عاشقانه‌ای از من و همسرم

1401/02/20

وقتی وارد واحد خودمون شدم اولین چیزی که توجه منو جلب کرد عطر غذایی بود که از باب گرسنگی واقعا بهش نیاز داشتم چند ثانیه از رسیدنم به خونه نگذشته بود که با رویی خندان به پیشوازم اومد بعد از رد و بدل شدن سلام و هدیه لبای شیرینش به لبای محتاج من کیف و بارانیمو گرفت و برد تا سرجاش بذاره لباسامو عوض کردم و رفتم سمتش پیشی ناز من داشت گوجه و خیار خرد می کرد تا سالاد درست کنه، رو پشت گردنش یادگاری از جنس عشق گذاشتم و مشغول چیدن میز شدم، بعد از خوردن غذا ازش تشکر کردمو گفتم ظرفارو خودم می شورم و چای درست می کنم بعد از تموم شدن کارم با چای برگشتم پیشش خودشو مثل گربه ای که سردشه تو بغل من جا کرد و تو همون حالت راجع به کارای اون روزم سوال می کرد و با اشتیاق جواب می دادم چاییمونو نوشیدیمو بغلش کردم تا ببرمش سمت اطاق خوابمون رو تخت گذاشتمش و کنارش دراز کشیدم، پتو رو کشیدم رومون سرشو گذاشتم رو سینم و فشار دادم، بیکار نموندو شروع کرد به مالوندن کیر و خایه هام، دستمو گذاشتم رو کپلای نرمش و بعد وارد شدم، پتو رو انداختیم کنار و نشستیم لب هامون برای لمس هم خیلی بی قراری می کردن و زبونامون دهن هامونو تسخیر می کردن، دستمو بردم سمت سینه هاشو شروع کردم به مالوندن اون انارای رسیده، در عرض چند ثانیه همدیگرو لخت کردیم و آغوشمون را با هم قسمت کردیم،شروع کردم به خوردن سینه هاش، طعم عسل ناب می دادن، بعد از اینکه حسابی حسابی ازشون لذت بردم رفتم پایین تر به سمت بهشت برینش و سر راه رو گل بوسه می کاشتم، وقتی به بهشتش رسیدم شروع کردم به استنشاق از رایحه مطبوعش و سپس نوشیدن تراوشاتش و بعد لیسیدن او ناحیه مقدس، ناله های معشوقم و صدای تنعم زبونم از بهشتش تنها صدایی بود که شنیده می شد، پاهایی که هنوز ملبس به یه جوراب سفید بودن رو دور گردنم پیچید و سرمو با دستای لطیفش به لای پاهاش فشار می داد، بعد از یکی دو دیقه پاداش زحمتمو با نزول عصاره ی وجودش به دهنم داد که داد انقباض اندامش خبر از وقوعش داده بود.کمی تو اون حالت موندیم و بعد رفتم سراغ لباش، مثل اینکه خودشم مشتاق چشیدن اکسیرش از رو لبای من بود،منو به پشت خوابوند و شروع کرد به لیسیدن سر آلتم، بعد رفت سراغ خایه هام، حتی لطافت دستاش هم برای تخلیه ی شهوت من کافی بود، سپس شروع به ساک زدن کرد، این بار من بودم که ناله سر می دادمو لذت مفرطفمو ابراز می کردم، در همین حین لذتم n چندان شد، تا قطره آخر مایعمو نوشید، تنها دیدن اندام شهوت بر انگیز محبوب نازنینم کافیه که تا هر پیر خواجه و اخته ای برانگیخته بشه چه برسه به من، دوباره جریان شهوت به آلتم سرازیر شد و آماده لذت بردن از این دختر بهشتی شدم، به پشت خوابوندمشو دوباره رفتم سراغ بهشت خیس و زیباش وقتی مطمئن شدم که غرق در شهوت شده، پاهاشو انداختم رو شونه هام و آلتمو رو وارد بهشت موعود کردم، هر دو از فرط لذت نواهای شهوانی سر می دادیم، شروع به تلمبه زدن کردم، اطاق پر شده بود از رایحه و صوت شهوت، یکی از پاهاشو از رو شونم انداختم پایین و جوراب اونی که رو شونم بود رو درآوردم، شروع به میک زدن انگشتای خوشگلش کردم، زبونمو بین انگشتاش می کردم و همزمان تلمبه می زدم، اندام زیباش مثل سمفونی نهم بتهوون زیبا و دلفریبه، احساس کردم که فضایی که آلتم توشه در حال انقباضه، بعد شروع به انبساط و فروفرستادن اون مایع زیبا رو کرد، با این حالت دروازه مقاومت منم در هم کوبیده شد و مایعمو به رحمش فرستادم، این جمله از آنتوان چخوف که مردا از لا پای زنا بیرون میان و تمام تلاششونو برای رسیدن بهش می کنن چون هیچ جا خونه خود آدم نمی شه تو ذهنم تداعی شد و به نبوغ چخوف آفرین گفتم، انگار که تمام وجودمو به رحمش فرستادم و از خستگی رو اندام نحیف ملیکا افتادم، وقتی یاد روز هایی افتادم که آغوشمو از این موجود نحیف سلب کردم قلبم به درد اومد،
کنارش دراز کشیدمو دستمو رو اندامش می کشیدم،

ملیکا: (با لحن خاص خودش) مبیــــــن…

مبین: قربون مبین گفتنت بشم… جانم… بگو

ملیکا: چجوری بگم… اممممم…من باردارم…

مثل اینکه امروز باید از تمام لذت ها برخوردار می شدم،

مبین: الهی قربون هر دوتاتون بشم،

ملیکا: یعنی ناراحت نشدی؟

مبین: مگه عقلم کمه؟

ملیکا با لحنی مثل دختر دبستانیا گفت: فکر می کردم ناراحت بشی که داریم بچه دار می شیم…

از اینکه فکر کرده بود از این خبر ناراحت بشم تا مغز استخوان سوختم!

محکم به خودم فشارش دادمو پتو رو کشیدم رومون، خیلی زود خوابمون برد.

داستان واقعی و مربوط به نویسنده است.

نوشته: Mobin khan kh


👍 15
👎 1
22201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873252
2022-05-10 11:28:50 +0430 +0430

این شرف داشت به کل این بیغیرتیا که همش داره پخش میشه


873263
2022-05-10 13:10:15 +0430 +0430

با اینکه خوشم نیومد از قلمت
ولی هرچی باشه بهتر از کصاخیلی هست که میان و از بیغیرتی و خیانت میگن!

5 ❤️

873291
2022-05-10 17:56:42 +0430 +0430

عالی بود 👍

1 ❤️

873356
2022-05-11 01:48:12 +0430 +0430

زاده ذهن و تخیلاته یا واقعیاتیه ک نویسنده بیان کرده
ولی باعث شد منی ک مجردم لذت ببرم از هم اغوشی با شریک زندگیی ک قراره وارد زندگیم بشه

4 ❤️

891164
2022-08-20 00:28:49 +0430 +0430

عالیه عالیییییی
من خیلی خوشم اومد اگه داستان واقعی خودته امیدوارم همیشه کنار هم موفق باشین و زندگیتون پر از عشق باشه

0 ❤️

905732
2022-12-07 02:24:34 +0330 +0330

باو دمتون گرم
ناموسن اینجا رو پر کنین از اینا
حالم از این همه بی غیرت و بی ناموس ک به خودشون افتخار میکنن بهم میخوره

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها