عشق در گذر زمان

1400/05/24

سلام خدمت دوستان
این داستان کمی طولانی وبیشتر جنبه عاشقانه داره تا سکسی پس کسایی که داستان های عاشقانه دوست ندارن این داستان رو نخونن

من بزرگ شده محله نارمک تهران بودم ولی بخاطر مسائل خانوادگی به شهرستان پدریم رفته بودم و اونجا زندگی می کردیم
مود من جوری بود که رفیق های زیادی داشتم چه پسر چه دختر
و معمولا جوری بود که هر کسی می خواست رل بزنه می اومد پیش من من واسش واسطه می شدم به خاطر فیلم عشقولانس
که اون زمان تازه اومده بود همه منه عشقولانس صدا می کردن😂
(کسایی که فیلم رو دیده باشن می فهمن دقیقا چی میگم)
ولی خودم هیچ وقت با کسی رل نزده بودم به جز یه دفعه که دو ماه با یکی بودم و همون بود که فهمیده بودم نه حوصله نه وقت این کارو ندارم چون بیشتر وقت هایی که وقتم آزاد بود پیش بابام کار می کردم
کار بابای من جواهر سازی بود و از وقتی که یادم میاد تو مغازه همش بهش کمک می کردم اوایل زیاد خوشم نمی یومد ولی بعدا دیدم که درامدش خوبه بحش علاقه پیدا کردم تا این که تو هیفده سالگی خودم مدرکش رو هم گرفتم و کامل کار و بلد شدم
ولی زیاد با بابام تو سر کار راحت نبودم و اخلاقمون اصلا به هم نمی خودرد تا این که یه روز شاگرد قبلی بابام که حالا واسه خودش مغازه تعمیرات طلا زده بودم اومد پیشنهاد داد تا با هام کار کنیم منم از خدا خواسته زود قبول کردم تیپ شخصیتی اون دقیقا مثل من بود خیلی باهاش راحت بودم دقیقا مثل خودم به خودش خیلی اهمیت می داد و همیشه جفتمون بهترین ادکلن ها و لباس ها تیپ می زدیم (جوری بود که همسایه ها می گفتن سن بالا ها اون تور می کنه سن پایین ها رو من😂)
اونم با این که سی سالش بA sense of calm at nightود ولی نه ازدواج کرده بودم نه با کسی رابطه داشت البته قبلا یه دوست دختر داشت که هنوزم دوسش داشت( البته بعدا با اصرار های من دوباره به رابطه با اون برگشت)
کار با بیشتر تعمیرات بود و البته سفارش های اینترنتی زیادی می گرفتیم که اون موقع تازه داشت مود می شد هر جفتمون درآمد خوبی داشتیم مخصوصا من که ماهی حدودا شیش تومن واسه یه هیجده ساله که مخارج زیادی نداره عالی بود
ما به غیر از تعمیرات برای مشتری های عادی واسه طلا فروش ها هم کار می کردیم به عنوان مثال اگه طلای دست دومی می خریدن می آوردن ما نو می کردیم تا دوباره اونو بفروشن یکی از این طلا فروش ها مغازه رو به رویی ما بود که از شانس منم رفیق بابام هم بود و زیاد باهام کار می کردیم
گذشت گذشت تا وقتی که دخترش هم آورد مغازه زیاد مرسوم نبود که مغازه دار ها دخترشون رو سر کار بیارن ولی چون می خواست چشمش رو دخترش باشه
من دخترش رو از قبل می شناختم و با پسر عموش هم رفیق بودم
من زیاد آدم مذهبی نبودم راستش اصلا آدم مذهبی نبودم و بیشتر دختر های کنارم روسری هم سرشون نمی کردن و بی حجاب بودن ملیسا هم تقریبا مثل اونا بود
از وقتی که ملیسا اومده بود کار های تعمیری باباش رو اون واسه ما می آورد و بعد تموم شدن کار من می‌بردم تحویل می دادم
اخلاقم یجوریه که سریع با بقیه گرم می گرفتم ملیسا هم مستثنا نبود
