عاشقانه های من و خواهرم (۳)

1401/04/10

...قسمت قبل

با سلام. پارسا هستم .
با تشکر از دوستانی که بهم انرژی مثبت دادن برای ادامه ی نگارش و نوشتن داستان .🌹❤
و مخصوصا از دوستاانی که انرژی منفی دادن هم تشکر ویژه میکنم چون از نظراتشون میشه متوجه شد که هنوز خیلی راه دارم تا بتونم خودمو نویسنده خطاب بکنم.🌹❤
بهر حال هر شخصی نظر ، عقیده و سلیقه ی بخصوص خودشو داره و همشون برام محترم هستن.🙏👍

و اما ادامه:

ماجرا تا اونجا پیش رفت که خواهرم در کمال دلشکستگی جفتمون ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش و موندم تنها.
دامادمون مهندس برق بود و تو یه نیروگاه در تهران کار میکرد. و به تبع خونه و زندگیشونم تهران بود.
مدتها گذشت. حدود 2سال …
تو این 2 سال خواهرم یک هفته درمیون اخر هفته ها( پنج شنبه و جمعه ها) میومد کرج خونه ی ما و اون یک هفته ای که نمیومدن میرفتن دماوند خونه ی پدر شوهرش.زندگیشون به قول امروزیها روال بود.و مشکل خاصی نه دیده میشد و نه شنیده میشد ازشون.
درآمد خوب و خونه و زندگی مناسب در حد یه خانواده ای که 2 سال هست باهم ازدواج کردن و داشتن خداروشکر.

تا اینکه یه شوک بزرگ به من و خانواده زده شد.
دو روز قبل که آخر هفته بود طبق معمول خواهرم اومده بود پیش ما. ولی دامادمون نیومده بود. گفت رفته مأموریت استان گیلان نیروگاه برق ابی سد منجیل. طبق معمول جمعه غروب باید میرفت. چون شوهرش شنبه برمیگشت. بابام خواست با ماشین خودش ببره و برسونتش که خواهرم قبول نکرد و گفت تا بری تهران و برگردی 2 ساعت بیشتر طول میکشه تو ترافیک اتوبان.با اسنپ میرم. و رفت.
دو روز بعد که از استخر اومدم خونه و رسیدم دم در یادم افتاد کلید همراهم نیست.
زنگ زدم تا مادر درو برام باز کنه. صدای یه خانم جوان پشت آیفون شنیدم.
خواهرم؟؟ اینجا چکار میکنه وسط هفته؟؟ دو روز پیش اینجا بود که.چرا نرفته دوباره برگشته ؟؟؟برام عجیب بود و سابقه نداشت.
خلاصه رفتم تو و سلام و احوالپرسی و روبوسی و…گفتم ابجی چه خبرا؟؟ از اینورا؟ شوهره رو پیچوندیاا کلک؟؟
انتظار داشتم از تیکه انداختنم بخنده و یکم شوخی و مسخره بازی دربیاریم…
ولی نگاهم کردو بدون هیچ عکس العمل و حرفی برگشت رفت تو اتاق مامان و در و بست.
این نگاه برام آشنا بود. ناراحتی و غم و قبلا دیده بودم تو چشماش. همون موقع که شال میبستم به کمرش.
فکرم درگیر شد و پریشان که چی شده و چرا عشقم ناراحته.چه اتفاقی افتاده یعنی؟
ساک لباسامو انداختم رو اوپن و رفتم سمت اتاق و در زدم. جوابی نیومد… دوباره در زدم. بازم بی جواب موند در زدنم.
در و باز کردم و رفتم تو .دیدم تنهاست و روی تخت دو نفره ی پدر و مادرم به شکم دراز کشیده و صورتشو فرو برده توی بالش که صدای هق هق و گریه ش نیاد بیرون.😔

