عاشقانه های من و خواهرم (۲)

1401/04/08

...قسمت قبل

از نظرات دوستان در خصوص قسمت اول ممنونم. و سعی کردم یکم متن رو با نگارش بهتری ادامه بدم.
و اما ادامه ی ماجرا:

بعد از اون قضیه و لو نرفتن ماجرا بخاطر راز داری خواهرم فهمیدم که میشه بهش اعتماد کرد
.ولی بخاطر صحبتام ناراحت بود. و باعث شد که یک هفته ده روز باهم حرف نزدیم. تا اینکه به خودم گفتم کافیه دیگه و باید از دلش در بیارم .
رفتم سراغش .توی اتاقش بود.
در زدم و رفتم داخل و باهاش صحبت کردم و کلی معذرتخواهی کردم…و اونم با قلب مهربونش قبول کرد و آشتی کردیم.
و برای اولین بار یه بوس آبدار از لپاش گرفتم.

از روز آشتی کنون به بعد حرف زدنامون و نگاهامون و حتی شوخیهامون تغییر کرد. دیگه خواهر برادرانه نبود. دوستانه بود.خیلی راحتتر و ازادتر بودیم.
و نسبت بهش حس عجیبی رو داشتم تجربه میکردم و خوشحال بودم .
حتی یه مواقعی که خواب بود میرفتم یواشکی میبوسیدمش.

یکی دو ماه اینجوری گذشت…
یروز خواب بود. رفتم و بوسیدمش…رفتنی بیرون بهم گفت چرا هی منو میبوسی؟ خیلی وقته داری اینکارو میکنی. فکر نکن نفهمیدم.
.:
دیگه ترسی نداشتم و رک و با دل و جرأت برگشتم و بهش گفتم دوستت دارم و نمیتونم از فکرت بیام بیرون. نمیتونم به دختر و دوست دیگه ای فکر کنم
عین مجسمه دراز کشیده بود تو تخت وزل زده بود بهم …
ترسیدم یه لحظه…
آب دهنمو قورت دادم و نگاهش میکردم. از ترس پلک هم نمیتونستم بزنم.

نمیدونم چقدر طول کشید که تو اون حالت بودیم.

دو دقیقه… 5 دقیقه؟؟ نمیدونم

یهو گفت برو بیرون. درو هم ببند.

رفتم بیرون بدون حرف…و در رو بستم

پیش خودم گفتم حتی اگر به کسی هم نگه، بازم باهام قهر میکنه یه مدت… خیلی ناراحت بودم . یعنی دیگه نمیتونستم ببوسمش از اون به بعد.؟آخه بوسیدنش توی خواب بهم خیلی لذت میداد.

تو اتاق خودم بودم .دپرس و غمگین.

که دیدم تو تلگرام بهم پیام داد.

گفت نمیتونستم تو چشات نگاه کنم حرف بزنم

اینجا راحت حرفمو میزنم.

ببین پارسا بزار خیالتو راحت کنم. منم رابطه دوست دارم. منم سکس دوست دارم. ولی اولا اینکارو تا حالا انجام ندادم و انجام هم نمیدم… دوما اگرم بخام انجام بدم فکرشم نمیتونم بکنم که با تو اینکارو بکنم.
میدونم دوستم داری
از بوسه های این یکی دوماهت فهمیدم
اینکه فقط بوسم میکردی و به بدنم دست نمیزدی معلوم بود که دنبال سکس و اینجور کارا نیستی و واقعا رابطه ی عشقی با جنس مخالف نیاز داری.
منم دوست دارم رفیق داشته باشم. منم عاشق بودن و دوست دارم. منم محبت میخام. ولی نمیتونم باهات رابطه داشته باشم. ما خواهر برادریم. میفهمی اینو؟ پس فکر سکس و با من از سرت بیرون کن. اوکی؟؟فهمیدی؟

حرفی نزدم. فقط میخوندم و بی جواب نگاه میکردم پیاماشو

یک هفته ای سنگین شدم باهاش. فقط سلام

هیچ حرف و پیامی رد و بدل نمیشد.
ولی زیر نظر داشتمش

رد میشدم از جلوش حواسم بهش بود. بدون اینکه نگاهش کنم.
میدیدم که با نگاهش داره دنبالم میکنه و سرش میچرخه تو مسیر حرکتم.

