عزیزم ، مراقب ‌پسرمون باش

1399/12/26

دوستان عزیزم ، این داستان واقعی نیست !
و اینکه محتوای خیلی سکسی ای هم نداره !
خوشحال میشم نقد های محترمانه ی شما عزیزان رو بخونم .
————————
_بلند شو عزیزم ، داره شب میشه باید بریم .
نگاهم رو برگردوندم سمتش ، چهرش پر از نگرانی بود ، مادر طفلیِ من ، تمام این چند وقت پا به پای من زجر کشیده.
+شما برو مادر جان ، من هم میام الان .
صدای خِش خِش برگ ها زیر پای مادرم موسیقی زیبایی رو بود که عمر زیادی نداشت و چند ثانیه بعد در صدای رعد و برق و صدای باران ، گم شد.
+هر دو بوسیدم ، مراقب پسرمون باش عزیزم!.


_پناه جان ! حالت خوبه مادر؟
+خودم رو تکونی دادم و سَرم رو به پنجره ماشین چسبوندم ، بارون شدید و زیبایی بود و من از کودکی شیفته برخورد قطرات بارون به پنجره ماشین بودم. دلم نمیخواست روی چیزی بغیر از بارون تمرکز کنم!
_پناه؟خوبی ؟ دخترم؟
ترجیح میدادم جواب ندم ، من توی دنیای خودم بودم به پسرم فکر میکردم ، به همسرم فکر میکردم ، دلم براشون تنگ میشد ولی باید یک هفته برای دیدارشون صبر میکردم .
_پناه ! باز داری گریه میکنی ؟
تکون شدید ماشین و بوق وحشتناک و در پِی اون با سرعت رد شدن یه پراید از کنارمون رشته افکارم رو پاره کرد. با ماشین تکون محکمی خوردم و از پنجره دور شدم چند ثانیه ی بعد ماشین کنار اتوبان متوقف شد!
_پناه داری دیوونم میکنی ، من نمیتونم تو رو اینطوری ببینم داری خودت رو نابود میکنی .
بازم سکوت کردم
با بغض ادامه داد : نمی تونم ، مـــن نمــــی تونم من مادرم لعنتی مــ‌ــــــادر .
سرش رو تکیه داد به فرمون ماشین و شروع کرد بلند بلند گریه کردن و تکرار کردن کلمه « مــ‌ــــــادر»
مادر ! چه کلمه سنگینی ! من هم مادرم ، مادر جان ، من هم مادرم ، مادر!
تکون ریزی به خودم دادم : مامان !؟
خودش رو از فرمون جدا کرد و نگاهم کرد ، ترکیب اشک و لبخندِش به صورت سالخوردش معصومیت خاصی داده بود .
_جان مامان؟

  • راه بیوفت ، میخوام موقع حرکت ماشین بارون رو تماشا کنم !

من هفده سالم بود که برای اولین بار دیدمش ! از فردای اون روز هدف من از رفتن به کلاس ، دیدن اون بود نه تمام کردن ترم اخر طراحی چهره !
وقتی برای اولین بار دیدمش به این نتیجه رسیدم که راسته که میگن «آدم عاشق شخصی میشه که شباهتی به معیار هاش نداره»!
یه پسر لاغر و تقریبا هم قد خودَم با پوست سفید و موهای لخت مشکی ، آخرین کسی بود که میتونستم راجبش فانتزی سازی کنم ! دقیقا نقطه ی مخالف تمام چیز هایی بود که برای من ملاک جذابیت بودن ! اما حسی که من به این پسر داشتم غیر قابل انکار بود .
+ببخشید من تو سایه زدن طرحَم اشکال دارم ، استاد گفتن از شما کمک بگیرم.
خودش رو با اکراه از روی طرحش بلند کرد و نگاهم کرد با کمی مکث لبخند زد : حتما !
روی میزش کمی جا باز کرد و طرح من رو روی میز گذاشت و بازش کرد .
*خیلی عالیه! شما که خودتون استاد هستید .
لبخندِ بزرگ ناخواسته ای نشست روی صورتم : شما لطف دارید .
تمام یک ساعت باقی مانده اون جلسه رو کنارش ایستادم ، هیچ توجهی به توضیحاتش نداشتم ، فقط سعی میکردم نگاهش کنم !
تمام جلسات اون ترمِ کلاس طراحی ، به همین شکل گذشت هر جلسه به بهانه ای میرفتم و کنارش و وقت میگذروندم ، تا آخرین جلسه که جشن پایان دوره بود ! تصمیمم رو گرفته بودم ، میخواستم بهش بگم !
از صبح تا ساعت دو ظهر مشغول امتحان کردن لباس های مختلف و تمرین دیالوگی که میخواستم به «امید» بگم بودم ! و بعد هم رأس ساعت سه ، در کلاس حاضر بودم!
همه بجز ، امید اومده بودند .
خودم رو به استادمون رسوندم : ببخشید استاد ! آقای زمانی چرا نیومدن؟
استاد نگاه با معنایی بهم انداخت و گفت : چیشده؟ کارش داری؟
لحنش پر بود از کنایه اما خودم رو نباختم !

  • بله ، بله کارشون دارم چیزی هست که باید به ایشون تحویل بدم .
    سری تکون داد و گفت : خیلی خُب باهاش تماس میگیرم ببینم چرا تا الان نیومده.
    فکری به سرم زد و سریع هم بیانش کردم : اگر میشه شماره شون رو بدین خودم تماس میگریم !
    استاد با چشم های گرد شده نگاهم میکرم !
    +میشه؟
    _…۰۹۱۹

+سلام آقا امید !
*سلام … شما؟

  • من پناه هستم … از کلاس طراحی .
    *بله …بله جانم؟
  • شما برای جشن اخر ترم نمیاین؟
    *نه راستش … یه مشکلی دارم نمیتونم بیام.
  • چه مشکلی ؟
    سکوت کرد .
  • نمیخوام اذیت تون کنم فقط دوست داشتم امروز ببینمتون!
    سکوت کرد.
  • آقا امید؟
    *بله …بله جانم؟
    صداش میلرزید.
    +نمیتونید بیاید ؟
    *…نه
    نا امید شدم و سریع خداحافظی کردم و قطع کردم . حوصله ی جشنِ بدونِ اون رو نداشتم و راه افتادم به سمت خونه .

_پس چرا برگشتی ؟
+حوصله نداشتم مامان جان.
_وا ! از صبح داری حاضر میشـــ
حرفش رو قطع کردم : نمیخوام راجبش صحبت کنم.


تقریبا دو ماه ازش بیخیر بودم ، شمارش رو داشتم اما بهانه تماس گرفتن رو نه!


  • این چه تئاتر مزخرفیه اخه !
    _هیس ساکت شو .
    دستم رو زیر جونم گذاشتم و با بی حصولگی مشغول تماشای ادامه تئاتر شدم. که در یک ثانیه چشم هام برق زد و با ذوق گفتم :امیده ! پسری که الان اومد رو صحنه ، اون امیده !
    معصومه با تعجب نگاهم کرد : ساکت باش و همچنان که صداش رو میورد پایین پرسید: امید دیگه چه خریه؟
    +هیچی ، هیچی
    معصومه نگاهِ پر از خشمش رو ازم برگردوند .
    تا اخر نمایش چشم ازش برنداشتم. و بعد نمایش هم معصومه «دوستم» رو پیچوندم و تقریبا یه ربع ساعت التماس کردم تا اجازه دادن برم پشت صحنه .
    همه چیز شلوغ بود از میز های گریم گرفته تا کفِ سالن پر بود از خرت و پرت و آت و اشغال .
    بازیگر ها مشغول پاک کردن گریم هاشون بودن و اون پشت «امید‌ِ من » هم مشغول بود .
    رفتم سمتش .
    +سلام
    برگشتم سمتم و عمق تعجب رو تو چشماش دیدم .
    *شما …!..شما اینجا چه کار میکنید؟
    +اتفاقی دیدمتون…کارتون خیلی خوب بود.
    *لبخند زد :ممنونم …با کسی اومدین؟
    +با دوستم بودم ، ولی رفت !
    *خودتون بر میگردین خونه؟
    +بله.
    *میتونین صبر کنید با هم بریم؟
    جا خوردم و البته ذوق کردم!: حتما حتما چرا که نه.

این شروع همه چیز بود ، اونقدر ماجرا ها کشیدیم که تعریف کردنشون خارج از حوصله است ! اما یک سال و نیم بعد ، بعد از کلی کشمکش با مادرم بالاخره من پیروز شدم و یه روز بهاری ما دو نفر زیر یه پارچه توریِ سفید نشسته بودیم و بالای سرمون قند میسابیدن!
.
.
عروس خانم برای بار سوم و اخر عرض میکنم ! آیا بنده وکیلم شما را با شرایط ذکر شده به عقد دائم اقای امید زمانی در بیاورم؟
مجلس ساکت شد ، نگاهی به مادرم انداختم ، نگران بود ، من سنم کم بود و اون نگران این بود که انتخابم اشتباه باشه ! اما با این حال لبخند زد و سرش رو به علامت تایید تکون داد ، به امید نگاه کردم ، با لبخند همراه ترس نگاهم میکرد مثل کسی که منتظر اعلام نتایج مسابقه ای هست که درش شرکت کرده ، هیجان زده بود .
بغضم رو قورت دادم ، صدام رو محکم کردم و گفتم : با اجازه روح پدرم و مادر عزیزم و بزرگ تر های حاضر ، بله!
صدای موسیقی و کِل کشیدن و دست زدن بلند شد ، امید دهنش رو به گوشم نزدیک کرد :همیشه باهاتم ، همیشه!
همیشه؟!!


دو سال‌ِ بعد
.
.
خودم رو ازش جدا کردم !
*چیزی شده !؟ … میخوای انجامش ندیم؟
سکوت کردم و فقط نگاهش میکردم .
*پناهَم؟
دلم آب شد : معلومه که میخوام انجامش بدیم. فقط میخواستم نگاهت کنم ، مطمئن بشم که بیدارم و تو رویا نیستم.
خندید و دستاش رو گذاشت رو شونه هام و تکونم داد و با لحن شادی گفت : دو سال گذشته دختر جون ، رویای چی ؟ و بلند بلند خندید .
غرق تماشاش شدم : ولی من هنوز مثل روز اول عاشقتم .
سرم رو بردم پایین و سعی کردم چهرَم رو مظلوم نشون بدم و زیر زیرکی نگاهش کنم : دلت میاد با من یه کاری کنی که نه ماه اذیت بشم؟
لبخند گشادی زد و کشیدم سمت خودش و لب هامون قفلِ هم شد . بلندم کرد و انداختم روی تخت و خیمه زد روم ، شروع کرد به خوردن گردنم ، میدونست دیوانه این کارم از خودم بی خود شدم و سرم رو تا جایی که ممکن بود به پشت فشار میدادم ، بعد از اون رفت سراغ لاله گوشم و اروم رفت پایین تر .
دست هاش رو برد زیر تاپَم
*دست ها بالا
دست هام رو بردم و تاپم رو از تنم بیرون کشید ، و دست هاش رو برد پشت کمرم ، خودم رو کمی از تخت جدا کردم و امید سوتینم رو باز کرد و کشیدش بیرون و مشغول میکیدن سینه هام شد ، حس میکردم چشم هام دارن به کف سرم نزدیک میشن . چند دقیقه بعد کشیدم لبه تخت ، پاهام آویزون شده بودند و اروم اروم شلوار و شرتم رو از پام بیرون اورد .
*ببین یه نفر چقدر خیس شده .
خواستم چیزی بگم که کشیده شدن زبونش به کولیتوریسم و لذت حاصل ازش ، خَفَم کرد.
+امید ، دیگه طاقت ندارم ، برو تو کار ساخت بچه .
*چشـــــــم .
بلندم کرد و گذاشت بالا تر ، لباس هاش رو کند و اومد روی تخت ، پاهات رو بده بالا .
چند ثانیه بعد وجودم پُر شد !


پنج سالِ بعد
.
.
.
_مامان ؟
+جان مامان ؟
_مایوم کجاست؟
+نمیدونم مامان جان از بابا پرسیدی ؟
_بله پرسیدم ، گفت نمیدونم .
+اشکال نداره یدونه از شمال میخریم .
رفتم سمت حال و جلوی امید ایستادم چرخی زدم و ازش پرسیدم ؛ به نظرت این لباسم برای تو راه خوبه ؟
بلند شد سر پا و دست هاش رو گذاشت دور کمرم ، معلومه که خوبه ، هرچی شما بپوشی خوبه .
اومد جلو که لب هام رو ببوسه که صدای بچه متوقفمون کرد .
_پیداش کردم !
هر دو خندیدیم و همزمان گفتیم :آفرین.
بعد هم دوباره همزمان به هم نگاه کردیم و یه لبخند عمیق نشست روی لب هامون ، امید تحمل نکرد و سرم رو جلو کشید و پیشونیم رو محکم بوسید ، بغلش کردم و گفتم : عاشقتم.
‌پسر مون با طلب کاری گفت : پس من چی ؟
+نشستم زمین و دست هام رو باز کردم :معلومه که عاشق تو هم هستم فسقلی.
وقتی پسرم رو تو بغل گرفته بودم و سرش روی شونم بود به امید نگاه می کردم .
بهش گفتم : همیشه پیشم باش!
*معلومه که هستم !


+بزارید برم ، عوضی ها ، میخوام بچم رو ببینم ، شوهرم کجاست ؟ بزارید برم.
دست هام رو گرفته بودن و نمیزاشتن بلند شم صدای داد و فریادم کلا اورژانسِ بیمارستان رو برداشته بود .
هیچ چیز یادم نمیومد . من خواب بودم یه لحظه با صدای جیغ پسرم از خواب پریدم و بعد هم با شدت با کنسول جلوی ماشین برخورد کردم . این تمام چیزی بود که من یادم میومد .
پرستاری اومد بالای سرم و آمپول آرامش بخش رو توی سرم خالی کرد ، از تقلا دست کشیدم و پرستار های دیگه کم کم ولم کردن ، تکیه دادم به تخت ، بغضم رو قورت دادم و صدام رو محکم کردم : خانم پرستار ، من و خانوادم توی ماشین بودیم …داشتیم میرفتیم شمال…برای تعطیلات …الان اینجام…نفس بالا نمیومد و به سختی نفس میکشیدم ، ادامه دادم :…بهم بگو چه بلایی سر شوهرم و بچم اومده؟
پرستار جوون نگاهم میکرد ، اشک توی چشماش جمع شده بود : پسرت خیلی خوشگل و با نمک بود !
بدنم شل شد ، نفس نفس زدنم شدت گرفته بود ، چشم هام تار بود و داشتم بیهوش میشدم با ترس پرسیدم : بود ؟ … منظورت چیه ؟ شوهرم ، شوهرم کجاست !؟
_متاسفم عزیزم خدا بهت صبر بده!
صداش توی سرم میپیچید ، چرا خدا باید بهم صبر بده ؟ مگه چی شده ؟این جمله توی سرم هی تکرار میشد و تکرار میشد و تکرار میشد!
.
.
چیز بیشتری از اون روز یادم نمیاد ، نمیدونم از شُک بیهوش شدم یا اثر‌ آمپول آرامش بخش بود ، نمیدونم!


حس میکردم حالم داره بهم میخوره ، دستم رو دراز کردم سمت مادرم : مامان ، مامان ، مامان .
_جانم ؟ جانم
+نگه دار حالم داره بهم میخوره .
ماشین که متوقفم شد در رو باز کردم و کنار اتوبان بالا آوردم !
.
.
.
یک ساعت و نیمِ بعد :
تبریک میگم ، عزیزم ، شما بارداری ! چطور تا الان متوجه نشده بودی؟
به روبروم نگاه میکردم ، تبریک ؟؟؟؟؟
باید تا پنج شنبه بعدی که سرِ خاک عزیزانم میرفتم صبر میکردم ، صبر میکردم تا موقع بوسیدن سنگ قبرِ اونها اضافه شدنه یه عضو جدید به خانواده رو بهشون خبر بدم!

نوشته: دخترِ غم


👍 36
👎 1
27901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

797441
2021-03-16 01:12:09 +0330 +0330

قشنگ بود. خوشمان آمد

2 ❤️

797445
2021-03-16 01:16:20 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود.ادامه بده نوشتن رو

1 ❤️

797451
2021-03-16 01:31:09 +0330 +0330

دلم گرفت :)
پر از حس بود…

1 ❤️

797461
2021-03-16 02:03:28 +0330 +0330

به عنوان شخصی چه فوبیای از دست دادن بقیه رو (عشقش و خانواده اش) داره ، داستانت مثل شکنجه ی روحی بود برام… نمیخاااام 😭😭😭

1 ❤️

797470
2021-03-16 02:47:14 +0330 +0330

لایک پنجم تقدیمتون
زیاد اهل نقد کردن نیستم و نقد کردن هم کار من نیست
من که تونستم با داستانتون ارتباط بگیرم
فقط اگه کمی عجله برای فرستادنش نمیکردین و چند دور خودتون میخوندین داستان بکدست و جذاب تری تحویل میدادین
در هر صورت موفق باشین

6 ❤️

797475
2021-03-16 03:27:52 +0330 +0330

ادامه رو بگو خیلی جالبه

1 ❤️

797483
2021-03-16 04:08:39 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

797496
2021-03-16 06:51:26 +0330 +0330

عالی بودش

1 ❤️

797506
2021-03-16 09:58:10 +0330 +0330

-یه سری نکات نگارشی باید رعایت بشه که نوشته قشنگ‌تر دیده بشه: ما قبل از یه علامت نگارشی مثل نقطه یا ویرگول نباید فاصله داشته باشیم و بعدش باید از فاصله استفاده کنیم.
“دوستان عزیزم، این داستان واقعی نیست!”
اون دایره مشکیا که تو صفحه اومده واسه اینه که بعد از خط تیره (یا هر علامتی که واسه دیالوگا استفاده کردی) فاصله گذاشتین. اگه اولین کلمه رو به اون علامت بچسبونی این اتفاق نمی‌افته. خود علامته هم دست خودتون ولی دیگه این قدر شلوغ نشه بهتره. مثلا + و - رو استفاده کنین کافیه و نیازی نیست واسه همین “امید” هم " * " بیاد وسط. اگه هم بیشتر از دو نفر شدن از اسماشون استفاده کنین.
-یه بازخوانی نیاز داشت. یه سری جاها یه کلمه کم و زیاد بود که اگه خودتون هم بخونین می‌تونین متوجه بشین.
-از جزئیات قشنگ استفاده می‌کنین و این می‌تونه تو جذاب شدن نوشته خیلی کمک کنه.
-“تقریبا دو ماه ازش بیخیر بودم ، شمارش رو داشتم اما بهانه تماس گرفتن رو نه!” این قسمت رو با اون خط افقی (همون ستاره‌هایی که شما گذاشتین و سایت به خط تبدیلش کرده) جدا کردین و سه بار هم از خط افقی استفاده کردین که به نظرم اصلا نیاز نبود. خیلی راحت می‌شد با یه جمله مثل “یاد اون روز افتادم” زمان حال رو به گذشته وصل کنین و هی از این خطوط استفاده نشه و شکل ظاهری نوشته رو خراب کنه. (دلیل تخصصیش هم حالا مهم نیست.)
-تو صحنه سکس معلوم بود که نمی‌‌خواستین زیاد وارد جزئیات بشین ولی در عین حال از سکس بنویسین. خوب بود به نظر من. می‌شد یکم بیشتر از حس و حال پناه بگین که جذاب‌تر هم بشه البته.
-تاریخا که از دستم در رفت. اون “دو سال بعد” دو سال بعد از تاریخ عقد بوده ولی جوری نوشتین که انگار بعد از قسمتیه که پناه با مادرش تو ماشینه!

در کل قلمتون خوبه و می‌شه بهتر بشه.
موفق باشین.

پ.ن. اگه دوست داشتین یه سری به این تاپیک بزنین. اونجا یه سری چیزا نوشتم که شاید تو نوشته‌های بعدی به دردتون بخوره.
لینک تاپیک

6 ❤️


797515
2021-03-16 12:30:19 +0330 +0330

داستانت عالی بود
رقص باسن ناز از مینا نامداری همون خاله مینا خودمون😍👌
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ تماشای کلیپ‌ در ت.ل.گ.ر.ا.م‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
👇👇👇
@iran_sexw

1 ❤️

797551
2021-03-16 23:03:11 +0330 +0330

داستان خوبی بود دختر غم دستتون درد نکنه
یه ویرایش نهایی لازم داشت ک اگه انجام میشد عالی بود
نمیدونم چرا حس میکنم قلمتون و نوع نگارشتون برام آشناست
خیلی از نویسنده های اینجا به هزار علت یوزر عوض کردن و با اکانت دیگه بازم نوشتن
نمیدونم شاید اشتباه میکنم ولی خیلی آشنا میزنی
موفق باشی غریب آشنا

1 ❤️

797693
2021-03-17 11:12:33 +0330 +0330

Dokhtare_qam
اگه کمکی از دستم براومد خوشحال هم می‍شم 😇

2 ❤️

797696
2021-03-17 11:39:24 +0330 +0330

یکی چکیده داستانو بگه انقدر زر زر نوشته

0 ❤️

800290
2021-03-29 12:16:36 +0430 +0430

داستان شیرین بود و درعین‌حال تلخ.
از اون‌ها که خودم رو می‌سپرم به دست سِیرِ داستان تا خودش من رو هدایت کنه؛ و پیش‌نیاز این کار اعتماد به نویسنده‌ست که برای من صورت گرفت.

سیر زمانی اتفاقات خیلی برام جالب بود و به‌نظرم ماهرانه انتخاب شده بود تا در اوج اختصار شیوایی کلام خودش رو حفظ کنه.
بخش اِروتیک داستان خوب نوشته شده بود.
غلط‌های نگارشی زیاد داشت که بخش زیادی‌شون با دوباره‌خوانی حل می‌شد؛ کِلیتوریس “Clitoris” هم به همین شکلی که نوشتم نوشته می‌شه نه"کولیتوریس"، املای فعل‌های از باب گذاشتن هم با “ذ” درسته و “بزار” باید “بذار” نوشته بشه.
از بعضی علایم مثل _ و + و * به‌جا استفاده نشد و می‌شد کم‌تر مورد استفاده قرار بگیره.

درکل داستانِ خوب و به‌تر از خوبی بود؛ از خوندن‌ش لذت بردم؛ قلم خوبی داری ازش استفاده کن

2 ❤️