صب جمعه با دختر عمه

1395/04/17

سلام دوستان خوبم
این یه داستان خیلی جالبیه پیشنهاد میدم تا اخر بونید
قسمت یک ب اسم “پنجشنبه شب دختر عمه” بود ک این ادامه اون داستانه…

صب شده بود ب هوای یه سکس دیگه داشتم کم کم از خواب بیدار میشدم نور افتاب از تو پنجره رو صورتم خیمه زده بود چشمامو ب زور بازو بسته میکردم نور اتاق داشت عادی میشد خوب دور و برمو نگاه کردم ولی خبری از نسرین نبود اینقد بدنم خسته و کوفته بود ک رمق بلند شدن نداشتم
با صدای تقریبا بلند نسرینو صدا میکردم
نسرین…
نسرین…
نسرین…
ولی در جواب هیچ صدایی نمیومد
با هزار مکافات ب زور بلند شدم یکی یکی اتاقا رو میگشتم ولی خبری از نسرین نبود بیخیال شدم دستو صورتمو شستم رفتم اشپزخونه ک یه چیزی بخورم وارد اشپزخونه ک شدم یه بوی خاص دلنشین یه بوی خیلی لذت بخشی از ته مونده سکس دیشب ب دماغم خورد سر فورم اومدم از تو یخچال یه چیزی برداشتم، خوردمو رفتم سراغ موبایلم بدون هیچ درنگی شماره نسرینو گرفتم صدای بوق خوردن گوشی خودم از یه طرف و صدای زنگ خوردن گوشی نسرین از یه طرف دیگه توی گوشام پیچید گوشی نسرین همینجا تو خونه بود منتظر موندم ک بیاد
ولی ثانیه ها ب دقیقه و دقیقه ها ب ساعت تبدیل میشدنو خبری از نسرین نبود ترس برم داشت لباسمو پوشیدمو رفتم بیرون دنبالش ولی هیجا خبری ازش نبود ظهر شده بود از گرمای هوا غرق عرق شده بودم با کوله ای از نا امیدی راه خونه خودمونو پیش گرفتم ب محض رسیدن یه دوش گرفتم و
باز بدون معتلی شماره نسرینو گرفتم اینبار در عین نابوری نسرین گوشیشو برداشت خوشحال شدم
ولی چیزی طول نکشید ک صدای گریه هاش حال خوبمو سر برید
الو؟ الو؟ نسرین ؟دده ؟چی شده !؟ نسرین!؟ نسرین؟؟ بابا ی چیزی بگو چت شده… تنها چیزی ک مشیندیم فقط صدای گریه هاش بود ک یه ترسی مث خوره انداخته بود ب جونم…گویشو قط کردم با دربست سریع رسیدم در خونشو…
فقط خدا خدا میکردم ک باز یوقت بیرون نرفته باشه…در حیاط نیم لا بود رفتم تو… وسطای حیاط بودم ک هم خوشبختانه و هم بدبختانه صدای گریه هاش ب گوشم رسید هر چ جلوتر میرفتم صدا بیشتر میشد رسیدم داخل خونه دیدم نسرین یه گوشه کنار مبل زانو در بغل نشسته داره گریه میکنه…
کنارش نشستم اروم تو بغلم جاش کردم
نسرین ابجی چی شده؟ چرا گریه میکنی!! تو ک اینجوری نبودی!! پاشو دده بسه دیگه…با هزار بدبختی ارومش کردم گفتم حالا بگو ببینم چی شده
بلاخر شروع ب حرف زدن کرد ک علی ما همیشه مث ی خواهر برادر بودیم هیچوقت دوس نداشتم این هرمت شکسته شه و این دیواره بینمون فرو بریزه نمیدونم چرا دیشب هیچ مقاویتی انجام ندادم و اینجور راحت خودمو ازادانه در اختیارت گذاشتم
…داداشی من از اتفاق دیشب خیلی پشیمونم و دوس ندارم این اتفاق هیچوقت تکرار بشه دیواری ک بینمون بود دوباره باید بنا کنیم و این اتفاق مث یه راز بین خودمون میمونه…
فهمیدم نسرین ترسیده چون باباش همیشه روش حساس بود کلا خانواده سختگیری هستن رو کوچیکترین مساءل همیشه جنجال ب پا میکنن و اگه این جریان ب گوششون برسه خو دیگه واویلا …
حرفای نسرین تموم شد من با خنده و یه لحن تسمخری گفتم گم شو بابا کم گه بخور همش همین بود از صب تا الان داشتم از ترس خفه میدشم گفتم نترس نسریتم این فقط یه راز بین من و تو مطمن باش ک هیشکی از این جریان با خبر نمیشه چون من چن تا پسر عمه هم دارم ک خیلی با هم صمیمی هستیم فک کنم از این بابتم نگران بود ک یوقت پیش اونا چیزی بگم …
گذشت یه چن روزی از هم بی خبر بودیم تا ک بش اس دادم جویای حالش شدم خیلی زود رابطمون جون گرفت روز ب روز ارتباطمون بیشتر میشد زیاد طول نکشید ک بش ابراز علاقه کردم هرچی بیشتر پیش میرفتیم بیشتر عاشقش میشدم عاشق حرکات،رفتار،،بچه بازیاش ،شیطونیاش،یه جورایی توی دامش گیر افتاده بودم تو همین فاصله کوتا شیرینو فرهاد هم شده بودیم تصمیم گرفتیم رابطمونه علنی کنیم هنوز 20روز از اولین سکسمون نگذشته بود ک خانوادهامون در جریان رابطه عاشقانمون قرار گرفتن …به یوم این اتاق قرار شد ک مراسم نامزدی رو زود بر پا کنیم همچی خیلی سریع داشت اتفاق می افتاد و تو این فاصله کم من
و نسرین مصلما نمتونستیم شناخت کاملی رو هم پیدا کنیم ولی چون از کودکی با هم بودیم از نظر اخلاق و رفتار شناخت خوبی رو هم داشتیم…دیگه کم کم داشتیم ب جشن عقدمون نزدیک میشدیم با نسرین قرار بیرون گذاشتم میخواستیم در مورد مساءل کلیدی با هم حرف بزنیم …بعدظهر بود هوا هنوز گرم رو نیمکت تو پارک نشسته بودم ک نسرین سر رسید و شروع کردیم ب حرف زدن
داشتم در مورد جدییت رابطون صحبت میکردم ک الان وقتشه ناگفته ها باید گفته شه
نسریمن شروع کرد ب حرف زدن
داشت در مورد دوست پسراش حرف میزد ک چن تا داشته یا تا چ حد بهشون اجازه نزدیک شدن میداده یا ایکنه ب عنوان دوستی تا حالا با کسی دوست نشدو این حرفا البته قبلا در جریان بودم ک چن تا دوس پسر داشته وچ کارا میکرده چون همیشه همه حرفاشو بم میگف
نوشته: سلحشور


👍 0
👎 1
32377 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

548002
2016-07-07 21:48:58 +0430 +0430

تو به کسی که شب قبلش گاییدیش میگی آبجی؟آخرشم میخوای آبجیتو عقد کنی!!!
من دیگه حرفی ندارم -_-
آها اینم بگم کیرم صاف پس کله ی اونایی که عشق کامنت اول گذاشتن دارن.آخه چرا این کارو میکنی؟مگه از رو خایه های ادمین مدال طلا ساختن بهت میدن که اینقدر ذوق میکنی شول مغز!!!

3 ❤️

548030
2016-07-07 23:45:14 +0430 +0430

کس شعر تفت ندی نمیگن لالی. مادرقحبه این چی بود نوشتی؟

1 ❤️

548049
2016-07-08 04:29:12 +0430 +0430

کیرم تو داستانت کسکش کون بچه افریقایی

0 ❤️

548063
2016-07-08 07:30:03 +0430 +0430

داستنان نوشتنت از زود انزالی رنج میبره

0 ❤️

548072
2016-07-08 09:11:23 +0430 +0430

علاوه بر اینایی که آف بوی گفت، الان آخر داستانت چجوری تموم شد؟؟؟ خب رفتین پارک بهت گفت چندتا دوست پسر داشته! بعدش چی؟؟؟ دیگه پایان داستانت زیادی باز بود

0 ❤️

548092
2016-07-08 11:43:53 +0430 +0430

مراسمو زود بپا کنید؟
والا شک بردم حاملش کردده باجی شیطون خخ
داستانت تخماتیک بود

0 ❤️

548108
2016-07-08 12:47:48 +0430 +0430

این کیری بازیا چیه.بلد نیستی داستان ننویس مجلوق بیا جک بنویس که انقدم فحش نخوری…
و اما باز هم یه عده هستن که همیشه از طرفداران خایه ی طلایی و نقره ای ادمین هستن.خدا قوت پهلوان .خسته نباشی دلاور (clap)

0 ❤️

548155
2016-07-08 19:23:51 +0430 +0430

چی بگم والا حوصله نداشتم بخونم برا همین نظر نمیدم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها