عاشقانه با هم خدمتی خوشگل

1400/06/22

سلام دوستان عزیز. بنده دیشب اولین داستانم رو در مورد خانم متاهل نوشتم واستون و حالا میخوام یک داستان عاشقانه این بار در رابطه با همجنس خودم براتون بگم که البته ریشه در ایام گذشته داره. از سن ۱۰ سالگی بود که عاشقی و علاقه عاطفی بدون کوچکترین مسئله جنسی بیش از اندازه نسبت به بعضی پسر ها افتاده بود تو وجودم اونم نه نسبت به هر پسری. کسایی که میشناختم یا باهاشون آشنا شده بودم چه دوران مدرسه، سالن ورزشی، آموزشگاه زبان یا جاهای دیگه واقعا از همه نظر تاپ بودن و زیباییشون مد نظرم بود که دلباخته اشون میشدم به راحتی و هر چند بعضیاشون با ظاهر و اخلاق خاصی که داشتن کاملا با این موضوع مخالف بودن و حتی به شدت ناراحتم کردن اما باعث نشد که از این موضوع دست بکشم یا فراموشش کنم بلکه هر چی سنم بالاتر میرفت شدید تر میشد این قضیه بدون اینکه فیلمی یا داستانی کسی برام در مورد روابط عاشقانه و این مدل احساسات تعریف کنه که به خاطر اون برم سمت این چیزا، نه اصلا اینطور نبود. روزگار به همین روال گذشت تا دوره دبیرستان و پیش دانشگاهی تموم شد. زندگی بهم تلخ گذشته بود کاملا از همه طرف نا امید بودم تصمیم گرفتم دیگه تحصیل رو ادامه ندم و تو کنکور هم رتبه ام خیلی فاصله داشت با مواردی که انتظارش رو داشتم. از یه طرف هم تو این جامعه سن ۱۸ سال که رسیدی باید وضعیت سربازی یا ادامه تحصیلت مشخص بشه. حسابی تو یه دوراهی ناجور گیر کرده بودم کسی هم به اون صورت صمیمی یا رفیق نداشتم که باهاش مشورت داشته باشم در این مورد. میدونستم اگه راه سربازی رو انتخاب کنم باید هر چی پیش بیاد رو به جان بخرم و دیدم راه دیگه ای برام نمونده رفتم پلیس +۱۰ و کارای خدمت رو انجام دادم. تو شهر دو جا یه بنری زده بودن که هر کسی بیاد تو سازمان زندانها پذیرش بشه شهر خودش خدمت میکنه خصوصا اگه تک پسر خانواده باشه بدون هیچ مشکل خاصی حتما این اتفاق میوفته. منم ‌که از شما چه پنهون از خدمت سربازی فقط یه اسم شنیده بودم و کم و بیش مختصر تعریف ها و توضیحاتی که بیشترش حتی ترس مینداخت به جونم و نگرانم میکرد. حس و حالم که دیگه اصلا با این موضوع جور در نمیومد دنبال معافیت هم نرفتم به خودم گفتم شاید اگه کارت پایان داشته باشم حداقل امیدی باشه برای کارهای دیگه و فرصت های بهتری ممکنه پیش بیاد. برگه اعزام به خدمت رو بردم اداره زندان شهرمون و گفتن که تاریخ اعزامت میشه سه ماه دیگه و الان سرباز نمیگیره پادگان آموزشی. گذشت تا شهریور ماه رسید و پستچی برام برگه اعزام رو آورد پاکت رو باز کردم نوشته بود یگان خدمت سازمان زندان ها و تاریخ اعزام رو نوشته بود‌. یکی دو روز بعد دوباره پشیمون شدم و اسم زندان برام خیلی سخت بود ولی تا اون تاریخ با هر چیز ممکن خودم رو مشغول کردم تا کمتر بهش فکر کنم. روز اعزام رسید صبح با پدر مادر رفتیم تا محل اعزام از شهرمون آخرش با گریه و حسرت از اتوبوس باهاشون خداحافظی کردم و رفتیم به سمت پادگان آموزشی. گه ترین و افتضاح ترین دوره ممکن تو سربازیه از نظر خودم. هر چی بود دو ماه لعنتی تموم شد و به همراه چند نفر از