تو مغازه مون همیشه آهنگ گوش می دادیم و اونم خیلی علاقه داشت به خاطر همین زیاد تو مغازه ما می موند (مخصوصا وقتی که هیدن پخش می شد چون هیدن خیلی دوست داشت )
به واسطه اومدن و رفتنش که در طول روز خیلی می شد تقربیا دیگه همه چیزه همو می دونستیم
اون زیاد علاقه ای به درس نداشت و زیاد نمره های خوبی نمی گرفت ولی من چرا درسم خوب بود و همیشه تو کلاسمون که تو مدرسه نمونه دولتی بود شاگرد اول می شدم
واسه همین سوال درسی هم از من زیاد می پرسید و من اون سال سال آخرم بود و کنکور داشتم
همین جوری گذشت تا من تو کنکور از دانشگاه تهران قبول شدم ولی چون همون سال کرونا اومده بود لازم نبود که به تهران برم و دو سال دیگه تو مغازه موندم تو این دو سال واسع خودم یه 206 سفید مدل 90 گرفته بودم البته چون هر روز با بابام به بازار می اومدم زیاد از پارکینگ بیرون نمی آوردم مگر شب برم بیرون گردی
تو این دو سال ملیسا خیلی با من صمیمی شده بود( از من دو سال کوچیکتر بودم و چهره نسبتا خوشگلی داشت و همیشه مو های بلندی داشت و این تنها چیزی بود که خیلی اهمیت می دادم)
ولی هیچ موقعه اصلا تو فکر این نبودم که بیشتر از این پیش بریم چون واقعا وقت این کار و نداشتم که بهش فکر کنم
البته شمارش رو گرفته بودم و هروقت آهنگ جدیدی می اومد بهش می فرستادم و بعضی موقع ها در مورد آهنگ با هم چت می کردیم یه بار هم منو به تولدش دعوت کرده بودم منم واسه همین تو تولدت خودم اونو دعوت کردم ولی این اواخر چت ها مون خیلی زیاد شده بود و تقربیا در مورد همه چیز باهاش چت می کردم ولی به عنوان یه دوست نه چیزه دیگه ای
یه شبی موقع چت کردنمون به من گفت یه چیزی بگم قول میدی بعداش هیچی ننویسی و تا فردا در موردش فکر کنی
گفتم باشه حالا چیه؟
اونم نوشت ((خیلی عاشقتم! ))
من یه لحضه هنگ کردم چون خیلی غیر منتظره بود و فکر کردم داره شوخی می کنه تا واکنش منو ببینه
نوشتم شوخیه خوبی بود ولی نتش روبسته بود تیک دوم نخورد
تا فردا نتوستم بخوابم داشتم به این فکر می کردم که چی کاری کردم اون این حرف رو زده یا کلا شوخی می کرده
تا صبح که نتش رو روشن نکرده بود که تیک بخوره زود زود چک می کردم ولی نه
تا این که اومد تو مغازه مون یه دستبند تعمیری هم دستش بود اومد خیلی معمولی سلام کرد و ما هم جواب دادیم ولی چهره اش خندون بود اومد گفت این تعمیر لازم دارم ازش گرفتم شروع به کار کردم که همون جا اینترنتش روشن کرد از صدای پیام های زیادی که می اومدن معلوم بود صبر کرده بودم تو واکنشم رو رودررو ببینه (منتظر چی بود نکنه فکر می کردم منم میگم منم خیلی دوست دارم 😂) اومد یچیزی تایپ کرد دیدم به گوشیم پیامک اومد رفتم سراغ گوشی دیدم نوشته به چشمام نگاه کن ببین شوخی دارم من؟
نه واقعا شوخی نداشت و جدی می گفت آخه چی شده بود که به این نتیجه رسیده قبلا به هم گفته بود که از موهام خوشش میاد (اون موقع به خاطر ژن ارثی نصف موهام سفید بود و اونم دوست داشت )
یه ماه کامل من با این صحبت کردم تا بگم که به دردش نمی خورم حتی چن بار بیرون قرار گزاشتیم تا حرف بزنیم ولی فایده نداشت شده بود مثل کشی که هرچقدر از خودم دور می کنم محکم تر بر میگرده
تا این که یه شب پیام داد من جز تو انتخابی ندارم و اگر بازم بگی نه من خودم رو می کشم!
