طــعـم تــلـخ عـشـق (۱)

1399/11/03

از آخرین باری که دیده بودمش، خیلی میگذشت، هنوز هم میشد توی چهره اش اون معصومیت خاصش رو دید، هنوز هم وقتی میدیدمش، ضربان قلبم تندتر میشد، دستام میلرزیدن، خودم رو گم میکردم و …

با رفتنش ضربه سختی به تمام وجودم زد، ویرانم کرد، من رو به یک پسر از درون مرده تبدیل کرد…


+میای پایین یا زنگ درتون رو بزنم و خودم رو با پدر گرامی ات آشنا بکنم…
_دیووونه، تو اینجا چی کار میکنی…(پرده رو زد کنار و از پنجره داشت من رو نگاه میکرد)
+هوا دونفره است هاااا، به خاطرت اومدم ولی حالا که راضی نیستی، باشه میرم…
_نه نرو، صبر کن یه بهانه پیدا کنم و بیام…

بارون داشت می بارید، خیلی دوست داشت زیر بارون قدم بزنیم، گاهی هم شیطونی میکرد و من رو به سمت آب های جمع شده توی پیاده رو هل میداد، وقتی میخندید انگار کل دنیا رو بهم میدادن…

_آراز…اگه یه روزی من نباشم، چی کار میکنی؟…
+یعنی چی نباشی؟…
_بدون من زندگیت چجوری میشه؟…
+چرا داری این حرف ها رو میزنی؟…چیزی شده؟…اون شب خیلی داشت با شک و تردید حرف میزد، حس میکردم اتفاقی افتاده و قراره یه چیزی من رو از هانیه دور بکنه…

همیشه از اینکه هانیه رو از دست بدم ترس داشتم، تحمل هر رنج و سختی رو داشتم جز تحمل دوری هانیه…وقتی رسیدیم سر کوچشون، بغلم پرید و یه بوس از لب های هم کردیم و همون جا موندم تا از رفتنش به خونه مطمئن بشم، توی راه همش داشتم به حرف های هانیه فکر میکردم، کلافه بودم و اعصابم داغون شده بود…

_واااای، خانوم خانوم هاااا، خوشگل شدی…

  • از اول خوشگل بودم، خیلی هم دلت بخواد…
    _دلم میخواد امشب رو فقط بغلم باشی…
    +به زور تونستم با دوستم بیتا هماهنگ کنم که مثلا رفتم خونه اون ها و شب رو هم قراره با بیتا درس بخونیم ولی دیگه بابام نمیدونه الآن خونه یه دیوونه هستم و قراره کلی کار های خاک بر سری بکنیم…

همونجور که داشت حرف میزد نگاهش میکردم، دوست نداشتم ازش چشم بردارم، همونجور که داشت حرف میزد، منم یه لبخند کوچیک زده بودم و محو تماشای صورت زیبای هانیه بودم…

_آراز، اصلا یه کلمه از حرف هام رو هم متوجه نشدی…
+تقصیر خودته، میخواستی این همه خوشگل نباشی و دلبری نکنی…اومد نشست روی پام و آروم در گوشم گفت: هنوز دلبری نکردم که برات…

از پشت دستم رو به کمرش رسوندم و بلندش کردم، با هم رفتیم روی تخت، دستاش رو بردم بالا و لباش رو محکم میخوردم، خودش رو زیرم از شدت شهوت تکون میداد، همونجور که دستاش رو با یه دستم گرفته بودم، اون یکی دستم رو از روی شلوار به کسش میمالیدم، همزمان هم گردنش رو لیس میزدم، بلوزش رو در آوردم، از روی سوتین سینه های سفید و خوشگلش رو بوس میکردم، اومدم پایین تر و دور نافش رو با زبونم خیس کردم، برش گردوندم و بند سوتینش رو باز کردم، از پشت موهاش رو زدم کنار و خودم رو انداختم روش و گردنش رو میک میزدم، کیرم رو روی کونش هی بالا و پایین میبردم، همونجور که به شکم خوابیده بود، شلوارش رو از پاش در آوردم و بوس های ریزی رو روی کپل های کونش میکردم و بینشون هم گاهی یه گاز ریز میگرفتم، بدنش سفید بود و خواستنی، دوباره همدیگه رو بغل کردیم و لب هامون رفت تو هم، از برخورد سینه های لختش به بدنم حس خیلی خوبی میگرفتم؛ وقتی لبمون رو از هم حدا میکردیم یه آهی میکشید و خودش رو بیشتر میچسبوند بهم، رفتم پایین تر و یکی از سینه هاش رو میمالیدم و اون یکی رو توی دهنم گذاشته بودم، مثل وحشی ها افتاده بودم به جون سینه هاش و با دستم اونقدر چنگشون میزدم که رد انگشت های دستم روی سینه هاش میموند؛ سرم رو گرفت و به سمت کسش هل داد، شرتش رو درآوردم و اول یه لیس بزرگ از کسش کردم و بعد پاهاش رو دادم بالا تا همزمان بتونم، کس و کونش رو لیس بزنم، رون هاش رو بوس میکردم و هر لحظه داشت شدت ناله هاش بیشتر میشد، کونش رو قمبل کردم و با دست هاش، دو طرف کونش رو زد کنار تا بهتر بتونم سوراخش رو بلیسم، وقتی داشتم سوراخ کونش رو لیس میزدم از پایین هم دستم رو به کسش رسونده بودم و داشتم میمالیدمش، چند دقیقه بعد با یه آه از ته وجودش ارضا شد، رفتم بغلش کردم و پیشانی اش رو بوسیدم، ارضا شدن من مهم برام مهم نبود فقط میخواستم هانیه خوب باشه ولی یهو خودش رو کشید پایین و کیرم رو گذاشت تو دهنش، کونش رو هم سمت من کرده بود و داشت لیس میزدم کیرم رو، خایه هام رو میمالید و سرش روی کیرم بالا و پایین میشد، اونقدر ادامه داد تا آبم اومد، رفت دستشویی و دهن و صورتش رو شست و بازم اومد توی بغلم، تا صبح توی بغل هم لخت خوابیدیم…

با صدای بچه هایی که توی محوطه بازی میکردن از خواب بیدار شدم، هانیه رفته بود و صبحانه رو روی میز آماده کرده بود، یه کاغذ هم کنار میز گذاشته بود…

صبحت بخیر عشقِ من…

راستش دلم نیومد بیدارت کنم ولی چند وقتی بود که میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم، آراز عزیزم من سرطان خون دارم، قرار شده درمانم رو خارج ایران انجام بدم و دیشب هم با همین بهانه که دیگه دوستم بیتا رو نمیدیدم خانوادم رو راضی کرده بودم که شب رو پیشش بمونم، دلم نیومد بی خبرت بزارم، هر چند میدونم الآن از دستم ناراحت هستی ولی باور کن دلم نمیخواست ناراحتت کنم، همونجور که میدونم عشقِ خوابالوی من تا ساعت ۱ ظهر میخوابه و اون موقع من دیگه توی ایران نیستم، مواظب خودت باش…یادت نره منتظرم بمونی هااا، قراره بازم خاطره سازی کنیم…

پاهام سست شده بود، مغزم کار نمیکرد، فقط یادم میاد بدون اینکه کار دیگه ای بکنم، خودم رو رسوندم به خونه شون و هر چقدر زنگ در رو زدم، کسی جواب نداد، گریه ام گرفته بود و نمیدونستم باید چی کار کنم…


یک سالی میشد که از هانیه خبری نداشتم؛ یه پسر داغونِ داغون بودم، کارم شده بود هر روز ۳ بار رفتن به دم در خونه شون و منتظر موندن ولی خبری ازشون نبود…تا اینکه یه روز که رفتم، دیدم یک ماشین جلوی دم در پارک هست، سریع زنگ خونشون رو زدم و پدرش جواب داد…

_بله…بفرمایید…
+به هانیه لطفا بگید بیاد پایین…
_ شما کی باشی؟…

  • به هانیه بگید، آراز دم در هست خودش میاد پایین…
    _هانیه مرده پسر جان، منم عموی هانیه هستم و اومدم خونه رو مرتب کنم که پدر و مادرش دارن میان…

دنیا روی سرم خراب شد، این بدترین خبری بود که توی عمرم شنیده بودم، با خودم عهد بسته بودم هر کجا که هانیه بره، منم میرم همونجا…


_معذرت میخوام خانوم…چی؟ هانیه…خودتی؟

ادامه دارد…

نوشته: SADRA


👍 6
👎 2
2601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

787737
2021-01-22 00:59:32 +0330 +0330

«کونش رو هم سمت من کرده بود و داشت لیس میزدم کیرم رو»
دستت رو از پشت به کمرش رسوندی؟ کمر بقیه مگه جلوشونه؟
اشکالات نگارشی و غلطای املایی و… بماند.
روایت خیلی سریع بود و توضیح زیادی از شخصیت ها ندادی. شاید قسمت های بعدی اتفاق بیفته ولی فکر کنم بشه تهش رو حدس زد.
فعلا تا بعدی هاش!

2 ❤️

787875
2021-01-22 19:50:57 +0330 +0330

غلط املایی زیاد داشت و درست نتونستی پارت اولشو ببندی ولی خب لایکت میکنم تا ببینیم پارت بعدیشو چجور میسازی

1 ❤️