عشق آرین:داستان نامعقول عشق پسرانه (۵ و پایانی)

1401/06/31

...قسمت قبل

اونروز علی چندتا حدس دیگه زد ولی نتونست جواب معما رو بده
آخه من سوتی داده بودم(هیچکس حدس نزد از شما )
(LA) مخفف کلمه ی Love Ali بود
ولی من باید مینوشتم My love ali
علی پیامک داد که
<آرین بگو دیگه خسته شدم از بس فکر کردم لااقل یه راهنمایی بکن>
نمیدونستم چطوری راهنماییش کنم یکم فکر کردم
بهش پیام دادم که < حرف A حرف اول اسم خودته>
جواب داد که<نگو که منظورت از حرف L کلمه ی Love. و به معنای عشقه>
بالاخره کشف کرده بود
ولی من که نمیتونستم بگم آره LA. به معنای عشق علی
دیگه هر چی پیام داد و زنگ زدم جواب ندادم
دیدم خیلی داره زنگ میزنه
بهش پیام دادم<حالا میتونی هدیه تو باز کنی>
خجالت کشیده بودم و امیدوار بودم که این قضیه رو به کسی دیگه نگفته باشه
اونشب حالم خوب بود اما استرس داشتم
منم قدمم رو به سمتش برداشته بودم
و حالا اونم فهمیده بود که منم دوستش دارم
نمیدونم چند نفر از شما تا حالا عاشق شدید وقتی عاشق میشی انگار همه چیز قشنگ تره لحظه هاتو میگذرونی که اونو ببینی
ولی دیگه نزدیک عید بود
بچه ها داشتن برمیگشتن شهرشون و من و علی هم از دوشهر مختلف بودیم
اونشب این فکرا نمیذاشت بخوابم
آخرای شب تیر آخر بهم شلیک شد
پیام علی اومد<شب بخیر آرین جان >
من منتظر بودم که علی بابت هدیه ازم تشکر کنه ولی نکرد تعجب کرده بودم
ولی پیام شب بخیر برام خیلی خوب بود
براش جواب دادم<خوب بخوابی علی آقا>

صبح فردا زود بیدار شدم و کلاس داشتم
داشتم وسایلمو جمع میکردم که با کمک بچه ها برم کلاس
پیامک از علی اومد که
<سلام صبح بخیر آرین جان میخوام بیام اتاقتون هستی؟>
دوست داشتم بگم بیا ولی مجبور بودم برم وگرنه غیبت میخوردم
گفتم <سلام علی آقا. راستش دارم میرم سرکلاس ولی ظهر میرم سالن غذا خوری میتونیم اونجا همدیگرو ببینیم>
گفت<اوکی میبینمت برای منم جا بگیر>
دانشگاه ما فقط وعده ناهار غذا میداد اونم چه غذایی (جا دشمنتون خالی)
تمام زمان کلاس تو فکر اون بودم اصلا نفهمیدم چی گفتن چی شنیدن
من فقط به ناهار و دیدن علی فکر میکردم
حالا دیگه شده بود علی جانم ولی خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم
بالاخره بدترین کلاس عمرم تموم شد
به یکی از بچه ها گفتم بی زحمت منو برسون تا سالن غذا خوری
رفتم سالن دیدم به جای اینکه من منتظر بشم و جا براش بگیرم دیدم اون زودتر از من اومده و جا گرفته
دیدنش برام خیلی هیجانی بود با دیدنش قلبم تند تر میزد خدایا من واقعا دیگه عاشق شدم تموم
رفتم نشستم و یکی از بچه ها رفت غذا بگیره(ساچمه پلو)
گفتم<سلام علی آقا>
گفت<سلام آرین (نمیدونم چرا ایندفعه جانشو نگفت) دیر کردی>
گفتم <خیلی معطل شدیا ببخشید>
گفت<راستش از دیروز که اون هدیه رو دادی بهم دارم بهش فکر میکنم ولی نمیتونم بخونمش میشه بگی چی نوشته>
گفتم<واقعا فکر میکردی میتونی بخونیش>
گفتم<این نوشته یکیه که برام مهمه >
احساس کردم رنگش عوض شد انگار حسودیش شد
گفت<حالا چی نوشته>
شعری که برام نوشته بود رو براش خوندم
دیگه منم حالا حفظ شده بودم
گفت<منظورت از اون آدمی که برات مهمه …>
دیگه هیچی نگفتم
خدارو شکر دوستمم غذا رو آورد دیگه نشد چیزی بگه
داشتم از خجالت میمردم
ولی دیگه حرف دلمو بهش زدم
راحت شده بودم
بعد از غذا علی گفت که<من دیگه کلاس ندارم و دارم برمیگردم شهرم>
گفتم<منم فردا عصر میرم پیشاپیش عیدت مبارک>
گفت <حتما بهت زنگ میزنم>
من تازه تونستم باهاش حرف بزنم و علاقه مو بهش بگم حالا باید نزدیک 20 روز نمیدیدمش
چه بد ولی چه میشه کرد
وقتی از سالن غذا خوری برمیگشتم خوابگاه حس کردم سبک شدم
انگار انگیزه جدیدی برای زندگی کردن داشتم
عصر همون روز علی داشت برمیگشت شهرشون
قبل رفتنش اومد اتاقمون برای خداحافظی و تبریک عید
بچه ها همدیگرو بغل میکردن و میرفتن
علی گفت که<آرین جان عیدت مبارک بهت خوش بگذره>
بغلم کرد و اولین بار گونه هامو بوسید البته مثل همه که تو عید دیدنی همدیگرو میبوسن
گفتم<عید توام مبارک به توام خوش بگذره>
ولی من دوست نداشتم بوسش کنم و نکردم
و رفت
فردای رفتن علی من هم برگشتم شهرم
اتوبوس عصر راه افتاد طرفای غروب
غروبی که خیلی غمگین بود دیگه نمیدونستم باید شاد باشم یا ناراحت
شاد بخاطر اینکه یکی رو پیدا کرده بودم که دوستش داشتم و بهش فکر میکردم و ناراحت بخاطر اینکه کیلومترها با هم فاصله داشتیم
دلمو رو زدم به دریا و اینبار من شروع کننده پیام شدم
گفتم<سلام علی آقا خوبی؟رسیدی؟>
خیلی دیر جواب داد تقریبا بیشتر از یک ساعت همش به صفحه گوشیم نگاه میکردم دیگه حوصلم سر رفته بود و داشتم میخوابیدم که پیام اومد
گفت<سلام آرین جان آره رسیدم تو چیکار کردی راه افتادی؟ببخشید دیر جواب دادم دستم بند بود>
دیگه به جان گفتن علی عادت کرده بودم و خیلی برام شیرین بود که یک نفر بهم بگه جان
اما هنوز یه چیزی تو ذهنم روشن نبود علی به چه عنوانی منو دوست داره یک دوست معمولی یا یک دوست پسر عاشق
دلم میخواست زودتر بفهمم این قضیه رو ولی نمیشد مستقیم سوال کرد فقط زمان بود که میتونست این مسئله رو روشن کنه
بهش پیام دادم. و گفتم
<منم یه چند ساعتیه راه افتادم و دارم میرم>
گفت< مواظب خودت و خوبی هات باش خدافظ>
اما من تازه شروع کرده بودم حرف زدن و دلم نمیخواست اینجوری بگه خدافظ
