شیطان کیست؟ (۱)

1396/06/14

(تم داستان دگرجنس گرایی_همجنس گرایی “لز و گی” )
(ژانر ترسناک_معمایی)

اتوموبیل با سرعت سرسام آوری در دلِ تاریکی شب,وسط جاده جنگلی, به سمت مقصد پیش میرفت.زن جوان خیره به سیاهی روبرو دستمالِ سفیدِ مرطوب از اشک رو بین انگشتانش مچاله کرد؛نفس سنگین سینه ش رو بصورت آهی عمیق بیرون فرستاد و با صدایی لرزون و گرفته پرسید: سعید …مطمئنی کارش رو خوب بلده?!..
مرد جوان رَدِ نگاهش رو از جاده ی لغزنده و خلوت گرفت و رو به همسرش کردلبخند گرمی زد، دستش رو از دنده ی اتوموبیل جدا کرد؛ روی دست زن قرار داد و انگشتان ظریف و سردش رو به گرمی فشرد: آره مریمَم! کلی تحقیق و پرس و جو کردم تا تونستم این مدیوم رو پیدا کنم!!
مریم نفس عمیقی کشید.سرش رو به شیشه ی بارون خورده ی خودرو تکیه داد و چشم هاش رو به آرومی بست.سعید با نیم نگاهی که به جاده داشت ,گرفته و نگران اضافه کرد: عزیزم تحمل کن…تا چند لحظه ی دیگه خودت میتونی باهاش حرف بزنی و ازش بپرسی که…"…بغضی که بی اراده به گلوش چنگ انداخت جمله ش رو نیمه تمام گذاشت…آهی کشید,برای از بین بردن سکوت رادیو رو روشن کرد و از شیشه ی بغل، به جاده خیره شد. آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد بغض سنگینش رو فرو ببره!! هنوز یک ماه از فوت ناگهانی پسر شش ساله ش نگذشته بود که به دلیل بی قراری ها و بی تابی های شبانه روزیِ همسرش و همچنین اصرارهای گاه و بیگاهش,تصمیم گرفت اون رو نزدِ یک مدیوم مجرب که در رابطه با مسائل روح و احضارِ ارواح تجربه و اطلاعات کافی داشت ببره…غم سنگینی بود همسرش رو درک میکرد و از طرفی خودش هم تمایل زیادی به اینکار داشت.دلتنگ پسرِ از دست رفته ش بود و امید داشت با ارتباط برقرار کردن با روحش، حداقل به اینطریق دلِ داغ دیده ش رو به نوعی آروم کنه و دردِ سنگینی که درون سینه ش داشت رو کمی تسکین بده!!
بالاخره بعد از چندین ساعت رانندگی با طی کردن مسیر طولان به محل مورد نظر رسید و مقابل خونه ای ویلایی توقف کرد.مریم همچنان به همون حالت با چشم هایی بسته به شیشه ی خودرو تکیه داده بود.سعید تکه کاغذی از جیب پیراهنش بیرون کشید آدرس رو مرور کرد و از ماشین پیاده شد.صدایی سگی در دوردست و زوزه ی باد تنها صدا و نور مهتاب و ستارگانی که تازه از پشت ابر بیرون زده بودن تنها منبع روشنایی بود.سعید نگاهی کلی به اطراف انداخت و بعد به سمت درِ نرده ای که مقابلش بود قدم برداشت.نگاهش روی دیوارهای مجاورِ در؛ بدنبال زنگ چرخید و در آخر زیر انبوه پیچک هایی که گوشه ی سمت راستِ دیوار رو پوشانده بود زنگ رو پیدا کرد.برای لحظه ای برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت.مریم با نگاهی غمزده همراهیش میکرد.سعید لبخند اطمینان بخشی زد و با مکثی کوتاه زنگ در رو فشرد…هنوز انگشتش رو از روی زنگ برنداشته بود که در با صدای تیک خفیفی باز شد.لحظه ای جا خورد ولی خیلی زود با یادآوردی اینکه حتما صاحبخونه از قبل منتظر ورودش بود و همچنین از حضورش پشتِ در اطلاع داشت به سرعت مسیر اومده رو برگشت,دری که سمت همسرش بود رو باز کرد و با گرفتن بازوش کمک کرد به آرومی از ماشین پیاده شه " بیا پایین مریم جان!"
مریم با کمک سعید محتاطانه پیاده شد.هر دو از درِ نرده ای عبور کردن و با قدم گذاشتن روی سنگفرشهای براقِ کف حیاط به سمت ساختمون اصلی راه افتادن !!این درحالی بود که هنوز از صاحبخونه خبری نشده و همچنان سکوت مطلقی فضای ویلا رو در برگرفته بود…عجیب بود که نه صدای پرنده نه حشره و نه حتی اون سگ و زوزه ی باد هم دیگه به گوش نمیرسید!!سعید از لحظه ی ورود به حیاط ویلا احساس عجیبی داشت فضای اطرافش به حدی سنگین بود که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود.درحالیکه بی اختیار، مدام چپ و راست رو میپایید از دو پله ی پیش رو بالا رفت و مقابل در اصلیِ ساختمون قرار گرفت!نفس عمیقی کشید یک دستش رو دور بازوی ظریف مریم حلقه کرد اون رو بیشتر به خودش فشرد و با دست آزادش کُبه ی نقره ای در رو گرفت و چند ضربه ی کوتاه به در زد.ثانیه ای نگذشت که در بوسیله شخصی که انگار پشتش ایستاده بود با تکون شدیدی باز شد؛ زن میانسالی با آرایشی غلیظ و زننده سیگار به لب مقابل زن و مرد جوان قرار گرفت…لبخند گرمی زد لای در رو بیشتر باز کرد و از جلوی در کنار رفت: منتظرتون بودم…بفرمایید!!
سعید مکثی کرد و با تردید، به چشم های درشت و آرایش کرده زن خیره شد: شما خانم " پریچهر" هستین?!
پریچهر به دو انگشت کشیده ش سیگار رو از گوشه لبش دور کرد و کوتاه خندید: بله هستم !!بفرمایید !
سعید سری تکون داد و به همراه مریم داخل شد…فضای تاریک خونه که با رنگ مشکی و قرمز سِت شده بود اولین چیزی بود که توجه زوج جوان رو جلب کرد.پریچهر یا همون مدیوم مجرب, در رو بست و پشت سر مهمون ها راه افتاد…مریم همچنانکه به بازوی عضلانی سعید چسبیده بود محو تابلوهای رنگ روغن با طرحهایِ ترسناک و نمادهای عجیب و غریبی شده بود که به دیوارِ راهرو نصب شده بود !
با گذشتن از راهروی تنگ و به نسبت تاریک، وارد نشیمن جادار و جالبی شدن.یک میزِ چوبی گرد به همراه سه صندلی وسط نشیمن قرار داشت یک دست مبلمان چرم هم گوشه ی نشیمن نزدیک به دیوار چیده شده بود,دو پنجره ی بزرگ هم که با پرده های حریرِ سفید پوشیده شده بود ضلع غربی و شرقیِ نشیمن قرار داشت.پریچهر" به سمت میز حرکت کرد صندلی پشتش رو بیرون کشید و با اشاره دست از مهمون هاش خواست جلوتر برن و پشت میز بشینن !! هر دو به سمت میزِ گرد حرکت کردن؛ پریچهر از میز فاصله گرفت و به سمت مبلمان قدم برداشت بسته های شمعی که روی عسلی مبلمان بود رو باز کرد و هیجده عدد شمع خارج کرد…سه کنج ِ نشیمن رو بصورت مثلثی فرضی انتخاب کرد و هر گوشه شش شمع قرار داد و بلافاصله روشن کرد!! به محض روشن کردن آخرین شمع بلند شد و به سمت زوج جوان که در سکوت شاهد حرکاتش بودن رفت و با عشوه گفت : یه عکس از پسرتون دارین??
مریم فورا بغض کرد و سرش رو پایین انداخت.سعید کمی از روی صندلی جا به جا شد و از جیب پشتی شلوارش کیف پولش رو بیرون کشید: بله دارم!!..کیف رو باز کرد و عکس رو به دست پریچهر داد.
پریچهر خیره به عکس به سمت کلید برق حرکت کرد: اوه چه پسر کوچولوی نازی !!
مریم که گویا منتظر کوچکترین تلنگری بود با شنیدن این جمله داغش تازه تر شد بغضش ترکید و چونه ش از شدت گریه به لرز افتاد.سعید ماتمزده شونه ی چپ همسرش رو ماساژ داد و سعی کرد به طریقی آرومش کنه…: آروم باش عزیزم…
مریم ملتمسانه نالید: نمیتونم…نمیتونم…"…درحالیکه اشک میریخت سر راست کرد و به چشم های غمگین همسرش نگاه کرد: چطوری میتونم آروم باشم?? چطوری میتونم جلوی احساساتم رو بگیریم وقتی صدای خنده هاش هنوز توی گوشمه!!!
سعید بوسه ای عمیق به پیشونی همسرش زد: میدونم عزیزم منم مثل توئم ولی…!!!
مریم اشکی که روی گونه ش سرازیر شده بود رو لجوجانه پاک کرد و با حرص آشکاری گفت: پس ازم نخواه آروم باشم!!!
پریچهر چراغ نشیمن رو خاموش کرد و به همراه یک شمع و یک عود روشن به طرف زوج جوان حرکت کرد: اگه یکم دیگه تحمل کنین میتونین باهاش حرف بزنین!!
سعید لبخند تلخی زد و دستِ همسرش رو گرفت: میبینی? هر وقت دلمون تنگ شد میایم اینجا باهاش حرف میزنیم !!مکثی کرد و به همون حالت چرخید و رو به پریچهر پرسید: میتونیم ببینیمش?
-: نه امکانش نیست!! شما فقط از طریق من باهاش ارتباط برقرار میکنین!!مثل یک تماس تلفنی!
پریچهر این رو گفت و به میز نزدیک شد؛ لحظه ای بعد هر سه پشت میزِ گردی که حروف الفباء و اعداد به شكل دايره، روی خود میز هک شده بود و دو كلمه “بله” و “خير” هم وسط دایره شکل گرفته بود؛ نشستن!! بوی سوختن عود و دودی که ازش بلند میشد فضای نشیمن رو در بر گرفته بود.پریچهر قبل از شروع مراسم؛ رو به مرد جوان کرد و پرسید: مطمئنین می خواین انجامش بدین"…سعید نگاهی به همسرش انداخت…تاریک بود ولی با استفاده از نور شمعی که روی میز قرار داشت میتونست آثار رضایت رو توی چهره ی گرفته و بی رمقش ببینه!!به همین خاطر فورا جواب داد: بله می خوایم که انجام بدیم!!
پریچهر سری تکون داد: خوبه !! ولی یه چیز دیگه هست که باید بدونین!! قبلا هم بهتون گفته بودم که امشب چهارشنبه س و برای اینکار کمی خطر داره…با دونستن این مطلب باز هم میخواین ادامه بدین؟؟
سعید اینبار با قاطعیت جواب داد: بله" …همزمان نگاهی کوتاه به ساعت مچیش انداخت,عقربه ساعت نیمه شب رو نشون میداد: ساعت دوازده شد…نمیخواین شروع کنین؟؟
-: البته…همین الان شروع میکنیم!! چشم هاتون رو ببندین و دست های همدیگه رو بگیرین!!
هر سه نفر كف دست هاشون رو بهم وصل کردن پریچهر زیر لب وِردی خوند و ثانیه ای بعد دست های گره کرده روی میز قرار گرفت : حالا با خلوص نیت دعا کنید و خواسته تون رو بگید !!!
چند لحظه در سکوت گذشت! زوج جوان عمیقا خواستار ارتباط برقرار کردن با روح فرزندشون بودن…پریچهر دعاهای مخصوص رو با زبانی بیگانه بصورت نامفهومی خوند و چشم هاش رو باز کرد. دست سعید و مریم رو رها کرد و فنجونی که گوشه ی میز گذاشته بود رو برداشت و بصورت وارونه مرکز میز قرار داد: خب حالا انگشت سبابه تون رو بذارین روی فنجون بطوري كه فقط فنجون لمس بشه حواستون باشه نه فشاری وارد کنین نه حرکتش بدین!!
سعید و مریم هر دو به نشونه ی فهمیدن سری تکون دادن و انگشت اشاره شون رو روی فنجون گذاشتن…پریچهر بلافاصله مراسم رو شروع کرد.عکس پسرک رو زیر نور شمع گرفت و برای آخرین بار بهش خیره شد تصویرش رو توی ذهنش سپرد و عکس رو بصورت برعکس روی میز گذاشت.انگشت اشاره ش رو به انتهای فنجون وصل کرد نفس عمیقی کشید و در نهایت با لحن آرومی پرسید:آیا کسی اینجا هست??
نفس در سینه ها حبس شد!سکوت مطلقی فضا رو دربرگرفته بود.ده ثانیه بدون اتفاق خاصی گذشت پریچهر برای بار دوم سوال پرسید:آیا روحی در این محل هست?! “چند لحظه ای به انتظار گذشت ولی باز هم جوابی گرفته نشد…با اینکه هر سه نفر چشم هاشون رو بسته بودن ولی صدای نفس های تند و نامنظمشون نشون از استرس و فشار بالایی میداد که به سختی سعی در کنترلش داشتن.پریچهر هفت بار به فاصله ده ثانیه سوالش رو بدون اینکه جوابی بگیره تکرار کرد…کم کم داشت ناامید و آثار نارضایتی در چهره ش نمایان میشد: روح عزیز خواهش میکنم اگه اینجایی خودت رو به ما نشون بده!!
به محض تموم شدن جمله ش موجی از سرما بطور ناگهانی فضای خونه رو دربرگرفت…پرده های حریر با وجود بسته بودنِ هر دو پنجره و بدون اینکه هیچگونه بادی به داخل بوزه ,به حرکت در اومدن و شعله ی برافروخته شمع ها به رقص افتادن…پریچهر پر ذوق امیدوارانه تکرار کرد: آیا روحی اینجا هست??
همین لحظه فنجون تکون خفیفی خورد.هر سه نفر همزمان باهم چشم هاشون رو باز کردن و به فنجونی چشم دوختن که از حرکت ایستاده بود…چند ثانیه به همون حالت گذشت تا اینکه در برابر چشم های گرد شده ی زوج جوان درحالیکه انگشت اشاره شون بدون هیچ فشاری روی فنجون قرار گرفته بود, حرکت کرد و به سمت کلمه “بله” رفت.با دیدن این صحنه لرزی از بدن نحیف مریم گذشت.پریچهر لبخند دندون نمایی زد و نگاهش رو بین هر دو نفر چرخوند…با اینکه هر دو به شدت ترسیده بودن ولی اشک حلقه زده بوضوح زیر نور شمع تو گودی چشم های زوج جوان میدرخشید.
پریچهر مصمم تر از قبل با لحنی مطمئن تر پرسید: ای روح حاضر اسمت رو به ما بگو !!!
دوباره نفس ها در سینه حبس و حواس ها متمرکز شد.همه به فنجون وارونه ای چشم دوخته بودن که با سوالِ پریچهر دوباره با تکون خفیفی به راه افتاد و اینبار به سمت حروف الفبا و اعداد حرکت کرد ولی برخلاف همیشه, روی ردیف اعداد توقف کرد.پریچهر با تعجب گفت: میخواد با حروف ابجد ارتباط برقرار کنه !روح حاضر لطفا اسمت رو به ما بگو !!
نسیم ملایمی وزید و فنجون براه افتاد هیچ یک از سه نفر تسلطی روی حرکت فنجون نداشتن…کاملا مشخص بود و به وضوح احساس میکردن که هیچ اراده ای روی این حرکات ندارن !! فنجون بی اراده جلو میرفت و روی اعدادی که ترکیبی از اسم روح حاضر رو تشکیل میداد ثانیه ای توقف میکرد و دوباره به مرکز میز برمیگشت تا با مکثی کوتاه به سمت عدد بعدی حرکت کنه !!همین رَوند به مدت چند دقیقه ادامه داشت و پریچهر اعداد مختلفی که پی در پی بوسیله فنجون مشخص میشد رو یادداشت میکرد تا اینکه بعد از چند دقیقه از حرکت ایستاد.فضا بصورت غریبی سنگین شده بود و سوز عجیبی می وزید!! زوج جوان با نگاهی منتظر به زنِ مدیوم چشم دوخته بودن!
پریچهر کاغذ حاوی اعداد یادداشت شده رو زیر نور شمع گرفته و مشغول رمزگشایی بود که ناگهان با صدای گرفته ای فریاد زد و به ضرب از روی صندلی کنده شد : اوه خدای من !! …چهره ش زیر نور شمع کاملا وحشت زده بنظر میرسید.سعید فورا پرسید: چی شده??چی توی کاغذ نوشته??
پریچهر وحشت از نگاهش میبارید! بی درنگ روی صندلی نشست و با صدایی که از عمق چاه بیرون می اومد به زور نالید: باید برش گردونیم !!فورا همین الان!!!..
به محض تموم شدن جمله ش و قبل از اینکه سعید درک کنه و بفهمه چی شنیده, زمين و زمان به لرزه دراومد…میزِ چوبی به شدت میلرزید طوریکه فنجون رو به حرکت درآورده بود؛ تابلو ها دونه به دونه از دیوار کنده می شد و شیشه های هر دو پنجره با صدای مهیبی به لرزه افتاد…ثانیه ای بعد صداي ضجه ای گوش خراش از دور به گوش رسید…مریم از شدت ترس جیغ کشید و سعید از جاش بلند شد؛ نگاهش رو با اضطراب به گوشه کنار انداخت و وحشت زده پرسید:اینجا چه خبره?..رد نگاهش رو به مدیوم داد که همچنان؛ ناامیدانه به کاغذ چشم دوخته بود و دنبال یک اشتباه میگشت.صداها لحظه به لحظه بیشتر میشد انگار شخصی از دور فریاد میکشید و ثانیه به ثانیه نزدیک تر میشد…پریچهر بی اینکه جواب سعید رو بده, با خشمی غیر قابل کنترل کف دستش رو به میز چوبی کوبید و رو به مرد جوان با صدای بلندی فریاد کشید: برگرد سر جات, باید اونو برگردونیم !
-:کیو? چی رو برگردونیم ??..چه اتفاقی…
جمله کامل از دهان سعید خارج نشده بود که شیشه های هر دو پنجره؛ هم زمان با صدای وحشتناکی شکست و فرو ریخت باد تندی وارد ساختمون شد و پرده ها رو به حرکتِ سریعی درآورد…ثانیه ای بعد سکوت وحشتناکی حاکم شد…
پریچهر برای لحظه ای توجه ش به گوشه سالن جلب شد!مثل مجسمه خشکش زده بود و با چشم هایی گرد شده و دهانی نیمه باز, بدون حرکت بدون پلک زدن و بدون گفتن هیچ کلمه ای فقط و فقط به نقطه ای خیره بود طوری که کاغذ از دستش رها شد و روی میز افتاد.سعید رد نگاهش رو دنبال کرد و به نقطه ای که مدیوم خیره شده بود نگاهی انداخت, چیزی مشخص نبود…تاریکی محض بود…با تردید چرخید و دوباره به پریچهر زل زد با لحنی لرزون و گرفته در حالیکه از عصبانیت و ترس به خود میلرزید! پرسید: کجا رو نگاه میکنی?جواب سوال منو بده اینجا چه خبره? روح پسرم احضار شده یا نه?
ترس تمام وجود پریچهر رو فرا گرفته بود! قدرت تکلمش رو از دست داده بود تا جاییکه قادر به بیرون فرستادنِ نفس حبس شده توی سینه ش هم نبود. سعید از نزدیک شاهد بود که مردمک چشم های پریچهر لحظه به لحظه گشادتر میشد و چونه و فکش بی امان میلرزید؛ صدای خِس خِسی هم از گلوش به گوش میرسید…زوج جوان با ترس و لرز ثانیه ای بهم خیره شدن هیچکدوم جرئت حرف زدن یا حتی تکون خوردن نداشتن انگار هر سه نفر به طرز عجیبی دور میزِ چوبی قفل شده بودن!! بالاخره بعد از چند ثانیه سکوتِ مرگ آور، پریچهر دهن باز کرد و با تمام وجود تا جایی که در توانش بود از عمق گلو، جیغ بلندی کشید.
زوج جوان از وحشت قالب تهی کردن.مریم ملتمسانه رو به شوهرش نالید: بیا از اینجا بریم!!
سعید خیره به مدیومی که بی دلیل جیغ های جنون آمیز میکشید سری تکون داد و دست مریم رو گرفت ولی همین لحظه از گوشه چشم متوجه حرکت جسمی سایه مانند شد که از مقابل نور شمع ها گذشت طوری که شعله ی شمع ها رو مثل نسیمی به حرکت درآورد فورا نگاهش رو به همون نقطه دوخت لحظه ای بعد جسمِ سیاه غبارآلودی به سرعت از مقابل چشم های وحشت زده ش گذشت و به سمت پریچهر یورش برد به ثانیه نکشید که صدای جیغ دیوانه وار زن درگلوش خفه شد و کمی بعد با صورت به روی میز افتاد !!..برای لحظه ای کوتاه سکوت برقرار شد صدایی جز نفس های تند و نامنظمِ زوج جوان به گوش نمیرسید هر دو با چشم هایی گشاد شده از ترس شاهد این صحنه بودن و هیچ کدوم قادر به درک اتفاقی که چند ثانیه پیش رخ داده؛ نبودن!! مرد تکونی خورد عرقی سردی که روی پیشونی ش غلطیده بود رو با پشتِ دست پاک کرد؛ نگاهش رو از همسرش گرفت و به مدیوم انداخت که بیحرکت؛ با صورت روی میز افتاده بود” خانم پریچهر? حالتون خوبه?!"…با صدای لرزونی اسمش رو صدا زد و آهسته به سمت میز قدم برداشت با احتیاط دستش رو روی شونه زن گذاشت و تکونش داد…پریچهر کاملا خشک و بی حرکت روی میز افتاده بود…سعید فشاری به دستش وارد کرد و بالاتنه زن رو به آرومی از روی میز بلند کرد؛ همزمان با بلند کردنِ اون چشمش به کاغذِ حاوی مطالبی افتاد که پریچهر حین مراسم و حرکتِ فنجون یادداشت میکرد…بی معطلی دست آزادش رو کشید و کاغذ رو از روی میز بلند کرد. زیر نورِ شمع گرفت و مطالبش رو زیر لب خوند:“من شیطان هستم !! "
بمحض خوندن این مطلب پشتش لرزید و ضربان قلبش بالا گرفت.آب دهنش رو به سختی قورت داد؛ لب هاش رو از هم باز کرد خواست چیزی بگه که همین لحظه صدای جیغ همسرش بلند شد. نگاهش رو با ترس به مریم دوخت که دستش رو جلوی دهانش گذاشته بود و از بین انگشت های کشیده ش جیغ های خفیفی میکشید” چت شده?"…مریم با دست به پریچهر اشاره کرد.سعید درحالیکه هنوز با دستِ چپ مدیوم رو صاف روی صندلی نگه داشته بود به آرومی چرخید و بهش خیره شد هنوز تو شوک نوشته ی روی کاغذ بود که با دیدن صحنه ی پیش روش روح از بدنش جدا شد. هـــــــِن بلندی کشید دستش رو از شونه ی پریچهر جدا کرد و قدمی از میز فاصله گرفت.مریم مدام جیغ میکشید و فریاد میزد:چشم هاش…چشم هاش…
بدن بی جون پریچهر در حالیکه هر دو چشمش در حدقه ترکیده و خون ازش جاری بود و به روی گونه هاش میلغزید دوباره به روی میز افتاد.جیغ های دیوانه کننده ی مریم همراه با صدای خنده های ترسناک شخصی مجهول، با اکوی وحشتناکی توی خونه میپیچید.موندن بیشتر از این جایز نبود.سعید مستاصل و درمونده، با قدم هایی لرزون درحالیکه تلو تلو میخورد و از شدت ترس و لرز زبونش قفل شده بود به سمت همسرِ رنگ پریده ش رفت دستش رو گرفت و بی معطلی به سمتِ در خروجی دوید!!
از نشیمن خارج شدن ولی به محض ورود به راهرو عبور سایه هایی غبارآلود که به سرعت از کنارشون رد میشد رو به وضوح احساس کردن ! صدای خنده لحظه به لحظه وحشتناک تر و بلندتر از قبل به گوش میرسید زوج جوان بی توجه به همه چیز درحال دویدن به سمتِ درب ورودی بودن که همین لحظه موهای مریم از پشت؛ توسط دستی نامرئی کشیده شد. زن جوان فریاد بلندی از درد کشید و برای ثانیه ای کوتاه دست همسرش رو رها کرد.از سر تا پاش به لرزه افتاده بود قلبش به شدت میتپید و نفسش به سختی بیرون می اومد!!
سعید قدمی جلوتر رفته بود ولی به محض توقفِ همسرش از حرکت ایستاد؛ درحالیکه به شدت نفس نفس میزد به سمتش برگشت، دهن باز کرد تا علت توقفش رو بپرسه ولی وقتی چشمش به هیبتی سایه مانند افتاد که با هيکلي درشت و صورتی سیاه ,چشماني قرمز و پر از آتش با چند قدم فاصله از همسرش بی حرکت ایستاده بود؛ زبونش قفل شد و دست و پاش یخ زد!!مریم صدای نفس هایی تند که به خرناس بیشتر شباهت داشت رو از پشتِ سر، درست چند قدمی ش می شنید.نگاهش خیره به همسرش بود که مثل یک مجسمه خشک شده و به نقطه ای نامعلوم درست پشت سرش خیره شده!! مریم رد نگاه سعید رو دنبال کرد آهسته چرخید و ناگهان فریاد کشید" یا خداااااااااااا"
موجود سیاه بمحض شنیدن این جمله نعره ی بلندی کشید و با سرعت بالایی درحالیکه روی هوا شناور بود به سمت زن یورش برد.مریم با چشم هایی گشاد شده از ترس؛ شاهد بود که جسمی سایه مانند با نگاهی آتشین لحظه به لحظه بهش نزدیک تر میشد !! سعید به حدی ترسیده بود که قدرت هیچ عکس العملی نداشت وقتی به خودش اومد که شبحی سایه مانند به سمت همسرش هجوم میبرد.به همین خاطر فورا به جلو خم شد و دست مریم رو گرفت ولی دیر شده بود قبل از انجام هرکاری شبح نزدیک و نزدیک تر شد تا جاییکه به زن رسید و وارد جسمش شد!طوری که انگار با وجودش یکی شده بود !! با ورود اون موجود سیاه به جسم مریم،به یکباره صدا ها خاموش شد؛ باد از حرکت ایستاد و لرزش قاب ها و درو دیوار متوقف شد و دوباره سکوت و خاموشی فضای خونه رو در برگرفت !!مریم توان ایستادن روی پاهای لرزونش رو نداشت و با احساس سستی و کرختی زیادی که داشت وحشت زده و نا امید، دو زانو روی زمین افتاد! سعید با وحشتی وصف ناپذیر, درحالیکه هنوز تو شوک اتفاق افتاده بود, بدون تلف کردن وقت به سمت همسرش قدم برداشت.هردو دستش رو زیر زانوها و گردنش قرار داد, با حرکت سریعی بلندش کرد و به سرعت به سمت در دوید.مریم به شدت میلرزید،سر و صورتش خیس از عرق بود و حالت تهوع شدیدی بهش دست داده بود طوری که نتونست تحمل کنه و درحالیکه در آغوش همسرش بود محتویات معده ش رو روی پیراهنش خالی کرد! سعید با نگرانی به صورت رنگ پریده مریم خیره بود.به حدی ترسیده بود و به حدی اتفاق های افتاده، وحشتناک و غیر قابل باور بود که هنوز قدرت تکلمش رو به دست نیاورده بود.یک قدمی ماشین دستش رو دراز کرد، درِ خودرو رو باز کرد و همسرش رو روی صندلی گذاشت.در رو بست ماشین رو دور زد و فورا سوار شد ولی به محض نشستن, چشمش به ساعت ماشین افتاد که هنوز از "دوازده"عبور نکرده بود!!توجهی نشون نداد استارت زد و لحظه ای بعد به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کرد!!

سعید کلافه و نگران طول راهروی بیمارستان رو بالا و پایین میکرد! نیم ساعتی میشد که مریم رو به بیمارستان رسونده بود.دکتر درحال معاینه ش بود و هنوز خبر دقیقی درمورد وضعیتش نداده بودن! از طرفی مدام به مدیوم بخت برگشته و اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد طوری که لحظه ای آروم و قرار نداشت.دودِل بود به پلیس یا شخص دیگه ای اطلاع بده یا نه !! توی افکار خودش غوطه ور بود که باصدای ظریف زنانه ای به خودش اومد…" ببخشید آقا “فورا چرخید و با پرستاری ریز اندام رو به رو شد…با دلواپسی پرسید: چی شد? حال همسرم چطوره? اتفاقی افتاده?
پرستار با جدیت جواب داد: نه! فقط خواستم بدونم به داروی خاصی حساسیت ندارن? چون همسرتون باردارِ نمیخوایم مشکلی برای جنین بوجود بیاد!!!
سعید گیج و بهت زده به پرستار خیره موند! لحظه ی اول متوجه حرفش نشد…تابی به ابروهاش داد و با صدایی خفیف پرسید: چــــــــــــی?!
-: گفتم که همسرتون دوهفته س که باردارِ…به داروی خاصی حساسیت نداره?
ضربان قلبِ بی قرار سعید از شدت ترس و اضطراب بالا گرفت.یعنی چی که بارداره? هنوز یک ماه نیست پسرشون مُرده و…اونها که طی این یک ماه رابطه ای باهم نداشتن! پرستار چی میگفت?حتما اشتباهی شده…دستش رو دراز کرد پرستار رو با یک حرکت کنار زد و با سرعت به طرف اتاق همسرش دوید!!
این درحالی بود که عقربه های ساعت هنوز از دوازده عبور نکرده بود.
چند سال بعد
“هییییییییییع"فریاد بلندی کشیدم و از خواب پریدم؛درحالیکه به شدت نفس نفس میزدم و عرق از سر و صورتم میبارید روی تخت نشستم با ترس و لرز به اطرافم نگاه کردم و وقتی متوجه شدم توی اتاقم هستم و داشتم کابوس می دیدم,نفسم رو به آسودگی بیرون دادم: هووووووووف!!..”…دوباره به پشت روی تخت افتادم!نگاهم رو به سقف دوختم و سعی کردم خوابی که دیدم رو به یاد بیارم!! ولی هر چه تلاش کردم چیزی به ذهنم خطور نکرد ! نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست عرق پیشونی و گردنم رو پاک کردم. چرخیدم و به پهلو دراز کشیدم,همین لحظه یک جفت چشم تیله ای که توی تاریک و روشن فضای اتاق برق میزد درست با یک وجب فاصله مقابل صورتم دیدم!! لحظه ای جا خوردم و از وحشت سرم رو عقب کشیدم ولی خیلی زود با درک کردنِ شرایط, با لحنی آروم که هنوز هم بخاطر کابوسی که دیده بودم گرفته بود و میلرزید پرسیدم: بیداری??چرا اینطوری زل زدی به من?
کاملا فراموش کرده بودم که دیروز توی دانشکده خودم ازش خواسته بودم شب رو خوابگاه نره و بیاد پیشِ من!بدون ایجاد تغییر توی حالتش,خیره به چشم های متعجبم با مکثی کوتاه جواب داد: آره یه ربعی هست!!یه کابوس بد دیدم از خواب پریدم!!“با شنیدن حرفش ابروهام بی اراده به نشونه تعجب بالا رفت: واقعا?منم یه کابوس دیدم!!
کوتاه خندید:میدونم خودم فهمیدم !!داشتی آه و ناله میکردی,منم نگات میکردم!!
با چشم های گرد شده به لبخند ریزی که روی لبهاش نشونده بود خیره شدم: خب بیشعور, چرا بیدارم نکردی?
لبخندش رو پهن تر کرد…چشم های شیطونش خندید و با لحن خاصی جواب داد: ناله هات قشنگ و هوسناک بود دلم نیومد بیدارت کنم…خوشم می اومد دوست داشتم بیشتر بشونم!!
اخم ریزی کردم و با دلخوری ساختگی گفتم: خیلی احمقی رادی! من نزدیک بود سکته کنم تو نشستی به گوش کردن آه و ناله …نمیگی…”…جمله رو کامل ادا نکرده بودم که رادمهر بی هوا , چهار دست و پا خزید روم ,صورتش رو نزدیک آورد و کنار گوشم قهقهه بلندی زد: خب حالا که چیزی نشده! بگو ببینم چه خوابی دیده بودی?من که هرچی فکر میکنم یادم نمیاد فقط میدونم از ترس پریدم!!
چهارسال ازم کوچکتر بود و جثه ش هم به مراتب ریزتر ,پس ابرویی بالا انداختم و با یک حرکتِ سریع جای خودم و خودشو عوض کردم!حالا اون بود که داشت زیر دست و پای من تقلا میکرد: منم یادم نمیاد چه خوابی دیدم…”…دستاشو بالای سرش روی تشک قفل کردم و لبامو گذاشتم زیر گردنش.میدونستم به اون ناحیه حساسه! پس شروع کردم به مکیدن.رادمهر بلند بلند میخندید و تقلا میکرد.عاشق خنده هاش بودم…اصلا عاشق همه چیزِ این پسر…میون خنده های بلند رادمهر و تکون تخت و نفسهای من که داشت تند و تندتر میشد…صدای مشت محکمی به در اتاق و همزمان فریاد عصبانی, هادی یکی از هم خونه ای هام شنیده شد: هوووی فرشید داری با توله ت اون تو چه غلطی میکنی سر صبحی? بیاین بیرون دخترا رفتن آش و حلیم گرفتن!..
منظورش از دخترا, دخترای واحد روبرویی بود! من و هادی و رضا و اون سه دختر…هم دوره ایی هستیم و چهارساله که با هم توی این آپارتمان زندگی میکنیم! ربطه ما بعد از چهارسال فراتر از هم دانشکده ای و دوستی شده, تقریبا یک خانواده هستیم و همیشه همه جا همراه و پشت همدیگه! ولی مدتیه…دقیقا بعد اومدن رادمهر توی زندگی م…احساس میکنم دوستام کمی سرسنگین باهام رفتار میکنن و این اذیتم میکنه! با صدای دوباره هادی" هووووی فرشید,لال مُردی?"یه بوسه کوتاه از لبای رادی گرفتم بلند شدم و از روی تخت پایین پریدم: اومدم بابا…
رادمهر هم همزمان با من بلند شد: فرشید من دیگه میرم خوابگاه!
رفتم سمت در و همونطور که کلید رو می چرخوندم جواب دادم:صبحونه میخوری بعد میری!.."میدونستم بخاطر دوستام و نگاههای سنگین شون از اینجا بودن معذبه! ولی چاره دیگه ای نبود همه باید به این وضعیت عادت میکردن!درو که باز کردم برگشتم سمتش و گفتم: این شلوارکتم عوض کن…خیلی تنگه…یکی از تومبونای منو بپوش بیا تو هال…
بمحض خروج از اتاق و پا گذاشتن توی هال…چشمم افتاد به “ژیلا” یکی از دخترای واحد روبرو, که داشت وسط هال سفره پهن میکرد و همینکه منو دید,دست از کار کشید و با اون چشمای عجیبش خیره شد بهم! طی چهارسال گذشته از اولین دیدار تا همین الان…همیشه لحظه ی اول به همین شکل چندثانیه ای به همدیگه خیره میشدیم.دلیلش رو هم هیچوقت نفهمیدیم.نمیدونم چه چیز اشنا یا ترسناکی توی این چشمای عجیب وجود داشت که منو مسخ میکرد!

