عجله داشتیم

1400/10/22

_صبا صبا صبااااا
+بله، بله مامان
_بیا داوود اومده بیا کمکمون
داوود پسر عمم بود و 24 سالش بود و از من سه سال کوچیک تر بود
رفتم بیرون داوود رو دیدم که مشغول کمک کردن به بابام بود تا خونه تکونی کنیم
سلام کردم چون دستش گیر بود شفائی جواب داد و دست ندادیم
دیگه تقریبا جزئی از خانواده ما بود از بس میومد خونمون
این صمیمیت داوود بابا و مامان رو خوشحال میکرد ولی منو نه چون میدونستم برای دیدن من میاد و دلش پیش منه ولی هرگز نمیتونستم قبول کنم با داوود که عین داداش کوچیکه بهش نگاه میکردم رابطه داشته باشم

بیست هشتم اسفند بود که کارای خونه تموم شد و فرداش عید بود
فردای اون روز وقتی میخواستم آماده شم برای لحظه سال تحویل هر چقدر گشتم توی جعبه گوشوارم و اطرافش یکی از گوشوارهام نبود
سریع اطراف دراور رو گشتم ولی هرچی میگشتم بیشتر ناامید میشدم

اعصابم خراب شده بود مامان رو صدا زدم گفتم گوشوارهام یکیش نیست شما ندیدیش که گفت نه
بعدش هم هرچقدر گشتیم ندیدیم
تحویل سال زهر مارم شده بود
میدونستم بلافاصله بعد تحویل سال داوود میاد (چون تنها روزی بود که میتونست باهام روبوسی کنه)
حدسم درست بود خیلی زود رسید و با همه روبوسی و تبریک گفت با منم همین طور
هنوز ننشسته بود که پرسیدم داوود احیاناً گوشوارم رو ندیدی که جا خورد و فک کرد تهمت دارم بهش میزنم ولی وقتی متوجه شد گوشواره ای که دوسش دارم ی دونش گم شده حالمو فهمید و ابراز ناراحتی کرد
یک ماهی گذشته بود که مامانم دستش شکست و چند هفته بعدش جلسات فیزیوتراپی که دکتر براش نوشته بود شروع شد
ی روز که بابا و مامان آماده بیرون رفتن شدن، داوود اومد خونمون، بابام ازش خواست پیش من بمونه تا برگردن

