سلام به همه دوستان . این داستان مربوط به بهترین لحظات زندگی من . لحظاتی که شاید دیگه هیچوقت برام اتفاق نیافته پس لطفاً بخونید و نظراتون رو بنویسین . تا جایی که ممکنه تلاش کردم غلط املایی نداشته باشه و مجبور شدم برا کوتاه کردنش یکم خلاصش کنم . امیدوارم خوشتون بیاد . منتظر نظراتتون هستم .
توی اتوبوس نشسته بودم و مثل همیشه سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و تو حال خودم بودم . مدرسه همیشه برام خسته کننده بود هرچند فضای خونه هم خیلی برام تفاوتی نداشت . برا منی که همیشه ساکت و کم حرفه خونه و مدرسه هیچ فرقی نداشت .
تو افکار خودم بودم که ترمز اتوبوس رشته افکارمو پاره کرد . از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خونه قدم برداشتم .
وارد خونه شدم و زیر لب یه سلام گفتم و رفتم اتاقم.
اتاقم همیشه بهم آرامش میداد چون کسی نبود که بگه چرا اینقدر تو خودتی و با بقیه نمیپری .
لباسامو عوض کردم و به آینه خیره شدم . موهای قهوهای روشن و چشمایی که تیره تر از موهام بود با پوستی روشن . ترکیب چهرم بد نبود ولی به نظر خودم میتونست خیلی بهتر باشه .
دو سه سالی بود که فهمیده بودم حس من نسبت به بقیه همجسنام فرق میکنه . همیشه می ترسیدم این تفاوت من کار دستم بده برا همین اوایل سعی میکردم مثل بقیه کسایی که تو مدرسه بودن رفتار کنم ولی این وانمود کردن به اینکه منم مثل اونام بیشتر حالمو بد میکرد .
با صدای زنگ مدرسه به سمت حیاط قدم برداشتم . با اینکه اولین روزای پاییز بود ولی هوا یکم سرد بود . تنهایی قدم زدن بدون هیچ دوستی تو اون حیاط بزرگ حس خوبی بهم نمیداد . تصمیم گرفتم برم یجا بشینم . گوشه حیاط یه صندلی خالی بود . قدم هام رو تندتر کردم تا قبل اینکه اونجا پر بشه خودمو بهش برسونم ولی تا خواستم بشینم یه نفر زودتر خودشو رو صندلی انداخت . معلوم بود منو ندیده بود چون تا منو دید سریع از جاش بلند شد.
_ببخشید متوجه نشدم میخوای بشینی . بفرمایید
+نه راستش نمیخواستم بشینم فقط داشتم رد میشدم
_یعنی نمیخوای بشینی ؟
+نه میخوام یکم قدم بزنم .
_پس منم نمیشینم .
+باشه هرجور راحتی . راستی من اسمم سهیل و سال دوازدهم .
_منم امیرم . تازه به اینجا اومدیم هنوز با جو اینجا کنار نیومدم . راستی چرا تنهایی؟ من فکر کردم فقط سال دهمی ها اینجا غریبن .
+بچه های اینجا یکم سخت با بقیه کنار میان منم از اولش نتونستم با کسی دوست بشم .
اینو که گفتم زنگ خورد و مجبور شدم باهاش خداحافظی کنم و برم سر کلاس . توی کلاس فکرم همش پیشش بود . دلم میخواست زنگ که میخوره بازم ببینمش . تو اون چند دقیقهای که باهاش حرف میزدم به اندازه کل این چند وقت خوشحال بودم .
بالاخره زنگ خورد و از مدرسه بیرون اومدم . قدمام رو خیلی آروم کرده بودم و همزمان سنگ ریزه که جلو پام بود رو به جلو شوت میکردم . نمیخواستم بدون اینکه ببینمش برم خونه . تو همین فکرا بودم که یهو صداشو از پشت سرم شنیدم و سریع به طرفش برگشتم .
_صبر کن سهیل .
قدم هاش رو تند تر کرد و بهم رسید .
+سلام
_سلام . دیدم تنهایی گفتم بیام اگه مسیرمون یکی بود باهم بریم .
+تو کجا میری ؟
_خونه ما دو ایستگاه اونطرف تره .
برام فرقی نمیکرد که کجا رو میگه. هر جا رو که میگفت باهاش میرفتم فقط میخواستم باهاش قدم بزنم .
+چه خوب . خونه ما هم همون نزدیکیاس .
باهم به راه افتادیم و اون کل مسیر داشت حرف میزد و من فقط حرفاشو تأیید میکردم و جوری که تابلو نشه هی به صورتش خیره میشدم. اونقدر محو تماشاش بودم که گاهی نمیشنیدم چی میگه . چشمای طوسی با پوست روشن و موهای بور که یکم بلند تر از موهای من بود . ای کاش یه جا آروم مینشست تا سیر نگاش کنم .
به خونشون که رسیدیم باهاش خداحافظی کردم و به سمت خونه خودمون راه افتادم . اونقدر از خونه دور شده بودم که نمیشد پیاده برگشت برا همین سوار تاکسی شدم و اومدم خونه و مستقیم رفتم ست اتاقم .
بدون اینکه لباسام رو عوض کنم روی تخت ولو شدم و چشامو بستم . سعی میکردم صورتشو با تمام جزئیات تو ذهنم مجسم کنم .
دو سه ماه بود صبح ها زودتر بیدار میشدم و میرفتم جلو خونشون تا باهم بریم مدرسه و بعد مدرسه باهم تا خونشون میرفتیم و بعدش من اون همه راه رو رو برمیگشتم . تو همه این مدت هر کاری میکردم تا بیشتر باهاش باشم . هر روز به هر بهانهای باهاش بیرون میرفتم و باهاش خوش میگذروندم . زندگیم شده بود یه پارادوکس واقعی . وقتایی که باهاش بودم خوشحال ترین فرد روی زمین بودم و وقتی تنها بودم ناراحت و افسرده یه گوشه کز میکردم .
بعد دو سه ماه که کاملا باهاش صمیمی شده بودم همه چیو درباره هم دیگه به هم گفته بودیم . امیر تک فرزند بود و بر خلاف من که همیشه خشک و بی روح بودم همیشه شاد و شوخ طبع بود . هردومون عشق فوتبال بودیم و باهم تو تیم فوتبال مدرسه بودیم هرچند بازی اون خیلی بهتر از من بود .
اوایل دی ماه بود مسابقات فوتبال بین مدارس شروع شده بود . اون روز اولین مسابقه ما بود و از اونجایی که بازی بعد کلاس های مدرسه بود فقط بچههای تیم فوتبال تو سالن بودن . من و امیر بعد بازی روی نیمکت کنار سالن نشسته بودیم و بعد یه مدت همه از اونجا رفتن وفقط ما دو تا اونجا بودیم . خیلی خسته بودم و نای بلند شدن نداشتم .
_هی سهیل نمیخوای پاشی . دیر شد همه رفتن .
+من یکم عرق کردم و بیرونم سرده وایسا یکم حالم جا بیاد بعد بریم .
_یه چی پیدا کن عرقتو خشک کن زودتر بریم من عجله دارم .
نوشته: No-one
خیلی حس بدی هستش که به کسی حس داشته باشی ولی اون به تو حس نداشته باشه، سه سال تمام تو هنرستان یه یه پسر علاقه داشتم ولی چون میدونستم که بهم حسی نداره هیچ کار احمقانه ای نکردم. ولی خودش میدونست که چقدر برام اهمیت داشت، تو همه درسا بهش کمک میکردم فقط بخاطر اینکه بیشتر پیشش باشم. ولی خب بعد از تموم شدن هنرستان ارتباطمون به کلی قطع شد.
ولی یه نکته مهم وقتی که حس کسی رو میدونی و بهش حس داری بهترین کار از دور تماشا کردنه
احتمالا اون با رفیقش که زیر چشمت رو کبود کرده بود دوست داشته در رابطه باشه، نه با تو،،،چون فک نکنم کسی که یک نفر رو میبوسه و بدش بیاد بره همینجوری الکی به یکی بگه فلانی ازم لب گرفت،،،،مورد بعدی اینکه مگه میشه ادم از کسی خوشش بیاد،،،بعد بره زورکی لباس اونو در بیاره؟مگه ادم حیوونه؟پس حس دوست داشتن؟لذت بردن؟کجا میره؟اونم لذت برای هر دو نفر،،،،اونم بالاخره یه پای داستان حال کردن هستش،،،،در کل نتیجه اخلاقی میگیریم که روانی هستی پس بهتره همیشه تنها باشی تا جامعه در امان باشن
😑😑😑