شیطان معصوم (۲)

1400/08/06

...قسمت قبل

چشام سنگینی عجیبی داشت…حس می کردم با یه پتک دارن تو سرم می کوبن…به هر طریقی که شده همه توانمو جمع کردم و پلکامو باز کردم
حالت به هم ریخته اتاق اتفاقای قبل از بیهوشیو کم و بیش به یادم آورد…هنوز منگ بودم ولی نگرانیم به خاطر گیسو باعث شد تا خودمو زود جمع و جور کنم
گلوم خشک شده بود و حس میکردم چند روزه که لب به آب نزدم…همین باعث میشد تا نتونم با صدای بلند اسمشو صدا بزنم اما با نهایت ته مونده صدام همه خونه رو دنبالش می گشتم
خونه زیاد ریخت و پاش نشده بود اما به هم ریختگی کم و بیشش جلب توجه می کرد…هیچی عین خیالم نبود چون فقط فکرم دنبال گیسو بود…سمت تلفن خونه رفتم چون اصلا حضور ذهن نداشتم که گوشیمو کجا گذاشتم…بدون حساب کتاب شماره هومن رو گرفتم
-الو…
-الو و زهرمارررر…معلوم هست دو روزه کجایی؟ حیف دورم مهراب و الا خودم رو می رسوندم بهت و به محض ملاقات صورت شریفت دکورشو عوض میکردم…معلومه خیلی خوش میگذره با حاج خانم!
-دو دیقه دندون رو جیگر بزار ببین چی میگم؟

  • صدات چرا عین اگزوز ماشینای دهه نود شده؟
    -هومن همون چیزی که ازش واهمه داشتم به سرم اومد…گیسو رو هم بردن!!
    -گرفتی منو مهراب یا جدی میگی؟ باز میخوای منو بکشونی تو اون خراب شده؟
    -هومن فک کنم اونقدری منو میشناسی که فرق بین شوخی و جدی رو درک کنی…بهت احتیاج دارم زود خودتو برسون!
    انگار همه توانم برای زنگ زدن به هومن تلف شد…از حرفاش فهمیدم که نزدیک دو روزه بیهوش بودم و تشنگیم کاملا نرماله…سمت آشپزخونه قدم برداشتم تا چند جرعه آب بخورم…چشام سیاهی میرفت اما به هر طریقی خودم رو رسوندم و دهنمو چسبوندم به شیر آب…عین قحطی زده ها…
    نمیتونستم تمرکزمو به دست بیارم…امکان نداشت اینقدر راحت من رو دور بزنن و غافلگیرم کنن…توی این دو سال همه چیو حساب کرده بودم و همه خطرات رو رفع کرده بودم…می خواستم با گیسو یه زندگی نرمال رو شروع کنم و گذشته تیره و تارمو به یکباره خط بزنم…اما انگار این زندگی نمیخواست دست از سر من برداره!
    سه سال قبل (یک سال قبل از آشنایی با گیسو)
    از جو اون پارتی زیاد خوشم نمیومد ولی مجبور بودم دعوتشون رو قبول کنم…به هرحال کله گنده ها جمع بودن و بهترین فرصت بود تا تو اون محیط خود واقعیشونو نشون بدن…برنامه ریزی های فرنود حرف نداشت و میدونست کی و کجا از فرصت ها استفاده کنه…میدونستم این دفعه هم همه چی طبق برنامست و این من بودم که باید سکان عملیات رو به دست می گرفتم…
    کت و شلوار ویلیام وست مشکیم رو با کفش های مجلسی تستونی ست کردم…پیراهن نوک مدادی آرمانی باید این ست رو تکمیل می کرد
    نهایتا کراوات کارلو برانکو با سر دگمه های فردبنت جای شکی برای آمادگیم تو اون پارتی باقی نذاشت…جلوی آینه ایستادم…لباس هام با هیکل کم و بیش عضلانیم خوش فرم و شیک دیده می شدن…به موهای مشکیم با رگه های خیلی کم از سفیدیشون نگاهی انداختم…30 ساله بودم ولی قیافم پخته تر از سنم بود… اتفاقات زندگیم از من یه کوه ساخته بود…هرچند تو مسیر درست نبودم اما خط مشی ها و قانون های خودم رو داشتم…تناقض هام بین ایمان و کاری که انجام میدادم گاهی برای خودم هم خنده دار بود…
    سمت ماشین راه افتادم و سوار شدم…با استارت ماشین لبخند رضایت برای کادوی گرون قیمت ترنم رو لبم نشست چون این ماشین همونی بود که دوسش داشتم
    مسیر نسبتا طولانی تا باغ ویلای تعیین شده رو طی کردم و به محض رسیدن با استقبال نفرات تعیین شده داخل شدیم…تو ظاهر یه ویلای متروکه بود ولی پارتی تو بخشی از باغ که زیر زمین قرار داشت در جریان بود…همه چی با امنیت و طبق قرارای قبلی بود و می دونستم مشکلی از هیچ بابتی نداریم
    با ورود من به داخل سالن نگاها کم کم به سمتم جلب شد…نه به خاطر تیپ و قیافه بلکه به خاطر اینکه خبر داده بودن که پارتنر ترنم از در وارد شده…ترنم،ملکه بی چون و چرای دنیای زیرزمینی ما…
    پیشنهاد من این بود که باهم بریم اما اون دوست داشت تا اینطوری منو با همه آشنا کنه…همیشه پشت پرده بودم اما الان همه من رو شناخته بودن…حس جالبی نداشتم اما باید تابع برنامه های ترنم پیش میرفتیم
    ترنم یه زن 38 ساله بود…جذاب و مقتدر…شاید آرزوی خیلی از مردای اون جمع این بود که فقط یه گفت و گوی گرم باهاش داشته باشن اما انتخاب اون من بودم… میدونستم که انتخابش بیشتر به خاطر حس مدیون بودن جونش بود و اگه تو اتفاق اخیر من کنارش نبودم الان زنده نبود!
    از پله های مارپیچی که وسط سالن بزرگ پارتی وصل شده بود پایین اومد به سمت من قدم برداشت…به محض رسیدن به من دستمو گرفت و رو به سمت جمع پیکش رو بالا گرفت و گفت به افتخار ناجی من!!
    هیاهوی عجیبی به پا شد و اغراق بیش ار حد کاملا مشهود بود…باورم نمیشد این افراد همون آدمای جدی تو محل کار و سیاست و اسم های پر رنگی باشن که با شنیدن اسمشون خیلیا می ترسیدن…همشون پیش ترنم کم رنگ دیده میشدن و من کم کم داشتم از این حس قدرت که از پارتنرم نشات میگرفت خوشم میومد
    حتی فرنود که دست راست ترنم بود هم دیگه از من حساب می برد و مثل قبل ادعایی نداشت…ترنم سوژه مورد نظر رو با اشاره خفیف بهم نشون داد و دم گوشم گفت بهترین فرصته که تو چمبره بگیریش
    مرد تقریبا 45 ساله ی خوش تیپی به اسم فردین صوفی…مشخص بود که تو جمع توجه ویژه ای بهش میشه و همه سعی دارن بهش نزدیک شن
    بدون معطلی نزدیکش شدم و خودم رو معرفی کردم
    -سلام آقای صوفی، خیلی خوشحالم که بالاخره تو جمعمون حاضر شدین و تونستیم از حضورتون بهره مند شیم…
    -ممنون آقای برزگر،منم خیلی خوشحالم که تو جمعتون هستم
    -اینجا صدای موزیک یکم تمرکز رو به هم میزنه دوس دارم تو اتاق مخصوصمون یه پذیرایی و صحبت مختصر باهاتون داشته باشم اونجا میتونیم راحتتر باشیم و حرفامون رو بزنیم و یه هدیه ناقابل رو تقدیمتون کنم!
    خنده ای از سر رضایت زد و با تعجب پرسید
    -اتاق مخصوص؟ این سورپرایز جالبی میتونه باشه
    -برای مهمونیای عزیزی مثل شما همه چی تدارک دیده شده!
    اشاره به پله های گوشه سالن کردم و با راهنمایی من به سمت اتاق پیش رفتیم…همه چی برای یه پذیرایی عالی تدارک دیده شده بود ولی این قطعا سورپرایز من نبود
    سر صحبت رو باز کردم:
    -آقای صوفی نیازی به توضیحات اضافه نیست چون میدونم قبلا فرنود جزئیات همکاریو بهتون توضیح داده من فقط صرفا به خاطر این دعوتتون کردم تا از امنیت کامل قضایا با خبر شین! من برای انتقال محموله ها به کشتی هاتون احتیاج دارم!
    تامین بخش انتقال با شماست و باقی قضایا از بازرسی گرفته تا امنیت محموله ها برای رسیدن به مقصد به عهده منه…سود حاصل نصف نصف میشه ولی اینو در نظر داشته باشین که حتی کوچیکترین درز اطلاعات به بدترین شکل ممکن عواقبشو نشون میده!
    یکم خودشو جمع و جور کرد و با لحن طلبکارانه پرسید:
    -این یه تهدیده؟
    -نه فقط یه هشدار دوستانست، چون تو این مکان و زمان فقط من و شماییم که داریم حرف میزنیم پس درز اطلاعات یا از جانب منه که این امر غیر ممکنه یا از جانب شما که باز هم با نیت خیر میگم که امیدوارم غیر ممکن باشه!!
