ضایعاتی ...

1400/07/17

سلام
میخوام براتون اووج درد و تداعی کنم و به تصویر بکشم.
اسمم حسن سنم الان ۲۸ سال مثلا از اون دوران که در ادامه میخوام براتون تعریف کنم گذر کردم، ولی بنظرم دوران بد و نمیشه به معنی واقعی کلمه ازش گذر کرد …‌.
یه تیکه از‌ روح و روان انسان همیشه تو بدترین خاطراتش و بدترین دورانش گیر‌میکنه و یجورایی حبس میشه و چقدر خوبه آدم قدرت فراموشی داشته باشه.
بنظرم من روزی خوشحال میشم که آلزایمر بگیرم.
اصلا هیچی یادم نیاد …
تو یه خانواده ای بزرگ شدم که پدرم فوق العاده بی غیرت بود و هست، من دوستش دارم …
خانواده بنده متشکل از پدر و مادر و دو خواهرم بود.
از بی غیرتی پدرم بخوام بگم همین بس که هیچوقت سرش به کارش نبود هیچوقت تعهدی نسبت به خانواده ندیدم ازش حتی زنش میرفت براش نون میگرفت و لوازم خونه و تهیه میکرد و اصلا براش مهم نبود یه بی غیرت به تمام معنا تا همین الانش … پدرم معتاد نبود ولی یه پخمه ی واقعی بود، یه پخمه ی اورجینال.
من چهارده سالم بود که زندگی روی کثیفش و بهم نشون و داد یعنی کاملترش کرد و مجبور بودم وارد اجتماع بشم و هرطور شده یه لقمه نون بیارم برای خانوادم و تمام خوشحالی من تو مرگ و میر دیگران بود …
دعا میکردم خدایا یکی امشب بمیره که من برم مجلسش و غذا بریزم تو پلاستیک و قابلمه و بیارم برای خانوادم …
میدونم شاید اصلا یسری ندونید اینی که گفتم یعنی چی، ولی خب همچین چیزی وجود داشت و وجود داره.
چقدر تو این مسیر ضربه میخوردم، از خدام بود یه آدم پولدار بمیره که من بتونم چلو مرغ و میوه جمع کنم بیارم برای خانوادم …
شبایی که بیشتر از دو پرس نمیتونستم بگیرم میوردم خونه و میگفتم خودم خوردم، یه از خود گذشتگی های عجیب.
پدرمم که بیخیال …
غصه میخوردم پدرهای بچه های اطرافیان و میدیدم، محبت، پول، مثل کوه پشتشون بودن ولی بابای من فقط تو خونه پای تلویزیون با زیرپیرهنی پاره پورش مینشست و حرفای بی محتوا و اصلا یه چیزه عجیب پخمه ای …

تمام فامیل هامون چه مادری چه پدری دستشون به دهنشون میرسید و فقط ما بودیم که با این مثلا مرد زندگیمون جهنم بود …
مادرم تو خونه خیاطی میکرد و بخاطر همون خیاطی و غیره کمر و چشم و بدنش و داغون کرد …
کم کم من روی آوردم به دست فروشی، ولی برای استارت همون کار هم نیاز به پول داشتم، و با دست فروش های دیگه بحثم میشد که اینجا بساط نکن و وسایلم و داغون میکردن و من مجبور شدم وارد کاره ضایعات جمع کنی بشم.

از خجالتم هر وقت میرفتم ضایعات جمع کنم دور دهنم و سرم حتی تو گرمای تابستون دستمال‌میپیچیدم که کسی نبینه و نشناسه منو …

من اصلا برای این کار ساخته نشدم …
یبار داشتم آشغالارو میگشتم دو تا پسر همسن من بودن که یکیشون گفت اینو ببین چه چرکه و یه سری تخریب دیگه …
دوستش گفت همین و بزار تو یه خانواده پولدار ببین چی میشه از تو هم خوشگل تره فقط یه دست لباس و یه حموم نیاز داره …
بیشترین ضربه ای که تو این مسیر خوردم فقط و فقط بخاطر ظاهرم بود .
و با افرادی که در ارتباط بودم خیلی اذیت میشدم بخاطر شکل و شمایلم و رفتارم که هنوز کودکانه بود.
میرفتم ضایعاتی که جمع کردم و بفروشم که پول خیلی کمی بابتش میگرفتم مغازه دار بهم پیشنهاد میداد و میومد از پشتم رد میشد خودش و میمالید بهم و هیچ ترسی نداشتن از پیشنهاد دادن و آزار رسوندن چون به چشم بی همه کس نگاهتون میکنن …
یه پسر سفید لاغر که کم کم بخاطر زیر آفتاب بودن داشتم سبزه میشدم ولی استایل میتونم بگم جذاب و وقتی گاری و هول میدادم و خم میشدم نگاه های مریض و رو کونم حس میکردم.
بعضی وقتا که میرفتم بالاشهر تحقیر و لذت و باهم میچشیدم.
بعضی از خانواده ها منو دعوت میکردن به خونشون بهم غذا میدادن شربت میدادن شیرینی میدادن ولی جایی که مینشستم قبلش یه چیزی مینداختن فرششون کثیف نشه اونم در صورتی بود که اگر راه میدادن منو تو خونشون …
بعضیا اگر بچه هم سن من داشتن چند تیکه لباساش و میدادن یسری راهنماییم میکردن واسه حموم کردن که من قبول نمیکردم و خجالت میکشیدم و خونه ی خودمون حموم داشتیم.
و من تو اون لحظه هم خوشحال میشدم از غذای خوب خوردن هم ناراحت میشدم که چرا من جای اینا و بچه هاشون نیستم؟
بعضی وقتا میگفتم کاشکی این مادره من بود بعد عذاب وجدان میگرفتم، مادرم عشقمه …
اون خودش پاسوزه یه پخمه شده وگرنه از این زنه هم خوشگل تره هم خانوم تر، فقط شانس نداشته.
یروز از این روزا که تو بالاشهر داشتم میگشتم یه خانواده یه عالمه نون خشک و مجانی بهم داد و یخورده خرت و پرت فلزی و پلاستیکی، که من تو پوست خودم نمیگنجیدم و میخواستم سریع برم مغازه ای که بهش میفروشم و پولشون کنم.
رفتم دیدم کرکره ی مغازه تا نصفه پایینه و ته مغازه سمت راست انگار حسن آقا نشسته بود (اسم من حسنه اسم اون لاشی هم حسن بود)
صداش کردم گفت بیا تو …
گفتم گاری دم دره گفت بیارش تو آوردم داخل حسن نشسته بود داشت شیره تریاک میکشید با پیکنیک، گفت کرکره و بده پایین، تا نصفه دادم پایین که عصبی شد با یه توهین و لیچار بار کردن خودش امد کامل داد پایین و یجورایی از پشت قفلش کرد، مغازه تقریبا تاریک بود و چون ضایعات خرید و فروش‌میکرد چیزه خاصی داخل نداشت، بهم گفت بیا بشین که من یخورده ممانعت کردم و با اصرارش بلاخره رفتم نشستم.
اون لول تو دهنش و تند تند دم میگرفت و کلش داغ شده بود، صدای دورگه شروع کرد به صحبت کردن و چخبرا گفتن، که با ذوق و شوق گفتم امروز یه خانواده بهم چیزا حسابی داد و فکر کنم پول خوبی بشه اینارو وزن کن من برم خونه، گفت چه عجله ای داری حالا؟ بشین تازه از راه رسیدی یه چایی بخور.
یه چایی‌برام ریخت و گفت تو چقدر خوشگلی به کی رفتی ؟؟؟
من دیگه تو این مسیر گرگ شده بودم تقریبا ولی هنوز ذاتم خیلی پاک بود و بد ذات نبودم که گرفتم داستان چیه جواب ندادم.
خودش ادامه داد و گفت به مامانت رفتی یا بابات.
من جواب ندادم عصبانی شد گفت حیوون با تو حرف‌میزنم ها …
من چون ترسی تو دلم نشسته بود از اول تو دلم گفتم بهتره جواب بدم و خودم و نشون ندم که یخورده ترسیدم.
گفتم مامانم و داییم شبیه این دوتام بیشتر.
بعد شروع کرد به سوال های مریض پرسیدن ! که متوجه میشین چرا میگم مریض …
برگشت گفت تو با بابات میری حموم یا مامانت؟
گفتم تنهایی میرم.
گفت بچه تر بودی چی ؟؟؟
گفتم با مامانم …
دیدم شلوارش باد کرده، گفت مامانتم لخت میشد؟
گفتم زشته حسن آقا اینارو بکش ببین چقدر میشه پولش بده برم.
سیخ و وسایلش و گذاشت کنار دستش و آورد طرفم که یخورده امدم خودم و بکشم عقب گفت نترس کاریت ندارم.
اگر هیچی نگی پنجاه تومن بهت میدم.
من از ترسم خشک شده بودم که از روز شلوار کثیفم دست کرد و کیرم و گرفت، یخورده بازی بازی کرد و من دست خودم نبود و خیلی غیر ارادی راست کردم.
یهو اون قیافه چون حشر بهش غلبه کرده بود خیلی جدی شد و دست کرد شلوارم و در بیاره من سریع نیم خیز شدم گفتم بخدا جیغ میزنم ها.
یه تیکه آهن پاره بغلش بود گفت مثل بچه آدم بهم بده پولت و میدم دوبرابرم ضایعاتت و میخرم و برو …
من تا امدم جیغ بزنم آهن پاره و چسبوند به شکمم و راستش واقعا ترسیدم.
یخورده جو متشنج و آروم کرد و واقعا من یخورده آروم شدم و ببینید مجبوووووور بودم خودم و بسپارم دست این سرنوشتی که نوشته شده بود.
نمیخوام الکی بگم آخ فلان و بیسار نه واقعا مجبور بودم من بچه بودم و ساده و سختی دیده نه زور داشتم نه جربزه ! مثلا لای اون دست فروشا که بودم همسن من از اونا راحت دهنم و سرویس میکرد، من خیلی بخاطر چمیدونم ژنم یا هرچی ضعیف بودم و خوشگل و اصلا لاتی کردن به تیپم نمیومد و هنوزم من دعوا اینا نمیکنم پیش هم بیاد یا میخورم یا جو و آروم میکنم.
توقع نکنید مثلا یارو و جر بدم نه تا تو اون موقعیت نباشین نمیفهمین چی‌میگم ! من فقط از سر غیرت و خرجی خونه این کارو میکردم و نمیتونستم حتی برم مغازه کار کنم پولش کفاف نمیداد برای یه خانواده. مثلا اگر خرج و بگیم میشد برای یه خانواده دو میلیون تومن فوق فوقش مغازه دار به من تو اون سن که کارایی نداشتم سیصد چهارصد میداد (مثاله)
خلاصه منو لخت کرد یعنی شلوارم و کشید پایین تیشرتمم داد بالا در نیورد خودشم لخت کرد من ترسیدم خواستم فرار‌کنم همونطور‌که خواب بودم نمیدونم چجوری متوجه شد از پشت تخمام و سفت گرفت و قشنگگگگ با قدرت فشار میداد و فحش میداد و تهدید میکرد …
دیگه کامل رام شدم و فقط میخواستم بکنه و برم از اینجا …
من همونطور‌که خوابیده بودم یه گونی و کشیدم گذاشتم زیر دولم که رو زمین بود داشتم اذیت میشدم، حسن شروع کرد مالیدن کونم با تمام قدرت و چنگ میزد، یه بوس از رو کونم کرد و گفت تو اصلا دیگه کار نکن روزی یه ساعت بیا پیشم من ده برابر بهت میدم.
من تو دلم راستش و بخواین به این پیشنهاد فکر کردم واقعا تا فقر و خدایی نکرده نچشین نمیفهمین …
تو همین حین بودیم که یخورده گیریس مالید به کونم بعد کیرش و گذاشت دم سوراخم، من تا حالا کون نداده بودم کیر حسن هم خیلی بزرگ نبود ولی غریزی گفتم تو کونم نکن …
که گفت نترس اگر دردت گرفت میکشم بیرون.
یدفعه فشار داد و سره کیرش کامل رفت تو کونم و درد تو بدنم پیچید .
خواستم خودم و به جلو بکشم که کیرش در بیاد عصبی شد گفت دو دقیقه تکون نخور الان عادی میشه.
بزور با یه فشار خیلی بالایی که روم بود التماس کردم در بیاره ولی نکشید بیرون کیرشو.
وقتی یخورده تکون میخورد درد بیستر میشد که گفتم تروخدا حداقل تکون نخور دردم میاد.
کم کم بعد دو دقیقه شروع کرد به عقب جلو کردن آروم آروم و من سوراخم توش خیلی میسوخت.
بعد از پنج دقیقه کردن من هنوز سوزش خیلی بدی داشتم ولی کامل کیرش و تا ته تو کونم میکرد و درد اول و نداشتم، که کردنش اشتباه نکنم بیست تا سی دقیقه طول کشید.
بعد از سی دقیقه تحمل درد و سوزش یه حسه داغی تو شکمم و روده هام حس کردم که متوجه شدم آبش امد.
از روم کنار رفت و گفت شلوارت و بکش بالا، با یه دست شلوارم و از عقب‌کشیدم بالا و خودم و مرتب کردم.
وقتی بلند شدم نمیدونم دلم شکست چی شد که گریه کردم.
یخورده آرومم کرد یه کبوتر بهم داد چندتا تخم مرغ رسمی از توی سبد که دهاتی ها براش میوردن بهم داد و بدون وزن کردن خرت و پرتام یه پولی چند برابر داد و دویست تومن بخاطره کاری که باهام کرده بود.
که من تا این کارارو بکنه وایساده بودم کنار و داشتم به خودم ور میرفتم و دست میکشیدم رو شلوارم ببینم خیس نشده باشه که میرم از اینجا بیرون معلوم نباشه چه اتفاقی افتاده.
پول و گرفتم راهی خونه شدم.
تقریبا سیصد و پنجاه تومن پول داشتم و یخورده تخم مرغ و کبوتر که برای من خیلی بود، یه حس شادی و ناراحتی با هم ترکیب شده بود.
تو راه فکر کردم برم برنج بگیرم و یه سری خوراکی ببرم خونه که یه فکری زد تو سرم که نشستم بغل تیر برق و گریه کردم … تو فکرم میگذشت که با پول حروم و پول کون دادنم برم غذا بگیرم بدم خانوادم؟؟؟ اینقدر از اون پول بدم امد که میخواستم بندازم صندوق صدقات … ولی نمیتونستم اون پول حداقل باعث دو سه وعده غذای خوب میشد … و میتونستم چندتا لواشک و ترشکم برای خاهرام بگیرم.
اون پول متاسفانه یه قبحی و برای من شکست و خوردن پولی که بار اول خیلی سخت بدست امد ولی خستگی بالایی نداشت بهم چسبید …
کم کم انگار درونم یه حالتی پیش امد که منو سوق میداد به سمت این کار بوجود امد، هم همش فکره من میرفت به سمت اون روز که منو حسن کرد و هم پولش باعث میشد برام حضم این کار عادی تر باشه.
و چندین بار این اتفاق برام پیش امد و کم کم به تیپم و خودم میرسیدم و عوض شده بودم کامل.
داستان بدبختی زندگی من تا دو سه سال بعدش ادامه داشت که خداروشکر یدفعه زندگیمون عوض شد و از اون حالت خارج شدیم.
اوضاعمون نسبت به اون زمان از فرش به عرش تغییر حالت داد که چطوریش فکر نکنم مهم باشه … ولی من هیچوقت خاطراته گذشته و نتونستم تا الان از ذهنم پاک کنم …
خلاص

نوشته: حسن


👍 10
👎 4
42101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

836505
2021-10-09 03:27:56 +0330 +0330
+A

این همه گفتی اخرش از فرش به عرش رو نگفتی ! اول داستان واقعی و قابل باور ولی این فرش و عرش !
حتما حدالاقل بابا دیوثت مرد یا داماد پولدار پیدا کردید

0 ❤️

836543
2021-10-09 10:00:19 +0330 +0330

ترکیب فقر و تجاوز خیلی فاجعه بود بعد از یه داستان تجاوزیِ دیگه 🤦🏻‍♀️

1 ❤️

836569
2021-10-09 15:13:39 +0330 +0330

به منم تقریبا با همین تفاسیر تجاوز شد. و باعث شد من رفته رفته بهش عادت کنم و لذت ببرم و این لذت در درون من عین اعتیاد مونده و با ابچین که 35 سالمه هنوز دوست دارم مفعول باشم

0 ❤️

836604
2021-10-09 18:55:56 +0330 +0330

حسن اینهمه گفتی بدبختی فلاکت خوب مشتی واقعا اگر راست هستش پدر کوسکشت را چرا ننداختید بیرون بقول خودت خرج خونه پای تو و مامانت بوده و با کون دادن زندگی به این سرعت تغییر نمیکنه مگه اینکه … چی بگم خود خواسته را تقدیر نیست

0 ❤️

842658
2021-11-15 10:20:57 +0330 +0330

واقعی بود.منم تو شرایط مثل این بزرگ شدم ی پدر بی غیرت و کلی تجاوز از سن ده سالگی
ولی خداروشکر کونی نشدم

0 ❤️