عجیب تر از زندگی، مراحل زندگی هست

1397/09/22

توی دنیای به این بزرگی و بی رحمی، من هم مثل خیلی های دیگه بزرگ شدم. اما نه به کیفیت اونها. پدرم کارگر بدبختی بود که سال دوم دبیرستان در حین کار از طبقۀ دوم افتاد و از گردن به پایین فلج کامل شد. مادرم نظافت خونه ها را می کرد، اما طاقت نیاوردم که توی اون حال ببینمش. قید درس را زدم و رفتم سر کار. بدن نحیف و ظریفم به درد کارگری نمی خورد. داییم پیش یکی از دوستاش کاری برام دست و پا کرد که حقوقش خوب بود. بعد از یک ماه کار پیش رفیق داییم یک روز به خودم اومدم دیدم درد و سوزش شدیدی توی پشتم حس می کنم. بیهوش شده بودم و با درد بیدار شدم. برگشتم دیدم حسین آقا ( رفیق داییم ) شلوارش را کنده و داره کیر کوچیک ولی کلفتش را توی کونم جا میکنه. شروع کردم به داد زدن که در دهنم را گرفت و گفت:« هیشکی نیست این وقت شب، الکی هم داد نزن. آروم باش تا کارم تموم بشه.» دردش اونقدر شدید بود که حس می کردم استخوان لگن و رونم داره می شکنه. چند بار خودش را توی کونم تکون داد و تمام آبش را ریخت توی کونم. هیچ چیزی جز سوختن حس نمی کردم. دستمال توی جیبش را در آورد و خون ها و کثافت کاری هاش را پاک کرد. با تهدید و عصبانیت گفت:« به هیچکس چیزی نمیگی، هیشکی. برای اینکه پسر خوبی هم بودی بیا این بیست هزار تومن را بگیر.» ده سال پیش بیست هزار تومن واقعا پول زیادی بود. خودش با پرایدش من را رسوند در خونه و دوچرخم را بست توی صندوق عقب. نمی دونستم باید گریه کنم یا برای بیست هزار تومن شادی کنم. بیست هزار تومن پول چند بار داروی بابام می شد نمی دونستم اصلاً حقوقم چقدره اما داییم می گفت یکم کمتر از بابات حقوق می تونی ازش بگیری. اون روز را همش به خواب گذروندم تا نفهمم چه اتفاقی افتاده و فرداش درد اصلی را حس کردم. نمی تونستم راه برم. گفتم سرما خوردم و دو روز سر کار نرفتم. بعد از روز دوم دیدم خواهرم پول می خواد برای مدرسش. بیست هزار تومن را به مامانم دادم و گفتم:« این را امروز گرفتم، داروهای بابا را هم بگیر.» باید میرفتم و حداقل پول این یک ماه کار کردنم را می گرفتم. با هزار ترس و لرز روی دوچرخم نشستم. اونقدر درد داشتم که به سختی پا می زدم. رسیدم در کارگاه حسین آقا و دوچرخم را یه گوشه قفل کردم. وقتی رفتم داخل و حسین آقا من را دید، لبخند گشادی تا بنا گوشش زد. هیچوقت با اینقدر خوشحالی ندیده بودمش. گفتم :« حقوقمو میخوام.» کنم را گرفت و تن باریک و نحیفم را گوشه ای کشوند و گفت:« به کسی که چیزی نگفتی؟» گفتم :«نه، پولمو بده خواهرم پول میخواد، مامانمم میخواد. حقوقمو بده.» گفت:« حقوقت را بهتر از بقیه میدم. اگه پیشم بمونی و کار کنی.» قبول کردم تا پول کار یکماهم رو بتونم بگیرم. از حقوق بابام بیشتر بهم داد. پول اضافش و بیست هزار تومن را برداشتم و وقتی رفتم خونه و پول را دادم، بابام اینقدر خوشحال بود که حد نداشت. مامانم بغلم کرده بود و خوشحال بود که اینقدر حقوق خوبی بهم داده. همش به جون حسین آقا دعا میکرد چقدر مرد شریفیه که اینقد حقوق خوبی بهم داده. تا یک هفته بعد نرفتم سر کار و رفتم توی شهر تا ببینم جایی کار پیدا می کنم یا نه. هیچ جا کار خوبی که حقوق خوبی بهم بدند، نبود. بعد از هشت روز رفتم پیش حسین آقا. تا من را دوباره دید، همون لبخند گشادش روی لبش اومد. ازش خواستم تا برگردم سر کار و زودی قبول کرد. حتی تجاوز بعدی را به جونم خریدم، فقط برای اینکه بتونم بار یه خونواده را روی دوشم تحمل کنم.

سه سال گذشت. سه سالی که شده بودم کونی حسین آقا اما با مزایایی که ماشین خریدم و مقدار دیگه ای هم پول پس انداز داشتم. از درد های تجاوز ها و وقت هایی که با رضایت به حسین آقا میدادم، افسردگی من را بلعیده بود؛ به قیمتی که خواهرم راحت باشه و بتونه با خیال راحت کنکور بخونه. پول کثیف ترین موجود دنیاست ولی برای رسیدن بهش حریص شده بودم. دلم میخواست عقدۀ تموم سه سال و درد هام را از حسین آقا بگیرم. به خاطر اخلاق سگش هیچکدوم از شاگرداش بیشتر از یکسال پیشش نمی موند اما من به خاطر احتیاجم پیشش بودم و تموم کارهاش را یاد گرفته بودم. باید درد تجاوز روز اول را سرش خالی میکردم. باید هر طوری می شد خودم را از این همه عقده خالی میکردم. نقشه کشیدم با ماشینم بهش بزنم، اما جای ضربه بهش روی ماشینم می موند. می گفتم بزنمش اما می فهمیدند. می گفتم پرتش کنم، اما از کجا؟ قایم بشم توی انبار طبقه دوم و وقتی اومد هلش بدم؟ انبار نرده نداشت و قطعاً می افتاد پایین. اما اگه سالم می موند چی؟ هفت هشت ماهی بود که فکر انتقام توی سرم بود تا یاد پریز برق افتادم. همیشه بعد از جوشکاری ها و روغن کاری قطعات برای اینکه بعد از ظهر ها بره خونه دستاش را می شست و همونطور با دست خیس پریز توالت را خاموش می کرد. آخرین نفری هم که می رفت خونه من بودم تا کارگاه را جارو بزنم و بعد برم. چند تا کارگر دیگه می رفتند خونه و بعد می رفت برای شستن دستاش. اما اونموقع بچه ها را هم برق می گرفت. تنها راه حل دست شویی صبح بود. شب قبلش که حسین آقا رفت، افتادم به جون پریز. یه تیکه از سیمش را لخت کردم و از پریز انداختم بیرون. کاملاً طبیعی انگار که پریز جا نیفتاده. هیچ وقت به پریز نگاه نمی کرد. فردا صبح به وقت همیشه رفتم کارگاه. استرس و ترس بهم می گفت که باید پریز را درست کنم یا بهش بگم قبل از اینکه به پریز دست بذاره، مواظب باشه اما کینه ها می گفتند که بهترین کار را می کنی؛ یاد درد هایی که می شکیدم می افتادم و پی می بردم که بهترین راه همینه. اومد توی کارگاه. مثل همیشه با روی سگش بدون هیچ سلام و علیکی، پلاستیک دو تا نونی که گرفته بود را روی میز گذاشت و کاپشنش را به میله آویزون کرد. به خاطر دیابت همیشه ادرار داشت. دوید توی دستشویی و وقتی برگشت دستاش را شست تا بیاد صبحونه بخوره. قشنگ توی اون لحظه چشم تو چشم شدم باهاش، قلبم داشت از توی سینم می زد بیرون. در یک آن واحد عربدش بلند شد و پرت شد چند متر اونطرف تر، توی آهن های کنار کارگاه. پریدم از کارگاه بیرون و شروع کردم به داد زدن:« کمک، حسین آقا را برق گرفت.» تعمیر کار ماشین کناری اولین کسی بود که اومد توی کارگاه. کم کم همه جمع شدند. بوی سوختگی توی سالن کارگاه پیچیده بود. زنگ زدند اورژانس و با احتیاط بردنش. حس و حال همون روزی که بهم تجاوز کرد را داشتم. نمی دونستم باید به حال خودم گریه کنم یا بخندم؛ خوشحال باشم یا غمگین. در کارگاه را بستم و رفتم بیمارستان. هر کسی ازم پرسید گفتم:« داشتم دستگاه را روشن می کردم که دیدم یه دفعه عربده زد، پرت شد و برق رفت.» وقتی پلیس هم ازم سؤال کرد، اول به درد کونم فکر می کردم، مخصوصاً اولین باری که پارش کرد و تا چند روزی خون ازش می اومد و بعد به برق گرفتگیش تا یه وقت هول نکنم و بااطمینان جزئیات را بگم. یک ماه کارگاه بسته بود و من هر روز می رفتم بیمارستان. نه به خاطر خودش، به خاطر دخترش که دلم گرفته بودش. توی اون یک ماه خیلی بهش نزدیک تر شدم. خود حسین آقا که شده بود یه لخته گوشت. مثل بابام با این فرق که بابام حرف می زد، اما اون یک کلمه هم نمی تونست بگه. بعد از یک ماه هم با اجازۀ داداشش در کارگاه را باز کردم تا پولی در بیارم و سودش را به خانومش بدم. بیمارستانش هزینه داشت، مخصوصاً درمان های بعدش. به راحتی می تونستم که دزدی کنم، اما دلم نمی اومد از نون دختر و زنش بزنم. یاد خودم می افتادم که به هر دری میزدم تا مادر و خواهر و پدرم سیر و خوشحال باشند.

یکسال دیگه هم گذشت، اما بهتر از قبل. سود کارگاه بیشتر از قبل شده بود و من صاحب کارگاه شده بودم. کمتر داداشای حسین توی کار های کارگاه دخالت میکردند، زنش باهاشون می بحثید اگه یکیشون توی کارها دخالت می کردند. دیگه رابطم با زن و بچه های حسین خوب شده بود. الهام خانوم (زنش) یه زن سی و هشت سالۀ عصبی بود که پونزده سال از حسین آقا کوچیک تر بود.( البته هیچوقت عصبانیتش را نسبت به من نشون نداد) دخترش که سال آخر دبیرستان بود و منتظر بودم تا دیپلمش را بگیره و برم خواستگاریش و پسر هشت سالش که از شیطونی و تخسی چیزی کم نداشت. بعضی روز ها می رفتم دنبال الهام خانوم و بچه هاش تا ببرمشون تفریح. به الهام خانوم می گفتم:« من به حسین آقا خیلی مدیونم، باید برای زن و بچه هاش جبران کنم.» اما دلیل اصلی نگار (دخترش) بود. من و نگار کم کم بهم نزدیک شده بودیم و چند باری هم از طرف دبیرستان رفته بودم دنبالش. میدونستم که الهام خانوم هم شک کرده و بوهایی برده، بعضی مواقع هم به شوخی می گفت :« تو داماد خودمی.» نظرش نسبت به من بد نبود، اما درستش هم نبود که زیاد به دخترش نزدیک بشم.

دیروز باید پول این ماه زن و بچه های حسین را می دادم. اردیبهشت ماه بود، خدا خدا می کردم تا امتحانات نگار تموم بشه و برم خواستگاریش. می خواستم بعد از ظهر برم اما یه مشتری ها بعد از ظهر قرار گذاشته بود، برای همین صبح رفتم در خونۀ حسین. در زدم و خانومش از دیدن من تعجب کرد:« سلام آقا امیر. چطوری عزیزم؟»
-:« خوبم، ممنون. پولتونو آوردم.»
+:« اوا مرسی عزیزم، بفرما داخل، صبحونه خوردی؟»
لحنش یکم با قبلاً فرق داشت. نازک تر و لوستر حرف می زد.
-:« ممنون، الان میرم کارگاه میخورم.»
+:« نه لازم نکرده، بیا تو تنهام، حسین آقا را هم می بینی.»
تنهام را کشیده و با تأکید گفت. اصلاً دلم نمی خواست حسین را ببینم، ولی یه حسی من را به داخل خونه کشوند. از پشت سرش که می رفتم، با ناز و عشوه راه می رفت. یه روسری و دامن و لباس کامل تنش بود. از حیاط رفتم داخل، حسین توی اتاقش یه گوشۀ خونه مثل تختی که روش خوابیده بود، بی حرکت بود. تنها پلک و چشماش تکون میخورد.
-:« حسین آقا بهتر نشدند؟»
+:« نه دیگه، بد تر هم شده. همۀ کارهاش روی سر من بدبخته. خسته شدم»
-:« دکترش پارسال بهم می گفت که همه چی رو می شنوه ولی هیچی نمی تونه بگه.»
+:« بذار بشنوه. خسته شدم واقعاً تا سالم بود باید کتک هاش را تحمل می کردم، الان هم دردسراش.»
سرم را انداختم پایین. نمی دونستم چی بگم. نباید هم چیزی می گفتم. خود الهام خانوم بحث را ادامه داد:« ولی خدا خیرت بده، تو نجاتمون دادی. اگه تو را نداشتیم بدبخت می شدیم.»
-:« نه بابا، این چه حرفیه؟ شما لطف داشتید که بهم اعتماد کردید.»
+:« نه عزیزم، مجبور بودیم، اما رو سفیدمون کردی. شیر مادرت حلالت، آدم خوب مثل تو توی این دوره زمونه کم پیدا میشه. از قبل از کار کردن خودش هم بیشتر درآمد داریم حالا. باید یه طوری ازت تشکر کنم.»
تموم این حرف ها را توی مدت زمانی که نشسته بودم توی پذیرایی و اون هم توی آشپزخونه بود، می زدیم. چند دقیقۀ بعد با یه سینی پر از نون و کره و مربا و عسل و یه لیوان شیر از آشپزخونه اومد توی پذیرایی. قبلش جوراب بلندی زیر دامنش داشت، اما درشون آورده بود تا پاهای سفید و ترکه ایش را بشه راحت دید. سرم پایین بود که دیدم با ناخونای لاک زدۀ پاهاش، آروم و پیوسته داره به سمتم میاد. به طرف صورتم خم شد و با صدای نازکش گفت:« بفرمایید آقا امیر.»
سینی را روی میز رو به روم گذاشت. توی این چند ساله اینچنین صبحونۀ مفصلی ندیده بودم. نشست روی مبل رو به روم و پاهاش را روی هم انداخت. جفت پاهاش تا زانو و قسمتی از رونش را به راحتی می تونستم ببینم. سفید و بدون حتی یه لکه. تپل و تو پر، ولی نه اونقدر که بگم چاقه. سعی کردم خود را سرگرم صبحونه کنم.
+:« اگه عسل یا مربا دوست نداری، خامه بیارم.»
-:« نه ممنون. خیلی هم زیاده. »
+:« نوش جونت عزیزم. خیلی لاغر شدی پارسال تا حالا. باید فکری به حالت بکنم.»
خندم گرفت. راست هم می گفت، دلم به حال خودم سوخت. مادرم اصلاً به فکرم نبود که من چی صبحونه و ناهار میخورم، خواهرم به کنار. فقط شام را می رفتم خونه، اون هم غذای موندۀ ظهر بود.
+:« چی شد؟ چرا میخندی؟»
-:« هیچی، همینطوری…»
+:« ولی واقعاً باید فکری به حالت بکنیم. باید زنت بدیم.»
لقمه را قورت دادم و نمی دونستم باز باید چی بگم. فقط می خندیدم.
+:« نه انگار هم که بدت نمیاد.»
-:« نه بابا، به موقعش.»
نگاه که به الهام خانوم کردم، داشت خودش را باد می زد و می گفت گرمه. یکباره روسریش را درآورد و گفت:« خیلی گرمه، تو هم مثل پسر خودم.»
موهاش را از پشت سر بسته بود. وقتی گیرۀ موهاش را باز کرد، حس کردم خبراییه.
+:« اما من خبرایی ازت شنیدم؟»
-:« چه خبرایی؟»
+:« نگار.»
تا گفت نگار لقمه ای که می جویدم، پرید توی گلوم. الهام خانوم بهم نزدیک شد و لیوان شیر را به سمت دهنم گرفت. الکی هی خودش را بهم می مالید و می گفت:« چی شد؟ چرا اینطوری شدی؟» موهاش هم هی تو صورتم و دستام می ریخت.
لقمه را با شیر به زحمت قورت دادم و یه آه از ته دلم گفتم.
+:« به خیر گذشت. چرا اینقدر هولی؟ مگه نگار چیه که همچین شدی؟»
-:« هیچی به خدا. خیال کردم اتفاقی افتاده براش.»
توی چشمام خیره شده بودم. نمی تونستم بفهمم میخواد چی بگه. سرمو پایین انداختم.
+:« خب حالا، ادای آدم خوبا رو در نیار. خود نگار بهم گفته که چند بار رفتی دنبالش از مدرسه و بردیش بستنی فروشی. خلاف که نکردی.»
تعجب کردم از این حرفش. ادامش را با مکث گفت:« فقط همین بوده؟»
-:« اره به خدا، فقط چند باری رفتم دنبالش.»
+:« خوبه. اون مثل خواهر خودت میمونه. منم بهت اعتماد دارم، میخواستم بدونم دخترم راست گفته یا نه.»
به خودم اومدم دیدم الهام خانوم کنارم نشسته و کیر من هم شاخ شده. برای اولین بار بود که اینقدر با زنی راحت بودم. نگاهی به کیرم کرد و بلند شد رفت توی آشپزخونه. بلند گفت:« صبحونتو بخور عزیزم. »
از توی آشپزخونه رفت توی اتاقش. از همون اتاق گفت:« امیر جان، لامپ اینجا سوخته. ما هم مرد نداریم. صبحونتو خوردی بیا توی اتاق عوضش کن.»
دیگه سیر شده بودم، اما چند لحظه صبر کردم، چون سایۀ حرکت کردناش روی در اتاق مثل این بود که انگار داره لباساش را عوض می کنه.
رفتم نزدیک در اتاق و در زدم. گفت:« چرا در در میزنی؟در بازه که» و خندید. وقتی رفتم تو، روی تخت دو نفرۀ وسط اتاق نشسته بود. لباسش را عوض کرده بود و یه لباس نخی چسبون پوشیده بود. انگار کرست نبسته بود. آینه دستش بود داشت رژ لب می کشید. دیگه حال کیرم دست خودش نبود، مخصوصاً وقتی که چشمم به پاهاش افتاد که دامنش کنار رفته بود و رون سفید پرش معلوم بود. گفتم:« کدوم لامپه؟»
+:« بیا فعلاً بشین اینجا کارت دارم.»
به کنار خودش روی تخت اشاره می کرد. چشممو انداختم گوشه ای از اتاق. هول شده بودم و استرس داشتم. همون گوشه کمد خودش بود که کرستش لب کشوش بود. یکم کنار تر کمدش، کمد کوچیک پسر کوچولوش بود با اسباب بازی هاش. نشستم کنارش. گفت:« چرا سرتو انداختی پایین؟ مرد که نباید سرشو بندازه پایین.»
سرم را بالا آوردم.
+:« من رو نگاه کن.»
توی چشماش نگاه کردم. انگار که موج شهوت توی چشماش داشت منو غرق می کرد.
+:«یه نفس عمیق بکش و آروم باش. قلبت خیلی تند میزنه ها.»
چند تا نفس عمیق کشیدم. خیلی از استرسم کم شد و وقتی برگشتم بهش نگاه کردم، کیرم کاملاً شق شد. دستش را به طرف رونم آورد و گفت:« دلم میخواد ازت تشکر کنم. تو دلت نمی خواد؟»
باز هم هیچی نمی تونستم بگم. دستش را نزدیک کیرم، تکون میداد. دیگه شلوارم داشت پاره می شد. وقتی دستش را روی کیرم گذاشت، نفس هام تند تر شد. با دست چپش پایین لباسش را گرفت و داد بالا. سینه های تپل و خوشگلش افتادند بیرون.
+:« دلت نمی خواد؟ چرا حرف نمیزنی تو؟»
فقط به سینه هاش که سرشون تیز بودند و با هاله ی قهوه ای کمرنگ احاطه شده بودند، خیره شده بودم. خیلی عالی بودند. کم کم دست راستم را بالا آوردم و روی ممۀ راستش گذاشتم. از صدا تا نفس عمیق آروم ترم کرد.
+:« اینطوری نمیشه. محکم بمالشون.»
محکم با هر دو تا دست شروع کردم مثل خمیر با ممه هاش بازی کنم. گاهی نوکشون را مثل فیلمی که دیده بودم، نشگون می گرفتم و گاهی می مالیدم. خیلی حس خوبی بود، مخصوصاً وقتی که می گفت:« مرسی امیر جونم. خوب انجام میدی.»
صورتش را نزدیک صورتم آورد و لبش را روی لبم چسبوند. در یک لحظه انگار زمان ایستاد. لذت و استرس خود لب گرفتن به کنار، اینکه برای اولین بار بود صورتم نزدیک صورت یک خانوم بود هم به کنار، عطر ملیحی که زده بود حس و حال آرامش بخشی برام داشت. هولم داد به وسط تخت. خوابیدم وسط تخت دو نفره و نشست روی شکمم. لباسش را کامل در آورد و شروع کرد به لب گرفتن. دستم را دور کمرش انداخته بودم و کونش را هم می مالیدم. اینقدر لب گرفتم ازش که تموم رژ لبش توی دهنم بود. نمیدونم رژ لبش طعم دار بود یا اون لحظه شیرین بود. اومد پایین تر و کیرم را از توی شلوار درآورد. سرش را چند تا بوس کرد و با اکراه کرد توی دهنش. معلوم بود که دوست نداره، ولی نمی خواست کم بذاره. اولش آروم ساک میزد و یکم که گذشت تندش کرد. نمی تونستم تحمل کنم. گفتم :« بسه. دیگه نمی تونم.» بلند شد و پایین تخت پشتش را به من کرد. خم شد و آروم دامنش را درآورد. شورتش را هم زود در آورد و یه کون طبیعی و سفید و نسبتاً بزرگ با رون ها پر رو به روم ظاهر شد. وقتی کسش را دیدم، فقط پیش آب از کیرم می ریخت. خوابید روی تخت و پاهاش را باز کرد. گفت:« نوبت توئه.»
-:« چی کار کنم؟»
+:« باید از من رو بخوری.»
-:« نمی تونم، حالم بد میشه.»
+:« دو تا انگشت وسطیت رو بکن توی کسم و تند تند دستت را تکون بده.»
نشستم کنار و دو تا انگشت وسطیم را کردم توی کسش. خیس و آبدار بود. لبه های زیاد بی ریختی نداشت، بلکه مثل عکس ها و فیلم های سوپری که دیده بودم، خوشگل و خواستنی بود. دست خودش را گذاشت بالای کسش و می مالید. دستم خسته شده بود، اما نمی خواستم براش کم بذارم. هر لحظه ناله هاش بیشتر می شد. نمی دونستم چه مدته که دارم این کار را انجام میدم. گفت:« تو رو خدا تند ترش کن.» حرکت دستم را تند تر کردم، از بالا تا پایین کسش را ضربه می زدم. یک لحظه کمر من را گرفت و به سمت خودش چسبوند و کلی آب از توی کسش ریخت بیرون. یکم که گذشت دوباره شروع کرد بالای کسش را بماله. خیلی تند تند می مالید.
+:« بخواب روی تخت. نوبت توئه.»
خوابیدم روی تخت. چند بار کیرم را تا ته خورد و بعد آروم آروم نشست روش. چون بچه دار شده بود، اونقدر ها تنگ و خوب نبود. بعد از این که دو سه دقیقه بالا و پایین پرید، خودش را روی بدن من ول کرد و فقط کمرش را تکون می داد. دستش روی کسش بود و تند تند می مالیدش. زانو هام را خم کردم و کف پاهام را روی تخت گذاشتم و شروع کردم به تلمبه زدن. هی بالا و پایین می کردم کمرمو که یکدفعه الهام بدنش شروع کرد به لرزیدن و روی بدن من بیحال شد. ایندفعه به شدت قبل آب از کسش نریخت بیرون. کیرم همونطوری توی کسش بود و من باید ارضا می شدم. در گوشش گفتم:« کیرم دیگه طاقت نداره.»
وارونه روی تخت خوابید و گفت:« خیلی کیرت کلفت تر از حسینه، تو رو خدا آروم آروم بکن توی کونم.»
نزدیکش که شدم دیدم اصلا نمی تونم بکنم توی کونش، اینطوری کردن دردش خیلی زیاده. داگ استایل کردمش و آروم آروم کیرم را توی کون الهام می کردم، چون می دونستم وحشیانه انجام دادنش چقدر درد داره. از زیر، ممه های الهام را گرفته بودم و به جلو عقب پرتش می کردم و خودم هم کمر می زدم. کونش خیلی تنگ تر و بهتر از کسش بود، ولی معلوم بود بیشتر از کسش کونشو کردن. چند دقیقه که گذشت، حس کردم دارم از نوک ناخون های دست و پاهام را توی سرم می لرزم. بی حس شدم و تموم آبم را ریختم توی کون الهام. بیحال خوابیدم روی تخت. الهام دوید رفت توی دستشویی آب ها را بیرون ریخت و اومد کنارم خوابید. در گوشم با محبت و ناز می گفت:« مرسی امیر جونم، هیچ وقت حسین ارضام نکرد، فقط توی کونم کیرشو بیرحمانه می کرد و آبش می اومد؛ ولی تو منو دوبار ارضا کردی. مرسی عزیزم.»
دلم میخواست بهش بگم:« درکت میکنم چه زجری از کونت کشیدی.» ولی بهش گفتم:« خواهش میکنم.»
+:« قول میدی دوباره بیای؟»
-:« اره حتماً.»

الان سه سال میگذره که خانومم نگار بارداره. هیچ وقت من و الهام نذاشتیم از رابطمون چیزی بفهمه اما الان که نمی تونم به نگار نزدیک بشم، مادرش زحمتش دو برابر شده. حسین هم پارسال فوت شد. فقط خدا را شکر می کنم که جلوی خودش زنش را نکردم، گرچه از صدای آه و ناله ها می فهمید چه کار می کنیم. درد ها و غروری که ازم شکونده بود را خوب تونستم براش جبران کنم.

نوشته: Milf lover


👍 11
👎 4
18001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

735406
2018-12-13 21:12:24 +0330 +0330

طولانی بود.فقط اولشو خوندم.
هرچی فک میکنم خعلی سخته به خاطر خانوادت بعضی چیزارو تحمل کنی و چون به کسی نیاز مالی داشته باشی نتونی تو روش وایستی.

0 ❤️

735442
2018-12-13 22:44:34 +0330 +0330

خواستم برات ناراحت باشم ولی به اخر که رسیدم دیدم توام یه اشغالی مثه اون البته اگه واقعی باشه این داستان

1 ❤️

735461
2018-12-14 02:24:12 +0330 +0330

اگر واقعی بود داستانت جالبه حال میده تلافه کنی بر زنش دخترشو بکنی

1 ❤️

735471
2018-12-14 05:03:42 +0330 +0330

باید جلو خودشم میکردیش

0 ❤️

735499
2018-12-14 10:54:51 +0330 +0330

به عنوان یه داستان قشنگ بود

0 ❤️

735508
2018-12-14 11:46:06 +0330 +0330

به نظرم داستان جالبی بود
ایده اش بد نبود
فضا سازیت بد نبود
ولی مدل بیانت یه مشکلی داشت که آدم رو سردرگم میکرد
مثل این می موند که داستان یکی دیگه رو بخوای از طرف خودت بگی
امیدوارم تلاش کنی تا این مشکل مرتفع بشه

1 ❤️

735526
2018-12-14 15:15:12 +0330 +0330

دمت گرم خوب بود.
عمو کاندومی تو روح حسین آقا

0 ❤️

735531
2018-12-14 15:31:01 +0330 +0330

دار مکافات همی دنیاس، از هردست بدی از همون دستم میگیری… جالب بود

0 ❤️

735610
2018-12-15 05:33:22 +0330 +0330

چقدرسخته طرف فلج باشه ونتونه تكون بخوره حرفم نتونه بزنه و زنشم تو اتاق بغل دوحال كس دادن واه وناله باشه

0 ❤️

735632
2018-12-15 07:59:40 +0330 +0330

اگه واقعی بود ،خیلی دردناک بود.هم بخاطر زجرایی که امیرکشیده بود و هم بخاطر زجرای زن صاحب کار امیر.ایتقدر درد و رنج و تلخی تو داستان بود که توصیف صحنه های سکسی و به ظاهر ،انتقام گرفتن امیر هم چیزی از درد قصه کم نمی‌کرد.آدم یه جورایی یاد داستان جنایت و مکافات میفتاد که کشته شدن پیرزن نزول خور بازم دل آدم رو خنک نمی‌کرد بس که همه آدمای داستان درد و رنج داشتن.

0 ❤️

735771
2018-12-16 08:05:16 +0330 +0330

جلقولانه بود
قلمت که خیلی مسخره است، بخصوص یک جاهایی مشخص بود در حال جق زدن داستانت را مینوشتی. ببین پسرم وقتی زن ارضا میشه آب از کسش فوران نمیکنه. کوچولو تر از این حرفها هستی که درک درستی از کون و کس داشته باشی. فقط قسمتی که حسین آقا کونت گذاشته واقعی بود، بقیه تخیلات جق زدن های شبانه روزیت بود.
موفق باشی

0 ❤️