عروس افسانه ای ، افسانه (۲)

1399/08/23

...قسمت قبل

تا در ماشینو باز کردم زن عمو پیاده شد و گف پیام من با این وزنم وسط بشینم تا خونه میمیرم و من بدون حرفی یه لبخند زدمو رفتم نشستم بغل افساانه جونم و زن عمو
زن عموو اینقددر چاق بود کل یه طرفو گرفته بود و منم همینو بهونه میکردم تا هر از گاهیی بتونم خودموو به تن افسانه بزنم
وای که چقدرر حس خوبی داشت، چیزی که آرزوشو داشتم بغل دستم بود ولی خب فقط باید از همین هم نشینی لذت میبردم چون واقعا کار دیگه ای ازم ساخته نبود. را افتادیم ، هوا تاریک اتوبان تهرانو رد کردیم و کم کم داشتیم به جاده های خلوت میرسیدیم، دایی شهرام خواب بود و زن عمو هم کم کم داشت از فک زدن خسته میشد و میخواس بخوابه ولی من خوابو به چشمام حرام کرده بودم، شاید باورتون نشه ولی تا این لحظه بع رونای افسانه که بغل دستم بود نگا نکرده بودم، یک لحظه سرمو بردم طرفش و خشکم زد، مگه چقددر دوتا پا میتوونن خوش تراش باشن که این زیبایی رو خلق کنن، توو تاریکی شب خیلی سخت بود بشه اون رونارو تسخیص داد ولی چشمای من مگه تا کی فرصت داشتن همچین زیبایی رو ببینن، چشم ازش برنداشتم، بچه ی فرزانه بغلش خواب بود و من دستم را بردمو پهلوی بچه را نوازش کردم اما در افکارم داشتم رون های زیبای افسانه رو میمالیدم و چقدرر میچسبید، شاید یک دقیقه ای مشغول نوازش بچه بودم که ناخودآگاه پایم به سمت پای افسانه کشیده شد و ساق پاهایمان به هم مماس شد ، یک لحظه انگار انرژی بی نظیری را در جودم قرار داده باشند، هیچ کاری نکردم که این تماس از بین نره افسانه هم انگار حواسش نبود، یک لحظه دیدم متوجه شد و پاهاش رو با فاصله قرار داد و خودش را چسبوند به در ماشین که بینمون فاصله ای بیفته اما من این لذت رو نمیخواستم از دست بدهم… تمام دستورات برای بدنم به جای مغز از بیضه هام صادر میشد، دیوونه شده بودم و با وجود خطر میخواستم هر طور شده به افسانه نزدیک تر شوم، کفشم رو در آوردم و چن لحظه بعد آروم کف پام را دقیقا رو ساق افسانه از نقطه ای که بیرون کفش بود به سمت بالا کشیدم، و این کار را چند مرتبه تکرار کردم، افسانه هیچ حرفی نزد و فقط پاها‌ش را دوباره پس کشید و من دیوونه وار این کار رو تکرار کردم، کیرم به حد انفجار رسیده بود افسانه گوشیش را درآورد، داشت چیزی مینوشت، صفحه ی گوشیش رو طوری گرفت که من ببینم ، نوشته بود پیام لطفا نکن، اما این حرفی نبود که منو بتونه از تصمیمم منصرف کنه ، باز هم همین کار رو تکرار کردم و همزمان بچش را نوازش دادم اما این بار بعد از چند لحظه دستم را رو زانوش گذاشتم، چند لحظه همونجا نگه داشتم و آرووم آروووم شروع به مالیدن زانوش کردم، افسانه در انحصار من بود ، نمیتوانست حرفی بزنه و این جرئت منو بیشتر میکرد تا اینکه دستم را از زانویش به طرف رونش بردم و سعی میکردم هر چقددر که میتوانم به کوسش نزدیک تر بشم ، بچش بیدار شد و شروع به گریه کردن کرد،زن عمو با صدای گریش بیدار شد، به افسانه گفت بچه رو درست نمیخوابونی دیگه پیام که غریبه نیس بالشو بزار رو پای پیام سر بچه رو بزار اونجا و دراز کن رو پای خودت بزار بخوابه و افسانه ناچارا همین کارو کرد، شاید این حرف تنها حرف به درد بخوری بود که از تهران تا الان زده بود.
نیم ساعتی گذشت، دوباره سکوت حکم فرما شد و من دوباره این بار بدون هیچ پیش زمینه ای دستمو گذاشتم رو رون افسانه و شروع به مالیدن و رفتن به طرف کوسش کردم…
دوباره گوشیش رو درآورد با لرزش دستش نوشت نکن پیام میبینه زن عموت و این برای من چراغ سبز بود که افسانه رو تونستم تحریک کنم گوشیش رو گرفتم و نوشتم نتررس، همین امشبو داریم. خوند و گوشی رو گذاش کیفش و سرش را گذاش پنجره که انگار خوابیده، من دستم را کم کم به کوس افسانه رسوندم و از روی شلواری که پوشیده بود دستمو روی کوسش گذاشتم، گرمیی عجیبی داشت و من عااشق این گرما شده بودم کوس افسامه زیر دست من بود و من از روی شلوار داشتم کوسشو میمالیدم

نوشته: پیام


👍 6
👎 10
26301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

776609
2020-11-13 00:56:59 +0330 +0330

نسیه کار میکنی😂😂😂😂

0 ❤️

776647
2020-11-13 04:01:25 +0330 +0330

اصل داستان: افسانه وسط همون جاده ی خلوت در شب به عمو جان گفت برادرزاده ی لاشیتو جمع کن! و عموی عزیزت به محض شنیدن‌ زد رو ترمز، جوری قفل فرمون همون ماشینُ کرد تو باسنت که بعد از اون حادثه مغزت از فرمان دادن به بدنت انصراف داد! دیس

1 ❤️

776664
2020-11-13 07:27:59 +0330 +0330

فک‌ کنم ب داستانای سکسی بگیم رمان تخمی بهتره

0 ❤️

776684
2020-11-13 10:28:54 +0330 +0330

صابونتو عوض کن جقی 😂 😂

1 ❤️

776846
2020-11-14 12:32:08 +0330 +0330

زنتو گاییدم

0 ❤️

776871
2020-11-14 16:33:12 +0330 +0330

خب که چی الان؟🤔🤔🤔

0 ❤️

850324
2021-12-29 01:42:05 +0330 +0330

" تمام دستورات برای بدنم به جای مغز از بیضه هام صادر میشد"
.
.
علی جون موقع نوشتن هم به جای مغز از بیضه هات دستور گرفتی

0 ❤️