افکار من افکار یک نوجوان بود که بیشتر صفاتش هم یک مرد نبود ولی باید سعی میکردم خودمو آروم کنم تا حرفی نزنم که همه چیزو خراب کنم
به هر ترتیبی به شهرم رسیدم و رفتم خونه تا اون موقع خانوادم از قضیه پام خبر نداشتن و وقتی که دیدن کلی بهم غر زدن که چرا نگفتی خب چی باید میگفتم اینجوری فقط نگرانشون میکردم
من تک پسر و عزیز کرده خانواده بودم و خواهرم هم ازدواج کرده بود
تو خانواده ما تنها شخصی که میشد در مورد عاشقی باهاش حرف زد خواهرم بود اونم به خاطر اینکه خیلی روشن فکر بود و میتونست شاید قضیه عشق رو درک کنه اما مسئله بزرگ این بود که من عاشق یک دختر نشده بودم بلکه یک پسر رو دوست داشتم و این مطمئنا قابل پذیرش برای خواهرم هم نبود
سال که تحویل شد اولین پیام تبریک از کسی بود که منتظرش بودم علی آقا
یه شعر زیبا نوشته بود و آخرشم نوشته بود<عیدت مبارک آرین جان امیدوارم که به هرچی که میخوای برسی>
تو اون لحظه فقط یک چیز میخواستم اونم اینکه بتونم با علی باشم
بهش پیام دادم و گفتم<عید توام مبارک علی آقا امیدوارم که توام به چیزی که میخوای برسی>
و دیگه هیچ پیامی ندادیم
علی هم مثل من گرفتار افکارش بود(که نباید با یک پسر باشه اینکار زشته و دیگران چی میگن)
میتونستم درک کنم گرفتاری ذهنشو چون خودمم همین مشکلو داشتم
به هر ترتیبی ایام عید با شب بخیر و صبح بخیر و حرفای الکی با علی گذشت
روز سیزده بدر که بیرون رفتیم داییم پامو باز کرد و گفت دیگه کافیه یک ماه و منو از شر این گچ لعنتی خلاص کرد
داییم میخواست گچ رو بندازه دور که گفتم میشه لطفا اون تیکه شعرو ازش برید (خیلی دوستش داشتم با دست خط و حس علی بود و من برام خیلی مهم بود>
به هر ترتیبی بود اون یه تیکه رو ازش بریدیم و من برش داشتم تا برای همیشه با من باشه
عصر روز سیزده بدر علی پیام داد
<سلام خوش میگذره کجا رفتی چه میکنی؟)
جواب دادم
<سلام همه چیز عالیه راستی علی پامو بازکردم راحت شدم ازش>
گفت
<جدی بازش کردی زود نبود الان راحت راه میری؟>
گفتم<راحت که نه هنوز درد داره. و نمیتونم درست راه برم و خب دیگه اینجوری راحت ترم>
گفت<اوکی آرین من فردا عصر برمیگردم دانشگاه تو کی میای؟گفتم <منم احتمالا فردا شب راه میافتم چطور مگه؟>
گفت <هیچی همینجوری یکمی دلم برات تنگ شده>
همش یکمی دلش برام تنگ شده بود ولی من خیلی دلم براش تنگ شده بود
گفتم <همش یکمی>
گفت<خب حالا یکم بیشتر از یکمی آرین وقتی اومدیم دانشگاه باید باهات حرف بزنم>
تو همین پیامک دادنا بودیم که پسر عمه ی فضولم گوشیمو از دستم کشید و خندید گفت به کی پیام میدی کلک نکنه دوست دختر پیدا کردی
ولی بازم بچه ی خوبی بود که پیاما رو نخوند و گوشیمو پس داد
ولی مامانم دیگه حرفشو شنیده بود و این شد اول بدبختی
مادرم کشید کنار گفت آرین میدونی اگر بابات بفهمه چه بلایی سرت میاره نبینم با دختری گرم بگیری و باهاش بتابی اینا فلانن اینا …
منم تو دلم آشوب بود که مادرم برای دوست دختر که یک مسئله عادی شده تو جامعه اینجوری میگه اگر بفهمه که من عاشق یک پسر دیگه شدم میخواد چی بگه و چیکار میکنه خدایا خودت کمکم کن
خوشبختانه پدرم نفهمید و به خیر گذشت
من تعطیلی رو دوست داشتم و دارم اما حالا خوشحال بودم که دارم برمیگردم دانشگاه چون میتونستم با علی باشم و این ادامه رویای با هم بودن ما باشه
انگار دیگه به خودم و تصمیمم مطمئن شده بودم
فردای اونروز برای آخرشب بلیط گرفتم برای بازگشت به رویای خوش عاشقی
تو راه برگشت همش تو فکر بودم تمام راه بیدار بودم و داشتم فکر میکردم
من تو راهی قدم گذاشته بودم که دوست داشتمش و این بهم انگیزه و انرژی میداد
اما این راه مشکلات زیادی هم داشت
ممکن بود خانواده یکی از ما دو نفر مطلع بشه
یا دوستانمون از قضیه بویی ببرن
اون موقع بود که دیگه نمیتونستیم راحت باشیم
میشدیم نقل محافل
شاید بگید حرف بقیه چه ارزشی داره ولی اینجوری نمیشه در موردش گفت چون ما قرار بود شش سال دیگه باهم باشیم