    الانم میتونین از کادوتون لذت ببرین
    خیلی زمان برده بود تا زنی رو پیدا کنم که کاملا باب میلی صوفی باشه و بتونه بی اختیار بره سمتش…وقتی دختره از در اومد تو چشمای صوفی از اشتیاق گرد شده بود و کاملا مشخص بود که از کادوی اون روزش راضیه ولی غافل از این بود که هر قدم من به خاطر یه منفعتیه!
    دوربین ها مخفی کار گذاشته شده تو اتاق بدون کوچیکترین نشونه ای کار خودشون رو به خوبی انجام دادند و برنامه اون شب دقیقا طبق روال پیش رفت…اون ویدیو برای شخصی مثل صوفی حکم مرگ رو داشت چون اعتبارش با پخش اون فیلم در عرض چندین ثانیه از بین میرفت
    ولی استفاده از اون فیلم فقط برای موقعی بود که بخواد پاش رو کج بزاره
    وقتی پارتیو تموم کردیم خستگی ذهنیم به تنم غلبه کرده بود و میخواستم زود به خونه برسم…فقط من و ترنم مونده بودیم و سالنی که پر از ریخت و پاشای مسخره اون افراد بود
    نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:
    -آفرین به من با این انتخابم!
    خنده ریزی زدم و گفتم:
    -یادت نره که من انتخاب نمیشم، انتخاب میکنم!
    -خوب آقای انتخاب گر الان من هوس یه شیطونی بعد پارتی زده به سرم چیکار میشه کرد؟
    -الان و اینجا؟
    -فک میکنی برای یکی مثل صوفی اتاق مخصوص حاضر شده ولی برای پادشاه و ملکه اش تدارکی ندیدن؟
    -و بازم سورپرایزای تو…
    خنده قشنگی رو لبای خوش فرمش نشست…با وجود خستگی زیاد، فکر یه سکس قشنگ با ترنم هیجان خاصی تو وجودم ایجاد کرد…از پله های گوشه سالن که بالا رفتیم به یه راهروی طولانی رسیدیم که تهش یه در چوبی بود…آروم به سمت در قدم برداشت و من از پشت نمای خوش استایل بدنش رو دوباره وارسی کردم…لباس کوتاه مشکیش رو تن سفید بلوریش ریتم قلب هر مردیو میتونست عوض کنه…موهای مشکی و لخت بلندش رو دم اسبی بسته بود و وقتی راه میرفت حرکت موهاش تصویر راه رفتنش رو بیشتر و بیشتر جذاب می کرد…
    به در چوبی رسیدیم و با باز کردنش به سالن اصلی ویلای متروکه وصل شدیم…این ویلا واقعا عجیب بود…پله های مارپیچی رو به رومون رو دوباره بالا رفتیم و بالاخره به یه در بزرگ با نمای شیر نشان رسیدیم
    درو باز کرد و دستمو گرفت و منو داخل اتاق برد…با دیدن اتاق عقل از سرم پرید!
    دکوراسیون اتاق کلا سفید بود و وسط اتاق یه تخت مجلل بزرگ با چوب ماهون خودنمایی میکرد…آینه کاری های دور تا دور اتاق تصویر تخت رو احاطه کرده بودن و یه فضای رویایی ساخته بودن…سقف یه آینه چهل تکه منحصر به فرد داشت که تصویر کل اتاق تو تک تک تکه هاش مشخص بود…ولی زیباترین چیز تو اون اتاق خود ترنم بود که عین یه ماه می درخشید…موهاش رو باز کرده بود و میدونست عاشق باز موندنشونم…با نگاهای گیرای چشمای مشکیش نزدیکم شد و سفت از کراواتم گرفت…لباش رو به لبام چسبوند و چشماشو بست…دستامو دور کمرش حلقه کردم و سفت تو بغلم فشارش دادم…عطر همیشگیش با عطر تنش ادغام شده بود و با ضربان قلبم بازی می کرد…چند دقیقه ای لبامون به هم قفل بود و همش لب بازی می کردیم…آروم آروم لباسامو از تنم در میاورد و وسط کارش لبخندی زدو گفت:
    -لعنتی این دفعه یه چیز راحت بپوش خستم کردی!!
    -اون چیزی که راحت به دست میاد زود فراموش میشه ترنم…میخوام تو ذهنت پررنگ باشم همیشه!!
    -تو برای من پررنگ ترینی مهراب!!
    روی تخت هلم داد و جلوی چشمام با عشوه های نازش لباساشو کند…فقط یه شرت رو تنش مونده بود…شلوارمو کشید پایین و منم مثل خودش فقط یه شرت رو تنم موند…همونجوری رو کیرم نشست…خیسی کسش رو حتی از روی شرت هم میتونستم راحت حس کنم…نیم خیز شدم و تنشو رو تنم چفت کردم…آهی کشید و دم گوشم گفت:
    -وقتی تنت به تنم میخوره مست میشم!
    چرخوندمش و رو تخت خوابوندمش…رفتم پایین و شرتشو درآوردم…خیسی کسش به حدی بود که چاک نازش برق میزد…لبامو چسبوندم به سوراخشو با زبون شروع کردم به بازی با چوچولش…آه و ناله هاش تبدیل به جیغ شده بودن و داشت از لذت می لرزید…لبامو از کسش جدا کردمو رفتم سراغ سینه هاش…شرتمو با انگشتای پاش گرفت و پایین کشید…کیرمو مماس کسش کردمو آروم لای چاک کسش می مالیدم…دیوونه شده بود…با صدای بلند گفت:
    -مهراااابب کیرتو میخوام!
    تنمو کامل با تنش مماس کردمو کیرمو تا نصفه کردم تو کسش…تلنبه های ریتمیک و آروم رفته رفته جاشو به تلنبه های محکم تر داد…صدای شالاپ شولوپ کسش کل فضای اتاقو گرفته بود…محکم رو پشتم چنگ مینداخت…لبای همدیگرو مثل وحشی ها میخوردیمو جیغای خفه ای ترنم اوج آتیش شهوت رو تو وجودم بیشتر می کرد…انعکاس تصویر سکسمون تو هر نقطه از اتاق مشهود بود…انگار چند نفر داشتن تو اون اتاق سکس میکردن…ترنم نگاهشو به سقف دوخت و با آه و ناله گفت:
    -مهراب نیگا حتی رو سقف هم افتادی به جونم!!
    از ته دل خندم گرفت…پاهاشو دور کمرم حلقه کرد…همونجوری منم دستامو دور کمرش چمبره زدم و سرپایی شدیم…نزاشتم کیرم از کسش دربیاد و همونجوری سرپا رو کیرم بالا و پایین میشد…ایندفه کیرم تا ته توی کسش بودو زیاد طول نکشید که اسکوئیرت ترنم کیرمو از کسش بیرون انداخت…با شهوت و لرزش لبامو میک زدو گفت:
    -لنتی شهد وجودمو کشیدی!!
    رو زانو رفت و کیرمو تو دستش گرفت…سستی کاملا از نگاهش معلوم بود و همون چشمای خمار منم بی طاقت کرد…ساکای عمیق و پرتفش دیگه توان مقاومت رو ازم گرفت و با چند تا میک محکم ارضا شدم…کیرمو از دهنش درآوردو رو سینه هاش گرفت و همه آبمو رو سینه هاش خالی کرد
    با صدای سست و پر از عشقش گفت:
    -عاشقتم انتخابگر عوضی!!
    از زیر بغلاش گرفتم و همونجور رو تخت خوابوندمش…یه دستمال ورداشتمو خواستم که آبمو پاک کنم که نزاشت و گفت:
    -اینهمه زحمت کشیدم براش، میخوای پاکش کنی؟
    -پس منم به حاصل زحماتت دست نمیزنم بانو!
    این زن من رو دیوونه می کرد!!
    کنارش رو تخت ولو شدم و زیاد طول نکشید تا خوابم برد!
    کی فکرشو می کرد که این قشنگی ها همشون آرامش قبل از طوفان باشن!!

ادامه...

نوشته: هامون رادفر


👍 17
👎 0
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839509
2021-10-28 02:36:40 +0330 +0330

داستان اولت رو خوندم
حقیقا فکر نمیکنم یه نويسنده ی عادی باشی
سبک قلمت متفاوته
در کل کارت نکات مثبت زیادی داره
حتی شیوه ی پاسخ دادنت به نظر ها
نظر منو جلب کرد (لایک)

2 ❤️

839515
2021-10-28 03:58:58 +0330 +0330

تو فقط ادامه داستانو زودتر بنویس، شهوانی به ادمایی مثل تو نیاز داره.واقعا این چن وقت جای یه داستان دنباله دار اونم تو این سبک هیجانی خیلی کم بود. ایده ات متفاوت بود و اگه ادامه بدی مطمئنا چیز خفنی در میاد

3 ❤️

839520
2021-10-28 06:56:49 +0330 +0330

امشب کارگردانای سینما ریختن تو شهوانی! اینم سریال آقا زاده اس بدون سانسور! نیما بحری چطوری😀😀

2 ❤️

839529
2021-10-28 08:25:28 +0330 +0330

لایک بهتون 👌🎈

2 ❤️

839576
2021-10-28 16:49:40 +0330 +0330

ی پیام دارم برای صاحب تایپک عزیز

1 ❤️

839582
2021-10-28 17:52:44 +0330 +0330

واقان داستان جذابیه من بی سبرانه منتظر ادامه داستانم دمت گرم داداش حل کردیم با داستانت

1 ❤️