نیم ساعت نگذشته بود که داوود احوال گوشوارمو پرسید که داغ دلمو تازه کرد
_مطمئنم ی جای خونه افتاده
+چی میگی داوود، همه خونه رو گشتم
_اگه من پیداش کردم چی؟
+امکان نداره
_اگه پیدا کردم؟
+هرچی بخوای بهت میدم
همراه با ی چشمک گفت هرچی
+آره هرچی
میدونستم دوسم داره ولی نمیدونستم منظورش از حرفش چیه
پا شد گفت بیا تو اتاقت
رفتیم و شروع کرد به جابجایی وسایل و جاهایی که عقل جن بهش نمیرسید رو می‌گشت، منم کمکش میدادم، توی کشوها رو نمی‌گشت میدونست هزار بار گشتم
یک ساعتی گشت مامان بابام هم اومده بودن که دراور رو جابجا کرد و دیدش
وقتی توی دستش دیدمش با جیغ همراه با شادی پریدم بغلش و بوسش کردم
اینقدری خوشحال شدم که واقعاً بهترین کسم بود اون لحظه
شام رو به تعارف من موند و رفت خونشون
دو روز بعد بابا و مامان منو گذاشتن خونه و رفتن فیزیوتراپی که دو دقیقه بعدش داوود اومد خونمون، نشست روی کاناپه و منم براش میوه بردم که دیدم نیشش بازه
+خیر باشه؟
_جایزه ما رو یادت رفته!!
+نه یادمه بگو چی میخوای؟
_توکه میدونی من جز تو چیزی نمیخوام
+قبلا هم بهت گفتم جوابم منفیه بچه جون
_پس بزار بوست کنم که آرزو به دل نمیرم
+باشه ولی فقط ی بار
_نه ده تا
+باشه پر رو
با لبخندی نشانگر پیروزی اومد کنارم نشست و دست راستشو دور سرم حلقه زد و صورتمو گرفت سمت خودش و دست چپش رو گذاشت روی رونم که واکنشی نداشتم
لباشو گذاشت روی صورتم و نگه داشت
+زود باش دیگه
لباشو برداشت
_خوب بزار ببوسم
+باشه فقط زود
دوباره همون حالتو گرفت و لباش رو این بار نزدیکتر کرد به لبام و گذاشت گوشه لبم، دیگه فقط میخواستم تموم بشه که همراه با صدای بوس اولش دستشو روی رونم حرکت داد
از بغلش پریدم
+بیشعور چی فک کردی من دوست دخترت نیستم
ترسیده بود از واکنشم
_صبا من که کاری نکردم
+نه بیا کاری کن تعارف نکن
صدای آیفون اومد، برداشتم داداش خوش غیرتم بود
اومد داخل و با داوود سلام و احوالپرسی کرد (با من قهر بود) من رفتم اتاقم و افتادم روی تختم
صدای داداشمو شنیدم که سراغ بابامو می‌گرفت که داوود بهش گفت رفتن فیزیوتراپی، بعد ده دقیقه خداحافظی کرد و از خونه خارج شد (بی غیرتی برای ی ثانیشه) داشتم به گیری که داوود بهم داده بود فک میکردم که صدای در اومد که داوود اومد توی اتاقم و گوشه در موند
_اجازه هست صبااااا جان بیام داخل؟
