عشق از بدترین درد های دنیاست (۱)

1400/12/22

این داستان برای جق زدن نیست و سه داستان کاملا واقعیه !

سلام به همه شما
اولین باره دارم می‌نویسم و خیلی توی معاشرت با بقیه خوب نیستم پس اگر خوب نشد ببخشید
توی این داستان من از اسم مستعار آریا برای خودم استفاده میکنم
بریم سراغ داستان زندگی من …
من آریا ۱۸ ساله ام از یه شهر نسبتا کوچیک که ترجیح میگم نام نبرم کجا با افکار فوق العاده قدیمی و زنگ زده
توی یه خونواده فوق العاده قدیمی زندگی میکنم از بچگی زندگی شدیدا سختی داشتم که توی این داستان نمی‌خوام خیلی دربارشون صحبت کنم ( اگر علاقه مند بودید توی داستان های بعدی بیشتر میگم) خلاصه که زندگیم هیچوقت برام قشنگ نبود و یک خودکشی ناموفق داشتم البته اصلا از اینکه اینکارو کردم خوشحال نیستم
من ترنس هستم یعنی پسری که دوست داشت دختر باشه
از بچگی روحیات دخترونه ای داشتم همیشه وقتی بچه بودم توی نقش دختر بودم و لباس دخترونه میپوشیدم و خوب خونوادم فکر میکردن دیوونم و بزرگ شدم خوب میشم
من ترنس بودنم رو از همه مخفی کردم و سخته اما مجبور بودم تو این خانواده و این شهر
پوست خیلی سفیدی دارم و از نظر بقیه خیلی خوشگلم و بدن خوش فرمی دارم واسه همین همیشه تعداد خیلی زیادی دنبال کردن من بودن
خلاصه که بگذریم …
من افسردگی خیلی شدید گرفتم و شروعش از وقتی بود که توی سن خیلی پایین توسط سه نفر بهم تجاوز شد و از من عکس و فیلم گرفتن و شروع کردن به تحدید کردن من که باید همیشه به ما بدی وگرنه پخش میکنیم عکس و فیلم هات رو . من هیچوقت قبول نکردم و به بار دوم نکشید ولی شدیدا گوشه گیر شدم و ضربه شدیدی بهم زد و از رابطه جنسی حالم به هم میخورد دیگه . سرگرم درس خوندن شدم اگر بخوام تنها نکته مثبت درباره خودم رو بگم که خودم دوستش دارم اینه که پسر خیلی باهوشی بودم از بچگی برای همین چسبیدم به درس خوندن و المپیاد و کنکور … از اون بچه خر خونا که هیچکس ازشون خوشش نمیاد خلاصه که به همین دلیل خیلی زود متوجه شدم که من با بقیه فرق دارم و کوچک ترین علاقه ای به دختر ندارم و علاقه من پسره . وقتی متوجه این شدم به خودم قول دادم که حداقل تا وقتی که توی این شهر هستم نمیتونم از کسی خوشم بیاد و باید خودم رو کنترل کنم اما متاسفانه نتونستم …
ما یه همسایه داریم که ده سال از من بزرگ تره با یه بدن روی فرم و از نظر من جذاب طی زمان متوجه شدم این فرد سعی داره به من نزدیک بشه و به بهونه های مختلفی سعی می‌کنه به من نزدیک بشه و نمی‌دونم چی شد و چطور شد که دیدم منم داره از این فرد خوشم میاد . من چون از بچگی کمبود محبت داشتم و از طرف خونواده کوچک ترین محبتی بهم نمیشد و تنهایی همیشه شدیدا بهم فشار می‌آورد با کوچک ترین محبتی بلانسبت شما خر میشدم. اول فکر میکردم که یه کراش سادس و بعد از یه مدت دیگه علاقه ای بهش ندارم ولی کراش ساده نبود ، ترسیدم و سعی میکردم خودم رو ازش دور کنم و فاصله بگیرم ولی کار از کار گذشته بود به خودم اومدم و دیدم شدیدا عاشق این مرد شدم و در همه حال دارم بهش فکر میکنم ، از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد ، عاشق شدن همیشه هم اونقدرا بد نیست مشکل اینجاش بود که عاشق فرد درستی نشده بودم ، هیچ گونه تفاهمی با هم نداشتیم و میدونستم که غلطه و در عین حال هیچ کاری نمی‌تونستم دربارش انجام بدم