ادامه…

سلام دوستان…داستان این مدلی دوست دارید? اگه آره یا نه انتقاد و پیشنهاد بدید…لطفا…
یه چیز دیگه…از اسم شخصیتها راضی هستین? یا از قسمت بعد شخصیتهارو عوض کنم و از کاربرای معروفِ سایت استفاده کنم?لطفا جواب بدید!

نوشته: روح.بیمار


👍 63
👎 3
9809 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

649926
2017-09-05 20:27:13 +0430 +0430

Xeus نه من نمیرم جانم هستم خدمتتون ?

خوش_غیرت فدات هم قبیله ای (preved)

JUSTIN99 نخونده لایک دادی? خوب شاید تخمی باشه مرد مومن ?

1 ❤️

649929
2017-09-05 20:32:33 +0430 +0430

Mrs_Secret قربونت عزیز جان لطف داری

1 ❤️

649936
2017-09-05 20:42:47 +0430 +0430

لایک پنجم هم مال منه!^-^…این سبک نوشتن هم جالبه،ولی مهارت زیادی میخواد که تو داریش رفیق…به شخصه خوشم اومد،به خصوص از بیداری فرشید به بعد! ;) ;)

4 ❤️

649939
2017-09-05 20:46:47 +0430 +0430

خیلی ممنون دوستان که به تخمتون هم نگرفتین و توی نظر سنجی آخرش شرکت نکردین ? دو حالت داره یا تا انتها نخوندین داستانو یا کلا به تخمتون بوده حرفام :|

2 ❤️

649942
2017-09-05 20:49:01 +0430 +0430

Deadlover4 عزیزی ;) این قسمت به نوعی پیش درامد بوده !خیلی لطف داری مهدی جانم :-*

1 ❤️

649943
2017-09-05 20:49:07 +0430 +0430

واو آرش ژانر ترسناک هووووف ساعت 1 شب خیلی چسبید من خیلی دوست دارم البته از حق نگذریم که تو هم خوب مینویسیا اما قیافه ای که برای شیطان قصه ت توصیفش کردی زیادی کلیشه ای و متبادر به ذهن بود همون نوشته و سایه سیاه وحشت بودن با شیطان در یک خونه رو به اندازه کافی به خواننده القاء میکرد راستش وقتی اون توصیف از شیطان رو خوندم که پشت سر مریم بود ترسم ریخت:-) نکن با من اینطوری بذار بترسم یکم:-)
در کل خوب بود تو که بد نمی نویسی گل پسر
منتظرم ببینم این بچه شیطان درون وجود مریم کدوم یکیه؛-)
لایک ?

