عروسی واقعاً رویایی

1401/03/14

سلام

من شیدا هستم یک ترنس ام تو اف ،،، ۲۴ سالمه و در تهران زندگی میکنم. قدم ۱۷۵ سانته ، چشم های درشتی و مژه های بلندی دارم که زبانزد همه اس پریسال دماغمو عمل کردم پوستم سفید سفیده و وزنم ۶۵…

میخوام یکی از بهترین اتفاق خوب و شیرین زندگیم رو براتون بنویسم
این اتفاق عروسی من بوده🤗

میخوام از اول ماجرا همه چی رو دقیقا مو به مو براتون بگم،

همه ی همجنسگراها میدونن ک ماها بیشترمون از خانواده هامون طرد میشیم چون برای یک پسری ک لباس دخترونه میپوشه و میکاپ میکنه در خانواده های جامعه ی زیاد اوکی نیست مثل ایران، غیر قابل پذیرشه،

من از سن ۱۳ سالگیم این حسو متوجه شدم همیشه با وسایل آرایش مادرم خودم رو آرایش میکردم و موقعی ک تنها تو خونمون میموندم لباسای زنونه اونو میپوشیدم و اینقدر خوشحال میشدم و حال میکردم ک نگو نپرس دلم میخواد تا ابد اینجوری بمونم او اون لباسارو از تنم درنیارم.

اما متاسفانه وقتی ک این موضوع رو با خونوادم در میون گذاشتم شدیدا مخالفت کردند، باوجود اینکه من تک فرزندی نیستم ک میخوان روم سختگیری کنن، و دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم . ولی من سعی کردم یجورایی قانعشون کنم بخاطر همین رفتم روانپزشک و بعدشم پس از جلسات متعدد هورمون درمانی بلاخره مجوزم رو گرفتم اخه من یکی میدونستم چی هستم اما بخاطر اون جهنمی که توی خونه برام درست کرده بودن تصمیم گرفتم متقاعدشون کنم، ولی چه فایده…

خونوادم هنوزم سر لج خودشون موندن و نمیخوان یا این قضیه کنار بیان با وجود اینکه من مدرک ودلیل از خود روانپزشک براشون گرفتم .
یادمه تو سن ۱۸ ۱۹ سالگی بودم ک تصمیم گرفتم خونوادم رو ول کنم و برم پیش مادربزرگم زندگی کنم اخه مادربزرگم حقوق بازنشستگی پدربزرگم ک تو شرکت پتروشیمی کار میکرده ، میگیره این آپارتمان هم مال خودشون بوده خداروشکر وضع مال توپی داشتن،خونه مادربزرگم یک آپارتمان ۵ طبقه ۲۰ واحده ک هر طبقه ۴ واحد داشت، و تقریبا بالای شهره…خودش تو طبقه اول زندگی میکرده و بقیه واحدها رو اجاره داده ،

بنده خدا اونم از خدا خواسته چقدر خوشحال شده بود ک کسی باهاش زندگی کنه چونکه قبل از این تنها بود، من از لحاض سربازی ترسی نداشتم خداروشکر 😂 چون معافیتم داشت میرسید دستم،

روزای اولی همه چی طبق روال معمول می گذشت اما من هرگز نمی گذاشتم اون اذیت بشه همیشه خودم میرفتم خرید و جاروبرقی میکشیدم و ظرف میشستم و غذا درست میکردم اینو بگم ک من عاشق کارهای خونه ام…

یه شبی ک داشتم چای میریختم مادربزرگم بهم گفت شیدا مادر!!! گفتمش جانم مادرجون گفتش من که تاابد قرار نیست زنده بمونم اونوقت اگه من مُردم خودت کجا میری ک یهویی دوتامون گریه مون گرفت 😭، من با چشمای اشکی دستشو گرفتم چندتا ماچ کردم گفتمش خدانکنه مادرجون، اما اون انگار خیلی جدی بوده ک گفت میخوام یک کاری کنم ک ثواب دنیا و آخرت برام داشته باشه منم تعجب کرده بودم، ولی حدس میزدم میخواد آپارتمان رو به نامم بزنه اما فکرشو نمیکردم ک واقعا همچین کاری کنه ( چون خودش غیر از پدرم کس دیگه ایی نداره پدرم تک فرزند بوده و مادربزرگم هیچ نگرانی راجع به پدرم نداشته بود چونکه پدرم تو پالایشگاه نفت کار میکنه و اصلا به داراییش محتاج نبوده) ک یهو گفت من تصمیم خودم رو گرفتم و میخوام فردا صبح برم مشاوره املاک و همه چی رو بنامت کنم . بعدشم گفت اصلانم نمیخوام حرف دیگه ایی بشنوم.

روز بعدش دوتایی باهم رفتیم و آپارتمان و چند قطعه زمینی ک داشت رو بنامم کرد اما باور کنید اینقدر دلم گرفته بود ک خواستم تو ماشین گریه کنم اما جلو خودمو گرفتم ک فقط چشمام اشک میریختن
نمیدونم چرا یهویی حس میکردم مادربزرگم میخواد منو ول کنه الآن ک دارم این رو مینویسم گریم گرفته
اگه اشتباه نکنم نزدیک به دوسال بعد مادربزرگم در اثر سکته مغزی جونشو به شما عزیزان میده 😔😭 اخه نمیدونین چقدر مهربون و خوش اخلاق بوده بخدا قسمم ندادین هیچوقت پیش نیومده بود ک منو بخاطر تیپ و ظاهر دخترونم تحقیرم کنه مثل خونوادم ( من از روزی ک خونشون رفتم کاملاً با لباس و ظاهر دخترونه بودم همیشه میکاپ بسیار غلیظ میکردم ، وناخن های بلند و مصنوعی میزاشتم با این وضع میرفتم بیرون ، خرید میکردم و … ) هیچ کسی هم شک نمیکرد ک من یک پسر باشم چون سینه هام خییلی نچرال بوده و همیشه سوتین میپوشیدم موهام خدادادی بلند و صدام هم کاملا دخترونه… حتی خودشم به همسایه و اجاره نشینان ساختمانش گفته بود که این دختر، نوه ی منه و منو به عنوان یک دختر به درو همسایه ها معرفی کرده بود .

در نتیجه مراسم ختم مادرجونم تموم شد و فقط من موندم و تنهایی ام
خیلی روزای سختی رو پشت سر گذروندم اما خدا همیشه با من بوده و تا آخر هم خواهد بود.

۳ سال بعد از در گذشت مادرجونم …
روزی داشتم به قبض برق و آب و گاز اجاره نشینانی ک سر موقع پرداخت نمی کردند رسیدگی میکردم که یهوی زنگ خونمون به صدا در اومد.
سریع شال سرم کردم و تا در و باز کردم یک پسر ۲۶ ۲۷ ساله با قد نسبتا بلند با چشم های عسلی یه ریش و سیبیل پرپشت و مشکی و موهای لخت رو دیدم ، یه لحظه ماتم برد و فقط بهش خیره بودم حس کردم همین مردی که تو روایاهام دنبالش میگردم خودشم همینطور بهم زل زده بود البته بیشتر نگاه های سنگین مردان رو حس میکردم ولی هیچوقت پا نمیدادم حتی دوستای زیادی ندارم ک بخوام باهاشون باشم و تنهاییم رو با اونا به سر ببرم

ولی یقین داشتم ک ایندفعه فرق میکنه ک یهو گفت سلام خانوم شما مالک همین آپارتمان هستین؟ گفتمش بله بفرمایین ( سعی کردم عادی برخورد کنم )
_ من میخوام تو این مجتمع مسکونی شما یک واحد رو برا خودم اجاره کنم. من از طرف یک بنگاهی که آدرستونو بهم داد اومدم.

  • خوب آقای؟؟ شما متاهلین یا مجرد چون به افراد مجرد واحد نمیدم ؟
    _ من علی محمدی ام اره من متاهلم ولی بچه ندارم
  • باشه، طبقه ۵ واحد ۲۰ رو براتون در نظر میگیرم چون ساکنیش یه ماه پیش تخلیه کردن و رفتن شمال
    _ اوهوم، مشکلی نیست آسانسور ک باشه همه چی ردیفه
  • بله، خوب کاری کردن قبلنا که نمیتونستن یک پله هم بالا برن

صحبت مون در همین حد بود و فقط حرفای قرار داد و اینجور چیزا … ولی یه چیزی که همیشه ذهنم و مشغول خودش میکرد اینه که: آیا اون همجنسگرا است؟ یا نه؟ خودشم یه نگاه خاصی بهم داشت،

روز بعدیش شروع به اثاث کشی کردن و من از آسانسور داشتم پایین میرفتم ک برای اولین بار خانومش رو تو پارکینگ دیدم یک دختر ۲۵ ساله قد کوتاه قیافه ی جذابی نداشت و اصلا زن و شوهر بهم نمیومدن.
خلاصه سلامش کردم و کلید واحد رو دستش دادم و رفتم بیرون.
چند ساعت بعد که برگشتم دیدم ک تقریبا دارن تموم میکنن، خلاصه ی حرف ک ماه ها گذشتن و گذشتن تا اینکه مدتی حس میکردم ک خانوم آقا علی نیستن ولی نمیدونستم چه اتفاقی افتاده…

روزی داشتم از ساختمان بیرون میرفتم ک آقا علی رو دیدم با ماشینش اومد تو ، تنهایه تنها ؛انگار بهم ریخته بود تا پیاده شد سریع اومد سمتم. موقع حرف زدن خیلی نزدیکم میشه و دقیق چشم تو چشم من میزاره منم مطمئن بودم ک بهم حس داره، خیلی عجیبه ولی نمیدونستم چرا !!!

_ سلام خانوم حالتون خوبه

  • سلام مرسی شما خوبین
    _ قربان شما
  • ببخشید میخواستم یه سوالی بپرسم؟ اجازه هست
    _ بفرمایین
  • یه مدتیه که حس میکنم خانومتون نیستن؟ اتفاقی نیفتاده ک؟ خدانکنه
    _ اره خانوم، ما از هم جدا شدیم… اصلا از اول هم همه چیز اشتباه بود
  • وای چرا خب ؟؟
    _ از اولشم بهم دیگه هیچ علاقه ایی نداشتیم و ازدواجمون از سر زور خونواده هامون بوده جدایی مون از همدیگه خیلی بهتره
  • اخه، خدا عوضتون بده نمیدونم دیگه هر چی صلاحه
    _ ممنون، زنده باشین فقط یه سوالی داشتم؟
  • بفرمایین؟
    _ شما مجردین انگار؟
  • بله من مجردم
  • وای خدا جونم 😂 صورتم سرخ شده بود، خواستم زود منصرف شم ک گفتم ببخشید آقای محمدی کار واجب دارم اگه میشه من مرخص شم…

با آقا علی خداحافظی کردم و رفتم دنبال کارام، تو این لحظات با خودم فکر میکردم که اگه واقعا بفهمه ک من پسرم؟ عکس العملش چیه؟ ولی یه چیزی که برای من تعجب آور بود اینه که چرا از خانومش جدا شده؟؟ یعنی این هم یک دلیلی به همجنس گرا بودن اون داره؟؟؟
یه مدتی خیلی دچار افسردگی شدیدی شدم و همیشه فکر میکردم ک چجوری بهش بگم ک من ترنسم !!!

تا اینکه یک روزی بهش پیام دادم شما چرا از همسرتون جدا شدین؟

پیام داد : شیدا میخواستم یه چیزی رو بهت بگم؟ ولی قول بدی بین خودمون بمونه !!!

_بفرما

+من از زنم بخاطر اینکه همجنسگرام جدا شدم؟ والآن دنبال شیمیل ام برای ازدواج

اینقد استرس داشتم ک دستام داشتن میلرزیدند ولی سعی کردم رو خودم تسلط داشته باشم، گفتمش بیا خونه ی من تا بهت یه چیزی بگم…‌

بعد از ربع ساعت دیگه در زد تانشست و رفتم چیزی اوردم جلوش بزارم، گفتمش اگه بهت بگم من یک شیمیل ام بازم عاشقم میمونی؟؟ یهو چشاش گرد شد به تته پتته افتاد و گفت به روح عزیزترین کسم تموم این مدت به دنبال یک شیمیل برای ازدواج می گشتم ولی حتی فکرشو نمیکردم ک تو هم اینجوری باشی ولی من عاشق اون قیافه ی جذابت شدم لعنتی اخه با این سر وضعی ک برا خودت درست کردی؟ کی فکر میکنه ک یک پسر باشی دودول داشته باشی ؟؟؟ بعدم گفت من اصلی ترین دلیل جدا شدنم از همسرم اینه که نمی تونستم از واژن باهاش رابطه ی جنسی داشته باشم چون واقعا چندشم میشه دیگه هر چی بوده همه چی بین ما دوتا بدون پرده و روک و راسته بیشتر نیست

بلافاصله گفت آمادشو داری ؟ گفتمش چیرو گفت ازدواج و دیگه وای خدا جونم شکرت چقد این روز رو تو خیالاتم تصور میکردم 😭😭💔 اول گفتمش به خونوادت میگی ؟ ک گفت : خونوادم از روزی ک من و همسرم جدا شدیم بهم گفتن دیگه نه ما و نه تو دیگه هم نمیخواییم ببینیمت.

ک زود ادامه داد راستی از خونوادت چه خبر؟ منم گفتمش چند ساله ک باهاشون قطع رابطه کردم

گفت باشه عزیزم غصه ی هیچ چی رو نخور منم همینطور شرایطتت رو داشتم ولی ما میتونیم عضو یکدیگر باشیم ک بلافاصله رفتم تو بغلش و اینقد گریه کردم ک قسمت شونه ی پیراهنش خیس شد

زود بوسم کرد و گفت شیدا بهت قول میدم بهترین زندگی رو واست میسازم ک حتی تو رویاهاتم این جور زندگی و نمیساختی گفت من میرم بعدن میام تا هماهنگی کنیم برا مراسم عروسیمون منم خواستم براش در و باز کنم تا بره بیرون از بس ک خوشحالو دستپاچه بودم پام لیز خورد و افتادم زمین 🤣🤭 زود بلندم کرد و گفت آفرین عروس خوشکلم اگه از الآن حالت اینطوریه پس روز عروسیمون میخوای چیکار کنی؟

خلاصه علی جونم رفت و منم شروع کردم به حموم رفتن و شیو کردن اخه خجالت میکشیدم با موهای چرب برم آرایشگاه 😀 بیرون از حمام اومدم ک داشتم خودمو خشک میکردم ک یهویی علی در زد در حینی که داشتم با حوله موهامو خشک میکردم در رو باز کردم زود اومد تو گفت شیدا برو هر چی دوست و رفیق داری دعوت کن برا فردا عصر مراسم جشن عروسیمون ک بیان منم بهش گفتم دوستانی ک دارم تعدادشون از انگشت های دست هم کمترن ک گفت عیبی نداره
رفتم واتساپ بهشون پیام دادم و اونا هم تعجب کردن که به این زودی میخوام عروسی کنم گفتمشون ما عجله دارییم گفتن باشه امیدوارم به پای هم پیر شین و از این حرفا در این حین علی اومد سمتم گفت شیدا دستتو میدی به من !!! وایییییییییی حدسم درست بود میخواد انگشترو دستم کنه🤗 که دستمو بردم نزدیکش اول ماچش کرد و بعد انگشترو دستم کرد و محکم بغلم کرد عجب لحظه شیرینی بود امیدوارم آرزوی هر همجنسگریی برآورده بشه دلم میخواد تک تک اعضای خانواده ی ال جی بی تی همیشه و هر جای دنیا ک باشن لبشون خندون و دلشون شاد باشه .

اون شب من و علی جایگاه عروس و دوماد رو تزئین میکردیم و سفره عقد رو میچیدیم بعدشم به دوستم مهسا که صاحب آرایشگاه عروسیه زنگ زدم و باهاش هماهنگی کرده بودم ولی گفت باید خودت بیایی تا ببینیم از کدوم لباسی خوشت میاد چون الان خیلیا دارن برا فرداشون کرایه میکنن مجبور شدم برم گفتم شاید تا فردا هیج لباسی ن مونه برام بنده خدا علی خسته و کوفته از کار منو رسوند و رفت و منم یکی از شیکترین مدل لباس مجلسی رو انتخاب کردم و بعد از یه سری کارای زنونه دیگه ایی زنگ زدم علی دنبالم اومد و رفتیم خونه

اون شب از بس که خسته بودم تو هال رو زمین خوابیده بودم نمیدونم کی خوابم برد ساعت ۸ صبح پاشدم دیدم علی هم بغلم خوابیده بود عزیززمممممم قربونش بدم چقدم معصوم به نظر میومد یه ماچ پس کلش زدم و گفتم عشقم پاشو که دیرم شده منو ببر آرایشگاه ( فاصله آرایشگاه تا خونمون ۲۵ دقیقه س ) علی زود پاشد و رفت تا آبی به سر و صورتش بزنه، اول رفتم دو تا تخم مرغ سرخ کردم (چون از نمیرو حالم بهم میخوره ) و دو تا چایی هم دم کردم باهم چند لقمه ایی خوردیم بعد منم رفتم خودمو آماده کردم یک مانتو کوتاه قرمز رنگ و تور دار پوشیدم اینقدر مدلش قشنگ بود که خود علی هم تعجب کرده بود شال دو رنگه بنفشی و صورتی براق سرم کردم و یک شوار لی چسبان با یک کفش فیروزه ای پاشنه بلند پوشیدم و از آرایش صورتم ک نگم براتون مو هامم از اولم دو رنگه طلایی براق و زیتونی زده بودم کلا از لحاظ همه چی اوکی بودم. تا علی منو رسوند آرایشگاه مهسا و داخل شدم دیدم ۴ تا عروس دیگه هم بودن شروع کردن ساعت ۹ ۱۰ بوده اول پاکسازی پوست و صورت بعد ابرو ها و سایه چشم و گریم و مژه و …

ساعت ۲ بعدازظهر زنگ زدن علی بود برامون ناهار آورده، کباب کوبیده و برنج و سالاد و ترشی بوده دقیقا جزئیات و یادمه دوست داشتنی ترین روز زندگیم بوده، بهترین اتفاق زندگیم بوده
تا باهم خوردیم و بعد از کلی خش و بش گفتن، دوباره برگشتن برای آرایش من تا تقریبا نزدیکای غروب شد حس کردم وقت داره زود میگذره من پشتم رو به آینه گذاشته بودن تا بعدن با دیدن خودم سوپرایز بشم ساعت ۹و نیم شب شد که یهویی مهسا گفت شنل رو سرش بزارین الان میان دنبالش منم هنوز پشتم به آینه بوده گفتمش مهسا الآن میتونم خودمو ببینم؟؟؟ گفت حتما عزیزم ولی قول بدی سکته نکنی گفتنش نه خیالت راحت 😂 رومو کردم سمت آیینه ووااای چی می دیدم این واقعا منم؟؟؟؟ انگار کس دیگه ایی شده بودم منم که مات و مبهوت به آیینه خیره بودم ک یه لحظه در زدن و علی اومد تو یک دسته گُلی قشنگ دستش گرفته بود و یک خانومی هم بوده ک فیلمبرداری میکرد سوار ماشینم کردند و منو بردند خونه دوستای علی و دوستامم تو خونمون بودن و تا داخل شدیم همه مشغول رقصیدن بودن ک بادیدنمون همه شروع به دست زدن و هلهله کردند عجب لحظاتی بودند…
بعدشم منو و علی تو کلبه ی مخصوص عروس و دامادی که ما اونو آماده کرده بودیم نشستیم و بعد از بریدن کیک خامه و رقص و … حس کردم دیگه سرم گیج رفت تا اینکه دوستامون رفتند و ماهم رفتیم خوابیدیم و زندگی مشترک مون رو شروع کردیم

این قضیه سه سال پیشه و سال دوم زندگی مشترک مون یک بچه ی ۵ ماهه از پرورشگاه به سرپرستی گرفتیم ، من و علی تو واحد خودم ( واحد طبقه اول که منو مادربزرگم توش زندگی میکردیم ) زندگی میکنیم و واحد ۲۰ طبقه پنجم که علی توش زندگی میکرد رو به خونواده دیگه ایی اجاره دادیم و ما هر دو عاشق هم دیگه اییم و با عشق و محبت خودمون بچمون رو بزرگ میکنیم علی الآن کنارمه ولی خواب خوابه ( خودش تو شرکت سایپا خودرو کار میکنه ) این داستانو شب دارم مینویسم ولی نمیدونم کی قراره چاپ بشه
به هر حال از ته دلم برای همه ی کسانی ک دارن این داستانو میخونن آرزوی خوشبختی و شادی و خوشی و سلامتی میکنم.

نوشته: شیدا


👍 8
👎 8
19501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877564
2022-06-04 03:52:32 +0430 +0430

میگم این بچه بزرگ‌ بشه چطوری میخواد بفهمه جریان چیه😂😂😂

2 ❤️

877636
2022-06-04 13:08:48 +0430 +0430

اگر داستانتون واقعیه ازصمیم دل براتون آرزوی خوشبختی میکنم . منهم سالهاست با یک شیمیل دوستم که همه فکرمیکنن دختره. بسیار با احساس و دوستداشتنی . بخاطر فشارهای خانوادش قراره عمل کنه و دختر بشه .مهم خودشه و روح لطیفش .برام دعا کنید

1 ❤️

877641
2022-06-04 13:27:52 +0430 +0430

پشمام به سرعت عمل طرف فهمید ترنسی
فرداش عروسی گرف

0 ❤️

877663
2022-06-04 15:33:44 +0430 +0430

چه سمی بود کاش به قول خودت (چاپ) نمیشد
یارو گفته من همجنس گرام بعد دنبال ترنسم؟😐

0 ❤️

877678
2022-06-04 16:52:00 +0430 +0430

الان من فکر کنم داستان واقعیه؟؟ حداقل بنویس فقط در حد داستانه

0 ❤️

877699
2022-06-04 18:40:11 +0430 +0430

این قسمت سکسیش کجا بود…

0 ❤️

877766
2022-06-05 02:58:55 +0430 +0430

زن و شوهر واقعی دهنشون سرویس میشه تا پرورشگاه بهشون بچه بده اونوقت به دوتا پسر که رسما هم عقد نکردن بچه دادن؟فیلم زیاد میبینی؟حالا این هیچ مانتو قرمز و شال بنفش و کفش فیروزه ای رو باهم پوشیدی؟ اونوقت تازه قشنگ هم شد؟بعد از هشت صبح رفتی آرایشگاه نه و نیم شب آماده شدی؟عروس هشت صبح میاد یازده آماده اس تو سیزده ساعت طول کشیده آماده شدنت؟بابا کمتر بزن برادر سلولای خاکستری مغزتو به … دادی

0 ❤️

880117
2022-06-17 23:32:03 +0430 +0430

واایییییییییییی لعنت بهت منم میخوام😭😭😭😭😭😥😰😥😰😥

1 ❤️