ناخواسته بغض گلومو گرفت.
بزور خودمو کنترل کردم و رفتم نشستم روی زمین جلوی تخت به سمت خواهرم. صداش زدم آجی. و بازم و بازم.
جوابی نمیداد.
یکم خودمو کشیدم بالاتر و نیم خیز روی زانوهام وایسادم. دستمو رسوندم به سرش و با لطافت و نوازش پرسیدم چیشده آبجی جونم؟ چرا گریه میکنی؟ پاشو صحبت کنیم باهم. مردم از دلشوره. پاشو جون داداش.
دیدم صورتشو با بالش پاک کرد و برگشت سمت من.
قرمزی چشماش دنیا رو روی سرم خراب کرد.
کم مونده بود منم گریه م بگیره.
نمیدونم چرا اینقدر احساسی شدم جدیدا. خیلی حساس و دل نازک.
گفتم بگو به داداشت. بگو جونه داداش چیشده؟
گفت قربون داداشم برم من.و شروع کرد ریز به ریز و مو به مو برام تعریف کردن…

دوستان از اینجا به بعد داستان از زبان خواهرم (نقل میشه)

جمعه غروب که رفتم خونه حس کردم یکی اینجا بوده و یکم خونه بهم ریخته شده و مثل روزی که خواستم بیام کرج نبوده…
آخه من عادت دارم قبل از اومدن به کرج خونه رو مرتب میکنم و تمام سطلای زبااله رو خالی میکنم تا دو روز نیستم بو نگیره. و همینطور سطل زباله ی حمام و توالت رو…
جمعه غروب که رسیدم خونه حس کردم خونه یه بوی ادکلن زنانه میده. گفتم شاید بو از بیرون بوده و کولر زده آورده داخل.
بعد پیش خودم گفتم کولر که خاموشه دو روزه.کسی خونه نبوده که. دارم اشتباه میکنم حتما. بیخیالش…
بعد از یکی دو ساعت رفتم سرویس بهداشتی . چشمم افتاد به سطل زباله ی توی توالت. دیدم سطلی که خالی کرده بودم الان توش دستمال توالت استفاده شده هست …دیگه شک م بیشتر شد. رفتم سراغ حمام… چیزی که میدیدم برام باور کردنی نبود. کف حمام خیس بود و بوی شامپو بدن پیچیده توی حمام…
فکرم هزاار راه رفت و داشتم دیوونه میشدم.
تا شب شد و رفتم که بخوابم. از فکر و خیال خوابم نمیبرد .لامپ و روشن گذاشته بودم که مثلا نترسم. و هی رو تخت غلت میزدم. صورتم به خارش افتاد…خواستم بخارونمش که یه تار مو اومد تو دستم. بلند با رنگ روشن… خدایا منکه موهام کوتاهه تازه قهوه ای سوخته هم هست . این مو روی تخت من چکارمیکنه؟ گفتم شاید توی اسنپ نشستم موی مسافرای قبلیه که چسبیده به لباسم. بعد دوباره جواب خودمو دادم و گفتم منکه لباسامو عوض کردم. الانم چیزی تنم نیست جز لباس خواب…دیگه علنا داشتم به اون چیزی میرسیدم که حتی تصورش تن هر زنی رو میلرزونه. و اون چیزی نیست جز خیانت شوهرم.
ولی هنوز شک داشتم. نکنه اشتباه کرده باشم. پس بهتره منتظرش باشم و ازش بپرسم داستان چیه؟…
نفهمیدم کی خوابم برد. صبح شد و ظهر شد و غروب فرارسید. و موقع اومدن شوهرم.

بالاخره اومد. به گرمی ازش استقبال کردم و چای و میوه و… منم حسابی رسیدگی میکردم بهش.