1 ❤️

649944
2017-09-05 20:49:48 +0430 +0430

ببین به نظر من اسم خارجی بذاری بهتره

1 ❤️

649947
2017-09-05 20:53:01 +0430 +0430

ارش من فقط نظر سنجی تهش رو نخوندم! 😢 😢

اسما مشکلی نداره،شخصیت ها هم لزومی به تعویض ندارن،حداقل از نظر من!

غقط ارش،چرا تو خواب اسم شخصیت اصلی سعید بود و تو بیداری فرشید؟

مرگ پریچهر رو از سریال سوپرنچرال قرض گرفتی؟

1 ❤️

649948
2017-09-05 20:53:13 +0430 +0430

در مورد اسم شخصیت ها هم به نظرم خوبه عوض نکن
استفاده از اسمها و شخصیت هایی که شاید در زندگی باهاشون در ارتباط هستیم حس بهتر و ملموس تری به داستانت میده
راستی اون لایک هشته مال منه ها گفتم عددشو بگم یادم نره:-)

1 ❤️

649961
2017-09-05 21:08:17 +0430 +0430

shivanaa فدات شیوا جان خوشحالم دوست داشتی! آره یادمه گفتی میخوای یه داستان بنویسی درمورد خون خوردن و اینا که عمر جاودانه به ادم میده یه همین چیزی اگه درست گفته باشم ? …خب شیوه احضار ارواح طبق تحقیقی که داشتم همینه با تخته وی یا…که البته بستگی به شخصش داره…تو اون موارد کم هم جن احضار میشه نه روح انسان! قربونت شیوای عزیزززم ممنون که داستانو خوندی نازنین?

سلام سپیده جون ? فدای تو عززیزم! خب من شیطان که ندیدم البته اولش طبق چیزی که خونده بودم نوشتم دهان شتر مانند موهای دراز و اینا …ولی بعد دیدم خونه تاریکه اینا که چیزی نمیبینن همون چشمای سرخ و هیبت سیاه بسشه ? فدااااااات عزیزم خوشحالم دوسش داشتی عزیز مهربون ?

0 ❤️

649967
2017-09-05 21:15:55 +0430 +0430

می دونم ندیدی فک کن یک درصد دیده باشی:-)
در کل توصیف همچین شخصیتهای تخیلی که ادم توصیف درستی ازش نداره وقتی در پرده ای از ابهام باشه و نشه شکل و شمایل خاصی براش تصور کرد ترسناک تر و دلهره آور تره؛-)

1 ❤️

649971
2017-09-05 21:20:18 +0430 +0430

JUSTIN99 فعلا که عقبی داداش ?

Mrs_Secret بازم ممنون عزیزم…خوشحالم دوستش داشتی چشم اسماشون همین میمونه ?

شــــاهزاده جانم! فدای تو …خوشحالم خوشت اومده و ممنون بابت انگیزت.خیلی خیلی لطف داری…نترس خودم میاد میرسونمت ? ?
شاهزاده جان مدیوم به معنی واسطه س! واسطه بین دنیای ما و ارواح که هر شخص عادی با یسری نشونه ها میتونه باشه! فرزند جن و انسان رو میگن دورگه!

مهدی جان ? جریان سعید مال گذشته بوده…فرشید الان اومده تو زمان حال گفتم که چندسال بعد ? …یه جایی این صحنه رو دیدم یادم نیست از کجا بود 🙄

چشم سپیده جان…شخصیتها خودشونن! ?

0 ❤️

649975
2017-09-05 21:22:31 +0430 +0430

sepideh58 آره حق با توئه عزیزم!
چشم از این به بعد جن اومد تو داستان نمیگم چه شکلیه و فلان…?

1 ❤️

650008
2017-09-05 21:57:16 +0430 +0430

چون حالم گرفته است امشب امادگی خوندن اینو ندارم باشه بعد لایک چهاردهم از طرف من تقدیم به شما نویسنده عزیز و گرامی

0 ❤️

650013
2017-09-05 22:06:41 +0430 +0430

اوه آرش تو کی بودی دیگه کجا بودی تا الان پسر

0 ❤️

650036
2017-09-05 22:44:57 +0430 +0430

از الان بگم،یک درصد هم به روح اعتقاد داشته باشی،بله بی بله.
میدونم که نداری،میدونم که میدونی تا حالا حتی یک سطر در مورد روح در هیچ کتاب معتبری نوشته نشده،تمام اسفار پنجگانه تورات یعنی پیدایش،خروج،لاویان،اعداد و تثنیه ،انجیلهای چهارگانه ینی متی،مرقس،لوقا و یوحنا، صحف اولی نوح،صحیفه ایوب،زبور،گاتها…رو اگه بگردی یک ایه و جمله در مورد روح پیدا نمیکنی،در قران فقط یک آیه هست که میگه “یسئلونک عن الروح قل روح من امر ربی وما اوتیتم من العلم الا قلیلا” خدا به محمد میگه،اگه در مورد روح ازت پرسیدند بگو روح چیزیست از جانب پروردگار و نزد من هم جز یه کوچولو از علم چیز دیگه ای نیست.بزبون بیزبونی میگه یه چیز الکیه،منم توش موندم و نمیدونم چیه.
اینها به کنار،تا بحال یک دانشمند چیزی به اسم روح رو ثابت نکرده،هیچ دانشگاهی در جهان(دانشگاه معتبر منظورمه) یه درس در مورد روح نداره… در جهانی زندگی میکنیم که علم واسه همه چیز،واسه هر پدیده ای در عالم توضیح داره،هر چیزی که زمانی معجزه نامیده میشد رو علم امروز توضیح داده و بهمون فهمونده چی به چیه،حتی معجزات رو،کاملا به زبان ساده شرح میده و میفهمونه که همشون اتفاقات بسیار نادری هستند که بر اساس تئوری احتمالات رخ میدهند،در جهانی اینگونه،دنبال متافیزیک راه افتادن نهایت کم دانی ما انسانهاست.
من همینجا به همه دوستان میگم،یک دونه،فقط یک دونه ازین کارهای عجیب غریب و عجق وجق که اینجا اونجا میشنویم رو اگه کسی هست بتونه انجام بده ،بتونه انجام بده ها،جلو چشم چهار نفر،الکی حرف نزنه و بهونه نیاره،انجام بده،کاری که برخلاف قانون طبیعت باشه…اگه بتونه انجام بده،یک میلیون دلار پیش من داره،البته از جیب من نیست،یه موسسه هستش که ۱ میلیون دلار جایزه گذاشته واسه کسانیکه ادعاهای عجیب غریب دارند،کاملا هم تضمینیست و صددرصد،خیلی سال است که اینو اعلام کرده این موسسه،اما تا بحال حتی یکنفر هم نتونسته بدون کلاهبرداری یه کار اونجوری انجام بده.
اما جالب نوشتی آرش جان
قدرت تخیل خوبی داری،میبایست تک فرزند میبودی ، اینطور برمیاد در موردش هم مطلب خوندی،
نمیدونم چرا،اما شیطانت رو دوست داشتم،الان اگه بود بغلش میکردم تا صبح
راستی آرش ایده جالبیه ها،البته شاید نه این داستان روح ،یه داستان اجتماعی،چه میدونم تخیلی ،عشقی…یا هرچی،بنویسی که شخصیتهاش رو از بین کاربران سایت انتخاب کنی،برحسب برداشتی که خودت ازشون داری،با تعاریف خودت، حتی میتونی از افراد مورد نظرت بخوای در چند سطر خودشون رو شرح بدن،یا ازشون سوال بپرسی خودت،یا به همونی که الان در موردشون میدونی بسنده کنی.خیلی خیلی جالب خواهد بود،یه ایده کاملا نو. اووف بعدش بیان زیر داستانت بگن چطور بود و چقدر واقعی بود یا کجاش درست نبود… میدونم کار آسونی نیست و زمانبر هم خواهد بود،اما بشدت جالب و هیجانی میشه.مخصوصا اگه دوستان ظرفیت و گنجایششون رو نشون بدن و دست و بالت رو واسه هرگونه نوشتنی باز بگذارند.بیا عملیش کن پسر
چی میگی،ها؟؟

2 ❤️

650037
2017-09-05 22:45:20 +0430 +0430

۱۷

0 ❤️

650057
2017-09-06 04:06:22 +0430 +0430

داستان این مدلی دوست ندارم فتیش دارم
نه اسم شخصیتا خوبه
کلا داستان خوبی بود پیچ و تابای خوبی داشت… عبارات وصفی و اضافیم خوب بلدی استفاده کنی… ولی ناموسن پریچهر بهش نمی خوره احضار روح انجام بده… یه کوثری… کلثومی چیزی… 🙄 ? ?

1 ❤️

650064
2017-09-06 05:17:48 +0430 +0430
NA

خوبه ادامه بده، لایک

1 ❤️

650086
2017-09-06 07:00:29 +0430 +0430
NA

افرین خیلی خوب بود^-^

1 ❤️

650098
2017-09-06 07:59:19 +0430 +0430

تبریک. خیلی جذاب بود. شبیه اون سریاله هستش که هیچوقت فرصت نکردم ببینم. در مورد اسم ها که پرسیدی، من شخصا خسته شدم از این اسمای پر طمطراق. ژیلا ویدا آرش سامان. هوشنگ و کامبیز و جوادم به خدا آدمن! یه چندتا نقش هم به اونا بدین!

1 ❤️

650100
2017-09-06 08:09:35 +0430 +0430

من با PayameSE موافقم. خود من چند تا خاطره فوق جنایی دارم که حتی یکیشون تا پای جونم پیش رفت ولی چون سکسی نیست نمیتونم تو سایت بزارم. شاید بتونم کمک کنم. البته من فقط چندتا داستان اینجا نوشتم و جزو کاردرست ها به حساب نمیام!

