ضدخاطرات

1401/04/06

_ توی بغل “سارا” بودم. از پشت بهم چسبیده بود و با یه دست سینه‌ ام رو گرفته بود و با دست دیگه خیلی آروم صورت و گردنمو نوازش می کرد. مثل یک اسلوموشن بود ،انگار کنار یک رودخانه‌ی کاملا آروم نشسته بودیم و هر چیزی در زمان کِش می آمد.
آرامش و لذتِ بی اضطراب باعث شده بود کلامی به زبون نیاریم ودوست داشته باشیم اون لحظه ها رو تا هر هر وقت و هر اندازه ادامه بدیم. چزهای زیادی توی ذهن من بود ،شاید توی ذهن سارا هم بود ،چیزهایی که چند هفته می خواستیم از هم بپرسیم و هر بار یه طوری می شد و نمی شد.
خوابم گرفته بود . حرکت دستای سارا خیلی آرامش‌بخش بود. وقتی چشمام رو باز کردم داشت دستشو از دورِ بدنم جدا می کرد. پرسیدم “چقدر خوابیدم؟” سارا لبخند زد و گفت “کمی ،تقریبا هیچی، شاید 5 دقیقه”. اگر همه عمرم مثل اون 5 دقیقه بود خوشبخت ترین موجود در تاریخِ کیهان می شدم .
لبامو غچه کردم، یعنی “بوس می خوام” ، هیکل درشت و پُرش رو انداخت رو بدنم و چند تا بوس کوچولو از لب و صورتم برداشت.
من بی حرکت منتظر هر کاری بودم که ممکن بود باهام بکنه. بعدِ چند دقیقه بلند شد و گفت" من میرم پایین، امروز شلوغیم. زودتر بیا. کمکتو لازم دارم" . وقتی به سمت در می رفت دوباره به طرفم برگشت و گفت “میمی( اینطور صدام می کرد)، این چیه داری می نویسی؟ نمی خواستم فضولی کنم ، تبلتت همینطور رو زمین افتاده بود و اومدم ورش دارم دیدم خاطرات نوشتی،اونم خاطرات سکسی،موضوع چیه”؟

_ " سارا " دوست دختر من بود. هنوز به این کلمه عادت نکرده بودم: “دوست دختر”؟ واسه یه دختر ؟ .
آرایشگاه داشت. یک بار به پیشنهاد یکی از دوستام به آرایشگاهش رفتم. اون دوران وقتی بود که بعد از یک زندگی مشترکِ کوتاه از همسرم جدا شده بودم.زندگی‌یی که خیلی روش حساب کرده بودم اما زود متلاشی شد. هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم. مثل بچه ای شده بودم که باباش رو توی یه جای شلوغ گم می کنه. هنوز عزادارِ رابطه و زندگی سابقم بودم و هیچی برام اهمیت نداشت،یه لباس رو چند روز پشت سر هم می پوشیدم. مثل جنگلی ها شده بودم ، موهام دو-رنگ شده بود و موهای صورتم تو چشم می زد و صورتمو از ریخت انداخته بود. اون دوستم بعد از اینکه همه قرارهایی که باهام گذاشت رو کنسل کردم بالاخره پا شد اومد خونه‌م. دختر خونگرمی بود و نگرانِ من. با نشون دادن موهاش که خیلی خوب فِر و رنگ شده بود گفت که یه آرایشگر پیدا کرده که کارش عالیه . برام وقت گرفت که بریم پیشش یه دستی به سر و روم بکشه. دوستم راست می گفت، فِر و رنگِ مو روی هم ریسک داره و آرایشگری که بتونه اونطور خوب از کار دربیاردش آرایشگر خوبیه.
بار اول که به آرایشگاه سارا رفتم خودش اونجا نبود ، عروس داشت و کار منو داده بود به یکی از شاگرداش. من که حالم خوب نبود و عصبی و ناپایدار بودم به بهانه اینکه وقت از خودِ سارا گرفتم و او خودش باید کارمو انجام می داد دعوا راه انداختم و حسابی آرایشگاه رو به هم ریختم. وقتی سارا اومد ببینه چه خبره با او هم دعوا کردم .
به خونه برگشتم . بی اختیار به یادش افتادم. به یاد ته لهجه‌ی شیرینش که موقع دعوا متوجهش شدم ، به یاد پوست تیره و چشم و ابروی جذاب، و هیکلی که یک سر و گردن از بقیه بچه های آرایشگاه بلند تر و درشت تر بود. خودم هم قدبلند بودم ولی سارا درشت تر و جذاب تر بود. راحت تو بغلش جا می شدم. بعد از نزدیک نیم ساعت که توی تنهایی اتفاقات اون روز و رفتار و قیافه و حرفای سارا رو مرور می کردم متوجه شدم که اتفاق غیر معمولی‌یی افتاده، من هیچوقت به زن ها دقت نمی کردم اما اون روز داشتم با حس جدیدی به یک زن غریبه فکر می کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این سوال بود “مگه من لزبینم؟”. نه فکر نمی کردم لزبین باشم. اگه اینطوری بود باید توی این همه سال یه نشانه ای ازش توی خودم می دیدم، بعد به خودم خندم گرفت، شاید یه کنجکاوی ساده بود ، دیده بودم دوستام گاهی به دخترای دیگه نگاه می کنن و از خوشگلی همدیگه حرف می زنن. بعضیا هم که از سر و کول هم بالا میرن ، اگه اینطور باشه همه لزبین اند.

_ سارا گفت : “یالا دیگه.باید برم ، بگو قضیه اون نوشته ها چیه؟” گفتم : کمی خاطره نوشتم.چطور مگه؟مهمه؟
گفت “مثل اینکه من توی نوشته هات بودم…نه؟”
صبح اون روز چند صفحه در مورد رابطه خودم و سارا نوشته بودم.می خواستم در صورتی که کاملش کنم اون رو بذارم برای انتشار توی سایت.البته قبلش حتما ازش اجازه می گرفتم ولی چون معلوم نبود اصلا تموم بشه یا نه بهتر دیدم که فعلا در موردش حرف نزنم .
گفتم : مگه خوندیش؟
با خجالت گفت “آخه از همون خط اول در مورد من بود "
گفتم “ساسا،آره در مورد تو هم هست ،به خدا می خواستم در موردش باهات حرف بزنم ولی تو زودتر دیدیش. می دونی ، این داستان خودمونه. به نظرم داستان خودمون بهترین داستان دنیاست. حالا که حرفش شد اگه می تونی یه کم وقت بذار در موردش صحبت کنیم. دوست دارم در مورد خودمون نظرتو بدونم. همه چیز هنوز مبهمه…خیلی سوالها تو ذهنم هست…”
حرفمو قطع کرد و مثل بچه ها گفت"مثلا چی مبهمه؟ چه سوالایی داری؟”
گفتم “الان نمی تونم در موردش حرف بزنم ،راحت نیستم،بعد در موردش حرف می زنیم. باشه؟ اشکال نداره؟”
قبول کرد و رفت پایین، توی سالن.
کاری بلد نبودم و علاقه ای هم به کار آرایشگاه نداشتم، فقط چون سارا رو دوست داشتم هر کاری که می تونست کمکی براش باشه می کردم. از جواب دادن تلفن ها و تنظیم نوبت ها تا انجام دادن اصلاح های ساده و حتا مُدل شدن وقتی به مُدل نیاز داشت. من عاشقش بودم و همه کار واسش می کردم.
موضوع داستانم که ترکیبی از خاطره و تخیل بود بهونه خوبی شد که با سارا راحت تر در مورد رابطمون حرف بزنم. فقط چند ماه از رابطه مون می گذشت ولی بهش وابسته شده بودم و دوست داشتم یه طوری دور و اطرافش باشم. با اومدنش به زندگیم اثر فاجعه‌ی جدایی از همسرم از بین رفته بود و دیگه به یادش نمی افتادم. اما یه سوال مهم وجود داشت: آیا من همجنسگرام؟

_ پایان یه روزِ کاریِ شلوغ بود. نزدیک ده شب ، سارا خسته و داغون اومد ولو شد روی تخت . نشستم رو تخت و دست ها و شونه هاشو مالیدم و پیشانیشو بوسیدم . بعد گفتم راحت باشه تا لباساشو در بیارم.
لباس راحتشو آوردم که بهش بپوشونم. اون موقع شورت و سوتین تنش بود ، یه دفعه زیر نافشو بوسیدم و دستمو رو شورتش گذاشتم . کمی نیم خیز شد وسرمو به طرف خودش کشید و گفت “نه میمی. نکن. باید دوش بگیرم”. حالا دستمو تو شورتش برده بودم. دوباره گفت “نکن.الان نه. بیا پیشم” . دستمو درآوردم و کنارش خوابیدم . دستمو گذاشتم رو شونه اش و یهویی گفتم " ما لزبینیم؟ " چیزی نگفت. دوباره پرسیدم “یعنی ما لزبینیم؟” . سارا گفت “نمی دونم. "
ادامه دادم " ساسا اگه اشکال نداره می تونی بهم بگی که آیا تو قبلِ من از دختر دیگه ای هم خوشت اومده؟ اصلا با دختر دیگه ای بودی؟ آخه می دونی، من قبل از اینکه تو رو ببینم یه دختر معمولی بودم و اصلا فکرشم نمی کردم یه روزی با یه دختر دیگه باشم و لخت تو بغلش بخوابم و همدیگه رو بخوریم. نمی دونم چطور اینطوری شد . واسه همین همه‌ش از خودم می پرسم که رابطه من و تو چیه؟ما لزبینیم؟ من شوهر داشتم ، تو هم …”
سارا حرفمو قطع کرد و با خستگی گفت: “من هم نمی دونم که لزبینم یا نه. من مثل تو بهش فکر نمی کنم. فعلا واقعیت اینه که ما با هم سکس می کنیم. همون کاری که لزبین ها می کنن.”
خواستم دوباره سوالمو تکرار کنم که خودش گفت" نه من قبلِ تو با هیچ دختری نبودم. " گفتم “از هیچکی هم خوشت نیومده؟ روزی 100 تا دختر می بینی و بهشون دست می زنی”
مثل اینکه حوصله اش سر رفته باشه گفت" میمی ، خیلی خسته ام . نه ، قبل از تو از هیچ دختری خوشم نیومده. البته از وقتی تو رو دیدم و با هم رابطه داریم روی زن ها کمی حساس شدم اما واقعا هیچ رابطه ای با هیچکی غیر از تو ندارم. من اصلا حال رابطه رو ندارم. حالا خیالت راحت شد؟ یه چیزی بده بخورم،دارم از گشنگی می میرم. اوکی"؟
گفتم باشه،ساندویچ درست کردم الان برات میارم. قبلِ رفتن دوباره پرسیدم “خب اگه ما لزبین هستیم یا به قول تو مثل لزبین هاییم اون وقت یعنی تازه لزبین شدیم با قبلا هم بودیم ؟”
با خنده‌ی گلایه آمیزی گفت “وای خدا…برات مهمه؟ من نمی دونم و برام مهم نیس. داریم زندگیمونو می کنیم. بابا بی خیال… غذا میخوام.دارم بیهوش می شم”
ولی مهم بود.حتما مهم بود که من چی هستم. هیچ لزبینی رو نمی شناختم و تجربه ای از این موضوع نداشتم اما می دونستم خیلی فرق داره که ما همجنسگرا باشیم یا نه. شنیده بودم که بعضی آدما تو جوونی یه کارهایی می کنن ولی اون کارها زود یادشون می ره و متوجه می شن که گرایش جنسیشون چیه. اگه میل سارا به من فقط یه هوس آنی بوده باشه ممکن بود زود ولم کنه . در مورد خودم می دونستم که عاشقشم و زیبایی های رابطه با همجنس هام رو می فهمم و بهش نیاز دارم. می دونستم عشقم به سارا یه چیز سطحی و موقتی نیست .
با سارا روز به روز نزدیکتر می شدیم و بیشتر وقت ها با هم بودیم. از اونجا که می دونستم داستانم رو میخونه روند داستان رو سکسی تر کردم و سکس ها رو با آب و تاب می نوشتم، چیزایی که نمی تونستم بگم رو از طریق نوشتن خاطره و داستان به او می فهموندم. من انتظار داشتم که عمیق تر سکس کنیم. دوست داشتم که اون لذتی که آلت یه مرد بهم میده رو توی سکس با سارا هم داشته باشم. درسته که ما آلت مردونه نداشتیم اما می تونستیم با انگشت همون کارو بکنیم،شوهر سابقم چند بار فقط با انگشت و زبونش من رو به ارگاسم فوق العاده رسونده بود.
سکس من و سارا عمیق نبود، زیاد همدیگه رو می بوسیدیم و کنار هم می خوابیدیم و عشقبازی می کردیم و واسه همدیگه می خوردیم. البته لیسیدن و خوردن مون زیاد نبود . من از نظر عاطفی با سارا تامین می شدم اما سکسمون ارضام نمی کرد. توی سکس از او هات تر بودم و سعی می کردم به ارگاسم برسونمش ولی کارهایی که او با من می کرد اول خیلی تحریکم می کرد و سر آخر ارگاسم نداشتم.وقتی سکس مون سافت بود هر دو تقریبا ارضا می شدیم چون کم تحریک می شدیم و جنبه عاطفیش مهم تر بود ولی وقتی هاردتر شد زیاد تحریک می شدیم و من ارضا نمی شدم .
توی سکس های بعدیمون من بعد از اینکه کلیتوریس و لبه‌هاش رو تحریک می کردم و می خوردم انگشتمو داخلش فرو می کردم ،با این کار سارا به اوج می رسید و معلوم بود من برای به ارگاسم رسوندنش از کافی هم کافی ترم اما بعد از اینکه بارها این کار رو انجام دادم ، سارا واسه من همین کار رو نمی کرد یا اگه می کرد کوتاه و سرسری بود.
نمی تونستم واضح بهش بگم چه کارهایی بکنه که منم ارگاسم و ارضا بشم برای همین دوباره به خاطره نویسی متوسل شدم و توی یه کاغذ که بعدا کنار تخت انداختمش، یک خاطره از سکسم باهاش نوشتم و توی اون خاطره آشکارا گلایه کردم که بعد از سکس ارضا نشدم و حالم بد شده. احتمالا وقتی سارا اون نوشته رو پیدا می کرد می فهمید من از قصد اون رو نوشتم که او بخونَدِش و فقط می‌خواستم حرفمو بهش بزنم، اما اشکال نداشت. من همینو می خواستم،می خواستم حرفمو بزنم و بهش بگم توی سکس باید بیشتر به من برسه، فقط نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم و اینارو بلند بگم.

_ توی بغل سارا بودم، 2 ماه بود که به سرعت لاغر شده بودم. سارا اون نوشته رو خونده بود اما هیچ واکنشی نشون نداد. من بعد از چند بار سکس ، دیگه انرژی و انگیزه برای اون طور سکس کردن باهاش نداشتم. اما ظاهرا برای سارا مهم نبود. مثل قبل مهربون بود و کار بهم یاد می داد و منو می بوسید و بغلم می کرد و با هم بودیم ولی گویا بدون سکس و ارگاسم هم زندگیش می گذشت و مشکلی پیدا نمی کرد.
من داشتم نابود می شدم.اول فکر کردم با یه زن دیگه و شاید یه مرد دیگه رابطه داره و سکس می کنه اما اینطور نبود. هفت روز هفته درگیر کار بود و غالبا جلوی چشم من.
آروم آرم فهمیدم این دختر میل جنسی زیادی نداره . “چرا؟” . نمی دونستم . توی اینترنت در مورد همچین آدم هایی خوندم. سرکوب شده بود یا عادت کرده بود یا اصلا خنثا بود یا هر چیز دیگه ،فرق نمی کرد، می دیدم که احساسش به من هنوز قویه اما بود و نبود ارگاسم براش فرقی نداره.
اینقدر غصه می خوردم که پوست و استخون شده بودم. سارا هم نگران شده بود و فکر می کرد مریض شدم. نمی تونستم بگم “عشق تو داره منو می کشه”.
انگار در سرنوشت من این اومده بود که به خاطر عشق باید نابود بشم. فرق نمی کرد قبلا با عشق یه مرد،الان با عشق یه زن.

_ توی اتاق بودم. لباس هام رو تکه تکه در میاوردم و به رخت آویز می زدم . کاملا که لخت شدم بدنمو توی آینه ورانداز کردم ، خوب و سکسی به نظر می رسید . یه پرده گوشت گرفته بودم و لاغریم توی چشم نمی زد. دوباره به خودم ژل زدم. نمی دونستم چی می شه،ممکن بود خیس نشم و فقط دردش برام بمونه.
“مهدی” اومد تو. گفته بود دوست داره وقتی میاد تو اتاق یه منظره سکسی ببینه . طوری روی تخت دراز کشیده بودم که بازوم جلوی سینه هامو می گرفت و خلاصه در نگاه اول نه سینه مو می دید نه شکاف باسن و نه جلوم رو. باید میومد روبروم که بقیه بدنم رو ببینه .
حرارت بدن و نفس های تند یه مرد با بدن قوی حالمو عوض کرد . خودمو رها کردم. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. بدن ِمحکم و خوش بوی مهدی و نفس های تُندش حِسَم رو پرواز داده بود. این حسِ دقیقه های اول سکسم با مهدی بود. بعدش انگار حس عشقبازیم با سارا با اون حس در هم آمیخته شد ، در اوج سکس با مهدی متوجه یه دوگانگی عمیق در وجودم شدم. انگار سارا اونجا بود و داشت می دید که آلت مهدی داخل من حرکت می کنه. ساده بگم: قاطی کرده بودم.
آشنایی با مهدی نتیجه‌ی یه گفتگوی تلخ با سارا بود. گفتگویی که در اون سارا بهم می گفت همیشه دوستم داره و همیشه عاشقمه ولی بیشتر از اینها کاری نمی تونه بکنه. گفنه بود قلبش مال منه اما راضیه من برای رسیدن به ارضای نیازهام با یه پسر – و فقط یه پسر و نه هیچ دختر دیگه- رابطه داشته باشم.

_ سارا بهترین آدمیه که توی عمرم دیدم و چه خوشبخت بودم من که با او آشنا شدم و به قلب و آغوشش رسیدم. جسمم اما نیازهای بیشتری داشت. جسم من در حالی نیازهای بسیار زیادی داشت که نیازهای جسم سارا خیلی کم ، تقریبا نزدیک به هیچ بود، چیزی که هر دو می تونستیم درکش کنیم.
سکس من برای مدتی با مهدی ادامه داشت .مهدی پسر بدی نبود ولی قطعا نمی تونست حال منو درک کنه و فقط می دید که آشفته ام. رابطه ام با مهدی فقط سکس بود و هر جا کمی رومانتیک می شد من احساس می کردم دارم کار ممنوعه ای می کنم.
در اون دوران قلب من متعلق به سارا بود و مهدی از جسمم استفاده می کرد، استفاده ای که به من هم لذت می داد اما بلافاصله سرگشتگی و آشفتگیم رو شدیدتر می کرد.
“من لزبینم؟” ، هنوز جواب این سوال رو پیدانکرده بودم که سوال دیگه ای مقابلم نشست: “من بایسکشوال هستم؟” و برعکس سوال اول خیلی زود به این سوال جواب مثبت دادم، همون اوایل آشنایی و رابطه ام با مهدی.
این جواب اما، عجولانه بود و درست نبود، دست کم اینکه دقیق نبود. بایسکشوال هایی که بعدا شناختم بیشترشون با یک جنس رابطه داشتند و با جنس دیگه به ندرت و به طور استثنایی رابطه داشتند. بعضیاشون فقط یک یا چند بار با جنس دیگه بودن .
خلاصه به نظر من بایسکشوال بودن کار ساده ای نیست. اون مدت که با مهدی بودم،مثل همیشه سارا هم بود و لذتم بیشتر از قبل شده بود اما لذتی بود که عذابم رو بیشتر می کرد.
حالا با مردی رابطه ندارم و فقط با سارا هستم.کاش دارو یا پزشکی وجود داشته باشه که نیاز جنسی منو به اندازه‌ی سارا کاهش بده اما نیست و اگر هم باشه راه حل درست و بی خطری نیست.
شاید در آینده با مرد دیگه ای رابطه داشته باشم،نمی دونم فقط می دونم حالا حالاها من از این دوگانگی درنمیام همونقدر که مطمینم حالاحالاها توی عشق دلپذیر سارا دست و پا می زنم.
من لزبینم؟ من استریتم؟ من دوجنسگرام؟…
هیچکدوم.
یعنی نمی دونم.

نوشته: مایا


👍 10
👎 1
12001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882007
2022-06-28 10:50:27 +0430 +0430

جنسیت، و به تبع آن سکس، اساسا ماهیتی دوگانه دارد. خصوصا در پستانداران. سگ نمونه کاملی است. با بز و مرغ و گربه هم جفت می شود. با انسان هم. فرق نمی کند ماده یا نر. میل جنسی باید بتواند راه تخلیه اش را پیدا کند. خودارضایی هم یک راه است. دیده شده سگ هم می کند. غیرطبیعی نیست. غیر طبیعی تحمیل محدودیت به خود است. با کهولت یا در شرایط خاصی میل جنسی خاموش می شود، اما از بین نمی رود. در خاموشی میل جنسی هم کشش به جنس مخالف خودش را نشان می دهد. ارضای جنسی به هر طریقی مجاز و طبیعی است مگر با اکراه شریک جنسی یا آسیب به او همراه باشد.

2 ❤️

892255
2022-08-26 07:47:56 +0430 +0430

قشنگ بود منو درگیر خودش کرد
حس حال زنی تنها که تغییر بزرگی تو زندگیش بوجود اومده
ولی مثل همیشه افتاد مشکل ها
می خوام ازت داستانای بیشتری بخونم

1 ❤️