عروسک جون (۱)

1401/01/02

(فصل اول: قرارداد)

این فقط یه داستانه. نه بیشتر.
.
.
«کار تو چیه؟» در حالی که شق و رق و جدی رو به روم ایستاده بود و طبق آداب همیشه داشتیم جلسه رو شروع می‌کردیم پرسید.

هنوز حرف زدن درموردش برام سخت بود. انگار گفتن کلمات از انجام دادن شنیع‌ترین فانتزی‌های این مرد برام فرساینده‌تر بود. یه سیلی زد صاف روی چوچولم. لب‌های کسم اسیر گیره‌هایی بود که سرش بخش‌هایی سیلیکونی داشت تا زخمی‌م نکنه و انتهاش بندهایی داشت که لب‌ها رو از هم باز کرده بود و امتداد بندها تا جایی که می‌تونست کشیده شده بود و به یکی از سگک‌های بندهای محکم دور رون‌هام وصل شده بود. لب‌های کسم کامل باز شده بود تا چوچولم و لب‌های داخلی در معرض هر بلایی باشه که قراره سرم بیاره.

هیچ وقت سرم داد نمی‌زد. آرامش توی صداش و حالت پوکرفیس چهره‌ش گاهی منو می‌ترسوند. چون پیش‌بینی کردن قدم بعدی‌ش غیرممکن بود و من نیاز داشتم بدونم قدم بعدی‌ش چیه اما هرگز بهم نمی‌گفت.
یه دور چرخید دورم و لب‌هاش رو چسبوند به گوشم:
-گفتم کار تو چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم. «اینکه هر وقت شما بگید ارضا شم و اگر شما نخواید حق ندارم ارضا شم».
برای کامل کردن دستورالعمل پرسید: «حتی اگر…؟ »
صدام لرزید و خش‌دار و خیلی ضعیف ادامه دادم: «حتی اگر از شدت نیاز به ارگاسم در حال مرگ باشم. »

یه سیلی دیگه روی چوچولم که همین حالا هم حساس و تحریک‌پذیر بود زد و گفت " آفرین عروسکم". جای سیلی سوخت و محل گیره‌ها کش اومد. واقعا دردم اومد اما جاری شدن لایه‌ی نازکی از مخاط واژنم رو احساس کردم. از حس قلقلک طوری که داشت و از خنکی‌ای که با این رطوبت بیشتر احساس می‌شد حتی بیشتر تحریک شدم. با ضربه‌هاش چشم‌هام رو فشار می‌دادم اما وقتی بازشون می‌کردم، چشم‌هام دیگه مثل حالت عادی‌ش نبود. خمار و منتظر بود. این چیزی بود که اون بهم گفته بود. همون اولین بار که هیچ ایده‌ای از واکنش خودم به تجربه‌ی سکس نداشتم و نمی‌تونستم تصور کنم چه عملکردی خواهم داشت. اما امروز…

امروز یه آینه قدی جلوم گذاشته بود که خودم رو ببینم. آینه رو نزدیک‌تر آورده بود که خوب به چشم‌هام نگاه کنم. از نگاه کردن به بدن زشتم حالم بد شد. اما نتونستم برگشتن نگاهم روی منظره کس کامل باز شده‌م رو متوقف کنم. و بعد باز به صورتم نگاه کردم. صورت کاملا بی‌آرایش و ساده‌م با لک‌هاش و تعدادی جوش‌های نارس و زیرپوستی گوشه و کنارش. چشم‌هام رو بستم تا به خودم نگاه نکنم. از دیدن خودم عذاب می‌کشیدم. مخصوصا در اون حالت. نیپل‌های قهوه‌ای نفرت انگیز. سینه‌هایی که یه عدم تقارن نامحسوس داشت اما من با تمام وجود همون نامحسوس رو می‌دیدم. به اگزجره‌ترین شکل ممکن. احساس کردم از دیدن خودم تمام اعتماد به‌نفسم رو برای بازی امروز از دست دادم. باورم نمی‌شد من رو انتخاب کرده. با این ظاهر. با این بدن. موجودیت فیزیکی‌ای که تمام عمرم ازش متنفر بودم.
“چشم‌هات رو باز کن عروسک من”
عروسک یه تعریف یا endearing call نبود. من واقعا عروسکش بودم. اون منو خریده بود و در ازاش پول می‌داد. پول خیلی خیلی خوب. پولی که تمام مشکلاتم رو می‌تونست حل کنه به شرطی که با شرایط اون انجامش بدم.
با هیچ کس دیگه‌ای نخوابم، مرتب و بدون قید و شرط در دسترس باشم، قرارداد کنیم هر کاری می‌خواد بکنه. اینطور نبود که دقیقا احساس تحقیر شدن بکنم. چون قبل از شروع کارم اجازه داشتم خط قرمزهام رو بگم.
به‌عنوان یه باکره که از شدت بدبختی‌هاش حتی فرصت نداشت به سکس فکر بکنه، مثل خر کار می‌کرد و مثل جنازه میفتاد تا روز بعدی‌ش شروع بشه، هیچ ایده‌ای نداشتم که چه شرایطی باید ذکر بکنم؟
پس فقط چندتا شرط خیلی کلی گذاشتم. پیشگیری از حاملگی، و هر نوع حمایتی از جمله پرداخت هزینه‌های سقط در یک مکان بهداشتی و امن در صورت بارداری، و اینکه هیچ آسیبی بهم وارد نشه و اثری از کاری که باهام می‌کنه روی بدنم نمونه مثل کبودی. کمی فکر کرده بودم و بعدتر اضافه کرده بودم که نمی‌خوام تحقیر بشم. البته اون زمان نمی‌دونستم تحقیر شدن یه کتگوری خاصه که خیلی آدم‌ها واقعا می‌خوانش. منظورم بیشتر این بود که بهم توهین نکنه و مثل یه آدم محترم بهم نگاه بکنه. مثل یه آدم. یه آدم واقعی. چیزی که اساسا توی زندگی‌م هیچ وقت حس نکرده بودم. مثل یه شیء بی‌ارزش تمام عمرم زندگی کرده بودم. توی فاصله طبقاتی، من متعلق به اون قشری بودم که از نظر خیلی‌ها اصلا وجود ندارن. از نظر جنسیتی، من موجودیتی از خودم نداشتم و مردها تصمیم‌گیرنده‌ی زندگی‌م بودن. مردهای بی‌کفایت و حرومزاده‌ای که صلاحیت تصمیم‌گیری حتی برای پشکل هم نداشتن.

شرط بعدی‌م حریم خصوصی بود. هرگز ازم فیلم و عکس نگیره و در نهایت آسیب جبران ناپذیری در بلند مدت روم باقی نمونه. توی بخش پول و هزینه‌ها گفته بودم که نیاز به پوشش بیمه درمانی دارم که بتونم مادر و برادر کوچیکم رو سرپرستی کنم.
سری تکون داده بود که یعنی براش کاری نداره. پرسید: “تحت عنوان شغلی منابع انسانی خوبه؟” به تایید سر تکون داده بودم. اگرچه تمام عمرم کارگری کرده بودم. اما از منابع انسانی سر درمی‌آوردم.
ازم پرسیده بود چرا تصمیم گرفتم همچین کاری بکنم؟
سر دو راهی اینکه اگر واقعیت رو بگم ممکنه فرصت رو از دست بدم یا با دروغ چنین اتفاقی میفته گیر کردم. اما چون دروغگوی افتضاحی هستم هیچی به ذهنم نرسید. پس راستش رو گفتم:

  • پدرم هیچ وقت بهمون نگفته بود چه بدهی سنگینی داره. وقتی مُرد، یه عده ریختن خونه زندگی‌مون رو ریختن به هم. ازش فقط بدهی‌هاش برامون ارث موند. با یه شغل معمولی نمی‌تونم حتی خورد و خوراک مادر و برادرم رو تهیه کنم. همه چیزم باید بره برای بدهی‌هایی که دادگاه اقساط کرده. برادرم خیلی کوچیکه. باید مدرسه بره. باید غذا بخوره. اگر من این کارو نکنم ممکنه مادرم روزی به تن‌فروشی بیفته. با این تفاوت که فرصتی شبیه این برای مادرم وجود نداره.
  • چطور با این فرصت آشنا شدی؟
  • یکی از دوستام از یکی از کسایی که اینجا مصاحبه داده بودن شنیده بود. با آشنایی که با شرایط من داشت برام یه کم اطلاعات گرفت.
  • چه دوست‌های نابابی!
  • نمی‌شه گفت دقیقا ناباب. چون در آستانه‌ی این بودم که در ازای بیست درصد حقوق بیشتر همین کارو با رئیس کارخونه‌ای که توش کار می‌کردم انجام بدم. دوستم ترجیح می‌داد اگر قراره خودمو نابود بکنم، دست کم به هدف اصلی‌م یعنی حمایت خونواده‌م برسم.

چند لحظه بهم نگاه کرد. با صورت جدی. سرشو تکون داد و گفت: می‌تونم بگم احترامم رو جلب کردی.
اون هم قوانینش رو توی قراردادمون ذکر کرد. Safe word رو حتی توی قرارداد نوشتیم. این قرارداد توی هیچ محکمه‌ای قابل مطرح کردن و دفاع نبود. اما یه جور احساس امنیت روانی بهم می‌داد. در عین حال به خودم نهیب می‌زدم که همه آدم‌ها همون نقطه‌ای که احساس امنیت می‌کردن تا منتها الیه ممکن به گا رفته‌ن. دو نیمه‌ی من تا وقتی وارد بازی نشده بودم با هم در جدال بودن.
بازی… این همون چیزیه که خودش گفت. گفت این براش بازیه. اسم تمام کارهایی که می‌کنیم بازیه. اون گفت که تضمین می‌کنه هرگز بدون ارگاسم از در “استودیو” بیرون نرم. این اسمی بود که برای محل تفریحات جنسی‌ش گذاشته بود. بهم گفت من تنها کسی نیستم که براش کار می‌کنم و ممکنه با بعضی دیگه از همکارهام آشنا بشم. گفت که هرگز در مکانی به جز استودیو سکس نخواهم داشت و بهتره قبل امضا دوباره روی مفاد قرارداد فکر کنم وگرنه بعدا حق مخالفت با هیچ پیشنهادی ندارم که توی این قرارداد ذکر نکردم برام خط قرمزن. یه بار دیگه شرایطم رو مرور کردم. احساس می‌کردم هر نوع ریسکی توی عبارت‌های کلی‌ای که ذکر کردم جا می‌شه. خنگ نبودم. فقط داشتم بدترین روزهای زندگی‌م رو می‌گذروندم و علاوه بر وحشت‌های زندگی خودم، وحشت از دست دادن تنها شانس تن‌فروشی پرسودم هم داشتم.
از طرف دیگه، متاسفانه این چیزی نبود که بخوای بری درموردش با کسی مشورت کنی. اون لحظه هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز دیگه جز نگرانی برای سلامتی‌م به ذهنم نمی‌رسید. به عبارت دقیق‌تر، فقط سلامت جسمم رو در نظر گرفته بودم.
یه بار دیگه به مواردی که خودش خواسته بود نگاه کردم. بندهای زیاد و مفصلی درمورد حفظ اسرار داشت. من با آشکار کردن هرچیزی یا حرف زدن درموردش با هر کسی بدون استثنا این اجازه رو می‌دادم من رو حبس کنه و تمام هویتم از همه چیز و همه‌جا محو شه. دیدن جزئیات بندهای مربوط به خودش و خواسته‌هاش من رو به این فکر انداخت که شاید باید چیز دیگه‌ای اضافه کنم. مثلا خودش ذکر کرده بود که هرگز اجازه ندارم به بدنش دست بزنم و اون هرگز برهنه نخواهد شد. من هرگز چیز متقابلی جز پول نمی‌تونم درخواست بدم و زمان قرارداد باید توافقی باشه. در صورت رضایت رئیس می‌تونستم بدون نگرانی درخواست افزایش حقوق بدم.
اما همچنان برای اضافه کردن یه بند درمورد خط قرمزهای سکس هیچ ایده‌ای نداشتم.
در لحظه آخر وقتی دستم روی کاغذ بود و نزدیک بود امضا کنم یک چیز به ذهنم رسید. عقب کشیدم و نگاهش کردم. یه ابروش رو بالا انداخت، روی صندلی بزرگش عقب رفت و تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت. سرش رو تکون داد به حالت اینکه بپرسه «چیه؟»
جسارت گفتنش رو نداشتم. گفت: «چقدر زود اما به موقع پشیمون شدی!»
گفتم: «پشیمون نشدم. یه چیزی می‌خوام» .
با آرامش سرش رو تکون داد که بگو. چشمامو به نوک کفش‌های حسابی کار کرده‌م دوختم و گفتم: معاشقه.
یه نگاه سریع بهش انداختم و دوباره چشم دزدیدم.
ابروهاش رو بالا انداخت. وقتی حرفی نزدم گفت: بیشتر توضیح بده.
گفتم : می‌خوام توی این بازی معاشقه هم باشه. (با شرمساری و صورتی که از هجوم خون می‌سوخت ادامه دادم) به طور خاص، بوسه.
احساس می‌کردم این بند یه امتیاز به نفع منه یا یه پله قدرت بهم می‌ده. چون احساس می‌کردم با این بند دارم عاملیت در سکس رو نشون می‌دم.
این در حالی بود که هنوز هیچ ایده‌ای نداشتم بازی‌ها قراره دقیقا چی باشن.
سرشو تکون داد. قرارداد رو از زیر دستم کشید بیرون. به فایل اصلی چند خطی اضافه کرد و دوباره پرینت گرفت. دوباره سطرها رو مرور کردم و از بند آخر احساس رضایت کردم. بعد بدون تعلل امضا‌ش کردم.
با خودم فکر کردم احتمالا بعد این ماجرا هرگز نمی‌تونم یه رابطه عادی بسازم و این توافق تا ابد آینده‌‌م رو تهدید می‌کنه. می‌دونستم بد هچلی برای زندگی‌م ترتیب دادم. فقط به عمق بد بودنش هنوز وقوفی نداشتم. پس حالا که قراره تا این حد نابود بشم، دست کم نیاز به یه روزنه‌ی تنفس داشتم. این معاشقه همون روزنه بود. من هرگز نمی‌تونستم به فکر داشتن یه دوست‌پسر یا همسر بیفتم چون نمی‌تونستم سایه‌ی این وضعیت رو روی زندگی‌م نادیده بگیرم. پس هرگز نمی‌تونستم یه رابطه عاشقانه رو تجربه کنم.
حالا که بدون هیچ تجربه‌ای پرتاب شده بودم وسط یه جهانی از بازی‌های جنسی، دست کم حق من این بود که لذت بردن از معاشقه که توی تمام رمان‌ها و فیلم‌ها دیده و خونده بودم و از دخترهای هم‌سن و سالم شنیده بودم تجربه کنم. لذت بوسیده شدن.
همون چیزی که یه بار نادیا بهم گفته بود “کل بوسه یه طرف، اون سه ثانیه قبلش، ارتباط چشمی و انتظار کشیدن برای جرقه زدن لب‌هاتون یه طرف…” و من همیشه آرزو کرده بودم اون لحظه رو تجربه کنم. من حتی تجربه‌ی بوسه نداشتم خدایا و سر از اینجا درآورده بودم. قلبم لحظاتی منقبض شد و پرشتاب‌تر تپید از این فکر.

تصور آینده‌ای که با عشق روشن شده دیگه غیر ممکن بود.
ولی حالا جایی ایستاده بودم که می‌تونستم دست کم خواسته‌هام از بخش جنسی ماجرا، از همون جرقه‌های معروف نادیا رو طلب کنم.

شاید بیشتر مردم فکر کنن این یه امتیاز فوق‌العاده ست که یه نفر در اضای ارگاسم‌های قوی‌ای که بهت می‌ده، پول هنگفتی بپردازه. شاید من هم دفعات اول همین فکر رو می‌کردم.
اما ای کاش دست کم قبل امضای قرارداد یه کم جست‌وجو کرده بودم…
اگرچه، سرسوزنی تردید ندارم حتی اگر سرچ می‌کردم یا کل سایت‌های پورن رو شخم می‌زدم محال بود چیزی که توی این استودیو قرار بود تجربه کنم ببینم…

نوشته: ژه


👍 4
👎 2
8101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

864912
2022-03-22 04:06:48 +0430 +0430

ادامه بده
منتظرم ادامشو بخونم

0 ❤️

864925
2022-03-22 05:36:48 +0430 +0430

منتظر قسمت بعدیم

0 ❤️