به شوخی بهش نوشتم کشته زیاد دادم تو هم روش ولی بعد یه ویس فرستاد که داشت گریه می کرد و گفت خدافظ
نقطه ضعفم گریه بود تحمل گریه هیشکی رو نداشتم اومدم بهش بنویسم دیونه یه وقت کار دستمون ندی که بازم یدونه تیک خورد نتش رو بسته بود
دو دل بودم زنگ بزنم یا نه که واقعا نگرانش شدم چون معمولا رو حرفی که می زد وای میساد
دلو به دریا زدم زنگ زدم گفتم یه وقت کسی دیگه ای در داره یه بهونه ای جور کنم که گوشیش خاموش بود خیلی نگرانش شدم ولی ته دلم می گفتم می خواست منو امتحان کنه و دیگه دست می کشه هر کاری کردم شب رو نتوستم بخوابم تا فردا صبح که رفتم مغازه دیدم مغازه باباش بسته اس
معمولا ساعت 9.30 اونا مغازه شون باز می کنن ما هم حدودا 10.30واسه همین بیشتر نگران تر شدم گذشت تا ساعت 12 شد ولی هنوز هم نیومدن به دوستم گفتم زنگ بزن ببین کجا هستن گفت دلت واسه خودش تنگ شده یا دخترش
تقربیا از همه ماجرا خبر داشت چون منو اون هیچیزه پنهونی بینمون نبود و دقیقا مثل داداشم بود بهش قضیه رو گفتم اونم بلند شد بهش زنگ زد دفعه اول جواب نداد ولی دفعه دوم جواب داد گفت بیمارستانم کار فردا میام من گفتم حتما به هم ربط دارن بعد یه فکری اومد به سرم من با پسر عموش همکلاس شده بودم و با هم دوست بودیم گفتم بزار از اون یه خبر بپرسم زنگ زدم بعداز سلام و احوال پرسی گفتم میای بریم یه سر گیمنت گفت راستش رو بخوای عرفان تو غریبه نیستی
ولی بین خودمون بمونه و هیشکی نگو
ملیسا خود کشی کرده داریم مریم بیمارستان پیش اون
دیگه بعداش نفهمیدم چی گفت که تلفن رو قطع کردم بد جوری تو شک بودم آخه این کله خراب چی تو من دیده که داره این کار ها رو می کنه شب شد دوباره به پسر عموش زنگ زدم گفتم چیشد حالش خوب بود گفت آره خدا رو شکر خوبه قرص خورده بود ولی زود فهمیده بودن برده بودن دکتر
داشتم دیونه میشدم واقعا اتفاق هایی داشت می افتاد رو درک نمی کردم تا یه ماه به مغازه باباش نمی اومد که دوباره آروم آروم برگشت
بعد یه هفته بیرون دعوتش کردم تا باهاش حرف بزنم اونم قبول کرد که اومد باهاش خیلی جدی حرف می زدم که من اون جوری که فکر می کنه نیستم واقعا هم نبودم اخلاق بیرون خونه ام با تو خونه ام خیلی فرق می کرد تو خونه مثل بیرون نبودم من هرچی گفتم قبول نکرد گفت این دفعه نشد ولی دفعه بعد درست خودکشی می کنم تا راحت بشی گفتم دیونه چته باز شروع کردی این داستانو
یه مدت صبر کن درس میشه بعد خدافظی کردم رفتم فردا تو مغازه انگار آروم شده بودم اونم نیومده بود تا این که ساعت 3 ظهر بابام با باباش اومدن تو معمولا بابام ناهار رو خونه می خورد ولی من نمی رفتم عجیب بود این موقع اومدنشون