و اگر مشکلی پیش میومد این برامون مثل یه عذاب شش ساله میشد
تو همین افکار بودم که پیام علی اومد
گفت<سلام عزیزم (پیشرفت دیگری 😅)من رسیدم تو کجایی ؟>
گفتم<منم تو راهم دارم میام>
گفت<زود بیا که خیلیا هنوز نیومدن و خوابگاه خیلی سوت کوره>
گفتم <یعنی میخوای بگی من خیلی سرصدا میکنم؟😁>
گفت<نه منظورم این نبود یعنی بی تو صفا نداره>
گفتم<میدونم منظورت چیه علی آقا دارم میام یکم صبر کنی رسیدم>
گفت<حالا نمیشه اینقدر نگی علی آقا علی آقا خب راحت بگو علی >
گفتم<زود میبینمت علی >
حرف زدن با علی منو خیلی آروم میکرد انگار حرفاش صداش خنده هاش برام آرامبخش بود همچنین تکست هاش
بازم تو افکار خودم غرق شدم
بالاخره رسیدم ترمینال و رفتم به سمت خوابگاه دانشگاه
رسیدم خوابگاه تو اتاق 6 نفرمون دونفرشون اومده بودن و منم شدم سومی
اول یه دوش گرفتم بعدم رفتم که علی رو ببینم
به بچه ها گفتم که من میرم پیش یکی از دوستام زود برمیگردم
یکیشون گفت{ما هم که نمیدونیم که میخوای کیو ببینی}
هیچی نگفتم چی میتونستم بگم میگفتم نه خب معلوم شده بود که یه چیزی بین ما دیگه هست
زدم بیرون و پیش خودم گفتم الان اینقدر ضایع شدیم بعد چطور میشه که رابطه مون بیشتر بشه
رفتم در اتاق علی
در زدم و خود علی درو باز کرد
گفتم <مزاحم که نیستم>
گفت <بیا تو دیگه خودتو لوس نکن>
تا رفتم تو بغلم کرد و گفت عیدت مبارک و دست و بوسی
یکی دیگه از دوستاشم تو اتاق بود که انگار علی قبلش بهش چیزی گفت بود یا خودش اینجوری فکر کرده بود که بهتره بره
گفت منم برم پیش یکی از بچه ها کارش دارم
خلاصه یکبار دیگه تنها شدیم
گفتم<ببخشید یکم دیر اومدم رفتم اتاق تا وسایلمو گذاشتم و دوش گرفتم طول کشید>
گفت<تو خیلی دیر اومدی >
گفتم<منظورت چیه من همش شاید یکساعته اومدم و حالا هم اومدم پیش تو>
گفت<منظورم حالا نیست اصلا ولش کن>
گفت<عید خوب بود خوش گذشت؟>
گفتم <بد نبود خیلیم خوب نبود ولی خب درس نداشتیم راحت بود>
گفت<بس که تنبلی راستی پات چطوره درد نمیکنه?>
گفتم<درد که میکنه ولی خیلی کم>
گفتم<راستی گفتی باهام حرف داری؟کاری داشتی؟>
گفت<خب آره حرف دارم باهات ولی حالا نمیشه >
گفتم <مگه چی میخوای بگی که نمیشه الان خب بگو دیگه>
تو دلم میدونستم چی میخواد بگه ولی خب باید خودمو میزدم به خنگی😄
گفت<الان نمیشه آرین اصرار نکن>
گفتم <خب پس کی ؟من دو سه روزه کنجکاوم بگو دیگه>
گفت <فردا  بیا تو پارک دانشگاه اونجا همدیگرو میبینیم>
گفتم<حالا چرا اونجا ؟جایی بهتر سراغ نداری کافه ای رستورانی>
گفت<حالا بیا از کم شروع کنیم همون پارک بهتره>
گفتم<ای بابا چقدر سختش میکنی حالا چه وقت؟>
گفت <وقت ناهار تو پارک میبینمت>
گفتم<اونوقت گشنمه خب نمیشه اول بریم ناهار بعد حرف بزنیم>
گفت <اونوقت خلوت تره>
گفتم<باشه دیگه>
گفتم<پس من دیگه میرم کاری نداری >
گفت<بیا اینم برات از شهرمون سوغاتی آوردم >
دیدم یه بسته کلوچه آورده بود برام(دیگه اینجا شهر علی لو رفت)
گفتم <ممنون علی خیلی لطف کردی ولی من هیچی برات نیاوردم که>
گفت <طوری نیست دفعه بعدی منم برات نمیارم>
گفتم<به جای این حرف بگو دفعه بعدی برام بیار خو>
به هر ترتیبی بود خدافظی کردم و برگشتم تو اتاق
مطمئن نبودم که علی فردا چی میخواد بگه ولی میتونستم حدس بزنم که این یک قدم رو به جلو خواهد بود
اونشب فکر فردا نمیذاشت بخوابم
همش تو فکر این بودم که من باید چی بگم من باید چطور رفتار کنم
اگر پیشنهاد با هم بودن داد سریع قبول کنم دیر قبول کنم (در هر صورتی قبول میکردم)
با همین افکار و به امید قرار فردا خوابم برد
اولین قرار زندگیم و اولین قرارم با علی
اونشب. یکی از قشنگ ترین شب های زندگیم بود
احساس میکردم یه چیزی داره تغییر میکنه دیگه اون حس افسردگی و تنهایی سابق رو نداشتم
به یه نفر فکر میکردم و اونم به من فکر میکرد
دلم میخواست همیشه کنارش باشم و ازش جدا نشم