1 ❤️

650112
2017-09-06 11:00:46 +0430 +0430

لایک ۲۹ مال من شد :)
با اینکه ژانر ترسناک دوست ندارم و کمی اذیتم میکنه، اما برام جالبه…
اسم ها هم خوبن‌… خودت که دوست داشته باشی قطعا خوبه…
منتظر ادامه اشم.
کماکان بنویس ?

1 ❤️

650116
2017-09-06 11:27:10 +0430 +0430

اژدهای_سیاه فدات سیاره کوچلو (inlove) خوشحالم دوست داشتی…رادی (inlove) فرشید (inlove) ? گردن …لب…سینه…اووووف ? باشه اسامی خودشه عزیزم.

iraj.mirza چه تخمای اکتیوی ? شعری چیزی نداشتین واسه این قسمت ایرج خان? ?

shahx-1 فدای تو شاه ایکس جان ?
دیگه به توصیه ت عمل کردیم از فاز غم و اینا بچه ها رو کشونیدم بیرون…ببین چه حرف گوش کنم ?

merlinjan فدات عزیزم لطف داری ?

sooddaabbee سودابه عزیزم اگه درست متوجه شده باشم شوهرتونو از دست دادید و قصد داشتید با روحش ارتباط برقرار کنید درسته? تسلیت میگم عزیز امیدوارم غم اخرتون باشه! ولی در کل حق با شماست…همچین کاری اشتباهه و کاملا غیرمنطقی!
چراغارو همیطور روشن بذار افاقه نکرد ادرس بده خودم میام برای مواظبت?

1 ❤️

650131
2017-09-06 12:55:29 +0430 +0430

PayamSE
به بههههه…همسرم ، تاج سرم ، ای گل یکدونه ی من ! (inlove) ?
پیام جان من به این یقین دارم که روح تنها توهمیه در مغز خداباوران! کلا ایده روح از وقتی اومده که انسان افتاده دنبال دلیل حیاتش,از همون قدیم الایام هم فرق بین انسان مُرده و زنده رو منشا حیات میدونستن…یعنی تفاوتی که بین نفس کشیدن یک انسان زنده و نفس نکشیدن انسان مُردس رو تنها دلیل وجود روح میدونن…
اونطور که من خوندم توی تورات روح به عنوان کلمه ای به نام نشاما توصیف شده که این دقیقا به معنای نفس هست…
توی انجیل هم همینطور…برای روح از کلمه سوکی استفاده شده که باز به معنای نفس و نفس کشیدن هست.
توی ایین مصری و بودایی و حتی توی قران هم که اشاره کردی باز گفته خداوند درون کالبد انسان دمیده…یا همون فوت کردن…
این وسط یه عده سودجو حالا نمیخوام اسم ببرم ? اومدن از این عبارات استفاده کردن و روح رو بوجود اوردن…
بعد پیام جان…کلا از اول داستان من درمورد اجنه و شیطانه ربطی به روح نداره…
حالا اگه درمورد وجود یا عدم وجود شیطان و اجنه چیزی تو چنته داری بیار وسط استفاده کنم ?

درمورد اون داستان با استفاده از کاربرای سایت هم باید بگم شروع کردم به نوشتن یکی…قسمتی ش هم اماده س…اگه خواستی بفرستم برات تا بخونی و نظر و انتقاد بدی…

افرین همسر گلم همینجوری سنگین رنگین بیا سایت داستان بخون و برو پی وی کسی هم نرو :) ? ?

1 ❤️

650132
2017-09-06 13:08:26 +0430 +0430

مسیحـا فدات عزیزم! بنده نوازی می فرمایید.خیلی خیلی لطف داری خوشحالم دوستش داشتی ?
حالا اگه قسمتی گیر کردم مزاحم وقت گرانبهاتون میشم ?

mamadkirhead حالا دوسش داشتی یا نه? ?
فدات عزیزم لطف داری! خوشحالم خوشت اومده! متاسفانه نقش پریچهر تموم شد وگرنه اسمشو میذاشتم کلثوم 🙄

Pourya1979 فدات ?

shadow69 قربونت عزیزم…یه سورپرایز واست دارم ?

1 ❤️

650134
2017-09-06 13:23:52 +0430 +0430

فرهاد.60 فدات عزیزم…خوشحالم دوست داشتی…چه سریالی بوده? ? خب اسم پسرای داستان هادی و رضا و فرشید و رادمهر …خوبن که…دخترا هم میذاریم ژیلا و سکینه و صغرا … ?
فرهاد جان میتونم بیام خصوصی و درمورد اتفاقایی که واستون افتاده بپرسم? میخوام اگه شد ازشون توی داستان استفاده کنم!

Thorxxx به بههههه حسین جان گللل…قربونت عزیز خوشحالم دوستش داشتی ?

Hidden.moon فدات هیدن عزیزم ? عههههه دختر گنده چه به ترسیدن ? شما اگه سمت ما بودی الان شش تا بچه قد و نیم قد دور برت بود :) …
فدات هیدنی ممنون که خوندی و حمایت کردی عزیزم ?

-مينياتور- فدات عزیزم خوشحالم دوست داشتی…چشم همین رویه ادامه پیدا میکنه ?

0 ❤️

650137
2017-09-06 13:54:11 +0430 +0430

درود آرش جان، عالی بود،قلم نگارشت خوبه ، ترسناک دوس ندارم، اما خوندم، و ادامه ش رو در قسمت های بعد هم نخواهم خواند.
کُبه نقره ای در، نادرست
کوبه ی نقره ای در، درست

فضای ترسناک داخلی اون خونه، خوب نشون دادی، از اسم پریچهر هم یاد آهنگ معین افتادم، اسم پریچهر توی داستان چنگی به دل نمیزد.
لایک زدم سی و یک

1 ❤️

650138
2017-09-06 14:05:50 +0430 +0430
NA

فقط سولاخ بنده رو کار نداشته باش ^-^

3 ❤️

650142
2017-09-06 14:46:58 +0430 +0430

هنوز نخوندم ولی مشخصه که داستان زیبایی هستش …

سوالم از ادمین اینه که چند ساعت فکر کردی این داستانو توی چه ژانری اپ کنی ؟ ?
حسابی ادمین رو گیج کردی روح عزیز ?

1 ❤️

650146
2017-09-06 15:19:30 +0430 +0430

الان کلشو خوندم بازم خوبه فقط بنظرم یکم درهمه یه وقتایی جمله هارو گم میکنم …
بنظرم یه جاهای نقطه سره خط بگیری و یه خط فاصله بذاری برای خواننده راحت تر میشه خوندنش ولی بقیه قسمتاش جالب بود …

فقط من یاده سوپرنچرال افتادم یا رفقا هم یادی از گذشته کردن ؟ ?

راستش توی ژانر ترسناک فیلم و سریال رو بیشتر دوست دارم تا داستان ولی شما بنظرم توی همین ژانر ادامه بده چون کارت خوبه ?

لایک 35

1 ❤️

650150
2017-09-06 16:27:29 +0430 +0430

خیلی عالی بود
امیدوارم این کابوس واقعی و با گذشته ی فرشید هم ارتباط داشته باشه تقریبا این کابوس یه جورایی حس فلش بک رو داشت واسه من
تم داستان و اسم شخصیت ها هم همگی خوب بودن اگه بتونی یک دنیا خلق کنی با این داستان هم خیلی خوب میشه داستان های بعدیت رو هم میتونی تو این دنیا روایت کنی
و در آخر خدا لعنتت کنه:) که کم کم داری روح مارو هم بیمار داستان هات میکنی

1 ❤️

650164
2017-09-06 20:02:53 +0430 +0430

خوب روح اگه نفس و فوت است که میشه مادی دیگه.هوا ماده ست خوب،بعضیا میگن مثل مه و بخار است،مه و بخار و فوت و نفس همشون ماده هستند.تعدادی هم اومدند درستش کنند،گفتند یجور انرژی است،ظاهرا خبر نداشتند انرژی هم فرم دیگری از ماده میباشد،خوب همه اینها که ماده هستند،پس چی شد این روح؟ از اون ور خدا میگه خبری نیست و الکیه،اینی هم که ادمها میگن ماده هستش،پس بُعد معنوی و روحانی روح کجا رفت؟
خوب داستان رو با مدیوم شروع کردی دیگه، مدیوم هم کسی است که با روح ارتباط برقرار میکنه،ینه واسطه میشه واسه اینکه روح رو احضار کنه.پس ربط داره به روح.
منشأ همه اینها نادانی بشر است،زمانیکه علم و عقلش قد نداده علت و چگونگی پدیده ها را درک کند ناچار اون رو به خدا و قضا و قدر و سرنوشت و روح و اجنه وشیطان نسبت میداده. زمان قدیم مردم نه علم داشتند و نه شیوه استدلال رو بلد بودند،بنابراین خیلی راحت میشد گولشون زد.یکی از مغالطات مهم این است که ما چیزی رو که نمیدونیم به خدا نسبت بدهیم.کاری نداره،خیالمون هم راحته،واسمون آرامش خاطر و امنیت هم میاره.قبول یک خرافه خیلی آسونتر از این است که دنبال علل و عواملش بگردیم.
توی کتب اسلامی اومده،این شهاب سنگها که شبها از آسمون زمین رد میشن و ما اونها رو میبینیم،اینها سنگهایی هستند که جبرئیل بسوی شیطان پرت میکنه که اجازه نده به بارگاه خدا نزدیک بشه،متاسفانه شعرا و مشاهیر اونزمان هم که عالم نبودند البته! تاثیر مهمی به دامن زدن به این خرافات داشتند،مانند حضرت حافظ که میگه “بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز”،حالا بهر حال!
خوب اون کسانی که علت اینرو میدونستند خوب اگه میخواستند واسه مردم عامی شرح بدن که بابا این تیکه هایی از اجرام اسمانیه که در فضا سرگردان هستند با سرعت بسیار بالا حرکت میکنند،نزدیک سیاره ای مانند زمین که میشن نیروی جاذبه زمین جذبشون میکنه و وقتی وارد جو زمین میشن بدلیل برخورد به جو و ایجاد اصطکاک بر اثر سرعت بسیار بالا،اینها داغ،نورانی و ذوب میشن.اگر هم طرف حوصله میداشت و شرح میداد مخاطب نمیفهمید و باورش نمیکرد(،قرون وسطا رو که میدونیم چه گذشت،) بنابراین خیلی بهتره بگیم این جبرئیله که کلوخ پرت میکنه،دینمون هم محکمتر میشه،حالمون هم بهتر میشه.بنابراین آنچه که از کتابهای دینی برجا مانده یه مشت خرافات است که هیچ حقیقتی توش نیست،نهایتا یک مشت اخلاق لوکاله.تورات رو اگه نگاه کنید اخلاقیاتش همه لوکال است و مال همون مردم و قبیله.قران رو هم اگه نگاه کنید،اخلاقیاتش،مورالیته و نگاهش به جهان،همونیست که بین اعراب بوده و چیز مهمی توش نیست.نهایتش گفته دزدی کار بدیه و ظلم نکنید و فلان حلاله بهمان حرام.
علم و معرفت در مدنیتهای قدیم وجود داشته،حتی نگرش عامه مردم آفاقی بوده،اینطوری نبوده به آسمون نگاه کنه و بگه جل الخالق چی ساخته.سعی میکرده بشناسه که این چی هست…اما متاسفانه این وسط مذاهب پدید اومدند و واسه یه دوران بسیار طولانی بشریت رو در جهل و خرافه فرو بردند.

