عشق اول و آخر روشنک (۲)

1395/01/08

…قسمت قبل

سلام دوستان … خوشحال شدم که این شرح حال براتون جالب بود regardless of accusing me of lying
سعی میکنم بدون غلط املایی بنویسم و البته این داستان در جاکارتا نیست.
داستان واقعی هست و بله مادر روشنک از سمت مادرش اجداد هندی داشته.
و جالب اینه سرنوشت اونو به همون سمت میکشونه و شاید خودش میخواست چون هندی بلد بوده و نادونسته گرایشهایی داشته. قانون کاینات میگه وقتی به چیزی زیاد فک کنی circumstances تو را به همون سمت هدایت میکنه
به هر حال داستان اینجا بود که روشنک رابطه ی دوستانه برادرانه ی خوبی با آتون داشت و صمیمی ترین دوستش بود.

بعد از اینکه به دانشگاه اومدم و با آتون گاهی جایی میرفتم چندتا از این معلم مدرسه ها رو ملاقات کردم که آتون و ادیتیا گاهی میرفتن تو مدرسه ی اونا به عنوان پارت تایم جاب درس میدادند.
و یکی از اون معلم ها دوست صمیمی آتون بود و منم کم کم باهاش متچ شدم. اسمش آن بود. من و آن و آتون ورزش های مختلف میرفتیم در اوقات بیکاری. هایکینگ؛ چرخ سواری … کو هنوردی… صخره نوردی… من ورزشکار نیستم ، اما ورزش رو دوست دارم و بدنم رو روفرم نگه میدارم.
همون زمانا بود که من خیلی آدیتیا رو تو جیم میدیدم اونم کم کم به ما ملحق شد و با ما میومد… همیشه یواشکی نگاهش میکردم… گاهی میگفتم :هندی بیکلاس … گاهی هم احساس میکردم خیلی داناست… آن و آتون و آدیتیا معبد بودا زیاد میرفتند… تصور اینکه همچین کسی یه روزی منو با سکس آشنا کنه باور نکردنی بود…
به هر حال… ترم اول- تابستون من مجبور شدم آزمایشگاهمو عوض کنم و از گروه اونا بیام بیرون. استاد یکی بود اما من فیلدم رو عوض کردم.
تو ازمایشگاه جدید فقط سه نفر بودیم اونا هم post doc بودن
دیگه کمتر با مسائل درسی با اون سروکار داشتم و فقط رفاقت بود.
همون تابستون بود که شرلی اخراج شد و همینطور آتون و آدیتیا به طبقه ی بعد از طبقه ی من اومدن و نمیدونم چرا وقتی آتون بهم گفت از احساس اینکه آدیتیا به من نزدیک شده قلبم تندتر میزد…
تابستون بود و حس و حال خودش… دلم میخواست شبا با دوستای کاناداییم بریم نایت کلاب… این استاد لعنتی همش از ما تکلیف میخواست. سر مقاله اون ترم نیاز داشتم به انالیز یه سری اطلاعات که آتون گفت کمکم میکنه.
اما دم آخری بهم گفت درگیره و نمیتونه و آدیتیا کمکم میکنه… تصور قیافه ی یبس و جدیش … و حرف زدن بی روحش منو ترسوند… من ادم شاد شنگولی بودم… از ادم یبس میترسم… اما شاید همین یبس بودنش باعث شده بود که بهش فک کنم…
به هر حال آدیتیا مسج داد به گوشیم تا ساعت 8 شب میاد بعد از شام جلو آزمایشگاه من ،بریم که برام توضیح بده.
منم سر ساعت رفتم… اما نیومد… زنگم زدم… جواب نمیداد… تو دلم هر چی فحش بلد بودم گفتم… هندی خاک برسر… ندید پدید دهاتی… سیاه زغالی… fuckhead pussyhead هر چی میدونستم… ساعتو نگاه کردم 8 و نیم بود دیگه اومدم. گفتم هر طور باشه تا صبح حلش میکنم. صبح با استاد میتیگ داشتم. هر چهارشنبه ی وامونده استاد از ما رپورت میخواست و منم باید این هفته انالیز دیتا ها رو میدادم.
داشتم میومدم… صدام خوبه … آهنگ میخوندم… بنان… خیلی دوست دارم… من اپرا سینگر هستم… دوران دبیرستان 2 سال ترینینگ داشتم.
خلاصه هیچی میخوندم و میرفتم ( بسرای ای دل شیدا بسرای… تو دلاویزترین روز جهان را بنگر … تو دلاوریزترین شعر جهان را بسرای… )
عصبی بودم و سعی میکردم با این چیزا اروم شم و بعد برم ازمایشگاه و تمومش کنم هر طوری بود.
که صداشو از پشت شنیدم… خیلی جالب بود تلفظ اسم من با اون لهجه … همیشه خندم میگرفت…
به هندی گفت " توم کاها جا رهی هی …؟"
یعنی کجا میری ؟ خیلی سرد گفتم میرم دیتاها رو انالیز کنم. پرسید حلش کردی؟ گفتم میکنم… نیازی نیست کمک کنید…
فهمید عصبانیم و گفت عذر میخوام، بابام یه دفعه زنگ زد یه عالم وقت حرف میزد. میشه فراموش کنی و بریم حلش کنیم دیتاهاتو؟؟؟
گفتم نه خودم انجام میدم.
و راهمو کشیدم و رفتم… از اینکه منت میکشید خوشم میومد…
پشت سرم گفت :
why the hell always you are fucking stubborn ?? i said i
am sorry
and
i was busy on the call with dad
یعنی چرا همیشه اینقد خیره سری و گفتم معذرت میخوام و با پدرم حرف میزدم.
برگشتم گفتم باشه اما کی به تو گفت من لجبازم؟ اون گفت “آتون”… منم گفتم آتون از من به تو میگه یا تو پرسیدی؟( میخواستم بدونم به من فک میکنه یا نه؟) گفت نه خودش گفت…
منم چیزی نگفتم و رفتیم آزمایشگاه… تا دیر وقت کار کردیم… آخرش حل شد…
بهم گفت روشنک… چشات خیلی خسته است… برو من تمومش میکنم ایمیل میزنم برات…
گفتم نه… نگاه عمیقی تو چشام کرد یهو… که تا حالا ندیدم و قلبم لرزید… اما سریع چشاشو از من دزدید و گفت خودت میدونی…
منم گفتم باشه پس من میرم . برام ایمیل بزن…
گفت میخوای تا خوابگاه باهات بیام!!!؟؟ گفتم هر شب خدا تنها میرم نمردم!!! حالا بیا با من چیکار!!!؟؟؟ و چرا؟!! اون گفت هیچی احساس کردم حالت خوب نیست…
راست میگفت… دلم میخواست یکی منو تا خوابگاه کول میکرد!!! تا خوابگاه 20 دقه راه بود… بی صاحب سر کوه بود… راه سربالا… اینقد زورم میومد شبا که خسته بودم اون راه رو برم… مخصوصا وقتی مست بودم…
به هر حال… گفتم مرسی و سریع کیفمو برداشتم. گفتم در آزمایشگاه کد کن. these post doc students grumble and it really sucks
دانشجوهای پست دکترا غر میزند و بعد میره رو مخم…
گفت باشه و منم رفتم در حالی که داشتم به اون نگاه عمیق فک میکردم…


