عشق در میان جنگ (۱)

1400/01/20

ساعت از 2 صبح گذشته و من بازهم خوابم نمیبرد، به پنچره اتاقم نزدیک میشوم و پنجره را باز میکنم، آخرین سیگار پاکت را روی لبهایم میگذارم و آتش میزنم، صدای گریه طفل همسایه به گوش میرسد که گمان میرود مادرش را به خواب نمیگذارد، پکی عمیقی از سیگارم میگیرم و از خودم میپرسم که دلیل غیبتش چه بود؟ چرا بدون هیچ خداحافظی یا خبری یهو غیبش زد؟ چرا توی این یه هفته گوشیش خاموشه؟
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم، به گوشی نگاه کردم و دیدم که اسم نازنینم روی گوشی افتاده.
_الو؟
_سلام خوبی؟
_سلام، قربونت توخوبی؟ کجا بودی این یه هفته غیبت زده بود منو ترسوندی، نه پیامی نه خبری دلم برات تنگ شده بود.
_میدونم، باید یه مدت تنها میشدم تا با از دست دادن بهترین دوستم کنار میومدم، و تنهایی بهترین راهش بود.
_چرا خیریته نازی؟ چیزی شده زودتر بگو دیگه دارم از دلشوره میمیرم.
_مریمو که میشناسی دیگه نه؟ بنده خدا توی یه انفجار کشته شد… (صدای گریه…)

_تسلیت میگم برات عزیزم، واقغاً غمگین شدم، ولی خوب نمیگی یکی توی یه سرزمین خیلی دور از دلتنگی ات میمیره؟
_میدونم دلتنگم شده بودی، ولی خوب تنها راهش همین بود.
_چطوری الان، خوبی؟ میخوای بیام افغانستان پیشت یه مدت؟
_نمیدونم، برام سخته کنار اومدن با این غم، اگه بتونی بیای شاید حالم بهتر شد.
_باشه پس من امروز تکت میگیرم و برای فردا خودمو میرسونم کابل باشه؟
ازهم خداحافظی کردیم و قرار شد که برم یه تیکت هواپیما به کابل برای فردا بگیرم. پاسپورتمو چک کردم و دیدم که ویزای افغانستان برای یه ماه دیگه هم اعتبار داره، از یکی ازتیکت فروشی ها یه تیکت از تهران به کابل برای فردا اول صبح گرفتم و به سمت نزدیکترین کافه رفتم که صبحانمو بخورم. به حامد پیام دادم که برام یه مرخصی اظطراری برای دو هفته بگیره و خودم هم رفتم خونه که لباسامو جمع کنم، بعد از جمع کردن لباسام پیام حامد رسید که مرخصی گرفته و قرار شد ساعت چهار همو تو کافه همیشگی ببینیم تا براش توضیح بدم که قضیه چییه.
ساعت سه نیم بود که ماشینو از پارکینگ بیرون آوردم و به سمت کافه را افتادم. تو کافه رفتم و دیدم که مثل همیشه شلوغه، یه میز برای خودم گیر آوردم و یه اسپرسو سفارش دادم و منتظر حامد شدم که بیاد، ساعت چند دقیقه از چهار گذشته بود که حامد اومد و بعد از احول پرسی ازم سوال کرد که قضیه چییه؟ براش گفتم که چنین مشکلی پیش اومده و باید برم کابل، توی این مدت هم ماشینم باشه پیشت و در ضمن باید گل هامو تو خونه هم آب بدی. کلید ماشین و خونه رو دادم بهش و بعد از کمی صحبت قرار شد شامو هم بیرون بخوریم، ساعت از هشت گذشته بود که منو خونه رسوند. چون فردا زود پرواز داشتم باید زودتر میخوابیدم و صبح ساعت چهار بیدار میشدم.
یه ربع به دوازده ظهر پرواز توی میدان هوایی حامد کرزی توی کابل فرود اومد، دیدم که تو فرودگاه منتظرمه، تا منو دید به سمتم دوید و محکم بغلم کرد، تو بغلم گریه میکرد و میان اشکهاش خورده خورده میگفت که تو کابل تنها شده. بهش دلداری دادم تا که حالش بهتر شد و رفتیم سمت ماشینش، میخواست رانندگی کنه که گفتم من رانندگی میکنم و تو حالت خیلی خوب نیست. به سمت خونه‌اش رفتیم، ماشینو تو پارکینگ آپارتمانش پارک کردیم. وسایلمو گرفتم و رفتیم توی آپارتمانش. داخل خونه اش که شدم بهم گفت که اگه میخوام میتونم دوش بگیرم و یکم بخوابم، ولی من ترجیح دادم که بعد از دوش باهاش نهار بخورم. گفت که تا من دوش میگیرم یه چیزی میپزه که باهم بخوریم. بعد از دوش و نهار به بالکن آپارتمانش رفتیم و باهمدیگه نشستیم، سیگار کشیدیم، و صحبت کردیم، از زندگی توی کابل و تهران گرفته تا همه چیز. میگفت بعد از مریم دیگه دلیلی برای موندن تو کابل اونم با این وضعیت امنیتی خراب نمیبینه، میگفت یه زمانی بود که آروزی کار و به اصطلاح خدمت به وطن رو داشته، ولی حالا با از دست دادن مریم تازه متوجه شده که زندگی واقعی چجوریه، و چرا دیگه نمیخواد تو کابل بمونه. بهش گفتم بیا ایران پیش خودم و اونم گفت نیاز به فکر زیاد داره، شاید بعدش بره پیش خونواده اش آمریکا. تا شب باهمدیگه صحبت کردیم و برای شام هم غذا از بیرون سفارش دادیم.
به نازنین میدیدم که توی این مدت کم چقدر لاغر شده و چقدر واقع‌بین، هنوز یه سال از اقامتش توی افغانستان میگذشت ولی انگار به اندازه بیست سال بزرگتر و هوشیار تر شده بود، و بیشتر از همه محتاط شده بود، قبل از انجام هرکاری از هر زاویه بهش نگاه میکرد و میسنجید، و حتی رفتارش با من خیلی محتاطانه تر نسبت به قبل شده بود، ازش پرسیدم دلیلش چیه و در جواب بهم گفت که زندگی توی افغانستان بخصوص کابل آدمارو خیلی محتاط میکنه، و این چیزی نیست که ارادی باشه، این یه حقیقتیه که کم‌کم به اجبار باهاش کنار میای!

ادامه...

نوشته: حسنوف


👍 4
👎 3
6001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

802830
2021-04-10 00:09:12 +0430 +0430

حسنوف جان کصتانای هم کشوریامون کم بود،کشور توام اضافه شد،کشتی تایتانیکم کمر خم میکنه زیر این همه کصتان،ببین ما چی هستیم …

1 ❤️

802886
2021-04-10 01:31:20 +0430 +0430

میگم چراهرکی میخواد داستان احساسی بگه می‌ره تو کار سیگار و یه پک عمیق😂😂😂

1 ❤️

802945
2021-04-10 09:10:00 +0430 +0430

منتظر ادامش هستیم…

0 ❤️