بچه های همشهری برگشتم. از اداره سوار مینی بوس راهی زندان شدیم و دوره ما نزدیک به ۳۰ نفر بودن. داخل اونجا که رفتیم بعد تست اعتیاد و زهر ماری های دیگه اشون وارد آسایشگاه سربازا شدیم. تو نگاه اول جو خیلی بدی داشت و همه اکثرا ازم بزرگتر بودن حتی زن داشتن. تو اونا افراد همسن یا با اختلاف سنی حداقل یک سال بزرگتر هم بود. تو اون آسایشگاه بزرگ رفتم یه گوشه کنار و از کرده خود پشیمان زیر سپر و کلاه های ضد شورش که آویزان کرده بودن رو دیوار نشستم و سرمو انداخته بودم پایین در اوج تنهایی و حس حقارت. چند نفر از سربازای قدیمی صدا کردن بهمو و داشتن غذا میخوردن که بیا ظرف های ما رو ببر بشور و بعدش اینجا رو نظافت کن. حدودا ۵ ساعت گذشت و من ماتم گرفته رو تخت اول از سوم که برای سربازای دوره جدید بودن دراز کشیده بودم که صدای چند نفر داشت از بیرون آسایشگاه میومد که با هم میگفتن و میخندیدن. از پشت پنجره نگاهشون میکردم که اومدن داخل. از لباسا و کلاهشون معلوم بود که قدیمی هستن جمع شدن کنار تخت اول از سمت ورودی آسایشگاه با هم در مورد اعزام امروز به بیمارستان و دادگاه حرف میزدن. یه نفرشون رو که نگاه میکردم تو اون جمع کلا با بقیه فرق داشت. تقریبا قد بلند موهای بور پوست سفید پاهاش که از شلوارش رفته بود بالا خودنمایی میکرد و در عین مغرور بودن و طرز حرف زدنی که مثل بچه های پایین شهر داشت یه طور خاصی ناز و عشوه هم میومد. تا دیدمش بلند شدم از سر تختم رفتم نزدیک به جمع اونا نشستم و مثلا حواسم جای دیگه ایه هر از گاه نیم نگاهی به پسره مینداختم و تا میخواست نگاه کنه بهم سرمو مینداختم پایین چون هنوز جرات صحبت با کسی رو نداشتم مبادا بخوان اذیتم کنن. تو همین حین بود که یهو دیدم فقط داره بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه. بعدش صحبت با اونا رو قطع کرد بهم گفت بچه کجایی؟ سر صحبت باز شد و منو برد سمت جایی پشت آسایشگاه که بهش حیاط خلوت یا هوا خوری میگفتن. تو فکرم این بود الان میخواد به بدترین وجه توجیه کنه بهمو و دو تا چک ناقابل هم پشت سرش بخوابونه بهم اما انتظار چیزی رو که نداشتم اتفاق افتاد‌. آروم صحبت میکرد و از قوانین داخل آسایشگاه بین سربازا گفت که باید چطور باشی یا چه کارایی نباید انجام بدی. همینطور که داشتم به حرفاش گوش میدادم یهو ساکت شد و هیچی نگفت‌. دستشو گذاشت پشتم و یکم فشار داد گفت پسر خوبی هستی. داخل صدا کردن همه بیاید بشینید برای آمار شب. یه پسره که ظاهرا ارشد یگان بود با صدای نکره و مزخرف سر بچه های جدید داد میزد که اسمتون رو با صدای بلند میگید. بعد اومدن کادری داخل آسایشگاه و امضا لوحه نگهبانی آمار تموم شد و خاموشی زدن که برید سر تخت ها. تو اون تاریکی رفتم ته آسایشگاه با یه همدوره داشتم صحبت میکردم و دستم یه ساعت داشتم که همچین خاص یا گرانقیمت نبود ولی قشنگ بود اما بهانه ای شد برای شروع یه رابطه عاشقانه. تخت کنار پنجره آسایشگاه بود و یه نفر لبه پنجره نشسته بود بالا سر ما و انگار بیرون رو نگاه میکرد. یدفه وسط حرفای ما اومد پایین افتاد وسط تخت ما بین من و همدوره ام. بدون مقدمه گفت چه ساعت قشنگی داری ببینمش دستم رو گرفت و ساعتو نگاه کرد بعد گفت چشای من بزرگتره یا تو؟ سر در نمیاوردم منظورش چیه از این حرف گفت میخوای امتحان کنیم؟ با تکون دادن سرم اوکی دادم. دستش رو گذاشت روی چشمام و سریع لباشو چسبوند به لبام و بعد چند ثانیه برداشت. اون لحظه واقعا از خود بیخود شدم و فقط زل زدم بهش که باهم رفتیم رو یه تخت دیگه و دستای ناز و سفیدش رو انداخت دورم بوسه هاش شروع شد نمیدونستم چی بگم باهاش در بیوفتم یا حرفی بزنم. کم و بیش بقیه از تخت ها ما رو میپاییدن که چیکار میکنیم. از تخت بالا صدا اومد که نکن سرکاره شاخ میشه و غر غر کرد سرمون. اما پسره بهش توپید و گفت به تو ربطی نداره دخالت نکن. مشغول بوسیدن هم شدیم منم بدم نمیومد از این کار و از خدام بود تو همچین شرایطی یه نفر هم حس خودم کنارم باشه و درکم کنه. شروع کرد به خوردن گردنم امان نمیداد فقط چشاشو بسته بود و گردنم رو میخورد. کاری که حتی با معرفت ترین دخترا هم واسه کسی انجام نمیدن. پاسبخش اومد تو آسایشگاه و از رو اسمم دنبال من میگشت که ببره سر پست برجک. یعنی ضد حال ممکن رو زد به ناچار رفتم با چند نفر دیگه سر پست ها. تا صبح که برگشتم از پست با یاد لحظه عاشقانه ای که ایجاد شد رفتم خوابیدم. از فردای اون روز خیلی بیشتر باهم بودیم و یه سری از رفیقاش که حواسم بود چی میگفتن بهش در مورد من و بهشون زور اومده یا حسادت میکردن اعتراضشون بالا گرفت. اما ما دوتا چنان غرق همدیگه بودیم که به هیچی اهمیت نمیدادیم اون روز عشقم به دلایلی که یادم نیست رفت مرخصی
تا آخر شب یکی اومد بهم گفت به این شماره زنگ بزن کارت دارن گفتم کی؟ پسره گفت خودت میفهمی کیه. رفتم پای تلفن کارتی بیرون آسایشگاه زنگ زدم به اون شماره عشقم بود با یه لحنی که با بقیه اوقات فرق داشت صحبت میکرد ( دلم برات تنگ شده عزیزم طاقت دوریت رو ندارم هر طور شده امشب بر میگردم یگان پیشت.) تا اومدم چیزی بگم قطع کرد. طبق معمول وقت پست دادن رسید و بالای برجک پست بودم وقتی برگشتم آسایشگاه تو تاریکی دیدم یه نفر داره صدام میکنه و دنبالم میاد. برگشتم دیدم خودشه گفتم مگه نرفته بودی دو سه روز دیگه بیای؟ اومد حرف بزنه بوی الکل از دهنش زد بیرون. کاملا مست و تو حال خودش نبود اومد تو بغلم و سرشو گذاشت رو شونه ام و محکم چسبیده بود بهم که رفتیم بالای تخت وسط آسایشگاه. خودم رو در اختیارش گذاشتم اون لحظه ها رو حسابی مال هم باشیم. حیف لحظاتی که هر چند کوتاه بود و دیگه تکرار نشد، لب هامون بهم چسبید با زبونش میکرد داخل دهنم. منم همراهیش میکردم تا شروع کرد گردنم رو مکیدن. قربون صدقه هم میرفتیم. از فرداش حیاط خلوت یه تایم هایی اختصاصی واسه منو اون بود‌. میفتاد روم و یه ساعت لب بازی و عشقو حال میکردیم بخاطر اعتباری هم که پیش بقیه داشت کسی نمیتونست اعتراض کنه که یه تازه خدمت رو بردی باهاش خلوت کردی بهش میرسی اما همدوره هاش دارن نظافت میکنن. یه روز بعد فرستاده بودنش اعزام به بیمارستان تا دو سه روز نبود تو آسایشگاه. افسرده شده بودم بخاطر نبودنش از اون ور هم ارشد یگان آهنگای دیسلاو و سوزناک میزاشت واسه بچه ها. روز سوم عصر برگشت جلو در آسایشگاه وایستاده بود و دنبالم میگشت دیدیم همدیگه رو و یه لبخند شیطنت آمیزی زد و بعد از اینکه کارای آسایشگاه رو تموم کردیم وقت خاموشی افتادیم رو تخت و شروع عشق بازی. همونطوری تو بغل هم خوابمون برد ساعت ۷ صبح قبل به خط شدن و حضور فرمانده رفتم دستشویی یه آبی به سر و صورتم بزنم یهو شوکه شدم روی گردنم یه کبودی بزرگ افتاده بود به عبارتی گند کار درومده بود‌. یقه پیرهنم رو تا جایی که میشد دادم بالا که کبودی معلوم نشه میگفتم وای اگه فرمانده و بد تر از اون خانواده ام ببینن خیلی بد میشه. لا به لای شلوغی آسایشگاه خودم رو بدون اینکه کسی ببینه رسوندم به بچه های پستی اما غافل از اینکه افراد خایه مالی که هرگز نفهمیدم کی بودن ماجرا رو به فرمانده اداره گفته بودن‌. سالن ملاقات بودم که بچه ها اومدن سراغم گفتن سرهنگ خواسته بیای اداره باهات کار داره‌. از زندان زدم بیرون رفتم اداره اتاق یگان حفاظت. سه تا کادر عقده ای اونجا اول گفتن ماجرای درگیری دیروز چی بوده؟ گفتم کدوم درگیری؟ اتفاقی نیوفتاده که. خواست برم جلوتر و یقه پیرهن رو باز کرد دقیقا بهش گفته بودن که اونجای گردن من کبود شده و داشت حرف میکشید ازم که هر کاری کرد نگفتم چی شده. تو اداره برای یک هفته نگه داشتن بهمو و نزاشتن برم جایی. اون پسره (عشقم) رو هم‌ بعد دو روز خواستن که بیاد اونجا و توضیح بده ماجرا چیه بوده. طفلی زبونش بند اومده بود وقتی سرهنگ سرش داد بیداد میکرد. سرهنگ بهم گفت خیالم از بابت مسائل جنسی راحت باشه دیگه؟ بهت دست نزده که؟ شانس آوردم یه چی از خودم داستان گفتم که بیرون این اتفاق افتاده و تقصیر اون نیست. که اون رو ولش کردن برگشت یگان سر خدمتش منم بعد از گرفتن اظهارات کتبی فرستادن اونجا. وقتی برگشتم دیدم داره تبعید میشه به یه زندان دیگه و رفیقاش با عصبانیت بهم نگاه میکردن که یعنی به خاطر تو داره میره و خودت لو دادی ماجرا رو. رفتم داخل آسایشگاه داشت وسایلش رو جمع میکرد بره دستمو گرفت و گفت عزیزم بخاطر اتفاقی که افتاد منو ببخش آخر خدمتمه چیزی نمونده تموم شه. دنیا رو سرم خراب شد بغضم شکست. بعد اون ماجرا حتی تا الان بعد این چند سالی که گذشت دیگه ندیدمش شماره اش هم خاموش بود اما هر روز به یادش بودم و شرایط واقعا دردناکی بود بعد اون دوران. ببخشید که طولانی شد و حوصله تون سر رفت.
پایان

نوشته: Sss760


👍 4
👎 7
14401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

831896
2021-09-13 00:51:14 +0430 +0430

خوشگلا دادن گروهبان یک شدند، خایه مالها هم گروهبان دو شدند. ما نه دادیم نه مالیدیم گروهبان ۳ شدیم.
نمیدونم چرا این شهر دوران سربازی یادم افتاد. من سرباز زمان جنگ بودم. بگذریم.

1 ❤️

831898
2021-09-13 00:55:27 +0430 +0430

chi bud in namosan💩

0 ❤️

832060
2021-09-13 23:34:52 +0430 +0430

ساقیم اینم نمونه کارم

0 ❤️

832088
2021-09-14 01:12:15 +0430 +0430

سامعلیک
خب سرکار نگفتی بعد از رفتن پسره چه اتفاقاتی هم افتاده وتموم شد کردی لابد بعدش بله آره گلم ریفیق هاش از خجالت مجالتت در اومدن عشقی .درسه.

0 ❤️