+احمق اینو قبل وارد شدن باید میگفتی
_شما ببخشید، حالا اجازه هست
+نه تا بوس سریع میکنی و میری بیرون
_چشم
اومد و نشست کنارم روی تخت
شروع کرد به اذیت و آزارم با بوسه های طولانی که کفری شده بودم و دیگه با هر بوسه دستش که دور کمرم حلقه شده بود رو بیشتر روی پهلوهام بازی میداد، میدونستم حدفش چیه

سه تا از بوسه هاش مونده بود که گفت باشه برای ی دفعه دیگه
+گمشو
_چشم حتماً صبا جووون
ی خنده تلخ زدم و بعد ی ساعت که بابا و مامانم اومدن رفت
شب شروع کرد به پیام دادن توی واتساپ و عین دوست پسرم آمار لباس تنمو میخواست بهش نگفتم تا خودشو مظلوم کرد و شروع کرد به دلبری کردن و اینکه هیچ دختری رو تو زندگیم اندازه تو دوست ندارم منم با گفتن بچه جون اذیتش میکردم که عکسی فرستاد که دهنم وامونده
عکس از صورتش بود که توی فضای تاریک اتاقش با فلش گرفته شده بود که داشت گریه میکرد
دلم براش سوخت و شروع کردم به توجیه کردنش که به درد هم نمیخوریم و این حرفا ولی جز خواستن من چیزی نمیگفت
توی دلم داشت جا می‌گرفت از بس ابراز علاقه می‌کرد، از اون سمت تازه وارد رابطه شده بودم با یکی از همسایه هامون ولی در حد پیام بود

دو سه روز گذشت خبری از داوود نبود که شب بهش پیام دادم فردا بعدازظهر بیا کارت دارم، قرار بود مامان و بابا برن عروسی
عصر شد و داوود اومد و مظلومانه اومد روی کاناپه نشست و منم رفتم کنارش نشستم
+خوبی داوود جان؟
_مرسی صبا
+چیه گرفته ای؟
_نه هیچی نیست یکم توی فکرم
+فکر بوس کردنم خخخخ
با نیش خند گفت نه بخدا
+پس از من ناراحتی!؟
_نه بابا مگه دیوونه ام از تو ناراحت باشم
+پس چی؟
_خوب تو زنگ زدی، منتظرم حرف بزنی
+آهان، باشه، میگم که ی دوست دختر خوب برات پیدا کردم
_برا من؟!!!
+آره
_مگه کسی سرش به سنگ خورده با من دوست شه
+چرا؟ مگه تو چته؟؟! پسر به این خوشکلی و خوشتیپی و خوش زبونی
_ولی کافی نیست، دخترا از این چیزا خوششون نمیاد
+کی گفته؟ هر دختری براش مرام و معرفت طرفش براش مهمه که تو داری
_خوب پس چرا منو به خودت پیشنهاد نمیدی؟
+خوب، خوب من اینجوری راحت نیستم، تو سنت ازم کمتره واقعا ی جوریم، انگار دارم با محارم وارد رابطه میشم
_ولی؟
+آره میدونم اینجوری نیست ولی ازت میخوام بیخیال من بشی
_باشه اگه این خواسته تو باشه من اینقدر صبر میکنم تا ی روز نظرت عوض بشه

با حرفش حالم بد شد، آخه مگه من چی دارم که حاضر نبود با کسی عوضم کنه، گریه های چند شب قبلش و بغض الانش دلمو کباب کرد

هبهشش شدم و با دست مخالفم دست موافقشو گرفتمو کشوندمش روی پاهام و دست دیگمو گذاشتم زیر صورتش و لبامو چسبوندم به موهای سرش بوسیدمش گفتم داوود جان منم دوستت دارم ولی نمیخواستم باهات وارد رابطه بشم، آخه…
_آخه نداره، خودت هم میدونی هیچکس اندازه من دوست نداره
+عزیزم بخدا لیاقتت بیشتر از منه…
_اگه خواهان منی باهام باش
+خوب اگه باهات باشم قول میدی منو هول نکنی و معذبم نکنی
بلند شد و بغلم کرد و بوسم کرد و گفت البته که قول میدم، یعنی قبوله؟!!؟
+آره قبوله، حالا ولم کن
_قربون مهربونیت، بزار حالا که به آرزوم رسیدم ی کم بغلت کنم
+باشه فقط ی کم
_مرسی
اینقدر بغلم موند و قربون صدقم رفت و بوسم کرد که خجالت کشیدم
+داوود بسه دیگه
خودشو لوس کرد و گفت نمیخوام عشق خودمه
کم آوردم در مقابل خواستش و گذاشتم راحت باشه
بوسه هاش به خوردن سر و صورتم تغییر کرده بود که اینقدر ادامه داشت که دلم ضعف رفت، یک ماهی میشد رابطه‌ای نداشتم، بدون اینکه نگاهش کنم لبامو توی زاویه ای قرار دادم که بتونه بخوره
اونم همینو میخواست وبلافاصله لبشو گذاشت روی لبم و بوسه کوتاهی زد و لباشو برداشت، وقتی عکس العملی ازم ندید چند بار تکرار کرد و بعد شروع کرد به خوردن، وقتی همراهش شدم توی خوردن لب مسیر رو هموار دید و دستش که روی شکمم بود تکون داد رو به بالا
میدونستم مکان خوبی نیست برای اتفاقات احتمالی پیش رو
+داوود جان اگه میخوای باز لب بگیریم بریم توی اتاق که کسی نیاد ببینه
اونم از حرفم ذوق کرد و بلند شد و عین اسیر دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاقم
پشت سرمون در اتاق رو بست که میخواستم بشینم روی تخت که از پشت ی دستشو حلقه کرد دور شکمم و با دست دیگش صورتمو سمت خودش گرفت و شروع کرد به خوردن گردن و صورتم
حرکتش برای جلسه اول ناشیانه بود ولی توی ذوقش نزدم و میدونستم اینو توی فیلما دیده
حالا دیگه کیرشو هم توی چاک کونم گذاشته بود، دیر یا زود اونجا جاش بود ولی خیلی داشت تند میرفت
گفتم داوود میزاری بشینم
همراهم نشست روی تختخوابم و همچنان ی دستش دور کمرم حلقه بود و مشغول خوردن لبام شد باهاش همراه شدم که دستش رو به سینم نزدیک می‌کرد
حالا که میدیدم اوضاع بر این قراره که میخواد جلو بره همراه خودم اونو هم بغل خودم دراز کردم که دستشو پشتم درآورد
مطمئن بودم هیچ دختری این همه باهاش مدارا نمیکنه
این دفعه اون یکی دستش رو روی شکمم گذاشت و آورد سمت سینم، دلیلی برای ممانعت نمیدیدم، ده دقیقه ای با سینه هام ور رفت دید چیزی نمیگم دستشو رسوند به شکمم و کرد زیر لباسم وقتی سوتینمو با دستش کنار زد گاز کوچیکی از لب پایینیش از روی شهوت زدم، لبشو از لبم جدا کرد و توی گوشم گفت میخوام همه جاتو بخورم
انگار ازم اجازه بخواد، وقتی واکنشی ازم ندید رفت پایین و لباشو روی شکمم گذاشت و بوسید و بوسه هاشو بالا می‌آورد و همراهش لباسمو میداد بالا وقتی به سینه های 75م رسید با ولع می‌خورد و چنگ میزد، میدونستم به سینه هام اکتفا نمیکنه و چند دقیقه بعدش دستشو یک راست برد زیر شورت و شلوارم و گذاشت روی کسم ودستشو بازی میداد
حس دستش روی کسم که سه روزی بود اصلاح نشده بود منو حشری تر می‌کرد و داشتم ناله میزدم
چند ثانیه بیشتر نمونده بود تا ارضا بشم که دستش از کار افتاد و لباش رو از سینه هام دزدید، عصبی شده بودم از اینکه تمومش نکرد و اذیت بودم که رفت و دستاشو انداخت شلوار و شورتمو تا زانو داد پایین و پاهامو با ی دست گرفت بالا و خیمه زد روی کس و کونم
وقتی زبونشو توی شیار کسم حس کردم عهد کردم با خودم براش جبران کنم
یک دقیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم که با جیغی بلند ارضا شدم و دهن داوود رو از آب کسم پر کردم یک دقیقه ای طول کشید تا اومد بالا و بغلم آروم گرفت
بوسیدم لباشو و ازش تشکر کردم یک دقیقه ای کنارش بوس رد وبدل کردم و با نگاهی به ساعت فهمیدم حداقل یک ساعت وقت داریم
دستمو گذاشتم روی کیرشو و گفتم نمیخوای نشونم بدی کیرتو؟ که گفت اختیار داری مال خودته گفتم پس لباساتو در بیار
جفتمون لخت شدیم
درازش کردم روی تختم و سجده زدم روی کیر تقریباً آمادش و حسابی خوردم تا خیس و بزرگ شد
نشستم روی شکمش و لباشو بوسیدم و با دست چپم کیرشو تنظیم کردم و خودمو دادم عقب وکامل جاش دادم توی بدنم
چیزی نمی‌دید، لباشو بوسیدمو گفتم حالا فهمیدی چرا نمیخواستم باهات وارد رابطه بشم
با تعجب گفت نه
از رو سینش بلند شدم نشونش دادم که کیرش کجای بدنمه
رنگش پرید و حسابی جا خخوردگفت پس…
(توی کسم ببو) گفتم آره
گفت چرا؟!!!
گفتم قطار خورده بهش
جفتمون خندیدیم و غرق در خنده وخوشبختی شدیم تا به امروز

