عشق بعد ازدواج به وجود میاد؟

1401/05/17

از زندگی توی ی روستای کوچیک اینو یاد گرفتم که باید مواظب باشم حرفم بیرون در نیاد و چراغ خاموش زندگی کنم معمولا تو شهر ما دخترا تو این سن ازدواج میکنن و من در انتظار مرد رویاهام بودم تا بیاد بلکه کمی ازاد شم و دیگه تو زندانی به اسم خونه ی پدر نباشم .

روزها میگذشت و زندگی من به رفتن و برگشتن از مدرسه خلاصه میشد با اینکه هیچ علاقه ای نداشتم ولی از خونه بودن بهتر بود .

تو راه برگشت از مدرسه با دوستم زهرا حرف میزدیم
زهرا: کی میشه شوهر کنم دلم میخاد محمد بیاد خواستگاریم ولی شرایطشو فعلا نداره
-حالا باز تو میدونی یکیو داری شرایطش جور شه میاد ولی من چی
زهرا و محمد از بچگی همو دوست داشتن و با این همه محدودیت هر هفته سکس داشتن ، زهرا با جزئیات تمام سکسشونو برام تعریف کرده بود و من ارزوم تجربه اون حس شده بود .

روزا گذشت و امتحانا تموم شد. بیشتر اوقات خونه بودم ی روز رفتم خونه ی زهرا موقع برگشتن صدای مهمون از پشت در شنیدم درو باز کردم رفتم تو و سلام دادم .

تا منو دیدن خانمی که اومده بود از جاش بلند شد و منو درآغوش گرفت ،من نمیشناختمشون و خجالت کشیدم ، ولی اون خانم که اسمش مهدیه خانوم بود داشت تمام اجزای صورت و بدنمو کنکاش میکرد .

دوبار صحبتشون با مامانم شروع شد
-مهدیه: ماشالا دخترتون خیلی خانوم و زیباست
-شما لطف دارید
-من میرم ولی منتظر خبر شما ام
-من با باباش صحبت میکنم بهتون خبر میدم
-هر چی قسمته همون میشه

مهدیه خانوم خداحافظی کرد و رفت .همون لحظه فهمیده بودم که خواستگار اومده برام ولی هیچی نمیدونستم راجبشون و کلی کنجکاو بودم ولی خجاالت کشیدم از مامان بپرسم سریع رفتم تو اتاق .

شب که بابا اومد مامان با خوشحالی تعریف میکرد برای بابا :
-عکس پسرشونو دیدم خیلی پسر خوشگل بود مادرشم گفت هم خونه داره هم کار دیگه چی میخاد این دختر
-خانوم اینطوری نمیشه باید پسرشون بیاد من ببینمش
-اونم میاد
-با خودش صحبت کردی راضیه ؟؟؟
-مگه با خودشه پسر به این خوبی از کجا میخاد پیدا کنه ؟؟!!

از شنیدن این حرف ناراحت شدم حتی نظر منم نپرسیدن !!! ولی مهم نیست به زودی از دستشون خلاص میشم .

پنج شنبه مهدیه خانوم با پسر و شوهرش اومد خونمون با دیدنشون جا خوردم
چی میدیدم !!! این پسره سنش خیلی زیاد بود . نمیدونم چند سالشه ولی از قیافش معلومه ۳۵ سالو داره

همه گرم صحبت بودن و من از دیدنشون خیلی خورد تو ذوقم ، اصلا دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا مامان با سر اشاره کرد بریم حیاط با پسره که اسمش مهرانه حرف بزنیم .

اصلا برام مهم نبود چی میگه من اینو نمیخاستم و مهرانداشت از مال و اموالش صحبت میکرد ، از زمین و خونه ای که تو شهرشون داره کار و موفقیتش ، تحسینش کردم ولی من نمیتونم حتی بهش نگاه کنم ، ی پسر قد بلند و هیکلی با ریش بلند و موهای کم پشت و خالی .

من سریع حرفو عوض کردم تا زودتر تموم کنه تا بریم پیش خانوادمون .
اونم گذاشت به حساب خجالتی بودم و رفتیم تو
بزرگترا داشتن از مهریه و شیربها حرف میزدن و مهران و خانوادش هر چی بابام گفتو قبول کردن . این کار منو برای رد کردنش سخت میکرد .

ولی به محض اینکه رفتن گفتم نمیخامش .و مادرم عصبی به من نگا میکرد .

منو برد تو اتاق گفت : ببین دخترم تو نمیدونی بی پولی و حسرت چیه و نمیخام تو خونه ی شوهرتم این حسو بچشی از این پسر بهتر گیرت نمیاد ، اگه به خاطر قیافش میگی نه ، به اون عادت میکنی .

هم من و هم بابات خوشمون اومده تو ام فکراتو کن ولی مطمئن باش از این بهتر گیرت نمیاد دختر وگرنه باید زن پسر داییت شی تو ی زیرزمین خونشون زندگی کنی باز خودت تصمیم بگیر .

منم انقدر همه بهم گفتن خودمم باورم شده بود اگه با هاش ازدواج نکنم بدبخت میشم و با اکراه بله رو گفتم . طبق رسم و رسوم داهات کارای عقد به سرعت پیش رفت و قرار شد ۵ شنبه اخر ماه عقد کنیم ، از خرید لوازم و حلقه و لباس نگم که از هر کدوم بهترینو برام خریدن ، نگاه مهران به من خیلی قشنگ بود و کم کم داشتم بهش دل میدادم .

روز عقد رسید من رفتم ارایشگاه و ساعت ۲ مهران اومد دنبالم ساعت ۴ وقت عقد تو محضرو داشتیم و رفتیم و من بله رو گفتم .

حالا من زن مردی بودم که چند هفته بود میشناختمش و قرار بود زندگیمونو تو شهر غریب باهاش شروع کنم .

اون شب اجازه منو از بابا گرفتن و گفتن یک هفته میبریمش شهرمون بعدش میاریم و کارای عروسیو شروع میکنیم .

هیچ کس از من هیچی نپرسید و بابام که اجازه داد منو فرستادن وسایلمو جمع کنم و برگردم
من تو یکی از روستاهای کردستان زندگی میکردم و مهران اهل همدان بود.
رفتیم به سمت همدان مامان باباش با ماشین خودشون اومدن ، منو مهرانم باهم راه افتادیم .

به محض اینکه رسیدیم تو جاده مهران دست منو گرفت و من قفل کرده بودم
بهم گفت
-خانومم دیگه از من خجالت نکش من شوهرتم
-باشه ولی من هنوز به این شرایط عادت نکردم
-عادتت میدم خانومم
-چطوری ؟؟؟
ی گوشه ماشینو نگه داشت
من استرس گرفته بودم
منو به سمت خودش کشید و شروع به لب گرفتن ازم کرد .
اولین تجربه من از بوسیدن بود ولی چرا حس خوب نداشتم ؟؟؟ چرا اونطوری که زهرا میگفت نبود .
خیلی وحشیانه لبامو میخورد و زبونشو تو دهنم میکرد سینمو مالوند و از درد به خودم میپیچیدم .
لباش رو لبم بود و دستش تو سینم .

من سینم درد گرفت ولی جز اه و ناله ریز چیزی نگفتم .
و اون باشنیدن آه و نالم لبخند رو لبش نشست.

جون خانوم خوشگلم بقیش باشه برای شب تو خونه ؟؟!!!

این یعنی بقیه هم داره تا همین جاش هم لبم همسینه ام از درد ترکید ولی هیچی نگفتم .

خودمو زدم به خواب که دیگه همچین کاری نکنه .

رسیدیم خونه ، ی خونه بزرگ با کلی اتاق، چقدر خوشگل بود اصلا شبیه خونه ی ما نبود .
مهران نشست رو مبل و من دلم میخاست لباسمو عوض کنم به مامان مهدیه گفتم کجا برم لباسمو عوض کنم ، گفت برو از مهران بپرس .

مهران اشاره کرد کنارش بشینم و من نشستم .گفت طبقه بالا برای منه شام بخوریم میریم بالا .

من خیلی از مهران میترسیدم و تا جاییی که میشد ازش فرار می کردم
شامو خوردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم بالا .

همین که درو بستیم مهران منو چسبوند به دیوار تمام اجزای بدنشو چسبوند بهم کیرشو حس کردم .و سرمو انداختم پایین .

چونمو با دستش گرفت و سرمو اورد بالا : دختر کوچولو ادم ازشوهرش خجالت نمیکشه .

منو بوسید و بوسید و من بی حرکت و حال بد از بوی پیازی که با غذا خورده بود ،کیرشو از روی لباس بهم میمالید .با لبخند بهم نگاه کرد و گفت برو لباست عوض کن .

رفتم دسشویی دهنمو شستم ، خیلی حالم بد بود ولی کاریش نمیشد کرد .

اومدم بیرون از دشتشوی با دیدن مهران که رو تخت خوابه خوشحال شدم لباسمو عوض کردم و گوشه ترین نقطه ی تخت خوابیدم .

نمیدونم ساعت چند بود و چقدر خوابیده بودم که با ناز و نوازش بیدار شدم .

مهران داشت موهامو ناز میکرد چقدر نوازش شدن حس خوبی داشت .وقتی دید بیدارم گفت
-من خیلی دوست دارم عاشق حیا و مهربونیت شدم ولی امشب همه رو بزار کنار من شوهرتم

-با بغض پرسیدم چرا ؟؟؟ میخایی چیکار کنی

-مگه تو به من بله نگفتی ؟؟ زنمی دیگه

  • اخخخخهههه

-اخههه نداریم

بوسه هاش شروع شد
اومد روم لبامو با لطافت بوسید برعکس بوسه های تو ماشین کم کم منم همراهیش کردم .

صدای بوسیدنمون خونه رو پرکرد .

اروم اروم لباسای منو از تنم بیرون کشید کل بدنمو بوسید ، مه مه هامو خورد
ران های پامو مالید ، پامو باز کرد دیگه تو حال خودمون نبودیم ی دختر ریزه میزه با قد ۱۵۶ و وزن ۵۰ کیلو زیر ی مرد هیکلی داشت اهو ناله میکرد .شورتشو دراورد و من برای اولین بار کیر دیدم ،چشمامو بستم ، گفتم میشه تو این هفته کاری نکنی
-چرا
-مامانم گفته اول بریم گواهی سلامت بگیرم بعد
-گوهای سلامتتو خودم میدم، تا چند دیقه دیگه مشخص میشه
-و باز بوسه بوسه و بوسه

بدن من مثل خمیر بازی تو دستش بود گاهی سینمو میمالید کاهی کسمو و شکم و …
بلند شد وایستاد و به من گفت بشینم رو زمین، کیرش رو به روی صورتم بود.
با بهم گفت:
-لیس بزن
-نه من دوست ندارم
-اینجا هر چی من میگم همونه ، بگو چشم
-اخه
-مگه با تو نیستم بخورش
سرمو به کیرش چسبوند و من هر چی میخاست باید بهش میدادم
دلم میخاست اوقق بزنم .
گریه میکردم ولی اون نمیفهمید التماسش کردم تموم کنه ولی اون گفت تا وقتی من بخوام باید ادامه بدی

بلخره کیرشو از دهنم کشید بیرون منو رو تخت خوابوند و اومد روم ، من مثل ی تیکه گوشت بودم ، حتی دیگه حالا گریه ام نداشتم
بهم گفت حاضری خانومم شی

میتونستم بگم نه !!!

من کی تونستم تو زندگیم نه بگم

با درد عجیبی تو بدنم گریم شدیدتر شد و چند ثانیه فقط روم خوابید ، من نمیتونستم نفس بکشم و بعد شروع کرد به عقب جلو کردن خودش ، هر لحظه بیشتر از جفتمون بدم اومد . وقتی ابش اومد ریخت رو شکمم و من نتونستم جلو خودمو بگیرم و بالا اوردم .

ای کاش زود ازدواج نمیکردم ، تازه فهمیدم چرا دنبال دختر سن پایین میگشتن اینکه هر کاری خواستن بکنن و صدا م در نیاد . نه خانواده ای پشتمه نه حامی دارم و نه خودم کاری بلدم پس باید هر روز در معرض تعرض این مرد به اسم شوهر باشم .

امییدوارم تمام دختر ها مستقل شن و ازادانه زندگی کنن

نوشته: حنا


👍 19
👎 3
20301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

888954
2022-08-08 00:54:38 +0430 +0430

دوستان فقط منم که از خوندن این داستان های فرهنگ های کصشر ازدواج سنتی عصبی میشم ؟
واقعا چطوری راضی میشید زندگیتون نابود بشه
یکم مقاومت یاد بگیرید لطفا

3 ❤️

888961
2022-08-08 01:15:20 +0430 +0430

امید وارم یه روز حالت بهتر بشه

1 ❤️

888998
2022-08-08 03:40:18 +0430 +0430

بعد از ازدواج عادت بوجود میاد عادت به دوست داشتن های هر روزه یا تنفر ورزیدن های همیشگی

تو این فروشگاهها هم نمیتونسی فروشنده بشی و خرج خودتو در بیاری
کیرتو میکردی تو دهن مادرت بهت انقدر زور نگه
دادنت به یه روانی مریض جنسی

0 ❤️

889025
2022-08-08 09:19:31 +0430 +0430

عشق بعد ازدواج به وجود نمیاد. بیشتر وقت ها میشه عادت

0 ❤️

889067
2022-08-08 17:04:52 +0430 +0430

حنا جان مگه مجبور بودی بگی بله ؟ وقتی خواستگار میاد سریع میخواهید از دست ندید و یک وفت نپره و ازخانه پدری فرار کنید ولی وقتی میروید خانه طرف تازه میخواهید طلاف بگیرید و این که خیلی کار شما زشت است .

0 ❤️

889096
2022-08-09 00:14:11 +0430 +0430

قشنگ بود

0 ❤️

889202
2022-08-09 09:50:20 +0430 +0430

جای بسی تأسفه من درشگفتم که پدرومادرها چطوربه خودشون اجازه میدن

0 ❤️

889242
2022-08-09 14:19:56 +0430 +0430

میلف باز جماعت، اون « مهدیه » رو میگاد که همچین حیوونی پس انداخته

0 ❤️

889308
2022-08-10 00:41:44 +0430 +0430
0 ❤️