عادی، غیرعادی

1396/05/01

ماشینشو نمیدیدم ولی میدونستم دنبالم اومده. بهش گفته بودم میذارم میرم ولی باورش نمیشد.
«آقا یکم سریع تر اگه میشه ، من عجله دارم!»
«چشم چشم خانوم.»
با چشمایی که دورشون خط های زندگی بود از تو آینه یک لحظه بهم نگاه کرد. نگاهش برام خنثی بود. نه بد بود نه خوب! درست مثل رئیسم که نگاهشُ نه بد حس میکردم نه خوب. ولی سامان گفته بود که
«همه مردا یکین! و من نمیذارم یکی بخواد به مالِ من چپ نگاه کنه!»
ازین حرفش متنفر بودم! دوس داشتم زندگی کاریم از زندگی شخصیم جدا می‌بود ولی سامان زیادی به رئیسم گیر داده بود. زیادی حساس شده بود ، درصورتیکه فقط یک بار از دور دیده بودتش و از همون لحظه ازش متنفر شد! شبش رو هم یادمه ، کسی که تو سکسِ عادیمون غیر از «چشم» و «بله» حرف دیگه ای نمیخواست بشنوه موقع هم آغوشی ازم سوال میپرسید.
«چیز بدی که بهت نگفته؟»
«میدونه شوهر داری؟»
«میدونی من متنفرم ازینکه کار میکنی؟»
با پرسیدنِ آخرین سوالش سامانو از روی خودم کنار زدم یا حداقل سعی کردم که کنار بزنمش که ادامه داد، تند تر و نفس های کوتاه تر روی گردنم. تو خودم حسش میکردم ولی لذتی برام نبود. بعد از آزاد شدنش ، به طرف راستِ تخت متمایل شد.
«الما من دوس ندارم تو محیط کاری باشی!»
«ببین سامان ، قبلا هم بحث کردیم. من میخوام کار کنم.»
«آخه پول که هست ، من نمیفهمم برای چی؟»
«کار کردن فقط برای پوله؟»
ابروهاشو بالا انداخت و به چشمام زل زد.
«سامان ، من میخوام کار کنم ، میخوام به خودم ثابت کنم یه آدم مفیدم و میتونم از توانایی هام استفاده کنم!»
«راضی نیستم اصلا ولی من فقط منتظر یه اشتباهم … از طرف اون!»
اون شبُ به سختی جمعش کرده بودم. یه نگاهی به عقب کردم ، نمیدیدمش! استرسم بیشتر میشد ، تمام حرفاش تو گوشم میپیچیدن. دوس نداشتم زود تر از من خونه برسه. فکرِ اینکه ممکنه بخاطر استرس و نگرانیش تصادف کرده باشه قلبمو اذیت میکرد. میخواستم برم ولی رفتن به معنای دیگه عاشق نبودن نبود، به معنای دیگه نگران نبودن هم نبود. میرفتم چون اگر میموندم ، میترسیدم! ترس از کم شدن عشقم ، از زدنِ حرفایی که بخوام بگم و نخواد بشنوه.
هیچ وقت ادعا نکرده بودم و نمیکنم که آدم سالمی بودم و هستم. غیرتی بودن مرد برام جذاب بود ، اینکه همه چیمو تصاحب کنه ، دستور دادنش ، حتی زدنش! آره زدنش هم برام جذاب بود ، اینکه دعوا بشه و مشت بزنه و مشت بخوره بعدم لبش پاره بشه و خون بیاد و داغ بشه! منم اون لبای گرمُ با زبونم خیسش کنم ، طعم آهنِ توي خونِشو حس كنم و اون بخاطر لمس شدن زخمش یه آه مردونه بکشه، منم برای خواستنش بیشتر التماس کنم و اون نذاره بهش دست بزنم. ولی من از پاهاش بوسه های کوچیک رو شروع کنم و همینطور بالاتر برم ، از ساق پاش بگذرم و به بین پاهاش برسم ، بعدش هم با چشمام به مردک چشماش نگاه کنم و التماسمو برای لمس بدنش ببینه و اجازه بده که ببوسمش ، اجازه بده همه جاشو با لبام لمس کنم. لبامو دور آلت مردونش حلقه کنم و بزرگ شدنشو توی دهنم حس کنم ، اونم بخاطر ناشیانه بودن من خندش بگیره و دولا بشه که ازم لب بگیره و بخاطر عجول عمل کردنش و برخورد محکم لبش با من ،حنجرش یه صدای مردونه بسازه و من با تکرار اون صدا برای خودم ، توی ذهنم ، توی گوشم، از لذت غرق شم و کسی نجاتم نده.
از توهماتم خارج شدم. دعواش با مردای دیگه رو تو خیالاتم دوس داشتم ولی دیدنِ دعوای سامان و آقای حقانی منو خرد کرد. مشت زدن سامان به رئیسم و پاسخ فیزیکی آقای حقانی بهش برام جذاب نبود! با دیدن اون صحنه و چشم تو چشم شدن با سامان ، با پله ها پایین رفتم . خلاف قانون هاش عمل کردم و خیلی سریع سوار اولین تاکسی ای که دیدم شدم. ناخودآگاهم به فکر این بود که سامان دید سوار تاکسی شدم یا نه! چون آخرین باری که سوار تاکسی شدم شبش… وجدانم منو قطع کرد:
«داری خاطرات اروتیکتو مرور میکنی؟؟»
«نه خیر!»
«به من دروغ میگی؟»
«به تو چه اصن!»
وجدانمو توی تاریکی خودش یا خودم رها کردم. نمیتونستم به خودمم دروغ بگم ، چن وقتی میشد که موقع عشق بازیمون بحثمون میشد ، تصمیم ناگهانی سامان برای کنار گذاشتن BDSM یکی از دلایل همین بحث ها بود. درواقع بیشتر بحث هاش با من ، با خودش بود! نمیتونست کنار بیاد ، نمیتونست خودِ واقعیشو کنار بذاره ولی بخاطر من گذاشت ، در صورتی که مخالف بودم . منم دلیل های خودمو داشتم. هم از اون وابطه لذت میبردم و هم از ديدن جنگ با خودش زجر ميكشيدم.
