عاشقی با مهتاب

1398/01/09

چه حسی خوبی داشت بودن کنار مهتاب! توپ پلاستیکی توی دستم رو زمین میزاشتم و به خاطر بودن کنار مهتاب به عروسک بازی و بازیهای دخترانه مشغول میشدم. میخواستم به هر بهونه ای فقط کنارش باشم. ببینمش، بشنومش . عاشق جرزنی و تلاشش واسه برنده شدن تو بازیهای کودکانه بودم. اصلن دلم میخواست همیشه اون برنده باشه و خنده هاشو ببینم. تنها دلیل درس خوندنم گرفتن اجازه از مادرم واسه دیدن مهتاب بود. مادرم که میدونست چقدر به مهتاب وابسته شدم میگفت: هروقت درسهاتو خوندی و مشقاتو نوشتی میزارم بری خونه خاله پیش مهتاب!

اولین بار 10 سالم بود که محکم مهتاب رو بغل کردم و صورتشو یه ماچ آبدار کردم. خاله در حالی که مشغول پاک کردن سبزی بود، از شنیدن صدای بوسه من رو صورت دخترش خندش گرفت و گفت: خوبه دیگه توام! باهم درس بخونید و بازی کنید اما اینکارها عیبه خاله! دیگه ازین کارها نکنید!

دیگه همه فامیل از وابستگی من و مهتاب به هم خبر داشتن. وابستگی که روز به روز بیشتر میشد. خیلی زود تبدیل به دلیل بیدار شدن صبحهام شد و ترس از دست دادنش کابوس شبهام.

با بزرگتر شدن کم کم بازی های کودکانه جاشون رو به شیطنت میدادن. هرچند مادرم و خاله حواسشون بهمون بود ولی همیشه یه وقتی واسه شیطنت و کارهایی که فقط از روی کنجکاوی و به شکل غریزی انجام میدادیم پیدا میکردیم. اولین بار که لب های سرخ و کوچیکشو ناشیانه بوسیدم حس نامفهوم و گنگی داشتیم ولی کم کم بیشتر و بیشتر ادامه دادیم و بوسه هامون رنگ دوست داشتن گرفت.

تو دوران راهنمایی بیقراری و دلبستگی مهتاب بیشتر از من شده بود. گریه ها و هق هق زدنهاش واسه راضی کردن خالم به دیدن من. خونواده ها هم گوشه دلشون کمی نگران این رابطه بودند.

روزی که واسه اولین بار متوجه برآمدگی سینه های مهتاب شدم رو یادم نمیره. چقدر با تعجب و کنجکاوی از روی پیرهنش بهشون خیره شدم. با جوونه زدن نشونه های بلوغ تو هردومون شاید کمیت رابطه مون به خاطر فشار خونواده ها کمتر شده بود ولی کیفیت و علاقه و شور ما بیشتر و بیشتر میشد. جثه و اندام کوچیک مهتاب حالا به دختری با قد و اندام ایده ال و خواستنی تنبدیل شده بود. دیگه بی اختیار توجه آدم موقع راه رفتن و دیدنش به سینه های کوچیک و باسن گرد و خوش فرمش جلب میشد. لب های کوچیک و سرخش به لبهای شیرین و آبدار تبدیل شده بود. دیگه بوسه هامون لحظه ای و کودکانه نبود. بوسیدن کشدار و پ
راز احساس که واسمون اوج لذت بود و واسه دوباره دیدن هم بیقرارمون میکرد.

وقتی دوم دبیرستان واسه اولین بار مهتاب چادر سرش کرد، برعکس خیلیها بیشتر عاشقش شدم. اونموقع تعداد دخترهایی که با چادر مدرسه میرفتن مثل الان کم نبود! و من مهتاب رو تو هر لباسی دوست داشتم. وقتی همون سال شروع به خوندن نماز کرد، همه از ایمان و نجابتش میگفتن و اینکه خوش به حال من که قراره همچین زنی گیرم بیاد!

همون سال بود که دیگه با تصمیم خونواده ها اجازه تنها شدن و دیدن هم رو نداشتیم. تنها دیدارمون هفته ای یه بار بود اون هم با خونواده. دیگه صحبتهامون کمتر و فقط با تلفن خونه و دیدارهامون همون مهمونی هفتگی بود. بغض و گریه های مهتاب و دعواها و تهدیدهای من که فکر میکردم دیگه مردی شدم واسه خونواده هامون تاثیری نداشت و دیگه مهتاب حق جواب دادن به تلفن هم نداشت. تصمیمی که خونواده هامون واسمون گرفته بودنن. نسخه ای که به بدترین شکل پیچیدن و به شکل عجیبی هردومون رو داغون کرد.

مهتاب کم کم جذب بسیج مدرسه و مسجد شد. به شکل عجیبی رفتارهاش عوض شد. دیگه کمتر درس میخوند و به شکل افراطی خودش رو درگیر و سرگرم مسجد و دین کرده بود. هممه میدونستن که این کارهاش عکس العمل ناخواسته اون به قطع یکباره رابطمون توسط خونواده هامون بود. رابطه ای که کم عمیق نبود. دیگه هیچ جایی مهمونی نمیرفت و وقتی خونشون میرفتیم هم جز برای سلام و خوش آمد دیگه اونو نمیدیدیم. کم کم خونوادش هم نگران این رفتارها و زیاده رویهاش بودند و کارهاش خیلی وقتها سوژه خنده فامیل و اقوام شده بود. یکی میگفت تو تلویزیون مهتاب رو تو صف اول نماز جمعه دیدم. یکی دیگه میگفت دیشب تو ایست
و بازرسی خواهران با اسلحه دیدمش! و یکی دیگه فحش میداد و میگفت به حجاب خانمها فلان جا گیر میداد و یکی هم میگفت از دست احسان به انبیا پناه برده!

دو سال آخر دبیرستان رو مثل کابوس و تو بدترین شرایط روحی گذروندم. تواون سن و تو اوج احساس و علاقه از مهتاب دور شده بودم و هیچ کسی آرومم نمیکرد. کم کم از خونوادم هم بابت این کارشون بدم میومد و یه آدم گوشه گیر و بی اعتماد به نفس و منزوی شده بودم.

با ورود به دانشگاه بعد از 18 سال تازه شروع به پیدا کردن دوست و رفیق کردم و به هر زحمتی بود با درس و دانشگاه سعی میکردم مهتاب رو فراموش کنم. مهتاب حتی تو اون شرایط هم خواستگارهای زیادی داشت که هرکدوم رو به بهونه ای رد میکرد. تو ازدواج های اکثرن سنتی اون زمان خیلی از مادرها دختر زیبا و با ایمانی مثل مهتاب رو مناسب پسرشون میدونستند. هرچند مادرم که دیگه رابطه اش به خاطر من با خالم شکرآب شده بود میگفت "اینا هم زیاد شلوغش میکنن! و دوتا خواستگار داشته میگن ده تا " ولی چیزی که تا سال آخر دانشگاه مرتب میشنیدم همین رد کردن خواستگار توسط مهتاب به بهونه ضعف ایمان بود!

کم کم بهونه های مهتاب واسه رد کردن خواستگارهاش سوژه شده بود. هنوزم یادم نرفته یکی از ایده ال ترین خواستگارهاش رو به خاطر شنیدن آهنگ های غیرمجاز رد کرده بود! یادمه پسره واسه راضی کردن مهتاب گفته بود به خدا فقط داریوش گوش میدم نه خواننده زن!

31 ساله شدم. 4 سال از ازدواج من و رویا گذشته بود. با رویا وقتی واسه کار به شهرستان رفتم همونجا آشنا شدم و خیلی زود بهش علاقمند شدم. رویا یه زن بینهایت مهربون و باگذشت بود و همیشه و تو سخت ترین شرایط کنارم بود. هر چند هردو تو دلمون نگران بچه دار نشدنمون تو این مدت بودیم ولی هیچ چیز علاقه من به اون رو کم نمیکرد و اون هم بارها علاقه خودش رو بهم ثابت کرده بود.
دیگه سالها بود مهتاب رو ندیده بودم و بهش فکر نمیکردم. اخرین بار یک ماه بعد از ازدواجم بود که تماس گرفت و بهم تبریک گفت. میگفت تازه فهمیده و کسی بهش چیزی نگفته. مهتاب هنوز مجرد بود و از خانواده و فامیل میشنیدم که مدتیه افسرده شده و حالش بده. پیش مشاور و دکتر و… میره ولی خیلی پیگیرش نبودم. زندگی خوبی داشتم و رویا واسم همه چیز بود و سعی میکردم دور از هیاهوی فامیل و خونواده از بودن کنار رویا و زندگیم لذت ببرم.

طبق عادت تصمیم گرفتم یه هفته ای مرخصی بگیرم و واسه دیدن خانوادم به تهران بیام. اونروز رویا به خاطر مریضی مادرش باهام نیومد و کنار خونوادش موند و من تنها به تهران اومدم. موقع اومدن رویا به شوخی و کمی هم نگرانی با چشمهای مهربونش نگام کرد و گفت: یکی از همین مرخصی هات مادرت برات یه زن دیگه میگیره و میگه منو ول کنی چون بچه دار نمیشم! خندیدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: کی دلش میاد از تو دل بکنه آخه؟ این فکرای بیخودم نکن شوخیش هم زشته…

ساعت حدود 10 شب بود که به خونه پدر و مادرم رسیدم. در کمال تعجب خاله و مهتاب خونمون بودند. سالها بود که حتی عید به عید هم اونها رو ندیده بودم. مهتاب برعکس دفعات آخری که با چادر دیده بودمش اینبار با مانتو و روسری و ظاهری آراسته بود. سلام کردم و بعد از بردن وسایلم تو اتاق به اصرار مادرم کمی کنارشون نشستم. اونشب نه من و نه مهتاب هیچکدوم حرفی نزدیم و فقط چندباری نگاهمون بهم گره خورد. نمیدونم چرا تمام خاطرات من با دیدن دوباره مهتاب دوباره تو دلم زنده شد. وقتی خالم از همسرم و زندگیم میپرسید مهتاب با کنجکاوی و نگاه معنادار منتظر جواب من میشد و من هم با تعریف از هم�
�رم از زندگیم ابراز رضایت میکردم.

بعد از رفتن اونها، آخر شب بود که مهتاب پیام داد و فهمیدم این زنده شدن خاطرات دو طرفه بوده . از دلتنگیش واسم نوشت.
_احسان یادش بخیر اونروزا! خوشحالم که لااقل تو از زندگیت راضی هستی.
__ممنون. چرا ازدواج نکردی تا حالا تو دختر؟؟
_نمیدونم… نمیخوام درموردش حرف بزنم. از خودت برام بگو…

اونشب تا دیروقت به دادن پیام و حرفهای معمولی گذشت و فردا مهتاب زنگ زد و ازم خواست بیرون ببینمش. بهونه آوردم و گفتم نمیتونم امروز و گرفتارم ولی با اصرار و لحن معصومانه ای گفت: شاید دیگه ندیدمت هیچوقت… اگه هنوز ذره ای واست ارزش دارم بیا…

ساعت 5 عصر بود که بامهتاب تو بازار کنار هم قدم میزدیم. میخواست مانتو و لباس بخره شاید هم بهونه بود ولی شروع به چرخیدن تو لباس فروشی ها کردیم. نمیدونم چرا اصلن توان نه گفتن بهش رو نداشتم و دوباره مثل زمان کودکی منو دنبال خودش میکشوند. بعد از یکی دو ساعت تو مسیر اروم با انگشتای کشیده دستش دستمو گرفت. تمام وجودم با گرمی دستاش گرم شد ولی آروم دستمو ازش جدا کردم و اون هم چیزی نگفت. رویا یکی دوبار تماس گرفت و من که همیشه عاشق شنیدن صدای رویا بودم، این بار گوشی رو جواب نمیدادم و مثل یه جسم بی اراده فقط دنبال مهتاب راه میرفتم.

مهتاب با بغض ازانتخاب مسیر اشتباه تو زندگیش میگفت. از سرکوب احساساتش به خاطر عصبانیت از پدر و مادرش، از عضویت تو بسیج واسه فراراز تنهایی درونش و از ادامه دادن این راه واسه پر کردن چاله های عاطفی زندگیش. از خواستگارایی که به خاطر غرور و بی بهونه رد کرده بود. از تمام فرصت های از دست رفته زندگیش و از اینکه وقتی به خودش اومد فهمید دیر شده و دیگه خواستگاری هم نبود. از تنهایی که تبدیل به افسردگیش شده بود و از دوستهایی که تو سختیها کنارش نموندند. از پدرش میگفت که به خاطر تماس با من تو همون 17 سالگی واسه اولین بار دست روش بلند کرده و …

علاقه من به مهتاب انگار هیچوقت از بین نرفته بود و تمام این سالها فقط یه جایی تو دلم چال شده بود و الان با دیدن و شنیدن حرفهاش دوباره واسم زنده شده بود. دلم میخواست خودم دستهاشو بگیرم و محکم به خودم فشارش بدم. دوست داشتم منم از علاقه و احساسم واسش بگم… ولی بی اختیار یاد رویا میفتادم. چشمهای مظلوم و مهربون رویا جلوم قرار میگرفت و از خودم بیزار میشدم و فقط منتظر بودم این دیدار زودتر به پایان برسه و ازین حال دیوانه وار خارج بشم. تو همین فکرها بودم که با صدای مهتاب به خودم اومدم:

_احسان! بیا ببین به نظرت بهم میاد این؟؟
_به سمت اتاق پرو رفتم. تو اون مانتوی سبز و کمی تنگ اندام زیباش بیشتر خودنمایی میکرد. یه چرخ کامل زد و دوباره پرسید: با توام! چطوره؟؟؟
_خوبه به نظرم. اگه خودت دوست داری بردار!

مانتو رو دراورد و موقع گرفتن ازش دستمو سمت خودش کشید و آروم لبهامو بوسید. چند ثانیه ای کامل خشکم زد. طعم آشنای لبهاش هم اشتیاق و هم عذاب درونم رو بیشتر کرد.خودم رو ازش جدا کردم و مانتو رو به فروشنده دادم. با دیدن پیام رویا روی گوشیم بیشتر نگران شدم.
_سلام احسان. معلومه کجایی؟ جوب ندادی. من حالم خوب نیست با پدرم میرم دکتر. برگشتم بهت خبر میدم. دوستت دارم…
اومدم بیرون مغازه و به رویا زنگ زدم ولی جواب نداد. برگشتم و بعد از خرید مانتو از مغازه بیرون اومدیم. مهتاب حالش از من بدتر بود و مدام سعی میکرد خودش رو بهم نزدیک کنه. نزدیکی که نه از هوس بلکه از دلتنگی و علاقه بود. اما ته این علاقه وصالی در کار نبود و فقط عذاب بود و عذاب و عذاب…
حدود ساعت 9 بود که از مهتاب جدا شدم و به خونه برگشتم. به رویا زنگ زدم و گفت حالش بهتره و رفته فقط فشار گرفته و مشکلی نداشته. اما دکتر براش آزمایش نوشته و صبح با پدرش میره واسه خاطرجمع شدن آزمایش میده. خیلی طول نکشید که دوباره مهتاب این بار بی پرده تر و صریح تر از قبل شروع به پیام دادن کرد.

_فردا صبح خونه تنهام و میخوام بیای و پیشم باشی.
_مهتاب اینو ازم نخواه لطفن. خودت میدونی که نمیتونم بیام.
_به خدا میدونم و حال تو رو میفهمم ولی تو هم منو درک کن. سهم من از تو، توی این زندگی چند ساعت تنهایی و باهم بودن نیست؟
_تمام سهم زندگیم الان مال رویاست. من بابت امروز هم هنوزم خودمو نبخشیدم.
_قول میدم بعد از فردا هیچوقت مزاحم تو و زندگیت نشم حتی با یک پیام. منو بیشتر ازین داغون و افسرده نکن. خواهش میکنم.

جوابش رو ندادم و بعد از چند تا پیام دیگه بهم گفت صبح ساعت 9 منتظرتم. اونشب یکی از عجیب ترین شبهای زندگیم بود. احساس دلسوزی واسه جوونی تباه شده مهتاب، فکر به تمام سالهای خوب اخیر کنار رویا و هوسی که ول کن نبود و مدام به رفتن و تنها شدن با مهتاب تشویقم میکرد.

صبح بعد از بیدار شدن مادرم برای صبحانه صدام زد. ذهنم درگیر بود و کنارش نشستم. متوجه حال عجیب و بیقراری من شده بود. صبحانه را خوردم و آماده شدم. نمیدونم چه نیرویی منو به رفتن تشویق میکرد ولی نمیتونستم این فکرو وسوسه رو از سرم بیرون کنم. ساعت 8 و 40 دقیقه بود. مهتاب پیام داد: میای احسان؟ جواب دادم: آره.

هرچقدر به خونه خالم نزدیکتر میشدم قلبم تندتر میزد و نفسهام سنگین تر میشدن. مدام صورت رویا جلوم ظاهر میشد. احساس میکردم داره تمام کارهامو از نزدیک تماشا میکنه.

تو ذهنم دنبال یه بهونه واسه توجیه کارم میگشتم. دنبال یه ایراد از رویا. ولی رویا نه سرد بود، نه تلخ بود، نه عاشقم نبود، نه… تمام ذهنم فقط از خوبیهاش پر شده بود.

گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و راهم رو کج کردم. تا ظهر مثل دیوونه ها تو خیابونها راه میرفتم. میدونستم دیدن گوشیم و نمایش اسم و پیام مهتاب رو صفحه اون دوباره دلمو بیقرار و عقل از سرم میپرونه. نزدیک ظهر به خونه برگشتم. مادرم با عجله به سمتم اومد:
_مادر پس تو کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ یه ریز دارم شمارتو میگیرم.
_چی شده مگه مادر؟
_هیچی بیا ببین رویا ده بار زنگ زده خونه و کار واجب باهات داره.
تازه یادم افتاد رویا قراربود امروز بره ازمایش. با استرس و نگرانی زیاد از تلفن خونه بهش زنگ زدم:
_سلام. چی شده رویا؟
_احسااان تو کجایی پس؟
_ببخشید خانمی! جایی گیر افتادم… نزاشت حرفم تموم بشه…
_با بغض و گریه همراه با هیجان بلند گفت: احسان عزیزم قراره بابا بشی…

نوشته: ehsan.t


👍 102
👎 6
57645 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

757185
2019-03-29 22:06:26 +0430 +0430

داستانت جالب بود خوشم اومد

1 ❤️

757186
2019-03-29 22:06:52 +0430 +0430
NA

چرا نیمه ول کردی لامصب بابا جون مادراتون داستانو کامل بنویسید

1 ❤️

757188
2019-03-29 22:09:03 +0430 +0430

قشنگ بووووود مرسی

1 ❤️

757196
2019-03-29 22:23:40 +0430 +0430

کارکردان اصغر فرهادی

1 ❤️

757221
2019-03-29 23:05:09 +0430 +0430

داش مبارکه!
شیرینی یادت نره♥️

1 ❤️

757226
2019-03-29 23:11:06 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود لامصب.
به آخرش که رسیدم گریم گرفت.

3 ❤️

757231
2019-03-29 23:27:21 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود واقعا دس خوش

1 ❤️

757234
2019-03-29 23:32:36 +0430 +0430

چه قشنگ و دلنشین

1 ❤️

757248
2019-03-30 01:38:07 +0430 +0430
NA

خوب بود گل پسر

1 ❤️

757249
2019-03-30 01:47:14 +0430 +0430

کلید اسرار:این قسمت نه گفتن به خیانت

2 ❤️

757271
2019-03-30 05:14:55 +0430 +0430

عالی بود خدادوست (clap)

1 ❤️

757273
2019-03-30 05:18:57 +0430 +0430

جیمز کامرون حتما یه شاهکار مثل تایتانیک از توش در میاورد دوست عزیز.پند اخلاقی خوبی بود اما متاسفانه اینجا جای تعریف از داستان یا خاطره سکسیه.خوب مینویسی⚘

0 ❤️

757277
2019-03-30 05:54:50 +0430 +0430

داستان زيبايي بود…

تشکر از نويسنده

آقاي مهتي پاشنه طلا:

لزومي نداره زير هر داستاني چرند و پرند بنويسي، گاهي بايد به عمق داستان نگاه کرد، گاهي بايد ياد گرفت…

متأسفم واس ديدگاهت

4 ❤️

757282
2019-03-30 07:25:43 +0430 +0430

چشم آبی تگ عاشقانه را ببین و نخون. برو فیلم هندی خودتو بنویس. اینقدر هم ادعات نشه.

1 ❤️

757284
2019-03-30 07:57:31 +0430 +0430

منو بردی با خودت به دور دورا…

1 ❤️

757287
2019-03-30 08:12:29 +0430 +0430

آفرین خواندنی بود .
ممنون دوست عزیز.بازم بنویس که خوب مینویسی بعضیا خودشون دست بقلم بشن ببینیم خودشون چجوری مینویسن .؟؟؟
لایک 24

2 ❤️

757296
2019-03-30 09:26:35 +0430 +0430
NA

عاشقانه نمیخونم ولی این خاص بود.

1 ❤️

757301
2019-03-30 09:48:01 +0430 +0430

من تو این سالها هیچوقت زیر داستانی کامنت نذاشتم.اما واقعا قشنگ بود. حتما ادامه اش رو بنویس منتظر هستم

1 ❤️

757307
2019-03-30 10:47:31 +0430 +0430
NA

واقعااااااا عالی بود حال کردم

3 ❤️

757313
2019-03-30 12:27:42 +0430 +0430
NA

دمت گرم واقعا،میفهم چی میکشی،از یه طرف تباه شدن عشق اولتو میبینی از طرفی همسرت که برات سنگ تموم گذاشته رو داری،،کار خوبی کردی

2 ❤️

757321
2019-03-30 13:44:40 +0430 +0430

باور کن با جمله آخر رؤیا قطرات اشک امونم نداد،
ولی بد جایی تموم کردی جان هر کسی که دوسش داری قشنگ تمامش کن داستانتو.

2 ❤️

757329
2019-03-30 14:22:01 +0430 +0430

ممنون احسان خان خوب بود امیدوارم روزی بابا بزرگ بشی…ولی کامنت هارو میخوندم عزیزان یه دلهره داشتن که خیلنت میکنی…واقعا چه بلایی سرمون میاد که تا در چنین موقعیت هایی قرار میکنیم میلرزیم… ?

1 ❤️

757360
2019-03-30 17:59:03 +0430 +0430

الهی …
چقدر خوب بود !
دوسش داشتم …روون…خوشایند و گاهی پر استرس …از اینکه شاید خطا کنه شاید رویای مهربون رو قال بذاره …رویا بودم توی داستان اما نتونستم مهتاب باشم و کار احسان عالی بود
لایک 38 با یه عالم رز

3 ❤️

757432
2019-03-30 21:16:39 +0430 +0430

حرف‌نداشت

1 ❤️

757439
2019-03-30 21:35:34 +0430 +0430

بقیش ¿¿

1 ❤️

757481
2019-03-30 23:59:33 +0430 +0430

عشق دوس دختر یه چیز دیگس

1 ❤️

757511
2019-03-31 02:58:09 +0430 +0430

عالی عالی

1 ❤️

757579
2019-03-31 12:42:22 +0430 +0430

افرین

1 ❤️

757716
2019-03-31 22:46:08 +0430 +0430

دمت گرم ک نرفتی

1 ❤️

757785
2019-04-01 07:22:41 +0430 +0430

بالاخره یه داستان خوب خوندم اینجا
آفرین هم خوب نوشتی هم داستانت قشنگ بود

1 ❤️

758012
2019-04-02 13:10:43 +0430 +0430

کیر بابام و داداشم و تمام پسرای فامیلم تو کون خودت و رویا و مهتاب و مادر و خالت . این داستان سکسیه کسخل

2 ❤️

758020
2019-04-02 15:45:54 +0430 +0430

قشنگ بود داستانت

1 ❤️

758257
2019-04-03 13:58:37 +0430 +0430

دمت گرم

من واقعاً خوشم اومد

قشنگ موهاي تنم سيخ شد

لااااااااايك

1 ❤️

758359
2019-04-03 22:20:34 +0430 +0430

من شخصا داستانای جذاب رو به دسته تقسیم میکنم . اولیش داستانیه که خواننده ی داستان دوس داره تند تند بخونه هرچه سریع تر به اخرش برسه ببینه پایان داستان چه جوری رقم میخوره. دومیش اینه که خواننده ی داستان آروم آروم میخونه تا از هر جمله ی داستان لذت ببره و خوب درکش کنه . بنظرم داستانت هم جز اولی بود هم دومی . تبریک میگم بهت . قلمت خوبه همینجوری ادامه بده . قلب عابی

1 ❤️

758493
2019-04-04 13:14:12 +0430 +0430

خیلی عالی بود

1 ❤️

758666
2019-04-05 00:41:27 +0430 +0430
NA

دمت گرمه ب مولا

1 ❤️

758782
2019-04-05 13:04:57 +0430 +0430

محشر بود

1 ❤️

758804
2019-04-05 16:57:44 +0430 +0430

بعد از یه دو هفته ای برگشتم سایت و این داستان خوب رو خوندم واقعا مرسی

1 ❤️

758920
2019-04-06 00:26:50 +0430 +0430

نخونده لایک کردم که بری بالای داستان خواهر زن مستقل ?خخخخخخخ

1 ❤️

758948
2019-04-06 06:21:06 +0430 +0430

جز بیست داستان برتر سایت بود که خوندم و کیف کردم . بعد از شیوا مسیحا سامی عقاب ایول مهندس و چندنفر دیگه که اسمشون یادم نیست تو قلمت فراتر از یه سایته تواناییشو داری اکثر ماها بخودمون میگیم بیایم سایت شهوانی داستانای حشری کننده بخونیم فقط لذت ببریم ولی مطمعنم همه مثل من بیشتر مجذوب ادبیات قوی میشن تا جنبه سکسی داستان. cowboys74 هفتمین سال حضورم تو شهوانی مثل هرسال دیگه با یه داستان پرفکت شروع کردم

1 ❤️

759249
2019-04-07 11:56:38 +0430 +0430
NA

عالی بود (clap)

1 ❤️

759883
2019-04-09 19:57:41 +0430 +0430

قشنگ بود خوشم اومد از داستانت کاش واقعی بود…

1 ❤️

760579
2019-04-12 06:26:19 +0430 +0430

دروغ و راستشو نمیدونم ولی واقعا داستانت قشنگ بود

1 ❤️

760861
2019-04-13 06:29:03 +0430 +0430

هیچی بهترو لذت بخش تر از سکس با عشق آدم نیست

1 ❤️