بدم نمیاد بخونم ببینم چی نوشتی :)

1 ❤️

650320
2017-09-07 06:33:37 +0430 +0430

Robinhood1000 به بههه رابین عزیزم! ممنون با اینکه از این ژانر خوشت نمیاد ولی خوندیش!خیلی لطف داری…
نمیدونم, شاید بخاطر تفاوت در لهجه س که ما میگیم کبه!!
باشه اسم پریچهر تبدیل میشه به بلقیس ? ممنون بابت لایک عزیزم…

shadow69 خیالت راحت سولاخ پایینت کیپ کیپ میمونه! دیگه داستانه دیگه سخت نگیر شادو جان 🙄

Lucif3r2019 خیالشو راحت کرد زد دنباله دار 🙄
لطف داری لوسیفرجان! ممنون بابت تذکرت چشم جمله ها رو با نقطه اینا مشخص میکنم! خب مسلما الهام هم میگیرم از باقی فیلم و سریالا ?
فدات ممنون که همراهی میکنی! ?

AH_art پشمای نازنینت :( ? فدات عزیزم

Fhudh عزیزم تیکه اول داستان کابوس فرشید نبود…گذشته یه سری ادماس که هنوز مشخص نیست کی هستن…نوشته بودم چند سال بعد…
فدات عزیزم خیلی خیلی لطف داری ممنون که همراهی میکنی! حاالا چرا لعنتم کنه ? ?

ایرج میرزا 🙄

0 ❤️

650322
2017-09-07 07:07:25 +0430 +0430

PayamSE
خب پیام جان اینطور که از حرفاتون متوجه شدم گویا شما به شیطان و اجنه هم اعتقاد ندارید! چون اوناهم جسم ندارن و عنصر وجودیشون اتشه و اگه بخوایم اثباتشون کنیم باید رجوع کنیم به آیه های قران و انجیل و …
که درستی و نادرستی محتوای خود این کتاب ها هم در حاله از ابهامه!
درسته که مدیوم واسطه بین دنیای مادی و روحانیه! و عده ای ادعا میکنن این کاره ان و روح احضار کرده ان…
اگه اسمی از مدیوم توی این داستان اومده فقط به این دلیل بود که بگم روح اگه وجود هم داشته باشه به هیچ وجه احضار نمیشه ! مطلبی رو خونده بودم که تو بیشتر موارد این جن یا شیطانه که ظاهر میشه و خودشو به عنوان روح اون انسان مرده جا میزنه!..
حالا اعتقاد داشتن به وجود خود شیطان یا اجنه بحثش جداست.

0 ❤️

650427
2017-09-07 19:32:07 +0430 +0430

haleh59
مرسی هاله جان! لطف داری مهربون…
حقیقتش رو بخوای, نه این فیلمی که اسم بردین رو ندیدم و بخش ابتدایی داستان هم تا حدودی الهام گرفته از طالع نحس و تولد اون بچه شیطانی بود…
راستش میترسم فیلم رو ببینم و روی طرح داستان و اون روندی که مد نظرمه تاثیر بذاره…البته اگه ایده کم اوردم حتما نگاه میکنم و کش میرم ?
خب منم با نظرم پیام جان موافق هستم فقط یک سوال ذهنم رو مشغول کرده ! خود شما و پیام نظرتون درمورد وجودیت شیطان و اجنه چیه?

0 ❤️

650519
2017-09-07 23:05:53 +0430 +0430

اگه بخوایم جلوتر بریم چاره ای نداریم جز اینکه در مورد وجود یا عدم وجود خدا،داستان خلقت،بیگ بنگ ،علم و شبه علم بحث کنیم.بحث شیطان و جن ارتباط مستقیم با خدا دارد،مانند انسان نیست،ما امروزه میدونیم انسان چگونه بوجود اومد و چه مسیری رو طی کرد تا به اینجا رسید.اما بحث شیطان و جن اگه بپذیریم اینها مادی هستند،ماده رو باید بتونیم ببینیم،لمسش کنیم، تو آزمایشگاه ببریم و تشریحش کنیم،اما از اونجاییکه اینها هیچ جایی در علم ندارند بنابراین بحث مادی بودنشون منتفی میشه.اگه بپذیریم مانند روح هستند و از عالم معنوی میان و…اونوقت ناچار پیوند میخوره به خالق و آفریدگارشون و اینکه چگونه خلق شدند و فلسفه وجودیشون چیه،کی خلق کرده…تا برسیم به خدا.طفلک خود خدا هم که اینروزا وضع خوبی نداره و حسابی شاکی شده بسکه ردش کردند.من معتقدم در دنیا سه تا حوزه و حریم وجود داره که اینها نباید کاری به کار هم داشته باشند به نامهای، علم،مذهب و فلسفه.در علم جایی واسه پروردگار و ملائکش نیست.در فلسفه ما ۷ تا دلیل داریم واسه اثبات وجود خدا که در واقع دلیل نیستند،بلکه دلایل ردِ رد هستند.یعنی فلسفه اومده دلایلی که خداناباوران در اثبات عدم وجود خدا آورده اند را رد کرده استو بعد گفته حالا که دلایل نفی خدا غلط هستند،پس خدا وجود دارد.درواقع چیزی رو ثابت نکرده.میمونه مذهب که همه آتیشا از گور اون بلند میشه.شما اگه مقالات این یارو رانفی پور رو بخونید،یا حرفای آیت الله دانشمند،یا حسن عباسی رو گوش بدید،یا نقد قران سُها و جوابیه آیت الله های ایران رو ببینید،اینها اینقدر درمونده شده اند واسه اثبات وجود شیطان،که به اونجا رسیدند که میگن شیطان همون میکروب و باکتری است که باعث بیماری میشه. لابد جنهای خوب هم همون باکتریهای مفید هستند.خخخخخ
به شخصه هیچ اعتقادی به وجود شیطان و جن ندارم و هرکسی که به اینها باور داشته باشه از دید من،هنوز نتونسته موهومات و خرافه رو از ذهنش برونه.
به وجود خدا اعتقاد دارم،اما هیچ ردپایی از خدا در این جهان نمیبینم،هیچ دلیلی واسه اثباتش ندارم،همه دلایلی که تا به امروز واسه اثبات وجود خدا اومده رو رد میکنم،اما همچنان به وجود خدا اعتقاد دارم.میتونم به عنوان خالق بپذیرمش اما نه به عنوان پروردگار.ینی فقط در اون حد که استارت خلقت رو زده و ولش کرده به حال خودش.هیچ دخالتی بعدا نداشته.

1 ❤️

650529
2017-09-07 23:20:37 +0430 +0430

haleh59
باهات موافقم هاله جان،مرسی بابت توضیحات جامع و خوبت.
نهایتا چیزی جز تحمیق توده ها توش نیست و بهره برداری از این حماقت. تورات و انجیل که حال و روزشون معلومه،قران که از معجزاتش اینه که کسی نمیتونه مثل و مانندش رو بیاره یا بگه، ده ها و صدها تضاد و منافات و تناقش توش وجود داره.

1 ❤️

650581
2017-09-08 08:04:41 +0430 +0430

PayamSE
اصلا با این جمله ت زدی از هفتاد ناحیه جِر واجِرم کردی 🙄 🙄 🙄 🙄 🙄
“خخخخخ به شخصه هیچ اعتقادی به وجود شیطان و جن ندارم و هرکسی که به اینها باور داشته باشه از دید من،هنوز نتونسته موهومات و خرافه رو از ذهنش برونه”

خب این داستان که کلا درمورد شیطان و اجنه س! اگه اینطوریه و اعتقاد نداری پیام جان,موقع خوندنش تخیلاتم رو به سخره میگیری که ?
اصلا من به عنوان شوهرت میگم باید به شیطان اعتقاد داشته باشی ?

0 ❤️

650639
2017-09-08 16:49:02 +0430 +0430

چی شد؟ تا حالا فکر میکردم شوهره منم،این برعکس شد چرا؟ ?
نه عزیز،واسه من همه آدمها نظرات و عقایدشون محترم است،خودشون هم عزیز. هیچوقت عقاید دیگران رو مسخره نمیکنم،یه جاهایی ممکنه جبهه بگیرم،اما فقط زمانی که ببینم کسی بخاد حرف یا باور کهنه و نادرست و مخربی رو به خورد ملت بده و از هر تریبونی واسه تبلیغ افکار موهوم و خرافاتیش استفاده کنه.
حالا یه جاهایی ممکنه بخندم ? ? ?
شوخی میکنم عزیز،راحت باش و اونجور که دلت میخاد ادامه بده

1 ❤️

650660
2017-09-08 18:58:39 +0430 +0430

PayamSE
ای واااای ? خوب خودت زیر پست داستان شیوا, به شیوا جان گفتی اخرش تو و سامی شوهرم میدید.
منم اومدم رو هوا قاپیدمت گفتم شوهر واسه چیته بریم پی وی خودم شوهرت میشم ?
بعدش شرط گذاشتی برام با دم موش و اینا بزن ,اشپزی هم نمیکنی ,کاربریم هم عوض کنم… ?
یادت رفت به همین زودی? ?

چی بگم والا با این دندونایی که انداختی بیرون بعید می دونم مسخره ام نکنی 🙄

1 ❤️

650858
2017-09-09 11:19:22 +0430 +0430

haleh59
هاله جان منم منظورم همینه! نمیشه قطعی نظر داد…
به هر حال ما انسانها از طریق حواس پنحگانه با جهان هستی در ارتباطیم و اطلاعاتمون رو با حواسمون بدست میاریم…
این بین حس بینایی بیشترین کمک رو در شناخت جهان به ما میکنه! تقریبا بیش از ۸۰ درصد اطلاعاتمون رو از دیدن بدست میاریم…و با وجود همه ی اینها چشم انسان بیش از ۹۰ درصد از چیزهایی که اطرافش وجود داره رو نمیتونه ببینه! با یه حساب سرانگشتی میشه فهمید اطلاعاتش از جهان چقدر میتونه ناقص باشه…
چشم انسان جوری طراحی شده که فقط قادر به دیدن چیزهایی که فرکانس یا طول موج معینی داشته باشن…به اصطلاح مرئی باشن…مثلا میز و اینارو میبینم ولی امواج وای فای…یا موبایل یا…نمیبینیم…
بشر نقص زیاد داره,علم هم بی نهایته و این بشر ناقص قادر به فهمش نیست.من به این دلیله که میگم نمیشه درمورد عدم وجود شیطان قطعا حکم صادر شد…

خب هاله جان ? مردا زبون همدیگه رو بهتر میفهمن بخاطر همینه که من و پیام کلیلیلیلی کلیلیلیلی کلیلیلیی کردیم 🙄

0 ❤️

650859
2017-09-09 11:21:29 +0430 +0430

iraj.bamdadian
فدایت ایرج جان 🙄 کهریزک هم به زودی قسمت اخرش اپ میشه,درحال تایپه ?

0 ❤️

650898
2017-09-09 18:05:51 +0430 +0430

باور کن هاله جان اوضاع از اونی که تو میگی،خیلی بدتره.اسم آدم رو آوردی یاد داستان خلقت افتادم.آیاتی که در قران در مورد خلقت انسان اومده رو اگه بهشون دقت کنید،ینی اونجاییکه از نخستین آدم سخن بمیان میاره،این میشه دوره ششم.درحالیکه ما میدونیم انسانهای نخستین نسلشون منقرض شد و ما از نسل اونها نیستیم،در طی چند صد هزار سال گذشته چند نسل انسان پا به عرصه گیتی گذاشته سپس منقرض شده اند،آخرین نسل انسان مربوط به نئاندرتالها هستش که سی هزار سال پیش زندگی میکردند،آنها هم منقرض شدند،ما نسل جدید انسان هستیم که تاریخمون ۱۰/۱۲ هزار سال هستش.
یا اینکه تو قران در نزدیک ۳۰ آیه مختلف از خلقت انسان حرف زده،به خودشم تبریک گفته خدا واسه این دسته گل. فتبارک الله احسن الخالقین ،بعد تو این ۳۰ ایه هربار چیزی گفته.یه جا میگه از خاک،یجا دیگه گِل خشکیده،یجا لجن، یجا گِل پخته، یجا از صلصال،یجا از نطفه…
اینها به کنار،اگر همه ماها از یه جفت آدم بوجود اومدیم چگونه اینهمه تنوع ژنتیکی ،رنگ پوست، رنگ مو، رنگ چشم، قد، هیکل …بوجود اومده،باید هممون شبیه هم میشدیم،
بعدشم اگه همه از یه بابا مامان هستیم معنیش اینه نتیجه سکس محارم هستیم،چرا الان حرامه پس؟
خنده دارتر از همه داستان هابیل و قابیله. که یکی زد دیگری رو کشت.بعد از ترسش دیگه خونه نرفت،سر به بیابون گذاشت،رفت رفت ررررررفت تا رسید به یه قبیله دیگه که مشغول کشاورزی بودند و دختران بسیار داشتند،اینم یکیشون رو گرفت. اِ اِ اِ چی شد پس؟مگه ما از داستان خلقت حرف نمیزنیم؟ مگه از آغاز جهان حرف نمیزنیم؟پس قبیله دیگه که دختران بسیار داشتند از کجا اومد؟خخخخ
خلاباور کن هاله جان اوضاع از اونی که تو میگی،خیلی بدتره.اسم آدم رو آوردی یاد داستان خلقت افتادم.آیاتی که در قران در مورد خلقت انسان اومده رو اگه بهشون دقت کنید،ینی اونجاییکه از نخستین آدم سخن بمیان میاره،این برمیگرده به دوره ششم.درحالیکه ما میدونیم انسانهای نخستین نسلشون منقرض شد و ما از نسل اونها نیستیم،در طی چند صد هزار سال گذشته چند نسل انسان پا به عرص ه گیتی گذاشته سپس منقرض شده اند،آخرین نسل انسان مربوط به نئاندرتالها هستش که سی هزار سال پیش زندگی میکردند،آنها هم منقرض شدند،ما نسل جدید انسان هستیم که تاریخمون ۱۰/۱۲ هزار سال هستش.
تو قران در نزدیک ۳۰ آیه مختلف از خلقت انسان حرف زده،به خودشم تبریک گفته خدا واسه این دسته گل. فتبارک الله احس … بعد تو این ۳۰ ایه هربار چیزی گفته.یه جا میگه از خاک،یجا دیگه گِل خشکیده، یجا گِل پخته، یجا از صلصال،یجا از نطفه…
اینها به کنار،اگر همه ماها از یه جفت آدم بوجود اومدیم چگونه اینهمه تنوع ژنتیکی رنگ پوست رنگ مو رند چشم قد هیکل …بوجود اومده،باید هممون شبیه هم میشدیم،
بعدشم اگه همه از یه بابا مامان هستیم معنیش اینه نتیجه سکس محارم هستیم،چرا الان حرامه پس؟
خنده دارتر از همه داستان هابیل و قابیله. که یکی زد دیگری رو کشت.بعد از ترسش دیگه خونه نرفت،سر به بیابون گذاشت،رفت رفت ررررررفت تا رسید به یه قبیله دیگه که مشغول کشاورزی بودند و دختران بسیار داشتند،اینم یکیشون رو گرفت. اِ اِ اِ چی شد پس؟مگه ما از داستان خلقت حرف نمیزنیم؟ مگه از آغاز جهان حرف نمیزنیم؟پس قبیله دیگه که دختران بسیار داشتند از کجا اومد؟خخخخ
آرش اینجوری از خرافات دفاع کنه ،متارکه میکنم هاله.
کی گفته ما ۹۰٪ چیزهای اطرافمون رو نمیبینیم؟ منظورم اینه جایی خوندی یا اشتباه تایپ یا برداشت شده؟گمون نکنم درست باشه همچین چیزی.

0 ❤️

650911
2017-09-09 19:48:06 +0430 +0430

PayamSE
چی بگم والا احتمالا اطلاعات من ناقصه!
من پی گیر همون بحث سیاسی خودم باشم بهتره تا بپیچم تو ماورالطبیعه 🙄

0 ❤️

650975
2017-09-09 21:59:56 +0430 +0430

نه عزیز زیبا نوشتی،ادامه بده،اینهمه آدم خوششون اومده،منم بعنوان داستان دوسش دارم،هر داستانی هم قرار نیست واقعی باشه،
تا زمانیکه دخترای داستانت زیبا هستند همه چی خوبه ?

0 ❤️

651280
2017-09-11 10:35:38 +0430 +0430

haleh59
هاله جان میبینی چطور دقم میده? داره دنبال دختر خوشگل میگرده تو داستان ? 🙄
حالا که اینطور شد همه دخترای داستان زشت و چاق و 45 سانتی ان ? (preved)

0 ❤️

651282
2017-09-11 10:37:44 +0430 +0430

haleh59
145سانتی ?

ایرج خان به زودی میذارمش, مرسی بابت پیگیری ?

0 ❤️

651317
2017-09-11 13:22:43 +0430 +0430

خخخخخخ
۱۴۵ هم خوبه،با یه پاشنه ۴۵ سانتی میشه همقد خودم
نزن بابا،شوخی کردم

0 ❤️

651814
2017-09-13 16:46:21 +0430 +0430

اسمها ك خوب بود داستان هم مثل فيلم ترسناكهايي هست ك من ميدوستم ، خسته نباشيد آرش جان

0 ❤️

653848
2017-09-23 02:01:13 +0330 +0330

عالی بود آرش جان، یک لحظه فکر کردم دارم کانجورینگ میبینم،فضا سازی عالیه و بازم ممنون

0 ❤️

681080
2018-04-09 10:19:09 +0430 +0430

همه چیز عالیه،موضوع متفاوت داستاناتون بی نظیررره

0 ❤️