نوشته: صبااا


👍 30
👎 5
34701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

852946
2022-01-12 02:10:25 +0330 +0330

به منم بده قطارمن سریع السیره

1 ❤️

852973
2022-01-12 04:26:10 +0330 +0330

هر كى قطار وى اى پى ميخواد بياد اينطرف

0 ❤️

852991
2022-01-12 07:51:37 +0330 +0330

صبا خانم
سلام
صبحتون بخیر
نوشته خوبی بود.
ولی
خیلی کوتاه بود.
در ضمن
عاشق صداقتت شدم جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

2 ❤️

853067
2022-01-12 17:46:33 +0330 +0330

بی‌نظیر بود
من که راست کردم
شبیه به واقعیت بود
👏👏👏👏👏👏

0 ❤️

853072
2022-01-12 20:14:07 +0330 +0330

قطار و ول کنید
ببین داوود چه جونوریه که بلاخره دختر دایی و کرد. 😀

0 ❤️

853095
2022-01-13 00:10:33 +0330 +0330

قطار من لوکوموتیرش خیلی قویه

0 ❤️

853145
2022-01-13 03:44:08 +0330 +0330

بابام جان یه چیز تازه تری میگفتی
بازم داستان کص غاری که خودش رو جر میده و میگه من کص موشم…ای درخت صنوبر با مخلفاتش تو کص و کون اون کسی که اولین بار این تخم لق ادای تنگا دراوردن رو انداخت بلا نسبت تو مخ اناث جامعه ما …اصلا انگار دیگه یه رسم شده و لازم الاجراست و ما هم باید خودمون رو بخریت بزنیم و باور کنیم ناچارا رعایت کنیم.دیگه نمیدونین که وقتی شماها برای پسر غمیش میایین و هزار جور اطوار میریزین و حتی فحش هم میدین و ابراز انزجار هم ازش میکنین زمانی که مشغول کل کل کردن با اقایون هستین و افتاب و مهتاب رو شاهد و گواه میگیرین که حتی روی شمارو هم ندیده …تقریبا 60 سانت پایین بدنتون …پشت زیپ شلوارتون… کص خانم داره قربون صدقه کیری میره که پشت درب واستاده …هی میگه بیا بکن توش …صاحبم داره به صاحبت کص میگه . حتی شجره نامه دادنها و ندادنها رو اون پایین همه رو به سرور و اقا و ارباب و بت خودش راپرت داده اکثر وقتها هم طرف شیرجه زده توش خودتون خبر ندارین…
نمونه اش هم همین داستان …چندین ماه پس زدن و خوشم نمیاد و سیکتیر بابا نمیخوامت و با چند بار جفتک زدن و از خونه بیرون کردن …یه ساعت نشده تادست گذاشت بهش …کارها برعکس شد خوابوندش رو تخت و گرفت یارو و کرد…!!حالا دیگه پسر عمه باید زانوی غم بغل میکردو اشک میریخت و بلند داد میزد …زنیکه تو دامنم رو لکه دار کردی و پرده عصمتم رو دریدی …بزار مامانت بیاد به مامانت میگم .
اون قدیما یادمه واسه دو سه تا از پیرزن های محلمون که بار دستی سنگینی که داشتن بارها بهشون کمک کرده بودم تا خونه بار حمالی رو بدوش کشیده بودم اما هر دفعه تا میرسیدیم درب خونه میگفتن پیر شی پسرم خسته شدی …اگر بار خر میکردم از سنگینی میخوابید زمین …مرسی پهلوون …اوایل میگفتم پیرن …بعدش دیگه دیدم نه بابا افتاده دهنشون. دیگه توبه کردم از اینکارها نکنم تا همین پارسال که پیرزن همسایه رو دیدم داره بار دستی میاره دلم سوخت توبه شکستم و شدم عین خری که پالانش رو پر کرده باشند بار زدم با حالتی زوار دررفته ای بهم گفت پیر شی الهی …از دست افتادم … رفتم سمت خونه اشون …یهو بیست متر مونده به درب خونه اشون با یه صدای حشر واربهم گفت …مررررررررسی عزیزم.همینجا خوبه …گفتم هنوز مونده …راهی نیست می برم …گفت قربون شما نه مرسی …از اینجا به بعد رو خودم میبرم میترسم در و همسایه ببینند خوبیت نداره هزار جور حرف درمیارن!! همچین حشر وار این حرف رو بهم زد که سنگینی بارش تخمم هم نبود اما سنگینی حرفش باعث شد مثل خر رو زمین بخوابم …کیسه هارو با حالت عصبی انداختم رو زمین و گفتم اگه میدونستم به شماها هم سرایت کرده گه میخوردم برای کمک جلو میومدم .بعد تو دلم گفتم تقصیر خودمه …اخه من خر فلان فلان شده ابله توبه کرده بودم ها…راهم رو کشیدم رفتم …پشت سر گفت یعنی چی ؟ سرایت چی چی؟ اهمیت ندادم رفتم پی کارم …اقلا صدبار غریبه جماعت رو هنگام ورود و خروج از خونه شون اتفاقی دیده بودم حالا منکه فقط برای یه پیرزن هفتاد و ادندی ساله قصدم کمک کردن بود با یه غمیش خاصی ادای تنگا رو در میاورد…توبه شکستم …خرده شیشه هاش رو کردن تو کونم …تا دیگه از این غلط ها نکنم .
.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها