین تو دستم بود. زل زده بودم بهش تا از محبتش سیراب شم. دستم رو به تناوب فشار می داد و بهش ناخن می کشید. یه حالی داشت این کارش.
مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه بعد. رفتیم خونه ش. کوچیک بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم بپرسم چرا تنها زندگی می کنه.
-کی گفته من تنهام؟ چند روز که پیشم باشی می بینی سرم چه شلوغه. نکنه منظورت شوهره؟ خب، کسی رو پیدا نکردم کنارش احساس استقلال کنم. وضع مالیم خیلی تعریف نداره ولی رو پای خودمم. اگه واسه حفظ استقلال مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا افسارم دست کسی باشه.
+به روحیه ت حسودیم می شه، ولی سختت نیست؟
-سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید بهای آزادی رو پرداخت، هرچی که باشه. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه درد می خوره؟
این حرفا رو از خیلی ها شنیده بودم. فرق شیرین این بود که بهش عمل می کرد.
بخشی از کم پولیش مربوط می شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمی داد جایی استخدام شه. این نگرانم می کرد. دلم نمی خواست وضع جسمیش با سر پا وایسادن تو مغازه بدتر شه.
موقع برگشتن راجع به مشکلات تنها زندگی کردن از جمله سکس صحبت کردیم. با هم موافق بودیم که جنبه عاطفی یا روحی سکس از جنبه جسمیش خیلی مهم تره. بعد دوتایی با هم گفتیم: البته جنبه جسمیش هم… و زدیم زیر خنده.
دست در دست تو راهی می رفتیم که نمی دونستیم به کجا می رسه. به محض ورود با لباس روی تخت ولو شد.
+لعنتی، باز کمر و پام گرفت. باید یه قرص بخورم.
-دوش آب گرم هم خوبه، پدرم که همیشه از کمر درد می نالید اینو می گفت.
+دردم که آروم شد با هم دوش می گیریم. باید تو مصرف گاز و آب صرفه جویی کنیم.
تو حموم خیلی راحت لخت شدیم. انگار دفعه هزارمه که با هم حموم می کنیم. اندامش معمولی بود با سینه های معمولی. بدنش برام خوشایند بود، مثل شخصیتش ساده و بی تکلف. دلم می خواست لمسش کنم، بغلش کنم ولی روم نمی شد.
گفت: با این تن و بدن سکسی چطور بی شوهر موندی؟
+یادم ننداز، خودم می دونم چقدر بی عرضه م. می خوام کمرت و پات رو صابون بزنم نرم شه. همینجا ماساژت بدم؟
-فقط مواظب باش زیادی بهم خوش نگذره.
بدنشو لیف کشیدم.
+چه کیفی داره یکی آدمو بشوره!
شروع کرد به زمزمه “یک حمومی من بسازم چل ستون چل پنجره…”
صداش تو حموم می پیچید و منو می برد به عالم هپروت. شروع کردم به ماساژ پشتش. تماس دستم با پوست نرمی که لرزه های آوازش رو بهم انتقال می داد حس غریبی داشت. کوچیک بودن جثه اش باعث می شد حس مادری رو داشته باشم که بچه شو تیمار می کنه. سرگرم پاهاش که شدم ماهیچه های سفتش زیر دستم یه حس دیگه داشتم. چشمه ای زیر دلم جوشید.
سعی کردم حواسمو پرت کنم ولی اون حس جایی نرفت. دستام سست شده بود. شیرین ساکت بود. صدای نفس خودمو می شنیدم. پوستش برق می زد و مثل آهنربا جاذبه داشت. دستامو دور پای چپش حلقه کردم. از بالا به پائین و برعکس ماساژ دادم تا جریان خونش بیشتر بشه. بالای رونش دستام بهم نمی رسید، دستام سُرید و خورد وسط پاهاش.
+ووی، چکار می کنی دختر، چرتم پاره شد؟
-ببخش عزیزم، دستم لیز خورد.
+برق گرفتم.
خندیدم: برق خوب یا بد؟
+بزار نوبت من بشه، برقی ازت بپرونم …
خندیدیم. ماساژ دادنش کیف داشت. ادامه دادم تا گفت کافیه. زدم به باسنش: انعام ما فراموش نشه! یه بوس کوچولو گذاشت گوشه لبم. دستامو دور گردنش حلقه کردم چسبیدم بهش: مرسی ازانعام.
با دستاش دو طرف سرم رو گرفت کمی از خودش دورم کرد. زل زد به چشمام. فکر کردم داره افکار سکسی منو می خونه. نوک سینه هام رو پوستش لغزید. با حس برق گرفتگی.
+منم برق گرفت!
-دختر هیز، یه چیزیت می شه انگار. الان پوستتو می کنم!
با لیف افتاد به جونم. تماس دستش با داخل رونام حالمو خرابتر کرد. خودمو سپرده بودم بهش. لیفِ کشی بالاتنه باعث شد نوک سینه هام بزنه بیرون. حتمی متوجه شد. خودش چه حسی داشت؟ نوک سینه های اونم بزرگتر شده بود. لیف رو گذاشت کنار و با دست ادامه داد. همه جا می رفت، روی سینه ها، زیر بغل، وسط پاها و حتا لای باسنم، ولی هیچ جا مکث نمی کرد یا فشار بیشتری نمی داد. من در حال لذت جنسی بودم. اونو نمی دونم. خدا خدا می کردم متوجه ترشحات پائین تنه م نشه. آخر سر زد به باسنم: دفعه دیگه منو اینجوری بشور.
+انعام نمی خوای؟
-مزدمو از تن و بدنت گرفتم، اندامی به این خوش تراشی نسابیده بودم. فکر نمی کردم بدن یه زن برام جذاب باشه. منحرف شدم؟
+چه انحرافی! حسِ همدلیه.
با هم رفتیم زیر دوش. آب ولرم کف صابون و افکار مزاحم رو از وجودم می شست. به خودم جرئت دادم و شروع کردم به لمس بدنش، هر جایی که می خواستم. با کف دست سینه هاشو اونقدر نوازش کردم تا نوکشون حسابی بیرون زد. وقت مکیدنشون بود. با این که تحریک شده بودم برای ارضای خودم نبود. دلم می خواست شیرین لذت ببره. این که توسط من به حسی برسه خوشحالم می کرد. انگار خودم ارضا می شدم. لای پاهاش رو نوازش کردم تا حسش اوج بگیره. دو دقیقه نکشید که با لرزش بدن جوابمو داد، و با بوسه ای که لبام توش گم شد.
از حموم که بیرون اومدیم می دونستم واسه همیشه پیش شیرین می مونم. مگه این که اون نخواد. واسه جواب نمی تونستم صبر کنم.
+اگه بخوام پیشت بمونم…
-از خدامه عزیزم.
+دلواپسم کارمون نگیره.
شب کنار هم خوابیدیم. ولی حواسم به لوازم آرایش بود و فکرم پریشون. وول می خوردم.
+هی، حالت خوبه؟ اگه شکلات می خوای بگو! فکر کنم از عهدش بر بیام.
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود ولی تو فازش نبودم . شاید اگه ارضا می شدم آروم می شدم و راحت می خوابیدم ولی نمی خواستم بی جنبه باشم. گفتم: اگه بگم از شکلات خوشم نمیاد دروغ گفتم، ولی باشه واسه یه وقت دیگه، بهتره خودش پیش بیاد. من فقط می ترسم کارمون نگیره.
بی خود نگرانی. ما زورمون رو می زنیم، مطمئنم موفق می شیم، اگر هم نشدیم می ریم سراغ یه کار دیگه.
+مثلا" کنار خیابون؟
-انگار از این ایده زیادی خوشت اومده ها؟ خیلی ساده ای. یه ماه هم دوام نمیاری. دفعه دیگه که واسه مشاوره رفتم ندامتگاه با خودم می برمت با چشم خودت ببینی کنار خیابون چه عاقبتی داره.
-با همه این حرفا حاضرم برم کنار خیابون ولی هنوز با هم باشیم.
+اگه این فکر خیالتو راحت می کنه اشکال نداره، می تونی رو منم حساب کنی. کنار خیابون به اندازه هر دومون جا هست!
از تجسم خودم و شیرین کنار خیابون خنده م گرفت.
+فکر کن تو پیرهن صورتی پوشیده باشی منم رژ کالباسی زده باشم…
اونم به خنده افتاد. همدلی شیرین و این که در هر حالی پشتم هست آرومم کرد. از ته دل می خندیدم و با متکا تو سر و کله هم می زدیم.
+پیرهن قرمزی!
-رژ کالباسی!
خیس عرق شدیم. دوباره دوش گرفتیم، دیگه خواب از سرمون پریده بود. تا دیروقت راجع به کار حرف زدیم. دلم قرص شد. مثل سنگ تو بغلش خوابیدم با آرامشی که هیچوقت تجربه نکرده بودم.
از فرداش دنبال کار سگ دو زدیم و این در و اون در تا کارمون گرفت. رمز موفقیتمون، غیر از پشتکارِ همدلانه، عرضه جنس خوب بود با قیمت مناسب.
یک ماه گذشت. شبا طوری خسته بودیم که نای پرحرفی یا کار دیگه نداشتیم. زنگ تفریح مون حمومی بود که با هم می رفتیم.
یه آخر هفته برگشتم تهران برای حساب و کتاب با برادرم، آوردن وسایل.
بدون هدر دادن وقت برگشتم پیش شیرین. کار مشاوره ش رو نباید ول می کرد. با کمر دردش نباید توی مغازه سر پا می موند.
یه دفعه باهاش به ندامتگاه زنان رفتم. با وجود احتیاج، برای این کارش پول نمی گرفت. گفتن پول و طلا با خودمون نبریم داخل که ندزدن. خندم گرفت، هیچ کدوم چیزی نداشتیم که ارزش دزدیدن داشته باشه.
تو زندونی ها همه جور زنی بود. یکی شوهرش رو کشته بود. وقتی پرسیدیم چرا؟ زنی که کنارش نشسته بود و جرمش تن فروشی بود گفت: خوب کاری کرده! شوهر دیوثی که بخواد غریبه ها رو بیاره با زنش بخوابن تا به موادش برسه حقش همینه، شیرت حلال! اگه یه وقت از اون دنیا برگشت خودم دوباره می کشمش!
وقتی بیرون اومدیم مخم تاب برداشته بود. شوخيِ کنار خیابون وایسادن برام شد طنز سیاه. به شیرین گفتم: اگه دست من بود همه شون رو ول می کردم برن پی کارشون.
+منم فقط سعی می کنم بهشون روحیه بدم کارشون به جاهای ناجورتر نکشه.
یه دفعه هم رفتیم مرکزی که از دختر بچه های بی سرپرست نگهداری می کردن. شیرین اونجا هم رایگان مشاوره می داد. از در وارد نشده بچه ها با جیغ و هوار از سر و کولش بالا رفتن. محیط شادی به نظر می رسید، البته تا وقتی که از سابقه یتیمی و گرسنگی شون ندونی یا ندونی بعضی از اونا سالها پیش از بلوغ از طریق بردگی جنسی با سکس آشنا شدن. با این حال دلم هوس بچه کرد.
شیرین واسه سرپرستيِ یه بچه اقدام کرده بود. بهم نشونش داد. چهار سالش بود، با موهای فرفری و سابقه ای دلخراش که نگم بهتره. اینقدر ناز بود که می خواستی مثل آدامس بجویش.
دوستی من و شیرین به نهایتش رسیده بود. یه جور توافق نانوشته سریشِ تموم نشدنیِ این رابطه بود. مطمئنم هیچ رابطه ای، همجنس گرا یا غیر اون، بدون این توافق نه لذتی داره و نه دوامی. اشتباهه اگه فکر کنی علت همجنس گرایی زنا تمایل به این نوع سکسه. رابطه عمیق بین اونا به خاطر همدلیه. بدون همدلی اگه سکسی هم وسط بیاد گمون نکنم این لطفی که من می گم داشته باشه.
سکس رمزیه که همیشه فقط نصفش پیش تو هست، باید ببینی نصفه دیگه ش پیش کیه. از شما چه پنهون با این که سکس من و شیرین هر از گاهی بود ولی کیفی داشت که نپرس.
وقتی مریم، به جمعمون اضافه شد زندگیمون شیرین تر شد. خونه پر شد از خنده های دختر بچه ای که حالا واسه خودش ماوایی داشت. ما هم دیگه هیچی کم نداشتیم، هیچی. واقعا" هیچی.
البته یه کم پول از هوا می رسید خیلی بهتر بود!

نوشته: مدوزا


👍 40
👎 1
36401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

857092
2022-02-03 02:25:23 +0330 +0330

پشمام چه شبیه امشب! مدوزا و بیچ کینگ و همشهری کین تو یه شب داستان دادن…

6 ❤️

857100
2022-02-03 02:46:27 +0330 +0330

هنوزم بارز ترین صفت داستان هاتون همون لحن گرم و صمیمیه که آدم رو غرقِ داستان میکنه…❤

3 ❤️

857124
2022-02-03 03:57:29 +0330 +0330

چرا فکر میکنید با اضافه کردن یه عیب یا بیماری جسمی تو یکی از شخصیتای داستانتون، بارِ احساسی داستان بیشتر میشه؟ احساسات باید تو داستان ساخته شه، با چیزای سطحی مثل بیمار نشون دادن شخصیتها هیچ حسی واسه مخاطب ساخته نمیشه. داستان اروتیک باشه که دیگه بدتر. مخاطب داستان اروتیک دنبال یه شخصیت سالم و آماده ی سکس میگرده، نه یه نفر با نقص جسمی.

0 ❤️

857145
2022-02-03 07:48:51 +0330 +0330

مثل همیشه عالی مدوزا
خوشحالم که گاه گاهی ازت میخونم و لذت میبرم. لایک بهت عزیز دلم ♥️🎈

3 ❤️

857236
2022-02-03 19:31:21 +0330 +0330

داستان خیلی زیبایی بود
ازش حس خوب گرفتم
منتظر داستان های دیگه ازت هستم
موفق باشی

1 ❤️

857253
2022-02-03 23:05:20 +0330 +0330

ممنون که می‌نویسی هنوز. 🌹

4 ❤️

857269
2022-02-04 00:33:14 +0330 +0330

تشکر از نوشته زیباتون
خوب بود ولی نمیدونم چرا یه سردی خاصی توش حس کردم
اون اشتیاق…اون تفاوت دو جنس…فاصله ی رفتاری بین زن و مرد
چیزایی که یه داستانو قابل درک کنه و بهش عمق بده توش کمرنگ بود
و همینطور زمینه سازیا
پاینده باشی
💚

2 ❤️

857348
2022-02-04 04:39:29 +0330 +0330

اصن عالی 🥰♥️

1 ❤️

857439
2022-02-04 20:55:31 +0330 +0330
  • اشتباهه اگه فکر کنی علت همجنس گرایی زنا تمایل به این نوع سکسه. رابطه عمیق بین اونا به خاطر همدلیه.

ولی این از دیالوگ‌ها بود که آدم یه چیزی به چیزایی که می‌دونست افزوده میشد‌.
همیشه توی بیان احساس‌های شخصیت داستان‌هاتون قوی هستین ختنم مدوزا. سرشار از شادی باشین 💚

4 ❤️

877141
2022-06-01 14:13:32 +0430 +0430

👌🏻

0 ❤️

913391
2023-02-02 20:17:16 +0330 +0330

عالی بود خیلی 💋 😎

0 ❤️