عشاق جوان (۱)

1399/10/15

سلام.
لازم دونستم یه سری نکات رو بگم. بعد از چندین سال داستان خوندن توی سایت یا بهتره بگم رفیق همیشگیم شهوانی تصمیم گرفتم که خودمم کمی نویسندگی کنم تا اگر خوشتون اومد ادامه بدم. این داستان اولمه که مینویسم اگر کم و کاستی یا مشکلی داشت بگید.( این قسمت بخش سکسی نداره _ خاطره نیست _ همچنین داستان ساخته ذهن خودم نیست )
امیدوارم خوشتون بیاد♥️

ژاکت سفیدم رو پوشیدم و به خودم توی آینه نگاه کردم. کمی مو های بلوند و کوتاهم رو که تا گردنم میامد شانه کردم. ماتیک قرمز رو برداشتم و به لب هام زدم.
در حالی که خیره در آینه و زیبایی خودم بودم به اتفاقاتی که قرار بود بیوفته فکر میکردم.

صدای در زدن منو به خودش آورد. اسکیل بود. هم خونه ایم!
_سلام. خوشگل کردی کجا میری؟!
+خوشگل نکردم.
_اوکی! راستی یه پیام داشتم از دوستت اِوا. تولدمو تبریک گفته بود.
+لطفا بهم بگو که نگفتی تولدت نیست!
_نه نگفتم. هنوز نگفتم!
+و بهش نمیگی چون من بهش گفتم تولد توئه ولی باید برم به یه قرار.
_قرار؟ با کی؟
+یه لاشی به اسم ویلیام!
_ویلیام؟ همون ویلیام که مربوط به دوستت ویلده بود؟
+نه اون نه.
_اوکی باورم شد.
+ویلده که دوست دختر ویلیام نیست بعدشم من برای محافظت از ویلده این کارو میکنم
_خوب تو میری سر قرار با ویلیام تا به دوستت ویلده کمک کنی؟ چطوری اونوقت؟
+خوب ویلیام یه بُکُن در روی لاشیه و به ویلده گفته تو به اندازه کافی خوب نیستی و اگر من برم سر قرار با ویلیام اون از ویلده معذرت خواهی میکنه و حرفشو پس میگیره به همین راحتی!
_نفهمیدم!!!
+ویلده دختر ضعیفیه و…
_ادامه نده فهمیدم! ولی فکر نمیکنی اگر دختره بفهمه دوستش با پسر مورد علاقش تو دبیرستان رفته بیرون بدتر فیوزاش میپره؟
+خفه شو من با اون قرار نزاشتم دارم با این قرار کاری میکنم که دست از سر من برداره و ویلده هم اعتماد به نفسش برگرده
{ پیام از ویلیام : بیرونم! }
+خیله خوب من باید برم از اتاقم برو بیرون در ضمن ویلده هیچوقت نمیفهمه اگر تو به اوا نگی که تولدت نیست.
_بااااشه. خوش بگذره.

از پله های ساختمون به آرومی پایین میرفتم. حس عجیبی داشتم. از چهارچوب در ساختمون که به بیرون اومدم باد سردی که توی نروژ عادی بود به صورتم زد. ماشین ویلیام رو دیدم!
وقتی دید اومدم از پشت فرمون خم شد و در سمت من رو برام باز کرد.
سوار شدم و در رو بستم. مثل همیشه مو هاش رو ریخته بود توی صورتش و خوش بو بود. این بار لبخند هم داشت!
_سلام!
+سلام!
_آماده ای؟
+آماده ی چی؟!

لبخندی زد و به راه افتاد. صدای موزیک رو زیاد کرده بود و گه گداری به من نگاهی مینداخت ولی من همش سرم بیرون بود. توی فکر عمیقی بودم که با قطع کردن موزیک توسط ویلیام به خودم اومدم. رسیدیم! جایی اومده بودیم که خلوت بود و تمام شهر به خوبی معلوم بود.
نگاهمون به هم خورد و خندید. خم شد و از توی داشبورد فلاسک و دو تا لیوان و پتو برداشت.
_تو اومدی بیرون یا میخوای همین جا بشینی؟
سکوت کردم.
_یعنی میخوای بشینی همین جا و حرص بخوری؟ اینطوری قبول نیستا!

رفت و نشست رو صندلی چوبی. بعد از تقریبا بیست ثانیه بعد در ماشین رو باز کردم و از ماشین خارج شدم. هوای خنکی بود و این بالا باد های سرد بیشتر بود.
با فاصله از ویلیام نشستم و به شهر که زیر پامون بود خیره شدم.
پتو رو به سمتم دراز کرد و ازش گرفتم و روی پام گذاشتم. لیوانی رو به سمتم گرفت.
_هات چاکلت؟
نگاهی به خودش و لیوان کردم. ابرو هام رو به نشانه نمیخوام به بالا انداختم!
_اون کلیسا رو میبینی اون پایین؟
بابابزرگ من دقیقا اونجا یه خونه بزرگ و مخوف داره. اونا کلی اونجا نقاشی های قشنگ دارن که زدن به دیوارای خونه. برادرم میگفت یه شب دیده که اونا حرکت میکنن و پسر کوچیک توی نقاشی بهش گفته که هعی به من کمک کن منو بیار بیرون!
+اوهوم!
_البته خوب اون دروغگوی خوبیه!
بخش مورد علاقه ی ما اتاق آبی بود. مادربزرگم اسم اون اتاقو گذاشته بود اتاق آبی. میدونی چرا؟
+نه نمیدونم.
_اونجا تلویزیون نگاه میکردیم دیوارا آبی بودن گلدون ها آبی بودن حتی مبل ها هم آبی بودن. تو میدونی فرش دیوار به دیوار چیه؟ از اونایی که کف خونه میندازن.
+آره میدونم اسمش موکت های یک سره هست که به اندازه کف خونه میبُرن.
_جالبه بدونی اونم رنگش آبی بود.
+تو منو گیر آوردی یا چی؟
_هن؟ یعنی باورت نشده؟
+منظورم این مسخره بازیه که راه انداختی!
_چی؟
+منو اوردی به این چشم انداز و بهم هات چاکلت و پتو میدی و بعدشم داستانای احمقانه بچگیتو میگی!
فیلم زیاد میبینی و ازشون نکته برداری میکنی یا چی؟
_واو… تو خیلی سردی!
+همینطوره!
_باشه! دیگه داستانای بچگیمو نمیگم. تو میخوای راجب به چی حرف بزنیم؟
+من نمیخوام راجب به چیزی حرف بزنم. من حتی نمیخوام اینجا باشم!
_خوب پس برای چی اومدی؟
+چون تو منو تحت فشار گذاشتی.
_نه من این کارو نکردم.
+تو به ویلده اس ام اس میدادی و بهش زنگ میزدی به خاطر این که به من برسی!
_خوب این کجاش تحت فشار گذاشتنه؟
+اون نباید بفهمه که چیزی بین ما وجود داره.
_خودتم قبول کردی که بین ما یه چیزایی وجود داره؟
+هوف. تو داری همه چیزو از اون چیزی که هست پیچیده تر میکنی.
_این پیچیده نیست تو به دوستت دروغ گفتی و داری منو سرزنش میکنی.
+خوب… قضیه اینه من از تو خوشم نمیاد. و خوشم نخواهد آمد!
_چرا؟
+چون که تو خودگیر و خوداهی
و تو از مردم برای رسیدن به خواسته هات استفاده میکنی و تو سرد و خودخواهی
_خودخواهو دو بار گفتی.
+تو توی حیاط مدرسه به ویلده گفتی که به اندازه کافی خوب نبودی.
_کصشر بود!
+چی؟
_اینطوری گفتم که فک نکنه میتونه عاشقم بشه. میدونی که چی میگم؟
+نمیتونستی بهتر بگی؟
_چرا باید بهتر میگفتم؟
+که طرف دلش نشکنه!
_دلش شکسته؟ هیچ چیزی برای دل شکستن وجود نداشت. اون باید انقد قوی باشه که حرف من به یه ورشم نباشه!
+تو تصورات ذهنی اونو خراب کردی.
_اون تصورش قبلا خراب شده بود. تو خودت قضاوت کن! اون به سمت من اومد و خواست با من سکس کنه! منم بهش هیچ قولی ندادم. با این حال تو منو وسط حیاط مدرسه پیش رفیقام شستی و گذاشتی کنار. آیا این کار خوبیست؟ آیا این عادلانس؟

هر دو ساکت شدیم. فقط صدای ضعیف بوق و حرکت ماشین ها از شهر میامد. لیوان هات چاکلت رو برداشتم و نوشیدم. هنوز داغی خودشو داشت.

_هات چاکلتت سرد شده؟
+نوچ. من خودم سردم!
اِممم. میدونی؟ کار خوبی کردی که از ویلده بابت حرفت عذرخواهی کردی.
_امیدوارم! چون که ویلده دوباره امیدوار میشه و ما برمیگردیم سر خونه اول…

حق با ویلیام بود! گوشی ویلیام زنگ داشت زنگ میخورد.

_الو؟ چی؟ کجا؟
از صدای ویلیام معلوم بود کمی نگرانه.
{ دینگ } واسه گوشیم پیام اومد.
اسکیل! سلفیش با اوا رو فرستاده بود!

_نورا باید بریم.
+چی؟
_میرسونمت خونه یه کار واجب برام پیش اومده.
+اوکی…
جلوی در ماشین وایسادم و نگاهی بهش انداختم.
+ویلیام. فکر کنم دیگه با حرفای امشب سوء تفاهمی باقی نمونده باشه. درسته؟
_درسته.

ادامه دارد…

نوشته: چارلی


👍 1
👎 1
3301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

786243
2021-01-13 09:46:55 +0330 +0330

اصلا حال نکردم لطفا هم از اسمایه روال تر استفاده کن

0 ❤️