یادم نمیاد از خودم زیاد گفته باشم. گفتم که من سکسی نیستم٬ منظورم از سکسی منشو رفتارم هست… اما میدونم اندامم سکسی هست و اینو از نگاها همیشه دیدم. گرچه من خیلی ساده ام. رفتارم سرسری و پچه گانه هست… ادا و اطوار ندارم و یکمی هم بی دقت هستم. واسه همین همیشه وقتی عذا میخورم رو میز و کثیف میکنم و از تیتیش بازی خوشم نمیاد. تیپ روزانه ی من جین و تی شرت یا اسپورت سویت بود… موهام بلند بود اما حوصله نداشتم درست کنم. هر روز صبح موهامو دم اسبی می بستم و یه ارایش سر دستی میکردم و میرفتم دانشگاه. عطر محبوبم بولگاری نارنجی بود. گاهی یه پیس میزدم. با قد ۱۶۳ وزن ۵۱ مناسب بود…
رنگ آبی رو دوست دارم و سفید و سیاه… بیشتر لباسای من از این رنگها تشکیل میشد…حتی وسايل اتاقم.
شکر خدا من هنوز هم اتاقی نداشتم… و احساس ملکه ای روداشتم که یه کشورو فتح کرده!!! چون همه اتاق مال خودم بود…
بعد از اون شب که با ادیتیا دیتاها رو با نرم افزار آنالیز کردیم ؛ همون هفته شب واسه تولد یکی از بچه های دانشگاه نایت کلاب جمعه شب دعوت بودیم… خدا خدا میکردم زودتر شب شه و این تعطیلات آخر هفته شروع شه… دلم واسه پارتی و یه لب تر کردن تنگ شده بود…
ساعت ۹:۳۰ کریس دوستم مسج داد که بیا مین گیت (در اصلی دانشگاه( نیک ماشی داره و بقیه هم با تاکسی میان … که بریم… رسیدیم اونجا ٬ نفری ۱۰ دلار دادیم یا بطری آبجو دادن وارد شدیم… خیلی شلوغ بود و چری و کریس دستای منو نگه داشته بودند. ا میرفتیم فیتینگ روم٬ که کیف و وسایل رو تو کمد بذاریم و قفل کنیم و بعد بریم تو پارتی… همه جا دود و سر و صدا بود… صدای موزیک گوشتو کر میکرد… کریس گفت تا به میز پارتی نرسیدیم دستای همو ول نکنید…
خلاصه از میون جمعیت مست خودمون و رسوندیم به میز پارتی… بطری بزرگ شامپین ویک کیک رو میز بود. بیلی٬ جاناتان کریس و نیک و چری و چند تا دیگه … من ابجو دوست ندارم… یعنی حالمو بد میکنه. مخصوصا ککتیل… بیلی از همه بزرگتره… و تروی … اونا تیچر اسیتنت هستن تو یه کالج نزدیک دانشگاه .
تولد نیک بود… شعر و خوندیم و نیک شمع ها رو فوت کرد… جمعیت زیاد بود و ما میخواستیم زود وارد فاز نوش بشیم…
کریس گفت روشنک ابجو رو برو بالا … باتوم آپ… گفتم من این شاش خر و نمیخورم … نیت شات بده. گفت نه اول آبجو… اصرار کرد… دیگه چونه نزدم اما میدونستم حالم بد میشه. ابجو رو رفتیم بالا… بعد نیت شات…
بعد تیکیلا… اونقد رقصیدیم و مشروب زدیم که سرم حسابی داغ بود… تو جمعیت وقت رقصیدن چشم افتاد به یه مرد قد بلند… قیافش شبیه قهرمان فیلما بود… یکم ته ریش داشت و موهای یکم خاکستری… چشای تیله ای… یکم قهوه ای یکم سبز… انگار خیلی وقت بود بهش خیره بودم… مست بودم حالیم نبود…
اومد سمتم… گفت hola (اولا) … به اسپانیایی یعنی سلام… من یکم اسپانیایی بلدم… در اثر زندگی کردن خارج و بعضی از دوستای مکزیکی…
گفتم اولا کو استاس… یعنی چطوری؟
اونم گفت بین… چند کلمه حرف زدیم بعد تو مکزیکی نیستی؟ گفتم!!! ایرانیم… گفت شبیه دخترای لاتین هستی… گفتم میدونم… گفت اسم من دیگو هست و شما؟ و دستشو دراز کرد که دست بده… گفتم روشنک…
سخت بود تلفظ کنه … گفت دوست داری برقصی… گفتم خسته ام ووو به میز بار تکیه دادم… گفت یکم… (اینا رو دیگه انگلیسی میگفت… چون من نمیتونستم حرف بزنم…) با هم رقصیدیم… خودشو هی به من نزدیک میکرد… احساس کردم کیرش شق شده… سرش اورد نزدیک گوشم و گفت خیلی خوشگلی… ناخواسته حواسم به بدن عضلانیش بود و داشتم وسوسه میشدم… گفتم مرسی… و لباش و به لبام نزدیک کرد و اروم بوسید… بعد من صورتمو عقب کشیدم و گفتم مستم میشه بشینیم…
ول کن نبود… حالم داشت کمکم بد میشد. این ابجو لعنتی حالمو بد میکنه…
سرم گیج میرفت… دلم میخواست تو بغلش بخوابم… کریس امد…. گفت روشنک توخوبی ؟ گفتم نه زیاد… دیگو … کریس… کریس دیگو… دیگو گفت من آرژانتینی هستم و با هم دست دادند… زیاد نمیفهمیدم چی میگن…مست بود… دلم میخواست بنان بخونم… تا بهار دلنشین…
رو میز سرمو گذاشتم و صدای کریس مسنیدم که دام میکنه… دلم میخواست خفه شه… احساس کردم میخوام بالا بیارم… دیگو دستم گرفت و کمک کرد رفتیم دسشویی… وقتی میومدم بیرون… حالم بهتر بود… اما هنوز سر گیج بود… که یه مست عوضی محکم خورد به من و من سرم خورد به دیوار و داشتم میوفتادم که دیگو منو گرفت… یهو داد زد… آمیگا ؟؟؟ open your eyes … داشتم بیهوش میشدم… صداشو شنیدم داشت میگفت کریس بیا داره از سرش خون میاذ…
احساس کردم گوشه راست سرم که محکم خورده بود به تیزی دیوار گرم شده بود از خون…
دیگه یادم نمیاد… وقتی چشامو باز کردم تو بیمارستان بود. کریس ونیک و چری ودیگو… اونجا بودند… گفتن چطوری؟ سرم ۳ تا بخیه خورده بود… و پانسمان بود… گفتم خوبم… دیگه مست نبودم… میخواستم برم دسشویی… تیشرتم خونی بود…
دیگو گفت کمکت کنم ؟ گفتم سی (یعنی آره)…
دیگه نزدیکای ساعت ۴ رفتیم خوابگاه . با ماشین نیک… دیگو گفت فردا صبح میام ببینمت… چیزی نگفتم…. احساس کردم شاید بهش مدیونم… دیگه احساس خاصی بهش نداشتم… مستی رفته بود و اونم برام مثل همه ادمای عادی بود…
ساعتای ۲ ظهر مدیر خوابگاه منو پیج کرد… رفتم پایین … دیگو اونجا بود… تو کامان روم. نشسته بود رومبل و یه ساندویچ و ابمیوه هم خریده بود.
رفتم جلو دست دادم… تشکر کردم… حالم پرسید گفتم خوبم…
گفت راستش اومدم حالتو بپرسم و هم بیشتر آشنا بشیم… احساس میکنم دوستت دارم…
گفتم تو دوست خوبی هستی … اما دوست پسر نه!!! من دوست پسر نمیخوام… شرمنده که رک میکم… اما نمیخوام دنبالم بدوونمت …
گفت میفهمم… میشه بدونم چرا؟ گفتم فقط به خاطر اینکه دلم نمی خواد… تو هیچ مشکلی نداری … و حتی اگه بهترین هم باشی بازم من دوست پسر نمیخوام….
راستش دلم پیش اون نگاه عمیق آدیتیا بود و اصلا کسی دیگه به چشمم نمیومد… شاید اونواقعا خوب بود…
تشکر کرد و خدا فظی …
جلو در یهو وقتی با دیگو دست میدادم آدیتیا رو دیدم…

ادامه…

نوشته: روشنک


👍 2
👎 0
5217 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

534703
2016-03-27 21:15:46 +0430 +0430

داستان خوبیه ولی به نظرم لازم نیس هی بزنی شبکه دو معنی بعضی حرفارو به زبان اصلی بنویسی…زیادیم داری حاشیه میری دیگه…دو قسمت آپ شده ولی داستان هیچی پیش نرفته…داره شکل این رمان های آب دوغ خیاری میشه…حشو زیاد داره…موفق باشی.

3 ❤️

534733
2016-03-27 22:40:29 +0430 +0430

سلام
بازم با کامنت اول \ دخــــتر بــסِ / موافقم(اینبار کپی پیست کردم)،یکم حاشیه ها رو کم کنی و توضیح واضحاتتم کم کنی و انگلیسی هم کمتر بنویسی بهتر میشه،ادامه بده ببینیم خدا چی میخوای و … مرسی

2 ❤️

534770
2016-03-28 07:27:17 +0430 +0430

معذرت میخوام روشنک عزیز ولی اونقدر متن داستان تو در تو و درهم بود و اونقدر نکات حاشیه ای داشت که اصلا نفهمیدم چی به چیه!
امیدوارم تو قسمتای بعدی رو این موضوع بیشتر کار کنی دوست عزیز.موفق وسربلند باشی.

1 ❤️

534787
2016-03-28 10:11:39 +0430 +0430

سلام به همه دوستان. چشم. بیشتر دقت میکنم. بازم ممنون نظر میدید.

0 ❤️

534989
2016-03-29 07:19:59 +0430 +0430

قسمت قبلی خیلی خوب بود اما این قسمت تو ذوقم زد … اصلا انسجام نداشت …روی فضاسازی بیشتر کار کن و اتفاق هارو فقط مهماشو بنویس …
در کل منتظر ادامه میمونم عزیزم

2 ❤️

534994
2016-03-29 07:51:46 +0430 +0430
NA

از بد به بدتر رسید
بابا هممون مطمئنیم خارجی
نمیخواد ایقد لاتین بنویسی
عجب گیری کردیما

1 ❤️

535165
2016-03-30 00:36:58 +0430 +0430

Persian92:

azizam msg check kon.
dostan goftam say mikonam behtar benvisam.

0 ❤️