چمدونشو باز کرد و برام کلوچه ی لاهیجان و کلوچه ی فومن و چای شمالی آورده بود و البته زیتون و روغن زیتون.
یکم دلم اروم گرفت. گفتم اینا که همش مال شماله. پس طفلک حتما شمال بوده. خودمو ملامت میکردم که چرا بهش شک کردم.
شب شد و دیگه کم کم داشت یادم میرفت چه اتفاقاتی دیشب افتاده برام و چیا دیدم.و به خودم داشتم می قبولوندم که همش اشتباه بوده و خیانتی در کار نیست.
شب هم یه سکس عالی داشتیم و بعدش خوابیدیم.
نیمه های شب بود. نمیدونم 2 بود 3 بود ناخواسته یه لحظه بیدار شدم . چشامو که بازکردم دیدم شوهرم رو تخت نیست. آروم از تخت اومدم پایین و رفتم تو پذیرایی. دیدم نشسته روی مبلی که پشتش به سمت من بود و با گوشی کار میکرد و منو نمیدید… یواش و بی صدا رفتم بالا سرش …
دیدم با یکی داره چت میکنه. بدون اینکه بفهمه یکم نزدیکتر شدم و از بالای سرش چند خطشو خوندم .
نوشته بود:«دیدی عزیزم دلشوره ت بیخود بود؟ اصلا نفهمیده که من و تو دیروز اومدیم اینجا عشق و حال…گفته بودم عمرا شک کنه. آخه خنگه یکم و بعد استیکر 😂😂😂😂😂 فرستاد براش.
عرق سررد نشست رو بدنم و یهو شل شدم. افتادم و ولو شدم رو زمین.

تا خوردم زمین متوجه حضور من شد و سریع گوشی رو پرت کرد اونورو با دستپاچگی هی منو صدا میزد. منم که تو حال خودم نبودم . فقط نگاش میکردم و دست و پا زدناشو میدیدم.
رفت اب اورد و یکم پاشید رو صورتمو و یکمم ریخت تو دهنم تا حالم یکم جا اومد.
بزور پاشدم وایسادم… اونم وایساد روبروم وبا اعتماد به نفس گفت حالت خوبه عزیزم؟؟انگار اتفاق خاصی نیفتاده باشه…
نگاهش کردم و زل زدم به چشماش. بعد یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش وتا از شوک دربیاد رفتم تو اتاق و درو بستم و قفل کردم و رو تخت دراز کشیدم…
یه حال وحشتناکی داشتم که نگو…نه میتونستم گریه کنم و نه میتونستم کاری بکنم. گیج و منگ عین دیوونه ها . انگار فلج شده بودم.
شوهرمم هی در میزد و التماس میکرد در و باز کنم تا برام توضیح بده قضیه چیه. و منم بی جواب نگاهم به سقف و سکوت و قلب شکسته و داغون و فکر و خیال و …
صبح شد. نمیدونم خوابیدم یا نه. سرم 100 کیلو وزنش بود. چشام پوف کرده.و صورت داغون… شوهرم رفته بود…نمیدونم رفت سر کارش یا سراغ اون جنده ی مو بلوند …
صبح و ظهر و نفهمیدم چجوری گذروندم. همش تو فکر اینکه چکارکنم و جواب خیانتشو چی بدم…
شب شد. ولی از شوهرم خبری نشد. جرات نداشت بیاد خونه.
این کارش باعث شد تصمیممو جدیتر و قاطعانه تر بگیرم .و به طلاق فکر کنم.
کل شب و منتظر موندم تا بیاد و بهش بگم بریم دنبال کارای طلاق.ولی نیومد. و منم چون تصمیممو گرفته بودم یکم ذهنم ارومتر شده بود. شب و خوابیدم. نزدیکای ظهر پاشدم و صبحانه خوردم و یه نامه نوشتم که من میرم خونه ی پدرم. سراغم نیا و برو دنبال کارای طلاق…
و راه افتادم و اومدم و الانم اینجام.

(و اما من):
با خونسردی و اروم گفتم عزیز دل من…عشق من…ابجی مهربونم…
تصمیمت هر چی باشه من تا آخرین توانم باهاتم. تو جون بخواه و امر کن… بخوای جنازه شم برات میارم.
من هر تصمیمی که بگیری پا به پات میام و ازت حمایت میکنم.
پرسیدم پدر و مادر میدونن؟
گفت اومدم به مامان گفتم و اونم زنگ زد به بابا گفت. باهم تلفنی پچ پچ کردن و نیم ساعت بعد مامان گفت تو استراحت کن من میرم بیرون و میام. فقط حواست به خودت باشه و فکرای خطرناک نکن و دیوونه بازی در نیاری. الانم داداشت میاد خونه. و رفت.
گوشی بی سیم بالای تخت رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که بپرسم کجان و چکار میخوان بکنن.
جواب داد و گفت با بابات تو راه دماوند هستیم و میریم خونه ی پدر شوهر ابجیت.میریم تکلیفمونو با پسرش روشن کنیم و قال قضیه رو بکنیم. مواظب ابجیت باش.