کارم شده بود اینکه همیشه شب برم پیشش و با هم حرف بزنیم و کم کم با هم رفیق شده بودیم ولی درد تازه شروع شده بود ! اون صمیمی تر و راحت تر میشد و من بیشتر درد می‌کشیدم شروع شده بود حرف زدن از دوست دختر هاش و قرار هاش و من اینور داشتم میمردم ، ولی همیشه به من علامت میداد و من همیشه فکر میکردم منو دوست داره و اینو خیلی وقتا یه جورایی به من گفته بود اما من می‌ترسیدم و همیشه اگر یه قدم جلو میومد من یه قدم عقب میرفتم …
یک سال و نیم از عمر من به همین صورت گذشت …
سر همه بدبختی هام باید اون رو هم تحمل میکردم ، همه کارم شده بود گریه کردن ، درس خوندن و رفتن پیش اون
من از رابطه جنسی بدم میومد ولی به طرز عجیبی برای اون همچین حسی نداشتم البته نه اینکه شدیدا حشری باشم و رابطه جنسی بخوام اما مشکلی باهاش نداشتم ، بیشتر دنبال این بودم که از تنهایی در بیام ، یه نفر رو دوست داشته باشم و بلاخره یه نفر هم من رو دوست داشته باشه ، لب گرفتن و بغل کردن رو خیلی دوست داشتم ، تجربش نکرده بودم ولی خیلی دوست داشتم و شب که میخواستم بخوابم همیشه با این فکر که توی بغلش بودم می‌خوابیدم ، علاقم هر روز بیشتر میشد و شدید تر میشد ، هر بار که پیشش بودم میخواستم بپرم تو بغلش و فقط تا میتونم ببوسمش و چند ساعت همونجا بمونم …
خلاصه که یک سال و نیم گذشت و بلاخره یه اتفاق خاصی افتاد …
یه روز که خیلی داشت نخ میداد من نمی‌دونم چرا خیلی یه دفعه ای تصمیم گرفتم که بهش بگم ، بهش گفتم که امشب می‌خوام باهات صحبت کنم در رابطه با یه موضوعی ولی نمیتونم رو در رو بهت بگم به خاطر همین بهت پیام میدم ، دیدم خیلی خوشحال شد، من داشتم مثل بید میلرزیدم تو خودم اینقدری که اون نگرانم شد
من شدیدا استرسی ام و به خاطر همین یه بیماری قلبی دارم که در مواقع استرس شدید ضربان قلب غیر عادی و بالایی میگیرم و نمیتونم نفس بکشم جوری که باید لخت بشم برم توی فضای آزاد تا نفس بکشم …
خلاصه که شب شد و رفتیم و من بهش پیام دادم
همه چی رو گفتم ، همه چی …
اتفاقی که می‌ترسیدم افتاد …
شروع کرد به صحبت های جنسی و سکس و اینا و مشخص بود تنها خواستش همینه و شروع کرد که بیا تصویری ببینمت قربون باسنت برم و از این حرفا …
من اون شب حالم خراب شد و همون طور که گفتم ضربان قلبم غیر عادی شد و فقط بهش گفتم که الان حالم خوب نیست و نمیتونم صحبت کنم
اون شب خیلی حالم بد شد ولی کم کم باهاش کنار اومدم و گفتم رابطه جنسی بخشی از رابطس و باید بپذیرمش ، واقعا هم مشکلی با رابطه جنسی نداشتم و اتفاقا با اون خیلی دوست داشتم ولی ترسم از این بود که تنها نگاهش به من جنسی باشه
فرداش که رفتم پیشش شدیدا خجالت می‌کشیدم و اون هیچی نگفت
اونفقط خندید و اون روز خیلی عادی گذشت و حرف خاصی در و بدل نشد
تا وقتی که یه روز خیلی یه دفعه ای زنگ زد و گفت بیا پیشم …
داشتم میمردم و خیلی سریع آماده شدم
رسیدم زنگ زدم و در رو باز کرد رفتیم داخل
داشت قلبم از دهنم میزد بیرون از یه طرف هم باورم نمیشد داره اتفاق میوفته
بعد از یک سال و نیم …
دیگه اینبار خیال نبود واقعا میبوسیدمش …
واقعا باورم نمیشد واقعععااا نمیشد
برام شبیه رویا بود
من اصلا خشکم زده بود و هیچی نمیگفتم و هیچ کاری نمی‌کردم
تا اینکه بلاخره اون یه حرکتی زد و نشست روی مبل و دست من رو گرفت نشوند روی پاش و بغلم کرد
اون لحظه اینقدر خوشحال بودم که میخواستم گریه کنم …
فکر میکردم تنهایی تموم شد و یه نفر منو دوست داره
بوی بدنش همون بوی آشنای قدیمی بود که همیشه منو دیوونه میکرد اون لحظه از بهترین لحظه های زندگی بود
بلاخره منم یه حرکتی زدم و شروع کردم گردنش رو بوسیدن
ووااییییی توی آسمونا بودم
دقیقا همون طوری بود که فکر میکردم
اونم شروع کرد به بوسیدنم
کم کم رفتیم سمت لب هم دیگه و شروع کردیم به بوسیدن …
باورم نمیشد با دو دستم صورتش رو گرفته بودم و همه عقده یک و نیم ساله رو داشتم خالی میکردم و اونم شدیدا خوششش اومده بود
کم کم شروع کردیم به لباس هامون رو در آوردن
هر ثانیه من دیوونه تر میشدم
وقتی لباس هاش رو در آورد …
وواایییی دیوونه شدم
همه جاش رو بوسیدم و هیچ جایی رو نبوسیده ول نکردم
چند دقیقه همون طور گذشت و اون خواسته هاش رو وسط آورد …
گفت که دوست دارم ساک بزنی
من خوشم نمیومد ولی اگر توی اون لحظه بهم میگفت بمیر هم میکردم همون جا و حاضر بودم هر کاری براش انجام بدم و قبول کردم و رفتم پایین
طبق چیز هایی که توی فیلم ها دیده بودم جلو رفتم و هرچی بلد بودم سرش خالی کردم و اونم خوشش اومد و منم بدم نیومد ، واقعیت توی اون لحظه و با اون هر کاری رو دوست داشتم هر کاری
بعد گفت بخواب و من میدونستم میخواد چیکار کنه …
اما مقاومت نشون ندادم و چون همون طور که گفتم حاضر بودم همه کار براش انجام خوابیدم و اونم اومد سرم و وازلین زد و گذاشت داخل …
خیلی درد داشت و من فقط داشتم تحمل میکردم اشک جمع شده بود تو چشمام ولی میگفتم که آریا صبر کن برای اون اگر دوستش داری و بعد از کمی درد کمتر شد و منم داشتم لذت می‌بردم و تو همین حال بوسیدم و گفت خیلی دوستت دارم نفسم …
من اصلا دیگه یادم رفت کجام
اصلا رفتم یه دقیقه تو فضا
تا حالا هیچکس این جمله رو بهم نگفته بود…
تو اون لحظه میتونستم بال در بیارم از خوشحالی
بعد منو به بغل گذاشت و ادامه داد و گفت که آریا می‌خوام بریزم توت
منم اصلا متوجه نمیشدم چی میگه توی یه دنیا دیگه بودم و قبول کردم و تندش کرد و یه دفعه ایستاد و متوجه شدم که آبش اومده
بلند شد و رفت
من چند دقیقه ای طول کشید تا از فضا بیام پایین …
بعد بلند شدم منم و دیدم داره لباس میپوشه منم لباس پوشیدم
یه لیوان آب داد دستم و خوردم چون باید میرفت سر کار من باید جمع میکردم و میرفتم
خداحافظی کردم و رفتم و همش داشتم بهش فکر میکردم
از چیزی که فکر میکردم بهتر بود
خوشحال ترین فرد روی کره زمین بودم
بدنم بوش رو گرفته بود هر ثانیه خودم رو بو میکردم
خونه که رفتم بهش پیام دادم ، معمولا خیلی زود جواب میداد اما یک ساعت گذشت و دیدم جواب نمیده ترس افتاد تو دلم .
دو ساعت …
سه ساعت …
جواب نداد
دنیا برام سیاه شد
حالم وحشتناک خراب شد
از اون خوشحالی به بدترین حال ممکن رسیدم
منتظرم بودم تا بیاد و باهاش صحبت کنم …

ادامه دارد …

نوشته: Yellow


👍 5
👎 3
5301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863745
2022-03-13 01:33:42 +0330 +0330

داستان آشنا و تاسف برانگیز اغلب ترنسها 😓
قوی باش

0 ❤️

863765
2022-03-13 02:18:51 +0330 +0330

واقعا ترنس ها مگه چشونه ادمن دیگه ولی یه عده مادر کونی به چشم گاییدنشون نگاشون میکنن بابا بی ناموسا بذارید بقیه ام تو این کسکش بازی شماهام نفس بکشن زندگیشونو بکن

2 ❤️

873125
2022-05-09 21:23:51 +0430 +0430

مهم اینه که به آرزوی دلت رسیدی
اعتماد به نفس داشته باش
مطمعن باش نمیتونه کاری باهات بکنه
خیلیا تهدید میکنن اما نمیتونن کاری بکنن

0 ❤️