صبح از خواب بیدار شدم
صبح چهارشنبه بود
باید میرفتم کلاس ولی به خاطر اینکه بیشتر بچه ها هنوز برنگشته بودن کلاسا تا شنبه به تاخیر افتاده بود(مدیریت درجه یک دانشگاه ما آخه از همون اول میگفتین ما هم دیرتر میومدیم)
بعضی ها که شهرشون فاصله زیادی نداشت برگشتن ولی اونا که دور بودن مجبور بودن بمونن مثل من و علی
یکی از هم اتاقی های منم برگشت
موندیم تو اتاق دونفر
صبح راحت تا 10 و 11 خوابیده بودم و صبحونه هم نخوردم
گفتن که سلف دانشگاه هم غذا نمیده
خب غذا هم دیگه نداشتیم
پیش خودم گفتم بهتره که بریم بیرون غذا بخوریم
به علی پیام دادم
گفتم<سلام علی میگم امروز نمیشه زودتر همدیگرو ببینیم و بریم یه فست فود هم برای ناهار بخوریم>
یکم دیر جواب داد
گفت<من اوکیم کجا بریم>
گفتم<بالاخره یه جا میریم فقط علی یه جوری باید بریم که کسی نفهمه با هم رفتیم>
گفت<برای چی مگه میخوایم کجا بریم>
حرفش درست بود ولی من خیلی نگران بودم
به هر ترتیبی بود دیگه با هم رفتیم
یکمی با هم گشتیم و رفتیم تو یه فست فود تقریبا خوب غذا خوردیم
اما تازه به بخش مهم رسیده بودیم
محل قرارمون جابه جا شده بود
اما موضوعش نه
در تمامی لحظاتی که با علی بودم استرس داشتم
همش منتظر بودم که حرفشو بزنه
از چهرش میتونستم بخونم که اونم استرس داره
کاملا مشخص بود که رابطه منو و علی یه رابطه دوستی ساده نیست و دیگه حالت عاشقانه به خودش گرفته
رفتیم تو یه پارک نشستیم و علی شروع کرد به حرف زدن
حرفاش رو انگار همین الان دارم میشنوم هنوزم برام تازگی داره
گفت<نمیدونم چطور باید حرف بزنم یا از کجا باید شروع کنم
من تا حالا با دخترا صحبتی نکردم و دوست دختر نداشتم یعنی اصلا به دخترا حسی هم نداشته ام و ازشون خوشم نمیاد  همیشه هم سرم تو درس بود که بالاخره یه رشته خوب قبول بشم
اونم به خاطر خانوادم
خانواده من خیلی مذهبی نیستن ولی با روابط دختر و پسر خیلی مشکل دارن و براشون قابل هضم نیست
حالا…(هنوزم تو ذهنش با خودش درگیر بود و خجالت میکشید حرفشو درست بزنه خداییشم کار سختی بود)
راستش هومممم میخواستم بگم که…
(بالاخره گفت)
ببین آرین من خیلی با خودم کلنجار رفتم و با خودم درگیر شدم
ولی نتونستم فکرتو از سرم بیرون کنم(اندکی سرخ سفید شد)
شب و روزم شد فکرتو نه درس میخونم نه زندگی دارم
میشه…(میشه چی خو بگو دیگه لامصب)
نمیدونم چطور بگم
میشه با من باشی
بهش گفتم<یعنی چی باهات باشم خب الان با هم هستیم دیگه>
منم شیطون شده بودم و داشتم اذیت میکردم منظورشو فهمیده بودم اما میخواستم کامل حرفشو بزنه
گفت<نه منظورم اینه که…>
دستمو گرفت و بالاخره چشماشو بست و خودشو راحت کرد
گفت<من دوست دارم از چهرت از حرف زدنت از خندیدنت خوشم میاد وقتی میبینمت قلبم تند تند میزنه میشه کنار هم باشیم مثل دونفر که قراره تو همه چیز با هم باشن>
بالاخره گفته بود ولی بازم نتونست بگه میشه دوست پسرم باشی
اما من دیگه به همین راضی بودم
حالا نوبت من بود که نظرمو بگم
اما چطوری باید میگفتم اونوقت تازه فهمیدم که چقدر گفتنش سخته و علی چه شجاعتی داشته
خجالت میکشیدم
ولی منم دلمو زدم به دریا و گفتم
<علی من از روز اول دیدنت به تو فکر کردم اوایل کمتر ولی هر روز بیشتر>
دیگه حرفی نزدم و فقط دستشو فشار دادم و خندیدم
اونم خندید
رابطه ما بالاخره یه سر شکل دیگه ای داشت
تونستیم اون چیزی که تو دلمون بود رو بهم بگیم
علی گفت
<آرین کاش میتونستم الان بغلت کنم اما خب نمیشه اینجا خیلی خطر داره ولی میگم خیلی دوست دارم>
من همچنان سرخ و سفید میشدم. و گفتم
<منم دوست دارم البته یواشکی>
اون موقع نمیشد در مورد رابطه حرف دیگه ای زد تازه با هم ارتباط عاشقانه شکل داده بودیم و نمیشد دیگه در مورد رابطه … حرف بزنیم
ولی خب دیگه حالا میدونستیم که ما دیگه با همیم
(اون موقع ها این اصطلاح ها رو بلد نبودم ولی ما دیگه یک کاپل شده بودیم)
بلند شدیم و شروع کردیم به قدم زدن
هرکدوممون در مورد خانواده هامون و زندگیمون حرفایی زدیم
در مورد یه سری هاش قبلا حرف زده بودیم ولی خب مسائل دیگه بیشتر باز شد
الان دیگه علی شریک زندگیم شده بود
نزدیگ غروب دیگه برگشتیم خوابگاه
استرس لو رفتن رابطه منو علی باعث شده بود نظم فکریم بهم بریزه ولی عشق علی و بودنش کنارم باعث شده بود که شاداب تر از گذشته باشم
حالا دیگه احساس میکردم مهم شدم احساس میکردم دیگه فقط به خودم تعلق ندارم
باید برنامه ای برای قرار گذاشتن با هم میذاشتیم جوری که دیگران شک بهمون نکنن
اما چطوری نمیدونستیم
تو اون زمان بعد عید کتابخونه دانشگاه تا ساعت 3 نصفه شب باز بود و این بهترین روش برای دیدن همدیگه بود
اما اونم اگر زیادش میکردیم بد میشد
برای همین تصمیم گرفتیم هر شب بریم کتابخونه اما فقط دو شب در هفته به سمت همدیگه بریم و غیبمون بزنه
البته نه تا 3 بلکه تا 1 اینا
شب اول رفتیم کتابخونه ولی بهم نزدیک نشدیم
ولی بالاخره صبر جفتمون لبریز شد
و قرار شد همدیگرو ببینیم و باهم درست حرف بزنیم
چون جایی نبود که با هم باشیم مجبور بودیم بریم تو پارک دانشگاه که اون موقع شب هیچکس نبود
اونم ریسک خودشو داشت
چون حراست دانشگاه ممکن بود بگیرتمون
ولی خب دیگه ما عاشق بودیم و چیزی برامون مهم نبود
سر شب رفتم کتابخونه
مثلا درس بخونم ولی چه درسی اصلانفهمیدم چی دارم میخونم
همش نگاهم به ساعت بود
انگار به عقربه ها التماس میکردم زودتر جلو برن و بذارن بالاخره منو وعلی یه بار همدیگرو بغل کنیم
علی نیومده بود کتابخونه و قرار بود به بهونه کتابخونه بیاد پارک که ببینیم همو.بالاخره وقتش رسید و من رفتم به سمت پارک
استرس داشتم قلبم تند تند میزد اماسعی میکردم خودمو قوی کنم
به خودم روحیه میدادم رسیدم سرقرار ولی آقامون زودتر اومده بودن چه حس خوبیه دیدن کسی که دوسش داری و از اون مهم تر اینکه براش مهمی و دیر نمیاد برای دیدنت
به محض اینکه بهش رسیدم بغلم کرد و برای اولین بار بوسم کرد
بهش گفتم<علی آروم بذار ببینیم یه وقت کسی اینجا نباشه>
گفت<دیگه نمیتونم صبر کنم خسته شدم از اینکه باید حواسم به بقیه باشه که فکر بد نکنن
من گناهی نکردم من فقط عاشق شدم این جرمه طوری نیست بهاشم میدم>
پیش خودم گفتم آره علی گناهه اما گناه ما اینه که با بعضی ها متفاوتیم بعضیا دیگه ام هستن که مثل ما هستن ولی میترسن که بگن یا حتی عاشق بشن
گفتم<علی باشه ولی یه ذره صبر کن>
به اطراف خوب نگاه کردم خدا رو شکر خبری نبود
اینبار دیگه من بغلش کردم و اونم منو سفت فشارم داد
گفتم<هوی چته دردم اومدا>
چشماش خیس بود
گفت<نمیدونی چقدر منتظر بودم که بتونم بغلت کنم و راحت بگم دوست دارم آرینم>
تا قبل از اینکه خودم کسی رو ببوسم توفیلما وقتی میدیدم همدیگرو میبوسن پیش خودم میگفتم چقدر مسخره اس
اما حالا که علی منو میبوسید حس میکردم چقدر جذابه
اینو فهمیدم که اگر کسیو دوست داشته باشی همه چیزش جذابه برات(افکارتون رو منحرف نکنیدا)
نهایت عشق بازی که میشد تو اون شرایط کرد همین بود
از علی پرسیدم<علی راستش من دفعه اولی بود که کسی رو میبوسیدم تو چی؟>
علی خندید گفت:
<ولی من خیلی تو اینکار سابقه دارم >
انگار بهم شوک وارد شده بود حس بدی از این حرف گرفتم
که علی زد پشت سرم گفت
<دیوونه منو و تو همه چیزمون برای اولین باره >
یه بار دیگه نزدیک صورتم شد و بازم بوسیدم
درست بلد نبودیم باید چیکار کنیم ولی همینشم لذت بخش بود
علی صورتشو عقب برد گفت
<آرین از کی دوستم داشتی؟>
خجالت کشیدموگفتم<خب این چه سوالیه آخه چه میدونم یادم نمیاد>
دروغ میگفتم از اولین باری که دیدمش برام فرق داشت نمیدونم اسمشو چی میشد گذاشت ولی از لحظه ی اول حسم بهش متفاوت بودگفت<اذیت نکن دیگه آرین بگو >
گفتم<واقعا یادم نمیاد علی حالا چه فرقی میکنه>
گفت<خیلی فرق میکنه میدونی من از کی تو رو دوست دارم ؟>
گفت<از لحظه ای که با تیشرت سفید دیدمت تو خوابگاه تیپی زده بودی دختر کش ولی انگار پسر صید کردی>
گفتم<کی من یادم نمیاد اصلا>
راست میگفت یه روز که میخواستم برم بادوستام گردش توشهر تیشرت جدیدی که گرفته بودم رو پوشیدم
اونروز خیلی خوشتیپ بودم اما به جای دخترا پسرا جذبم شده بودن ولی من اهلش نبودم اونا دنبال یه رابطه چند دقیقه ای بودن دوباره پرسید <بگو دیگه آرین از کی عاشقم شدی؟>
گفتم
<اصلا کی گفته من عاشقتم?>
رنگ صورتش پرید و شد عین گچ
گفت<یعنی دوستم نداری>
صورتشو ازم دور کرد و ناراحت شدصورتمو بهش نزدیک کردم گفتم
<شوخی کردم میخواستم تلافی شوخی اولتو در بیارم من عاشقتم علی>
اما روشو برنگردوند و گفت
<داری الکی میگی> گفتم<انگار من قراره بات باشما نه تو. تو که بیشتر از من ناز داری> اما فایده نداشت دیگه مجبور بودم راستشو بگم سرم رو برد دم گوشش گفتم
<از اولین بار که دیدمت عاشقت شدم و هستم>
روشو بگردوند و یه بار دیگه خندید و سرمو گرفت و بوسید گفت
<تو زیباترین لحظه زندگی منی>
شروع کرد به بوسیدنم دیگه وقتش بود که برگردیم باید برمیگشتم خوابگاه و علیم میرفت کتابخونه قرار خوبی بود ولی هردومون میدونستیم این چیزی نیست که میخوایم و پیشرفت های خیلی بیشتری میخوایم

متاسفم که مجبورم که داستان رو اینجا تموم کنم
قوانین سایت نمیزاره ادامه بدم
متشکرم از همه اونایی که خوندن

نوشته: آرین


👍 17
👎 1
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

896557
2022-09-22 03:06:21 +0330 +0330

با این که با محدودیت بود و یکم زود تموم شد ولی بی نظیر بود
تمام لحظات زیبای عشق روبه جذابیت خاص خودش توصیف کردی و خیلی از خوندن داستانت لذت بردم. خسته نباشی 👌🏻

2 ❤️

896590
2022-09-22 12:12:58 +0330 +0330

عالی بود . خاطره قشنگ و زیبایی بود .خیلی حال کردم.دوست داشتم بیشتر ادامه میدادی. خسته نباشی

1 ❤️

896605
2022-09-22 15:16:11 +0330 +0330

برای من ک همش تو زندگیم عشق‌های یک طرفه بود، در کل ممنونم از این داستان یا خاطره قشنگی ک باهامون ب اشتراک گذاشتی ♥️

1 ❤️

896606
2022-09-22 15:18:17 +0330 +0330

بازم بنویس دوست عزیز

1 ❤️

896669
2022-09-23 08:17:40 +0330 +0330

داستانت فوق العاده بود ولی لطفاً و لطفاً و لطفاً ادامه اش رو بنویس.خیلی عالی بود و دوست دارم بدونم بقیه اش چی شد.

1 ❤️

896701
2022-09-23 15:28:45 +0330 +0330

تجربش داشتم واقعا حسه قشنگیه خدا برای هم نگه تون داره 🌹 ❤️

1 ❤️

896705
2022-09-23 17:15:55 +0330 +0330

جالب بود. خیلی باحوصله و دقت نوشتی.
احسنت

1 ❤️

896736
2022-09-24 02:31:19 +0330 +0330

دمتگرم عالی بود کارت💯🌹

1 ❤️

896873
2022-09-25 08:19:05 +0330 +0330

وایی واقعا فوقالعاده بود قطعا این خاطره جزو قشنگ ترین چیزایی بود که تا حالا شنیدم و همیشه یادم میمونه❤️، ببین میتونی ادامه بدی نمیدونم جواب میده یا نه ولی شاید تونستی ادامه داستان رو با یه اسم و عنوان دیگه ادامه بدی و فقط تو داستان یادآوری کنی که ادامه همونه، چون واقعا خیلیا منتظرن، داستانت قشنگ ترین چیزی بود که تو این سایت خوندم❤️

1 ❤️

907545
2022-12-21 04:11:54 +0330 +0330

بابا ادامه بده لطفن

0 ❤️