به خواهرم قضیه رو گفتم و بهش فهموندم که ما همه جوره باهاتیم و حقتو از شوهر خیانتکارت میگیریم.
یه لبخند محو زد و بهم خیره شد…
فهمیدم چی میخواد.
معنی ایین نگاه و تو اون دو سال رابطه مون فهمیده بودم.
اروم رفتم رو تخت و کنارش دراز کشیدم و دستمو باز کردم و دعوتش کردم بیاد تو آغوشم… همینطوری بهم زل زده بود… دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم .
دو سال بود بغلش نکرده بودم وچقدر دلم براش تنگ شده بود.
یه نفس عمیق کشید و خودشو جا داد تو بغلم و بوسم کرد و گفت خیلی دوست دارم داداشی جونم.
منم جوابشو با یه بوس پر مهر از لبش دادم و گفتم ارام باش و بیا در اغوش اسلام…
خندید و سرشو یه تکون داد رو بازوم و اروم اروم با نوازش موهاش حس کردم داره خوابش میبره. و …خوابید…
چه حس خوبی داشتم که عشقم ،خواهرم ،عزیز دلم
اینقدر با من آرامش میگیره و با اینهمه ناراحتی و عذاب ؛ براحتی تو بغلم خوابش برده.
🤗🤗🤗🤗

ادامه...

نوشته: پارسا


👍 33
👎 3
71201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

882450
2022-07-01 02:42:00 +0430 +0430

بنظرم زودتر بنویس وبگوهرچی باقی مونده قال قضیه رو بکن.هنوز چیزی نگفتی داداش کجاش طولانیه.
میدونی چیه اگر فحش بخوری بخاطر اینه که داستان گفتی ویادت رفت سکسش رو بگی.واونایی هم که میان میخونن بکن بکن میخوان فرقی نداره کی باشه طرف فقط توضیحات سکس دقیق میچسبه بهشون نه رمان نویسی عاشقانه.
پس نگاه به طولانی شدن که البته نشده نکن سعی کن میان نوشتنات یه سکسی هم اضاف کنی اینجا شهوانیه

0 ❤️

882451
2022-07-01 02:50:52 +0430 +0430

دهنت سرویس پارسا 😂😂 داستانت قشنگ بود این قسمتش دوست داشتم خیلی عاشقانه بود

0 ❤️

882466
2022-07-01 04:13:04 +0430 +0430

یوقت فکر نکنی آجی جونت هم خیانتکار هستا اصلااااااااا

2 ❤️

882490
2022-07-01 08:35:05 +0430 +0430

آخه چاقال کونی، به فرض محال این مثلا داستانی که مینویسی پاقعیت داشته باشه، چطور اون زن حق داره زیر داداش خودش بخوابه، شوهره حق نداره با یه زن غریبه باشه؟؟؟

1 ❤️

882495
2022-07-01 09:18:15 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

882498
2022-07-01 09:51:55 +0430 +0430

دقیقا همون لحظه که رفت بالا سر شوهرش پیامدداده بود که دیدی متوجه نشد ما اومدبم اینجا و رفتیم
یعنی اینقد هماهنگ؟

به نظرتون این داستان واقعیت داشت یا ساخته ذهن یک جقی بود
بله درست حدس زدین نویسنده جقی تشرف دارن و از نزدیک کس ندیدن اصلا

1 ❤️

882509
2022-07-01 11:18:30 +0430 +0430

کسگش اینهمه کسشر نوشتی اخدش میگروی کسشو دیو۳

1 ❤️

882527
2022-07-01 15:28:34 +0430 +0430

Khob bud edame bede

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها