عبور از آستانه‌‌ی شرم

1400/09/01

دو سه نکته :
هر چند کمی نامعمول است اما می‌خواهم این نوشته را به دو نفر تقدیم کنم. اول به آریامن، نویسنده‌ی داستان «روانشناس دیوانه»، که تخیل داستانی‌اش مرا به وجد آورد. او وعده داده بود که فصل دوم را هم می‌نویسد اما تا به حال این اتفاق رخ نداده است. امیدوارم هر کجا که هست سلامت باشد. و شیوا. چه بگویم از شیوا و نوشته‌هایش که دیگران نگفته باشند؟ بعد از مجموعه‌ی «بدون مرز» او شهوانی دیگر مثل قبل نخواهد بود. این داستان دنباله‌دار متر و معیاری خواهد شد برای سنجیدن داستان‌هایی که بعدها نوشته می‌شوند. شیوا با تسلطی مثال زدنی بر گفت‌وگونویسی و آشنا با قدرت تعلیق و پیچ و خم‌های داستانی، از من و شمای خواننده می‌نویسد و هراس‌ها و تشویش‌ها و رویاهایمان را تصویر می‌کند. از گوشه‌های اضلاع وجود می‌نویسد و قادر است همواره از خواننده‌ی خود چند قدم جلوتر باشد. دایره‌ی روابط آدم‌هایش…تحلیل داستان او بماند برای فرصتی دیگر. شیوا مرا واداشت هر شب به شهوانی سر بزنم و در جست‌و‌جوی قسمت تازه‌ی داستان مثال‌زدنی‌اش باشم. اشتیاق خواندن کار او باعث شد مجموعه‌ی دیگرش، «زندگی شیوا»، را نیز بخوانم و به دنبال کارهای دیگرش باشم. نوشته شدن داستان «عبور از آستانه‌ی شرم» بیش از هر چیز ادای احترامی به اوست. امیدوارم همچنان بنویسد. از تعاریف انرژی بگیرد و فراموش‌شان کند. به توهین‌ها بی توجه باشد و ادامه بدهد و بداند که با غیبت طولانی‌اش موجب نگرانی خواننده‌هایش می‌شود. شاید به همین دلیل است که برخی غرغر می‌کنند. نکته‌ی دوم : گاهی اوقات با خود فکر می‌کنم واقعی یا خیالی بودن داستانی چندان مهم نیست. اصرار نویسندگان بر وقوع داستان را درک نمی‌کنم و کامنت‌هایی را که بر دروغین بودن داستان انگشت می‌گذارند … هر داستانی همواره از واقعیت مایه می‌گیرد و با خیال ترکیب می‌شود تا هویت منحصر به فرد خود را به دست آورد. خیالی‌ترین داستان‌های اینجا دستکم در رویای شخصی که آن‌ها را نوشته واقعی‌اند. یا می‌خواهد که واقعی باشند. شهوانی صریح‌ترین تصویر اجتماع ما و آدم‌هایش را ارائه می‌دهد و این واقعی‌ترین چیزی است که با آن مواجهیم.
لطفاً و پس از اتمام داستان این موسیقی را گوش کنید. نشد که آن را آپلود کنم.
The Day I Lost Her by Sergio Díaz De Rojas

این هم از داستان «عبور از آستانه‌ی شرم» برای شما :
باز هم دارم برای تو می‌نویسم. دیگر شمارش این لحظات از دستم خارج شده است. بارها و بارها برایت نوشته‌ام تا خاطره را دوباره زندگی کنم. هر بار که سعی می‌کنم خاطره را به یاد آورم، ترتیب وقایع پس و پیش می‌شوند و تصاویر و صداها در هم می‌آمیزند. مه گون و زمزمه‌وار می‌شوند. مثل رویا. مثل واقعیت.
از مدتی پیش نگاهم به تو تغییر کرد. در تمام این سال‌ها که گذشت، با هم شوخی می‌کردیم و سر به سر هم می‌گذاشتیم و گاهی دستان‌مان تن دیگری را لمس می‌کرد اما هیچ حسی برانگیخته نمی‌شد. هیچ جریانی وارد رگ نمی‌شد. زمان متوقف نمی‌شد. اما نگاه و افکار دیگران، که گاهی اوقات در رفتارهای ناخواسته‌شان جلوه‌گر می‌شد و گاهی اوقات آشکارا بر زبان می‌آمد، رفته‌ رفته جنس نگاه مرا تغییر داد. آرام آرام نگاهم خواهنده شد و صدایم اغواگر. در رفتارم تمنا پیدا می‌شد و در هر بار لمس کردنت اشتیاق کشف تن تو پدیدار می‌شد. گاهی اوقات می‌خواستم پیش روی کنم و لبانت را ببوسم. توی آشپزخانه که کنارت می‌ایستادم، قصد می‌کردم بیایم و از پشت به تو بچسبم و دستانم پهلوهایت را لمس کند و نفس گرمم را پشت گردن خود احساس کنی. در این جور مواقع که خیال آن لحظه لبخند بر لبم می‌آورد، متوجه سکوت طولانی‌ام می‌شدی و برمی‌گشتی و با لبخند می‌پرسیدی : «داری به چی فکر می‌کنی؟». من هم ناتوان از جواب سری تکان می‌دادم و می‌گفتم هیچی.
تغییر نگاهم تغییر رفتارم را به دنبال داشت. با بهانه و بی بهانه گونه‌هایت را می‌بوسیدم. وقتی در آغوش می‌گرفتمت، گردنت را می‌بوییدم و از بوی عطرت تعریف می‌کردم. در صحبت‌های تلفنی هر بار بی‌پرواتر از سکس حرف می‌زدم و لابه‌لای این صحبت‌ها از آداب همآغوشی می‌گفتم و ذره ذره تو را وامی‌داشتم تا قفل را بشکنی و تو نیز چیزی بگویی. وقتی سرانجام و به دنبال یک شرط لبانت را بوسیدم، زیر لب و شاید هم بی‌اختیار گفتی : «اولین بوسه‌مون».
در خلوت خودم و در تماشای فیلم برخی لحظات از فیلم جدا می‌شدند و مستقل می‌ایستادند. لحظاتی که هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید و تمام پرده‌ها کنار می‌رفت و دو تن با هم یکی می‌شدند. با خود گفتم میان بازیگران فیلم پورن به دنبال تو بگردم و عاقبت تو را در تیفانی بروکس بازیافتم. نگاهش، لبان و چشم‌ها و بدن او برایم یادآور حضور تو بود. وقتی صورتش از لذت در هم می‌رفت، چهره‌ی تو را با این چهره جایگزین می‌کردم و سرشار می‌شدم. هر بار تماشا آتش اشتیاق را مشتعل‌تر می‌کرد. وقتی می‌نشستیم تا به اتفاق یک فیلم ببینیم، از تو می‌خواستم که بیایی و روی مبل کنار من بنشینی. بعد به تو نزدیک می‌شدم. گونه‌هایت را با مکثی آشکار می‌بوسیدم و کیر برآمده‌ام را لمس می‌کردم و تو، متوجه آن، زیر چشمی نگاهش می‌کردی. وقتی باید از جا برمی‌خاستی مثل یک مست تلوتلوخوران راه می‌رفتی و با اشتیاقی ناگفته و ناپیدا برمی‌گشتی تا سر جای قبل بنشینی.
چند بار آخر که به خانه‌ات می‌آمدم با خود می‌گفتم این بار اتفاق خواهد افتاد. اما در دیدار مانع خود می‌شدم. آخرین بار اما تصمیمم از تمام دفعات قبلی مصمم‌تر بود. پله‌ها را یکی یکی بالا می‌آمدم تا به در نیمه‌باز آپارتمان، که از آن صدای موسیقی بیرون می‌آمد، برسم و تو را ببینم که آراسته و تازه حمام کرده به انتظار من ایستاده‌ای. با آرایشی ملایم و موهای عطرافشان فرفری قهوه‌ای.
هر بار بعد از سلام و احوال پرسی، من می‌رفتم تا دستانم را بشویم و تو به آشپزخانه تا قهوه درست کنی. این بار وقتی از دستشویی بیرون آمدم تو را دیدم که ایستاده بودی پشت اجاق. شلوار جین بر تن و غرق کار خود. حالا با خود فکر می‌کنم وقتی کسی انجام کاری را عاشقانه دوست دارد با دقت تام و تمام آن را انجام می‌دهد. غرقه در عمق خویش و بی‌توجه به اطراف. نگاهم سرتاسر بدنت را درمی‌نوردید. از شانه‌های برهنه‌ات آغاز می‌شد و بعد می‌رسید به کون تو و آنجا متوقف می‌شد. به صدایت گوش می‌دادم که داری آهنگی را با خود زمزمه می‌کنی.
رفتم و نشستم روی مبل. سیگاری روشن کردم و به موسیقی گوش سپردم تا تو را هنگام خروج از آشپزخانه ببینم. فکر می‌کنم این چند بار آخر سنگینی نگاهم را روی تکان لمبرهایت احساس می‌کردی. می‌دیدی که کیرم راست شده است و برای پنهان کردن آن تلاش نمی‌کنم. مثل همیشه از این در و آن در گفتیم و به موسیقی گوش سپردیم. چند تایی همان‌هایی بود که پیش از این برایت فرستاده بودم.
وقتی نوبت به قهوه‌ی دوم رسید، بلند شدی و به آشپزخانه رفتی. صدای فندک اجاق را که شنیدم، بلند شدم و آمدم. قدم به قدم به تو نزدیک شدم. می‌خواستم از آستانه‌ی شرم عبور کنم. از پشت چسبیدم به تو و گردنت را ‌بوسیدم. اول خود را به برآمدگی جلوی من فشردی و بعد رفتی آن طرف تا دو فنجان تازه بیاوری. تو را نگاه می‌کردم که قهوه را درون فنجان‌ها می‌ریزی و سینی به دست پیشاپیش من از آشپزخانه خارج می‌شوی تا برویم و بنشینیم روی مبل. حین نوشیدن قهوه و شکلات به چشمان هم خیره شدیم.
به اینجا که می‌رسم گذشته تبدیل به زمان حال می‌شود. هر بار که به آن فکر می‌کنم زنده است. نفس می‌کشد. از جای خود برمی‌خیزم و می‌پرسم : «برقصیم؟». موافق دست دراز شده‌ام را می‌گیری و می‌آیی در آغوش من. به هم نزدیک می‌شویم. دستانم از پشت تو را نوازش می‌کنند و می‌روند پایین تا به کونت چنگ بزنم. زمزمه وار در گوشت می‌گویم : «منو ببوس». چشمانت را می‌بندی و لب بر لبم می‌گذاری و حریصانه مرا می‌بوسی. لمبرهایت را می‌فشارم و خود را به تو می‌چسابم و حریص‌تر از تو می‌بوسمت. بوی عطرت را استشمام می‌کنم و برت می‌گردانم و از پشت به تو می‌چسبم و به طرف اتاق خواب هدایتت می‌کنم. پا سست می‌کنی. نیمی شرمگین نیمی خواهنده می‌پرسی : «داریم چی کار می‌کنیم؟».
با لرزش صدایم می‌گویم : بیا.
در راه که می‌رویم، سینه‌هایت را می‌مالم و پشت گردنت را می‌بوسم و کیر خود را روی کونت می‌فشارم. وارد اتاق خواب می‌شویم که آباژوی در آن روشن است. برمی‌گردانمت. بی‌آنکه لب از لبت بردارم، آرام هلت می‌دهم تا دراز بکشی. بی‌وقفه می‌بوسمت. دستانت به آرامی پشت مرا نوازش می‌کنند. گردنت را می‌بوسم و می‌لیسم و می‌روم پایین. زبانم را می‌کشم روی خط سینه‌ات و سینه‌هایت را می‌مالم. حالا باید تاپ را درآورم. دستانت را بالا می‌گیری تا راحت‌تر دربیاورمش. بعد هم بلافاصله سوتینت را باز می‌کنم و برای اولین بار سینه‌هایت را برهنه در برابر چشمان خود می‌یابم. با یک دستم یکی را به دهان می‌گیرم و با دست دیگرم آن دیگری را می‌مالم. سینه‌ات را می‌مکم و گاز می‌گیرم. دستانت را می‌لغزانی لای موهای من و صدای آه‌های ریز تو شنیده می‌شود. یکی از انگشتانم را می‌کنم داخل دهانت تا آن را بمکی. سینه‌هایت را که با طمانینه بوسیدم و نوک‌شان که سیخ شد، بوسه‌زنان می‌روم پایین تا دکمه‌های شلوارت را باز کنم. کمی آن را پایین می‌کشم و چشمم می‌افتد به شورت فیرزوه‌ای رنگ تو. تعلل نمی‌کنم. می‌کشمش پایین و با شلوار از تنت درمی‌آورمش.
این بار و در واقعیت مقابل چشمان من برهنه‌ای. سرم را می‌برم لای پاهایت و کست را به دهان می‌گیرم. زبانم را حریصانه و وحشیانه می‌کنم تو. می‌چرخانمش و کس تو را به دندان می‌گیرم و می‌کشم. صدای آه تو بلندتر و کشیده‌تر می‌شود و حرکت دستانت روی سرم از سر گرفته می‌شوند. سرم را بیشتر به طرف کست می‌فشاری. کمی که گذشت، کست که خوب آب انداخت، از جای خود بلند می‌شوم و تی‌شرتم را درمی‌آورم و کیرم را از روی شلوار می‌مالم. می‌نشینی. روی آن دست می‌کشی و دکمه‌های شلوارم را یکی یکی باز می‌کنی. داری لبت را گاز می‌گیری. با پایین کشیدن شلوار و شورت و ظاهر شدن کیر شق شده‌ام، آن را به دهان می‌گذاری، چشمانت را می‌بندی و ملچ مولوچ کنان شروع می‌کنی به خوردن و لیسیدن. می‌گویم «وقتی داری کیرمو می‌خوری توی چشمام نگاه کن. می‌خوام به چشمان درشتت نگاه کنم و روحت رو ببینم». به بالا نگاه می‌کنی و در نگاهت خود را از یاد می‌برم. خم می‌شوم و لبانت را می‌بوسم و درازت می‌کنم روی تخت. انگشتم را می‌کنم توی کست تا خیسی‌اش را حس کنم. پاهایت را می‌برم بالا، کیرم را به دست می‌گیرم و در حالی که به نگاهت چشم دوخته‌ام آن را فرو می‌کنم توی کس تو.
آخخخخ…
چشمانت را می‌بندی و خود را به لذت می‌سپاری. هر بار که کیرم را جلو و عقب می‌کنم، به تکان سینه‌هایت نگاه می‌کنم که چه بی‌تابانه می‌لرزند. یکی را به دست می‌گیرم و می‌فشارم.
ـ جان…جانم عزیزم.
حالا زمان را گم می‌کنم. درست یادم نیست چند دقیقه به این منوال ادامه یافت اما خوب یادم هست که خیمه می‌زنم روی تو و لاله‌ی گوشت را می‌بوسم و بیخ گوشت می‌پرسم :
ـ داری چی کار می‌کنی؟ دوست داری؟
ـ آره … آره…ادامه بده.
ـ داری چی کار می‌کنی؟

ـ بگو.
ـ دارم بهت می‌دم. بکن. منو بکن.
ـ چی می‌دی؟ بگو تا بکنمت.
ـ دارم بهت کس می‌دم. بکن. بکن منو…آخ… محکم‌تر…وای…آره…آره.
می‌چرخامت به پهلو. سریع می‌آیم پشتت و کیرم را فرو می‌کنم. با دستانم سینه‌هایت را می‌مالم و بعد سرت را برمی‌گردانم طرف خودم تا لب بگیریم. تند تند کیرم را جلو و عقب می‌کنم. صدای نیست جز صدای ناله‌های تو و جان جان گفتن من و ناگهان تو می‌لرزی. رعشه‌ای ظریف به تنت می‌‌افتد و می‌آیی. داری نفس نفس می‌زنی. سرت را می‌گذارم روی سینه‌ام و پیشانی‌ات را می‌بوسم و موهایت تو را نوازش می‌کنم تا آرام بگیری.

×××

آن روز در تمام گوشه‌های خانه تو را سیر گاییدم. آب کیرم را روی سینه‌هایت پاشیدم و وقتی رفتیم حمام و یکدیگر را شستیم باز هم زیر قطرات آب کردمت. وقتی شیره‌ی تن‌مان کشیده شد و حین کشیدن آخرین سیگار به تو گفتم :
ـ دوستی مون به گا رفت.
چیزی نگفتی. پیش از خروج در آغوش گرفتمت و دوباره بوسیدمت و گفتم : «مراقب خودت باش» و آمدم بیرون.
چند وقت قبل تعریف دوستی از عشق برایم عجیب و غیرمترقبه بود. می‌گفت اگر یک نفر رو کردی و خواستی دوباره بکنیش یعنی عاشق شدی. وقتی در خیابان راه می‌رفتم به جمله‌ی او فکر می‌کردم و سرخوش و سرمست قدم برمی‌داشتم و در فکر دیدار دوباره بودم که هرگز به وقوع نپیوست.

نوشته: نیما اشراقی


👍 1
👎 9
17501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843869
2021-11-22 00:45:49 +0330 +0330

خیلی چرت و مزخرف

1 ❤️

843962
2021-11-22 09:55:17 +0330 +0330

داستانت بسی طولانی و کیری مقام مینمود پس انرا نخواندم و کیرم را در سوراخ چپ بینی ات فرو کردم ای پلشت تا خایه هایم در دهانت ارام بگیرد و راه تنفست را ببندد

3 ❤️

843975
2021-11-22 12:02:03 +0330 +0330

شیوا هم اندازه تو کاراش بده

0 ❤️

843977
2021-11-22 12:11:52 +0330 +0330

ربط مقدمه‌ی اول داستانت با خودِ داستانت نفهمیدم🙄
آگهی تبلیغاتی قبول میکنی ؟😂😂😂😂

2 ❤️

843989
2021-11-22 12:55:11 +0330 +0330

تو که فرق آپلود و دانلود رو نمیدونی ، واسه چی الکی کلاس میزاری؟
طفلکی شیوا چه گناهی کرده که باید غصه شماها رو هم بخوره؟

0 ❤️

844021
2021-11-22 16:02:09 +0330 +0330

.
.
شما با این ظرفیت بی نظیری که در پاچه خواری داری، باید مداح حکومتی میشدی

واقعا شرم آوره

4 ❤️

844184
2021-11-23 11:50:28 +0330 +0330

من که لایکیدم
ولی خدایی اینجا جای تشکر و تملق (تملغ)(طملق)(طملغ)(…)و … نیست.
داستانو بزار و برو
واسه تشکر و عرض ادب و ارادتم خصوصی

0 ❤️