«آقا آقا همينجاا»
ماشين ترمز كرد.
«چقدر ميشه؟»
«خانوم عجله دارين باشه بعد»
نميتونستم تمركز كنم ، داد زدم
«آقا چقدر ميشه؟!»
«١٠ تومن! ميگم باز باشه بعدا»
اسكناس ١٠ تومني رو از جيب جلوي كيفم برداشتم و روي صندلي جلو انداختم.مرسي گفتم و از ماشين پياده شدم. كليدُ آماده كرده بودم . تو آسانسور مثه اكثر اوقات حالم بد شد. در خونه رو بستم و بغضم شكست.
مستقيم سمت اتاق خوابمون رفتم، اتاق خوابي كه اوايل رابطه فقط براي ارباب بود ، ارباب دوست نداشت با كسي بخوابه. كم كم خودِ سامان ازم خواست كه باهاش بخوابم، موقع خواب بغلم كنه، بغلش كنم.
صداي باز شدن در آسانسور توي سكوت ساختمون به وضوح شنيده شد. و پشت بندش صداي كوبيده شدن مفصل هاي دستش به در و الما گفتنِ سامان. با هر مشت به در بدنم ناخودآگاه ميپريد، ميترسيدم. تهديدهاش برام مهم نبود. به كارم ادامه دادم.
حس شنواییم رو خاموش کرده بودم ، نمیخواستم حتی یک کلمه از حرفاش رو بشنوم ، نمیخواستم مثل همیشه گول بخورم. یکی از سخت ترین کارای دنیا نشنیدن حرفیه که نمیخوای بشنوی!
چمدونِ باز روی تخت پر از لباس بود. فقط حرف میزد. این بار حتی صداش هم نمیتونست منو رام کنه. با برداشتن هرلباس از تو کمد هر خاطره ای که با اون لباس داشتم از ذهنم میگذشت و بعد از تلاش بی فایده برای پاک کردنشون ، توی چمدون میرفت. کمد خالیتر میشد که به آخرین کاور که همیشه ته کمد بود رسیدم. مکث کردم، سعی کردم با بستن چشمام آروم شم.
وجدانم طبق معمول جلوم نشسته بود.
«داری میری؟»
«مگه نمیبینی؟»
«از همون اول بهت گفته بودم که…»
«الآن که چی مثلا؟ میخوای حرفای گذشتتُ تکرار کنی؟»
«فکر کردی رفتن به همین راحتیه؟»
«کاری نداره که ، میرم می‌بینی که به همین راحتیه!»
چشامو باز کردم. زیپ کاورُ پایین کشیدم. اشک هام دیدمو تار کرده بودند. توی اون هاله لباس سفید عروسیمُ میدیدم. لباسی که خاطرات اون شبُ یادم می‌آورد. لباس سفيدي كه با مادري انتخاب كرده بودم، مادري رفت ولي لباسی که شاهد تمام صحنه های اون شب بود ، ته كمد خاك ميخورد.
«دوس دارم تمام بدنتو ببوسم»
«سامان دوست دارم.»
«میدونی که من بیشتر… از همه چیز و از همه کس»
با بغض دوباره از اون خاطرات برگشتم. دوباره زیپ رو بالا کشیدم و درُ بستم. چمدون پر بود ، فک کردن به اینکه چطور باید ببندمش ، عصبیم میکرد. دقیقا مثل آخرین مسافرتمون. توی هتل دعوامون شده بود. ازون دعوا الکیا…
«چیزی بود که نخریدی؟»
«مگه دلیلی به جز خرید داشتیم برای این مسافرت؟»
چشماش گرد شده بود. به زور خندشو کنترل میکرد، «نه نداشتیم ، حالا ببندش ببینم!»
«در ضمن آره ، چیزی بود که نخریدم…»
«حرف بزن!»
«چمدون!»
«عاشقتم منااااا»
عاشق؟ عشق؟ دوست داشتن؟! وقتی که این کلمات تو ذهنم بودند ، فقط دوس داشتم داد بزنم مثل زمان هایی که دوس داشتم تو جاده شیشه رو پایین بکشم و توی باد داد بزنم. احساس قدرت میداد ، احساس میکردم زورم از زندگی بیشتره. مرور خاطرات حواسمو از گوش دادن به حرفاش پرت کرده بودند که یک لحظه برگشتم.
«من چی کار کردم؟»
با عصبانيت سمت در رفتم. داد زدم
«تو چي كار كردي؟!»
«درو وا كن الما»
«ميكنم، ميكنم ، به موقعش!!»
“تو حق نداري درو رو من وا نكني!»
«ميبيني كه باز نمي كنم، مگه تو كي اي؟!؟»
«الما درو رو اربابت باز ميكني.»
سرد شدن پوستمو حس كردم. براي اولين بار به اين حرفش فكر كردم. چون اربابِ المائه بايد الما براش درو باز كنه!
چون اربابِ المائه ، نبايد بذاره الما سر كار بره.
چون سامان اربابمه بايد با رئيسم دعواش بشه.
نميتونست ارباب نباشه. نميتونست كنترل نكنه. نميتونست شوهر عادي براي من باشه. منم هيچ وقت ازش نخواسته بودم چون خودم عادي نبودم. معمولا پاهامو بغل میکردم ، جاي زخم هاي روي زانوهام كه بخاطر فشار دادن پوست زانوم لاي دندونام بود نشون ميداد كه دختر عادي نبودم و نيستم. آرامش گرفتن از درد جسمي منو زجر ميداد. سامان هم اون زخمارو دوست نداشت. دعوام ميكرد، تنبيهم ميكرد. زخم هاي خودش جاي زخم هاي منو ميگرفتن.