نگاهش تو تلویزیون بود من که رد میشدم سرش به سمت من میچرخید

فکر خوبی کرده بودم و به قولی گذاشته بودمش توی فکر و خیالات و توهمات خودش. دلم میخواست حریص محبت بشه و دلش برای بوسه هام تنگ بشه تا خودش زبون باز کنه

موفق شده بودم

گذشت چند روزی.
تا اینکه یروز روی اوپن آشپزخونه داشت خیار خورد میکرد برای سالاد. سرش پایین بود. از حموم اومدم بیرون با حوله ی تنی… رو مبل سه نفره جلوی تلویزیون دراز کشیدم .

دیدم صدای برخورد چاقو به تخته و خورد کردن خیار نمیاد. یه زیر چشمی برانداز کردم. دیدم زل زده به من

همون لحظه و درجا بلند شدم با اخم بهش نگاه کردم و راه افتادم و از جلوش رد شدم و رفتم تو اتاق تا لباس بپوشم…
حرکت ناگهانی ای بود ولی فکر کنم تأثیرشو گذاشته بود روی خواهرم…

وقتی رد شدم از جلوش گفت پار…(داشت اسممو صدا میزد)

نذاشتم بقیه ی اسممو بگه. یهو صورتمو برگردوندم سمتش و گفتم هیسس . و حرکتمو ادامه دادم و رفتم تو اتاق

لباس پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم که بخوابم…حوصله نداشتم واقعا

چند دقیقه بعد صدای گوشیم اومد. تلگرام بود.برداشتم و دیدم خواهرم پیام داده…قلبم شروع کرد به تند زدن. یعنی چی میخواد بگه؟
باز کردم و خوندم.
نوشته بود داداشی دوستت دارم.همراه با یه ایموجی گریان .😭
دومین پیامش نوشته بود بهم بی محلی نکن داداشی.
و سومین پیامش گفته بود:
باشه. قبول. هر چی تو بگی. من غیر از تو کسی رو ندارم و دوستت دارم و نمیتونم ببینم اینجوری برخورد میکنی باهام
و در ادامه 6 تا ایموجی گریان😭😭😭😭😭😭فرستاده بود.

جوابشو با تأخیر دادم تا یکمی تو حالت استرس و کنجکاوی برای گرفتن جوابش بمونه.

حدود 5 دقیقه ی بعد براش نوشتم:گریه نکن عزیز دلم. بخاطر تو نیست این رفتارام. بخاطر خودمه. بایکوت گذاشتم حرفامونو تا بتونم خودمو قانع کنم بیشتر از رابطه ی خواهر برادری بهت ابراز علاقه نکنم…
گرچه دوستت دارم. و عاشقتم.
درسته صبح تا شب باهات سردم و حرف نمیزنم.
ولی شب تا صبح نمیتونم از فکر و خیال و تصورات تو بخوابم.
الانم میدونم بخاطر کم محلیام و از روی اجبار قبول کردی باهام وارد رابطه بشی.
من نمیخام آبجی جونم.
اجبار تجاوزه.
اجبار اهانته.
به اجبار هیچی نمیخام

بلافاصله جواب داد و گفت اجبار نیست جون مامان . بخدا راست میگم.بهت ثابت میکنم اجباری در کار نیست.
منم دوستت دارم و عاشقتم بخدا.
الان اشتی کردیم. مگه نه؟؟اره؟؟آشتی کردیم؟؟

چی داشتم میشنیدم؟ یعنی واقعی بود؟ خواب نیستم؟ داشتم بال درمیاوردم از خوشحالی.
خودمو جمع و جور کردم و با خونسردی گفتم قهر نبودیم گلم. منم دوستت دارم. حتی بیشتر از قبل.عاشقتم تا بی نهایت.

دیگه پیام نداد…

منم خوابم برد.
ولی خواب ظهر سبکه. با کوچکترین صدا بیدار میشی

مثلا خواب بودم که حس کردم صدای پا میاد. اروم و یواش اومد تو اتاق

چشامو عمدا باز نکردم ببینم چکار میکنه.

اروم اومد و منو بوسید و رفت. دلم غش رفت. یه حس عجیبی داشتم. چه لذتی میبردم وقتی منو یواشکی و بیصدا میبوسید.
میدونستم چه حسی رو داره تجربه میکنه. چون خودمم همین کارو باهاش میکردم.

حالا نوبت من بود همون کاری که باهام کرده بود و انجام بدم.

تو خماری بود و هر موقع میخوابیدم میومد بوسم میکرد

یروز مامان تو حموم بود. .خواهرمم تو آشپزخونه. منم تو اتاق با گوشی ور میرفتم

دیدم داره میاد سمت اتاق من

سریع گوشی رو گذاشتم کنار و خودمو به خواب زدم. به پشت و طاق باز خوابیده بودم و صورتم به سمت بغل بود.
یواش اومد دید خوابم. اومد نزدیک بوسم کنه. صورتشو آورد نزدیک. چشماش و بسته بود. قبل از اینکه لباش بچسبه به صورتم صورتمو برگردوندم و لب تو لب شدیم. یهو چشمشو باز کرد و خجالت زده دوید بیرون از اتاق

بلافاصله گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم
گفتم مرسی عزیز دلم. عاشقتم. خیلی دوستت دارم عشقم.
و استیکر 👩‍❤️‍💋‍👨 فرستادم براش
پیاممو خوند.
و جوابش به من دو تا استیکر بود.
یکی یه قلب قرمز خوشگل ❤ و
دومی 💋👩‍❤️‍👨… دیگه دل تو دلم نبود و فاتح قلب عشقم شده بودم.
.:
بعد از دو سه دقیقه دوباره اومد سمت اتاقم

دم در وایساده بود. نگاش کردم. خجالت میکشید.دستمو دراز کردم و دعوتش کردم به اغوشم.

یه چند ثانیه ای مکث کرد. با سر به اتاق مامان و بابا نگاه کرد که مطمئن بشه مامان هنوز تو حمومه.مطمئن که شد اومد تو بغلم.

با عشق و احساس تمام و کمال بغلش کردم و بوسیدمش و فشارش دادم تو آغوشم
بوسه و لب و نوازش و قوربون صدقه رفتنامون شروع شد.و چقدر خوشحال و شاد بودیم جفتمون.
و این شروع ماجرا بود و بهترین لذتی که تا اون موقع تجربه کرده بودم.و ادامه داشت تا دو سال بعد.

تو اون دو سال زیاد باهم رابطه داشتیم و هر موقع اوضاع مناسب بود سکس میکردیم (البته لاپایی و گاها مقعدی) و مسرور و خوش بودیم به حس و حال عاشقانه و قشنگمون. ساعتها وقتی تنها بودیم توی آغوش هم میخوابیدیم و نوازش و بوسه ها ی سیری ناپذیرمون ادامه میدادیم.

نه من و نه خواهرم نمیخواستیم جلوتر بریم و بکارتشو از دست بده و برامون خط قرمز بود.

دو سال بعد مسأله ی ازدواج خواهرم پیش اومد. و داغونترین حال و احوالات چند سال گذشته مهمون دلامون شده بود.برامون عزا بود تا عروسی.ولی چاره چیه؟ باید میرفت پی سرنوشتش.
روز عروسیش ما رسم داریم با یه شال یا روسری یه تیکه نون به نشانه ی خیر و برکت و باروری میبندیم به شکم و کمر عروس. و اغلب برادر عروس اینکارومیکنه. و منم اینکارو کرردم.

و بستن نان همان و اشک ریختن جفتمون بخاطر تموم شدن رابطه ی عاشقانه مون همان.

بد ترین روز و شب زندگیم بود.

ولی اون باید می رفت سر زندگیش. و رابطه مون به مرور بر میگشت بحالت خواهر برادری معمولی ولی با نگاههای معنا داری که فقط من و خواهرم میتونستیم ترجمه ش کنیم. ولی به دلایل زیادی ؛ ادامه ی این عشق و رابطه مجاز نبود.
ارزوی خوشبختی برای عشقم میکنم برای همیشه.
نوشتن این ماجرا به نوعی میتونه درد دل با شما دوستان تلقی بشه بمنظور سبک شدن بار منفی قلبم و تحمل شرایط جدید.

ادامه...

نوشته: پارسا


👍 28
👎 9
72201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882127
2022-06-29 02:44:04 +0430 +0430

خوب وبد

0 ❤️

882136
2022-06-29 03:18:47 +0430 +0430

خواهر یکی از بزرگترین نعمت هایی هستش که خدا میتونه به بندش بده
لطططططفا خواهر رو دوست بدارید ولی بدون شهوت

0 ❤️

882292
2022-06-30 06:03:35 +0430 +0430

اینقدر کس و کون کم شده که اینا رفتن سراغ خواهرشون🤣🤣🤣

0 ❤️

882690
2022-07-02 17:49:01 +0430 +0430

این رسم شال بستن الان منسوخ شده ولی تا جاییکه من دیدم بزرکترین برادر داماد میبنده و هفت گره هم به نیت 7 تا پسر براشون میزد

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها