عشقم هانیه

1400/11/05

سال ۹۸ بود فکر کنم، رفیق من(محمد) با یکی دوست شده(هانیه) بود که فاصله شون زیاد بود، از طریق اینستا با هم دوست شده بودند. و چون از همدیگه حداقل حدود یک استان فاصله داشتند، معلوم بود این دوستی دوام زیادی ندارد از طرفی هم رفیق من آدم تنوع طلبی بود، زیاد نگهش نمی داشت.
وقتی محمد با هانیه دوست شده بود، منو صدا کرد و عکساشو بهم نشون داد و گفت خیلی خوشگله و از این حرفا… منم وقتی عکس هانیه رو دیدم شیفته اش شدم. ولی به خاطر مرام و معرفت بابت رفاقت چند ساله چیزی به روم نمیاوردم. از این رو من اصلا آدمی نیستم که زود به زود عاشق شه و هر روز با یکی باشه.

حدود یک هفته از دوستی محمد و هانیه نگذشته بود که محمد باهاش دعوا کرد و ی روز که تو کافه منو محمد نشسته بودیم، محمد عکس لختی از هانیه نشان دادو گفت میخام اینو پخشش کنم تا آبروش بره.
خب این قضیه به نفع من بود. ولی به محمد گفتم: داداش بده میخای عکسشو بده من تهدیدش کنم، اونم عکسو فرستادو بهش گفتم میرم خونه بهت خبر میدم.
نزدیکای شب بود که رفتم بهش پی ام دادم و اونم جواب داد. اولاش با هم دعوا می کردیم که چرا با محمد دعوا کردی و فلان… تا اینکه اون از مشکلاتش گفت و منم حقو به هانیه دادم. تا نصف شب وقت درباره مشکلاتش واسم می گفت و درد و دل میکرد. ((منم از خدام بود که باهاش برم تو رابطه)).
فردا صبح که با محمد بیرون بودیم ازم دربارش پرسید و گفت تهدیدش کردی؟ منم به دروغ گفتم : اره بابا، بیچاره دختره خیلی گرخیده بود. درحالی که من عکسو نفرستاده بودم و چون هانیه رو دوسش داشتم عکسشو یواشکی از گوشی محمد حذف کردم.
باز شب شد و منو هانیه داشتیم حرف میزدیم که خواستم علاقمو بهش بگم. دل و زدم به دریا و گفتم که من ازت خوشم اومده، یعنی از وقتی با محمد دوست بودی خوشم میومد، در کمال ناباوری اون پیشنهاد منو قبول کرد، حدود ۴ ماه پنهانی از محمد با هانیه داشتم حرف میزدم، چون اگع محمد می فهمید خیلی بد میشد.
یک روز که تو اینستای هانیه داشتم گشت میزدم، متوجه میشم داره با پسر دیگع ای حرف میزنه، با اون پسر خیلی گرمتر از من بود، در اون لحظه احساس اضافه بودن کردمو، کلا باهاش بهم زدم، چون اون تنها دختری بود که من تو کل عمرم دوسش داشتمش.

حدود یک سال بعد که تا اونموقع به فکرش بودم خواستم برم بهش پی ام بدم ولی غرورم نمیذاشت. محمدم از رابطه ما بوی برده بود ولی اونموقع به روش نیاورده بود. یک سال وقت بهش فکر میکردم و شبا رو تخت خواب گریه میکردم واسش.
تو این یک سال خیلی چیزا رو راجبش فهمیدم که اونموقع بهم نگفته بود، چیزایی مثل داشتن رابطه جنسی با پسرای دیگه، فوت پدرش و داشتن نا پدری و خیلی چیزا…
ولی هیچ کدومشون واسم مهم نبود از این رو منم آدم با گذشتی هستم و بنظرم همه انسان ها دچار اشتباه میشوند و همشون میتونه قابل بخشش باشع.

۱۱ آذر۱۴۰۰ روز پنجشنبه بود و منم طبق معمول داشتم تو اینستا چرخ میزدم ناگهان یکی باهام تماس گرفت، کسی که اصلا انتظارشو نداشتم، اون هانیه بود، ترسیدم و رد کردم، بعد دوباره زنگ زد ایندفعه رفتم رو پشت و بوم و تلفن و برداشتم،
صدایی که آرزوشو داشتم دوباره بشنوم و شنیدم. اولش که حرف زدم استرس داشتم ولی بعدش که باهم احوالپرسی می کردیم عادی شد برام. گفتم چیزی شده به من زنگ زدی. گفت باید ببینمت، گفتم جی میگی میدونی چقدر فاصله داریم؟ گفت نگران نباش من تو ترمنیال شهرتون هستم، خشکم زده بود، گفتم باشه صبر کنین من الان خودمو میرسونم اونجا، سویچ ماشینو به بهونه های زیاد از بابام گرفتم.
رسیدم ترمینال زنگ زدم بهش جواب دادو آدرسو بهم گفت، وقتی دیدم با مادرش بود، جرأت نداشتم برم جلو از ی طرفم بغض گلومو گرفته بود. به هر بهونه ای رفتم جلو سلام سلام کردمو، سوار ماشین شدن و رفتیم، تو دلم میگفتم الان اینار چیکار کنم؟ خونه که نمی تونم ببرم، به خاطر همین بردمشون مهمون سرایی و پیاده شدمو، کمکشون کردم چمدوناشون رو بردیم اتاقشون، بهشون گفتم اگع اجازه بدید من رفع زحمت کنم، مادرش گفت دستت درد نکنه زحمت دادیم بهتون و تشکر کرد، ولی هانیه گفت ی لحظه من وایسادم، داشت با مانانش پچ پچ میکرد، منم خودمو زدم به اون راه و به این ور اون ور نگاه میکردم، ناگهان دیدم هانیه درو بست و گفت میشه باهم تنها حرف بزنیم؟ منم گفتم باشه، اگع موافقی بریم بشینیم ماشین و هم تو شهر چرخ بزنیم هم حرف بزنیم، قبول کرد و سوار ماشین شدیم.
یکمی که راه افتادیم هانیه گفت ببین من بهت خیلی بد کردم ولی تو با این حال باز بامن مثل قبل هستی، گفتم : چی بگم، من هنوزم دوست دارم، ولی یک سوال ذهنمو مشغول کرده بود که اینا اینحا چکار میکنند، پس ازش پرسیدم،
هانیه گفت ببین چون تو نتها پسری هستی که من فهمیدم میتونی به ما کمک کنی، میخام ازت ی خواهشی کنم و یک رازی و بهت بگم
گفتم میشنوم
گفت ما اومدیم بریم ترکیه (( شهر ما هم مرز با ترکیه است)) گفتم چرا؟
مادرم سر گیر های الکی ناپدریم با هم دعوا کردنو کل فامیل نا پدریم ریختن خونه ما مادرمو کتک زدند.بعد یک هفته هم منو مادرم از شهرمون فرار کردیم و بریم ترکیه چون اونا دنبال ما هستن، و چون ما کسیو نداریم به خاطر همین به تو رو انداختیم
من اولش جا زدم ولی بهشون کمک کردم.
هانیه گفت ی چیز دیگع میخام بگم: گفتم بگو : گفت ببین تو با دوسال پیش خیلی فرق کردی یعنی از نظز ظاهری خوشتیپ شدی و واقعیتش میخام دوباره باهم باشیم.بیا با ما بریم ترکیه
اولش خواستم بگم نه ولی قبول کردم، گفتم میتونیم با هم باشیم ولی ترکیه نمی تونم بیام، گفت چرا، گفتم چون همه زندگی من اینحاست، خانواده ام، دوستام، کارم در اگه بخامم بیام نمی تونم چون اسمم درومده و به من پاسپورت تعلق نمی گیره
اولش ناراحت شد ولی بعدش گفت میتونی بعد خدمت بیای؟ گفتم شاید، گفت من منتظرت می مونم.
“همه این اتفاقات مثل یک خواب بود، احساس میکردم تو دنیای دیگری هستم.”
همینطوری که داشتیم با ماشین دور میزدیم گفت یه جای خلوت نگهدار منم گفتم حتما شاید کار داره و یکم جلوتر وایسادم
وقتی وایسادم دستمو گرفت و صورتشو آورد جلو صورتم، خیلی ترسیده بودم.
لباشو نزدیک لبام کرد، یعنی راحت گرمای نزدیک شدن لباشو حس میکردم، از ی طرفی هر دومون داشتیم گریه میکردیم، و از طرفی دیگه داشتیم لب میگرفتیم.
دیدم داره زیادی طول میکشه گفتم بسه.
بردمش مهمانسرا و پیادش کردم رفتم خونه. حال و هوای عجیبی داشتم، زنگ زدم رفیقم محمد اومد دنبالم رفتیم بیرون، قضیه رو بهش گفتم و انگار تو دلش شادی بود ولی به خاطر من چیزی نگفت.
اون شبو کلا نخوابیدم.

فردا شد ساعت ۱۰ صبح هانیه به من زنگ زد گفت بیا ببینمت داریم میریم دیگه
دل تو دلم نبود از الان دلتنگش بودم. رفتیم و بردم اونارو گمرک. کاراشونو که انجام دادیم مادرش رفت و پاسپورتشو داد مهر زدن رفت اونور گیشه. هانیه هم اینور بود. همینطور که داشت طرفم من میومد من داشتم گریه می کردم، اونم گریه کنان اومد منو بغل کردو منم اونو بغل کردم و حدود دو سه دقیقه همو بغل کردیم، اون رفت… اون آخرین باری بود که دیدم.

الان هم خیلی دوسش دارم خیلی ❤️

نوشته: دلم تنگش هست


👍 0
👎 12
12201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

855254
2022-01-25 00:48:49 +0330 +0330

اصن هانیه ها همه عشقن
💖

1 ❤️

855279
2022-01-25 01:33:29 +0330 +0330

تموم شد؟خیلی تاثیر گذار بود

0 ❤️

855343
2022-01-25 06:48:32 +0330 +0330

واسش گریه میکردی؟ادم جایزالخطاست؟ناپدریش زدشون؟ای بابا من چی میگم اخه.افرین پسر خوب.اصلا بهترین داستان تاریخ شهوانی رو نوشتی.باریکلا

0 ❤️

855418
2022-01-25 15:14:35 +0330 +0330

رو راس باشم هانیه کیرت کرده از علاقت داره سو استفاده میکنه

0 ❤️

856115
2022-01-28 20:07:21 +0330 +0330

داشم من جات بودم دیگه از شهوانی میرفتم 12 تا دیس گرفتی بودن حتی یه لایک ریدی با این نوشتنت عزیزم😀😀

0 ❤️

861144
2022-02-26 20:53:44 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️