با زور زيادي كه خودمم تعجب كردم چمدونو بستم و سمت در رفتم. يه نفس عميق كشيدم و درو باز كردم.
چشماش بغض داشت ، اگه نميشناختمش ميتونستم بگم ترسيده بود. فكرشو نميكرد بذارم برم. وابستش بودم ولي ميتونستم پا روي خودم بذارم و وانمود كنم كه حتي اسمشم نميدونم ، اين توانايي رو تو خودم ميديدم . همونطور كه به بابام گفته بودم كه ديگه نميشناسمت و از زندگيم كنار گذاشتمش.
«داري چه غلطي ميكني؟»
«برو كنار»
«داري ميري؟»
«آره!»
«تو گه ميخوري!»
«برو كنار سامان»
منو اونطرف انداخت ، وارد خونه شد. از روي زمين بلند شدم. نميخواستم شكننده به نظر برسم. دسته ي چمدونو گرفتم و درو باز كردم.
«الما نرو»
اين لحنشو هيچ وقت نشنيده بودم. روي زمين بي حركت نشسته بود. دستاش رو زانوهاش بود. سامان، سامانِ رفيعي روي زمين زانو زده بود. اشكام بيشتر شدند. روي زمين جلوش نشستم.
«سامان داري چي كار ميكني؟»
حرف نميزد.
«سامان حرف بزن ، پاشو»
«…»
«سامان نميرم ، قول ميدم ، اصن كجا برم؟»
«داشتي ميرفتي»
«نه نه ديگه نميرم ، همينجام ، تا زماني كه خودت بگي برو.»
با دستاش اشكامو پاك كردم. اين حركتمو دوست داشت. به هم زل ميزديم. دوست نداشتم رو زمين تو اين حالت ببينمش.
«پاشو سامان ، بريم رو تخت استراحت كن!»
«الما نميري ديگه خب؟»
سامان برگشت.
«نميرم ديگه! »
«يه بار ديگه بخواي بري ، ميبندمت به تخت ،خونه رو به آتيش ميكشم!»
«نميرم!»

نوشته : Horny.girl


👍 40
👎 6
24537 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

641412
2017-07-23 20:22:10 +0430 +0430

نمیدونم چرا ولی داستاناتو دوست دارم از عشقی که تو داستانت موج میزنه خوشم میاد از سامان داستانت بخاطر عاشق بودنش خوشم میاد عشق ورزیدن الما داستانت و دوست دارم درکل عشق داستانتو دوست دارم لایک

0 ❤️

641416
2017-07-23 20:34:21 +0430 +0430

نظر من چیه؟خب!معمولا داستانای استریتو نمیخونم!زیر اکثر داستانای گی هم مجبورم فحش بدم! (dash) ?

در مورد این داستان!اولشو خوندم و از سبک نوشتن نویسنده خوشم اومد!ولی وقتی فهمیدم داستان مربوط به همجنسگرایی نیست اومدم پایین که نظرات و اسم نویسنده رو ببینم!ابجی هورنی!با توجه با دست به قلم خوبت و با توجه به کامنت های مثبت دوستان…شما لایک مارو گرفتی!همین!

0 ❤️

641427
2017-07-23 20:46:00 +0430 +0430

عالی بود هزززاااااااار تا لایک داشت اصلا نفهمیدم کی تموم شد چقدر آلما و سامان رو دوست دارم من
تیکه ی پایانیه آلما نرو نقطه ی اوجی بود که داشت اشک منم در میاورد
خییییلی خوب و بااحساس مینویسی
همینطوری بنویس
هی آلما و سامانو تکرار کن من خسته نمیشم هورنی جونم (inlove)

0 ❤️

641440
2017-07-23 21:16:19 +0430 +0430

جدیدا این Bdsm چه مد شده! این همه ازش داستان مینویسن! قدیما اینجوری نبود
ارباب! برده!
بنظرم انسانی نیست، دوران برده داری خیلی وقته تموم شده!
البته از لحاظ سکس شاید یه متد باشه که خیلیا دوست داشته باشه ولی باید به همون زمان سکس ماتوف بشه نه اینکه کل زندگیو در بر بگیره

1 ❤️

641448
2017-07-23 21:36:40 +0430 +0430

جالب نبود
عاقا ارباب وبرده ینی چی اصن؟؟
این حرفا بعث کمرنگ شدن عشق میشه باعث زورگویی ی نفربه طرف مقابل میشه
فحش دادن موقع سکس بازم خوبه
ولی ارباب وبرده اصن
هورنی اینجورداستان ننویس لطفا

0 ❤️

641450
2017-07-23 21:47:09 +0430 +0430
NA

کاش دلیل اینکه دعواشون شده بودو هم مینوشتی

0 ❤️

641455
2017-07-23 22:04:46 +0430 +0430
NA

قشنگ نوشته بودی لایکت کردم

0 ❤️

641457
2017-07-23 22:06:25 +0430 +0430

لایک۷ حبه… ? عالی بود…?
عشق ازش میچکید و نم نم چشمامو تر میکرد…مخصوصا رفتن آلما…خوب بود موندنش…
عادی، غیر عادی…مهم عشقه

0 ❤️

641479
2017-07-24 00:01:00 +0430 +0430

اگه همین داستانو یه پسر نوشته بود واقعا همین نظراتو میدادین؟؟؟ کس لیسی هم حد داره

1 ❤️

641509
2017-07-24 04:41:16 +0430 +0430

یکی از داستانای خوبت بود هورنی گیرل یه لحظاتی حس کردم دارم شاهکار " گیله مرد " بزرگ علوی رو می خونم …
ولی گذشته از اسم داستانت اونجایی رو که باید قدرتمندتر مینوشتی کمی لنگ زدی یعنی دیالوگای عاشق و معشوق نصف داستانتو اشغال کردن ولی بجز یکی دو بند تو حالت متوسط درجا زد خودتم خوب میدونی میشد بهتر باشه چون وقتی نویسنده یا سناریست زمان و مکانو میبنده و روی گفتگو فیکس میشه باید اونا یه چیز متفاوت باشن البته واسه داستان خوبی در این سطح هر چند دیالوگ پایانی و بار کانسپت کشمکش دو دلداده عالی بود و شکست سامان با پیروزی عاشقانه ش یه رمانس خوب افرید …
پیروز باشی …

1 ❤️

641523
2017-07-24 05:44:12 +0430 +0430

خیلی قشنگ و متفاوت بود هورنی جان. لذت بردم.تیکه خشن نداشت بیشتر دوست داشتم.اون تیکه آخر که سامان غرورشو شکست بهترین تیکه اش بود. خسته نباشی!

1 ❤️

641529
2017-07-24 06:34:01 +0430 +0430

nemidoonam chera inghadr havalin kojash khoob bood akhe ghashang chanta sahne az fifty shad darker bood

2 ❤️

641573
2017-07-24 10:54:46 +0430 +0430

ای جــــــــــووونم
خیلی خوب بود
کاش همه با دیدن شکسته شدن مردشون
نظرشون عوض میشد و نمیرفتن
لایک ۱۷ تقدیمت

0 ❤️

641586
2017-07-24 15:25:29 +0430 +0430

من
از حس و حال ارباب و برده انقدر خوب میشم که انگار وسط مرداد یه بارون نم نم بزنه رو خاک

از داستانت بهتر
جواباییه که به نظرا دادی
مثت زیاد شه

0 ❤️

641588
2017-07-24 15:47:52 +0430 +0430

عالی بود واقعا
به نظرات مخالف توجه نکن و بیشتر بنویس عزیز

0 ❤️

641602
2017-07-24 17:38:48 +0430 +0430

طبق معمول خوب و عالی
ایکاش تو سبک هایی غیر اروتیک خارج اینجا هم بنویسی
ولی المای اخر موقع رفتن رو درک نمیکنم ادمی ک اینقدر محکم تمام خاطرات رو میذاره کنار و عزمش وجزم میکنه خیلی راحت بیخیال میشه
یکم شاخ و برگ میدادی ب بهانه موندنش
درکل عالی ممنونم

0 ❤️

641632
2017-07-24 21:34:29 +0430 +0430

لایک ۱۹ هورنی عزیز و خوبم.
چقدر دوسش داشتم… چقدر غم…
حتی اون زانو زدن هم قشنگ بود.
“عشقی که به زانو در نیاره، عشق نیست‌.”

همیشه بنویس عزیییزم. ? :-*

0 ❤️

641699
2017-07-25 07:12:15 +0430 +0430
NA

خيليييي خوب بود هارنيييي عزيز ، لايك ٢٠ تقديمت ?

0 ❤️

643631
2017-08-05 13:18:02 +0430 +0430

سلام هورنی بزرگ، بک گراندهای ذهنت که به فلش بک در گذشته میبردی دوس داشتم، لایک چندم میشه؟ اوکی21
اما غلط املایی تا دلت بخواد، توی داستان داشتی نمره ات میشه 14
شبُ # شب رو # شب را
کلیدُ# کلید رو# کلید را
کاورُ# کاور رو# کاور را
درُ# عروسیمُ# منااااا #

0 ❤️

651604
2017-09-12 17:14:09 +0430 +0430

خب تا اینجا معلوم نبود الما مازوخیست داره
قابل درک تر و قشنگ تر شد داستانشون ? ?

0 ❤️

667696
2018-01-02 14:27:35 +0330 +0330
NA

جالب بود.
این سبک از داستان ها خیلی بهتر از کلفرده های یه مشت ملجوقه.
تنها ضعف داستان نبود ابتدا و انتهای مناسب بود…

0 ❤️

682277
2018-04-16 19:27:33 +0430 +0430

داستاناتو دوست دارم حس بی نظیری بهم میده
قلمت مانا

0 ❤️

691210
2018-05-31 22:20:48 +0430 +0430

خيلي قشنگ بود!!خوشبحال دختره!!

0 ❤️

846152
2021-12-04 13:54:26 +0330 +0330

خیلی خوب باهاش ارتباط گرفتم عالی نوشتی لذت بردم 👌 😎

0 ❤️