عشق با طعم خیانت (۳ و پایانی)

1397/09/29

…قسمت قبل

" قسمت سوم - پایانی "
راهنمای علامت های داستان:

  • نفس | ++ دوست حمید (علی) | h حمید | a عسل
    ساعت نزدیک به 7 صبح بود ، وقت آن رسیده بود که ماه جایش را با خورشید درخشان عوض کند و پرندگان در آسمان مشغول آوازخوانی شوند . نفس چشم هایش را آهسته میگشود و به صدای آرامبخش موسیقی ای که تمام خانه را فراگرفته بود گوش میداد ، صدایی که بر دل نفس چنگ میزد و گوش هایش را نوازش میداد.
    با سختی از روی تخت بلند شد ، دمپایی ابری سفید رنگی که کنار تخت بود را به پا کرد و قدم زنان به سمت درب اتاق قدم برداشت ، هر چه قدم های او بیشتر میشدند ، صدای موسیقی بلندتر میشد … آرام درب اتاق را باز کرد و سرش را بیرون آورد ، از پشت علی را دید که نشسته بر روی صندلی پیانواش ، آرامش را به اتاق هدیه میدهد.
    به او نزدیک شد
  • سلام … صبح بخیر ، چقدر خوب پیانو میزنی
    موسیقی اش را قطع کرد ، خودش را جمع جور کرد و با صدایی لرزان گفت
    ++ سلام صبح شماهم بخیر … ببخشید بیدارتون کردم با این صدا
  • نه راحت باشید بیدار بودم
    ++ بفرمایید ، صبحانه روی میز هست ، چایی هم روی کابینت
  • شما نمیخوری؟
    ++ ممنون من صبحانه نمیخورم ، باید برم دانشگاه
  • مگه دانشگاهت تموم نشده؟
    ++ چرا ، ولی گفتن ز گهواره تا گور دانش بجوی ، من هم تصمیم گرفتم دکتر بشم (بالبخند)
    ++ این کلیدای خونه هس ، براتون گذاشتم اگر یوقت بیرون کاری داشتید بتونید برگردید (با خجالت)
    کیف مشکی اش را برداشت و داشت خانه اش را ترک میکرد که نفس گفت
  • آقا علی ، شما عسل میشناسید؟
    علی که نمیدانست چه باید بگوید ، با انگشت اشاره دست راستش ، سرش را خاراند و خیره به دستگیره ی در گفت
    ++ بله … دخترخاله ی منه
  • چــــــــــی؟ (با تعجب)
    ++ ببخشید اما وقتی شما نبودید ، تولد یکی از دوستان مشترک حمید و عسل بود ، توی اون مهمونی با هم اشنا شدن و عسل رفت توی شرکت حمید کارکنه … چند هفته بعدشم که فهمیدم با هم …
    نقس که زبانش بند آمده بود و نمیدانست باید چه کسی را سرزنش کند ، خودش که برای تحصیل رفته بود یا دخترخاله علی را که وارد زندگی اش شده بود یا بی وفایی حمید را ، بدون هیچ حرفی با سکوتی پراز فریاد به اتاق علی رفت و در را بست و علی از خانه خارج شد.
    بعد از چند ساعت ، صدای زنگ خانه ی علی به صدا در آمد ، نفس از چشمی روی در ، چهره علی را دید و در را باز کرد
  • تو برای خونه خودتم در میزنی؟
    ++ چیز … خب گفتم شاید شما حجابتون درست نباشه و خونه هستید (با خجالت)
    نفس که از این حرف علی ، قهقه هایش تمام آپارتمان را گرفته بود ، خودش را به سختی به آشپزخانه رساند و از داخل یخچال سالادی را که خودش درست کرده بود بیرون آورد و روی میزناهار خوری ، کنار دیگر ظروف غذا گذاشت ، با دست چپش بشقابی را که پراز نقش و نگار بود بالا آورد و قرمه سبزی ای که خودش درست کرده بود را در آن ریخت. در حال ریختن برنج بود که علی پس از عوض کردن لباسش به سمت آشپزخانه آمد تا جرعه ای آب بنوشد
    ++ این چه کاریه نفس خانم شما مهمان هستی ، چرا زحمت کشیدی
  • بخورش بابا انقد تعارف نکن خوشم نمیاد (با خجالت)
    مشغول خوردن ناهار بودند که
  • میگم علی یه کاری واسم میکنی؟
    ++ چه کاری؟
  • بیا باهم باشیم … میخوام ببینم حمید چیکار میکنه
    ++ جـــــان؟
  • ب ی ا ، ر ل ، ب ز ن ی م . فهمیدی؟
    ++ آخه نمیشه که ما نامحرمیم … بعدشم حمید ناراحت میشه
  • ای بابا ، نامحرمیم چیه ، اصن ازدواج موقت میکنیم خوبه؟ حمیدم با من
    ++ آخـــــه…
  • آخه نداره دیگه (با مظلومیت)
    علی که مدت ها بود با تنهایی روزهایش را شب میکرد ، پیشنهاد نفس را قبول کرد ، راستش را بخواهید بدش هم نمیامد ، نفس هم زیبا بود و هم باسواد ، فقط کمی معیارهای اعتقادیشان فرق میکرد که آن هم درست میشد ، تازه با حمید هم نامزد و محرم بود و خلافی نکرده بود پس بعداز ناهار تصمیم گرفتند ازدواج موقت کنند.
    ++ خب ازدواج موقت کردن اداب خودشو داره ، مثلا باید قبلش مهریه و مدتش رو تعیین کنیم
  • یا خدا … خب عشقم حالا چی مهریم میکنی؟ (باشیطونی)
    ++ یه دونه سکه به نیت خدا چطوره؟ (بالبخند)
  • الحق که شما مذهبیا خسیس هستید (با جدیت)
  • باشه قبوله (با لبخند)
    ++ خب واس اینکه آسونتر باشه ، مهریه یه دونه سکه و مدتش هم یک ماه ، چطوره؟
  • باشه قبوله
    ++ پس این جمله ای رو که نوشتم رو بخوانش
  • اوه اوه … باشه
    زَوَّجْتُکَ نَفْسى‏ فِى الْمُدَّهِ الْمَعْلومَهِ عَلَى الْمَهْرِ الْمَعْلُومِ
    ++ قَبِلْتُ التَّزْویجَ
    ++ تموم شد
  • همین ؟ ینی الان زن و شوهریم؟ (با تعجب)
    ++ آره ، پاشو برو دوتا چایی بیار
  • اوی به من اول زندگی دستور نده ها ، مگه خودت دست نداری (با جدیت)
    بعداز خنده و صحبت هایی درمورد گذشته و زندگیشان و آشنایی بیشتر ، رفتارشان باهم گرمتر شده بود ، نگاه های معنا دار علی به نفس و حرف شنوی های دخترک لجبازی چون نفس از علی ، فقط در این وسط هنوز هم علی روی مبل میخوابید.
    بعداز دو هفته ی پر شور و شوق و درآوردن حرص حمید و عسل با قرارهای گوناگون ، از رستوران و کافی شاپ تا دوردور کردن جلوی مکان هایی که آنها احتمال حضور داشتند ، نفس تصمیم گرفت که خبری را به علی بدهد ، پس برای همین نزدیک مبلی که علی بر روی آن نشسته بود و آب پرتقال میخورد شد و گفت
  • علی من نمیخوام دیگه آلمان بمونم … میخوام انتقالی بگیرم به ایران ، همینجا باشم
    علی که از این خبر شکه شده بود ، لیون آب پرتقالی که بر لبانش بوسه میزد را پایین آورد ، چند باری سرفه کرد ، پس از جمع و جور کردن خودش ، آب دهانش را فرو برد و گفت
    ++ جـــــدی میگــــــــی؟ عــــــــــــالیه
  • وا … چرا انقد خوشحال شدی؟
    علی با سکوت و چهره ای خوشحال ، کت چرمی اش را برداشت و نفس را به یک شام خوشمزه دعوت کرد . پس از گذشت لحظاتی شیرین و خوش طعم در رستورانی زیبا ، به خانه برگشتند
    علی وارد اتاقش شد تا لباسش را عوض کند و طبق معمول برای رفع خستگی از اتاقش به مبل خانه اش کوچ کند ، شلوارش را عوض کرده بود و میخواست پیرآهنش را بر تن کند که دست های سرد نفس را روی کمرش احساس کرد…
  • چند وقته ورزش میکنی؟
    علی که هنوز با دختری اینطور روبرو نشده بود ، هر ثانیه صدای ضربان قلبش را واضحتر میشنید ، آرام رویش را برگرداند و به نفس خیره شد ، نفس که با چشم هایش ، سرخوردن انگشتش را روی بدن علی نگاه میکرد ، سرش را بالا آورد و بانگاهی بُرنده به چشمان براق علی گفت
  • حس میکنم که …دوستت دارم (با صدای آرام)
    پس شنیدن این حرف ، علی سرش را چند درجه ای کج کرد ، نفس سرش را پایین آورد که از اتاق خارج شود که ناگهان دستان گرم علی را بر مچ دستش احساس کرد ، همین که سرش را برگرداند تا به او نگاه کند ، زمان برایش ایستاد … این لبهای گرم علی بود که بوسه ی عشق نثار لب های سرخ نفس میکرد. هردو ، دست و پایشان را گم کرده بودند ، حتی نفس انگار اولین بار بود که مردی را میبوسید. آن شب تا صبح ، علی به لالایی صدای نفس های نفس در آغوشش گوش میداد و با دستش ، همچنان موج های آرام دریا ،موهای نفس را نوازش میکرد. این اولین بار بود که علی دیگر احساس تنهایی نمیکرد و نفس انگار قبل از او ، هیچ پسری را لمس نکرده است.
    به هنگام طلوع آفتاب ، پس از خوردن صبحانه ای که روی سفره ای پراز عشق چیده شده بود ، از خانه جهت خرید حلقه ای به منظور پیوندی دوست داشتنی خارج شده و به سمت مغازه ها حرکت کردند. در همان حین که با لبخند قدم زنان ، پیاده رو ها را طی میکردند از تلویزیون داخل مغازه ی طلافروشی ، صدای گوینده ی اخباری را شنیدند که تصادفی ناگوار را گزارش میکرد
    " طبق آخرین خبری که از حادثه ی تصادف خودروی 206 با کامیون حامل سنگ معدن به دستمان رسید ، هردو سرنشینان خودرو پژو کشته شده اند ، سرهنگ حسین عزتی ، علت تصادف را مصرف مشروبات الکلی توسط سرنشینان خودرو 206 اعلام کرده است"
    بعداز انتخاب حلقه و چَک و چانه زدن بر سر قیمت آن ، مغازه را به سمت خانه ترک کردند.
  • علی؟ اخبار رو شنیدی؟
    ++ آره … خدا رحمتشون کنه
  • میگما … یه زنگ به حمید میزنی؟
    ++ فکر کردم فراموشش کردی (با جدیت و ناراحتی)
  • چرا ، کردم اما توی اخبار گفت 206 ، ماشینش هم قرمز بود … یهو دلم ریخت گفتم شاید عسل…
    ++ باشه زنگ میزنم (با لبخند)
    “دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد ، لطفا بعدا تماس بگیرید”
    چند باری علی سعی برای ارتباط تلفنی با حمید کرد اما هربار با جمله ی بالا مواجه میشد تا که تصمیم گرفت برخلاف میل باطنی اش به خانه ی حمید برود. اما آن هم بی نتیجه بود. هرچه دقایق راه خود را ادامه میدادند ، دلهره نفس و علی بیشتر میشد. بالاخره بعداز تماس با دوستان و غریبه ها ، همانطور که هراسان نشسته بودند ، شماره ی ناشناسی بر روی صفحه ی موبایل علی را دیدند.
    با کنجکاوی ، با انگشت اشاره ی دست راستش ، علامت پاسخ دادن به تماس را لمس کرد
    ++ الو سلام بفرمایید؟
    “سلام علیکم … از بیمارستان تماس میگیرم ، چند ساعت پیش تصادفی رخ داده که داخل اخبار هم ظاهرا اعلام شده ، ما تونستیم از داخل یکی از موبایل ها ، شماره شما رو پیدا کردیم و تماس گرفتیم … بهتون تسلیت میگم … تشریف بیارید بیمارستان بنت الهدی”
    گوشی موبایل ، آرام از دستانش سرخورد … خیره به ماشین پارک شده ی جلویش…
  • چیزی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
    ++ نفس … اون تصادف داخل اخبار…
    نفس با چشمانی گرد و دستانی سرد که بر جلوی دهانش گرفته بود و همراه با بلورهای اشکی که از چشمان آبی اش ، از روی گونه های او بر ساحل لب هایش سر میخوردند ،رویش را برگرداند و به داشبورد ماشین نگاه میکرد.
    بالاخره بعد از گذشت چهار ماه از آن حادثه ، بالاخره دوباره چشمه ی عشق علی و نفس که چند وقتی بود خشک شده بود ، شروع به خروشیدن کرد و وقت آن رسیده بود که قلب هایشان را بر هم پیوند زده و تشنه لبان بر سر چشمه ی عشق قدم بردارند.

"پایان قسمت سوم - پایان"
یک متن کوتاه نوشتم ، امیدوارم ادمین تایید کنند
امیدوارم از داستان اگر خوب بود یا بد لذت برده باشید.
من جادوگرسفید هستم ، از سایت بخاطر یه سری دلایل شخصی و غیرشخصی دلیت اکانت زدم ، پس از کسانی که داخل داستان های قبل نتونستن وارد پروفایلم بشن معذرت میخوام . دیگه داخل سایت عضو نیستم و گاهی بدون عضویت شاید داستان بنویسم ، نظراتتون رو میخونم هرچند ادعایی در نویسنده بودن ندارم ، چه انتقاد کنید و چه تعریف کنید ازتون ممنونم… اگر صحبت خاصی به صورت خصوصی داشتید توی نظرات بیان کنید سعی میکنم باهاتون ارتباط برقرارکنم.
توجه: دوستانی که داستانی رو کپی میکنند ، لطفا اسم نویسنده رو ضمیمه کنند و داستان های دیگران رو به اسم خودتون چه با ویرایش چه بدون ویرایش انتشار ندید.
داستان های قبلی من: ( چون عضو نیستم اینجا نوشتم )
شب پر هیاهو ، بیسکوییت تلخ ، عجیب الخلقه (1) ، عجیب الخلقه (2) ، قاتل روح ، خاطرات جناب بکن ، شیشه شکست ، او یک فاحشه بود ، نکوهش (1) ، نکوهش (۲ و پایانی) ، عشق با طعم خیانت (1) ، عشق با طعم خیانت (2)

نوشته: جادوگرسفید


👍 2
👎 3
12203 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

736542
2018-12-20 21:32:01 +0330 +0330

کسشعر و دیگر هیچ

0 ❤️

736569
2018-12-21 00:01:08 +0330 +0330

اسم داستانات شبیه سریالای صدا و سیماست :///

0 ❤️

736649
2018-12-21 18:45:08 +0330 +0330

خیلی گوووووووووووه خوردی با کسُ کار نداشتت که اومدی تو کامنت گفتی نویسنده سگسی نیستی
اگه نیسی به معامله ی ما میخندی اینجا عر میزنی الاااااااااغ

0 ❤️

736769
2018-12-22 12:53:54 +0330 +0330
NA

چقد لوس و مسخره بود!!!

عين داستان كوكب خانم زن با سليقه اي است!!!

0 ❤️

736800
2018-12-22 17:47:31 +0330 +0330

ااا… قسمتای قبلش بهتر بود.
؟؟؟!!!

0 ❤️