قبل و بعد این خیلی حرف زدن ولی هیچکدوم یادم نموند فقط وقتی اینو شنیدیم که گفتن ما تصمیم گرفتیم شما ازدواج کنید دیگه کلا هیچی نفهمیدم بی اختیار خندیدم رفتم بیرون یه آژانس گرفتم رفتم خونه اون قدر سردرد گرفته بودم از فکر فقط رفتم سمت اتاقم و خوابیدم تا شب که بابام خونه اومد یکمی باهم حرف زدیم که جمع حرفش این بود که رو دختر مردم اسم گذاشتی باید فکر این جاشو می کردی (ولی راس می گفت شهرستان مثل تهران نیست هر اتفاقی می افته همه می فهمن تو بازار هم تقربیا همه فهمیده بودن ) دیگه بیشتر از این طولش ندم چون خیلی طولانی شد
همه چیز رو باهام صحبت کرده بودن یه خونه گرفتن که زدن به اسم جفتمون و کل وسایل خونه رو گرفتن (چون وضع بابام و باباش خوب بود مشکلی واسشون نداشت اونم تک فرزند بود باباش خدایی اصلا کم نزاشت ) تا سه ماه ما کاملا ازدواج کردیم یه مراسم کوچیک واسه فامیل هامون گرفتیم و یه مراسم کاملا جدا با دوستامون چون اونم مثل من رفیق داشت خیلی این مراسم خوش گذشت رو رفتیم خونه خودمون باورم نمی شد من 22 سالم بود که ازدواج کردم باور کردنش خیلی سخته و غیر باور ولی من تو طول این سه ماه یه بار هم با محبت با ملیسا حرف نزده بودم چون هنوز از دستش نارحت بودم اون روز رفته بود پیش باباش و گفته بود عرفانم منو دوست داره ولی به خاطر شما هیچی نمیگه اونم رفته بود پیش بابام
راستش دوسش دارم ولی نمی خواستم این جوری پیش بره که ازدواج کنم بعد ازدواج هم تا دو ماه همین جوری باهاش گذروندم واقعا هم وقت نداشتم صبح ساعت 11 می رفتم شب 11 یا 12 بر میگشتم یه سگ ژرمن گرفته بودم وقتی هم می اومدم با اون سرگرم می شدم یا می رفتم باشگاه. ولی از حق نگذریم دستپختش عالی بود هر غذایی درس می کرد خوش مزه بود ولی من آشپز نگرفته بودم که اون زنم بود
راستش تو این مدت. رابطه ام با بابام هم خوب نشده بودم هنوز از دستش نارحت بودم تا این که یه روز از قبل گفته بودن برق شهر یه ساعت قراره بره واسه همین ساعت 7 اومدم خونه حوصله نداشتم وایسم برق بیاد
آروم رفتم خونه تا ببینم ملیسا چی کار می کنه در به آرومی باز کردم دیدم از حموم صدا میاد دیدم میشل هم نیست (سگمون) فهمیدم میشل رو برده حموم به سمت حموم رفتم که دیدم داره با میشل حرف می زنه واسم جالب بود که داره چی میگه به خاطر همین رفتم تا جلوی در حموم دیدم داره در مورد من با میشل حرف میزنه
خلاصه بگم داشت می گفت که تو این دوماه یه بار هم با من حرف نزده من همه جوره دوستش دارم و اون الویت آخرش من نیستم بعد یهو زد زیر گریه خیلی زود گریه می کرد سر کوچک ترین چیز ها هم گریه می کرد ولی این فرق می کرد انگار داره از ته دل گریه می کنه خیلی از خودم بدم اومده بود واقعا حالم خوب نبود آروم جوری که نفهمن از خونه زدم بیرون رفتم تو پارک نزدیک خونمون و اونجا نشستم رو نیمکت همون موقع برق کل شهر رفت یه ساعت کشید تا برگرده و کل یک ساعت من اونجا بودم و داشتم به اتفاق هایی که افتاده بود فکر می کردم دقیقا مثل این فیلم ها صحنه های زندگیشون یکی یکی از روبه‌رو شون رد میشه
واقعا چقدر احمق بودم حالا هرجوری بود ملیسا دیگه زن من بود و واقعا از ته دل منو دوست داشت و من عوضش سر لجبازی باهاش حرف هم نمی زدم برق ها که اومد رفتم یه شاخه گل واسش خریدم این کار رو خیلی دوست داشت قبلا به هم گفته بود که از هدیه گرفتن گل خیلی خوشش میاد
رفتم خونه سلام کرد و سلام کردم گفتم بیا عشقم این گل تقدیم به گل خودم تا حالا باهاش این جوری حرف نزده بودم واسه همین خیلی تعجب کرده بود گفت برق ها رفته بود نتونستم شام درست کنم گفتم اشکال نداره میام کمک می کنم باهام یه املتی می زنیم
گفت چیشده امروز خیلی فرق کردی
گفتم چجوری شدم
گفت یه شوهر که همیشه دوسش داشتم
گفتم من همیشه همین جوری بودم و تو رو دوست داشتم ولی تو این دو ماه سرم شلوغ بود (واقعا هم همین بود همه فامیل ها و آشنا واسه شام و ناهار ما رو خونشون دعوت می کردن و از مهمونی تموم نشده بودیم )
بعداش گفتم برو شامو حاضر کن تا منم لباس عوض کنم بیام کمکت رفتم لباس عوض کنم اومدم دیدم تو آشپز خونه اس رفتم از پشت بغلش کردم و رویه شونه اش رو بوس کردم گفتم خانومی ببین امشب چه خوشگل شده گفت مرسی عزیزم
(واقعا هم نسبت به سنش که بیست سال داشت یه کد بانویی بود ) بعد شام بهش گفتم برو تو ماهواره یه فیلم پیدا کن باهام بینیم گفت باشه رفت یه فیلم خوب ترکیه ای پیدا کرد نشتیم باهام فیلم رو ببینیم که بلند شد یکمی خوراکی بیاره آورد من رویه مبل سه نفره نشسته بودم اون رفت سمت اون یکی مبل رو نشست گفتم عزیزم کجا میری مثل اینکه ما زنو شوهریم بیا پیش خودم گفت چشم عزیزم اومد پیش نشست فیلم خوبی بود دیدم داره منو نگاه می کنه کشیدم تو بغل خودم و دستم رو بردم تو موهاش همیشه از موهاش خوش می اومد موهای مشکی بلند که تا کمرش می اومد
داشتم با موهاش بازی می کردم که خودش رو بیشتر تو بغلم جا داد گفت یچیزی بگم
گفتم بگو عشقم گفت میشه همیشه مثل امشب باشی من خیلی سختی کشیدم الان تو این لحظه کنار تو باشم بعداش آروم بغضش ترکید و گریه کرد اشکاش رو پاک کردم و چشماش رو بوس کردم گفتم بعداز این همیشه کنارت هستم ديگه نارحت هیچی نباش
اونقدر تو حس بغلش کرده بودم که نفهمیده بودم کی خوابم برده از خواب پریدم دیدم ساعت 3 شبه و ما تو بغل هم خوابمون برده آروم سرش رو گزاشتم رو مبل و تلوزیون رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقمون یه بالش و پتو برداشت و اومدم زیر مبل رو کشیدم تا به حالت تخت بشه(مبلمون از اونایی بود که تخت می شد ) و اومدم بالش رو گزاشتم زیر سرمون و پتو رو کشیدم رومون بعد دوباره بغلش کردم و از پیشونیش یه بوس کردم با خودم رفتم تو فکر که چقدر احمق بودم تو اين چن سالی که ملیسا رو می‌شناختم چرا باهاش زیاد خوب نبودم حالا اون هیچ چرا تو این مدت که ازدواج کرده بودیم چرا باهاش اینجوری نبودم واقعا بغل کردنش خیلی عالی بود نفهمیدم کی خوابم برده بود
صبح که بلند شدم دیدم ملیسا قبل من بیدار شده و صحبونه حاظره گفت صبح بخیر عشقم گفتم سلام صبح تو هم بخیر گفت بیا صبحونه بخور دیرت شده دیدم ساعت ۱۱ شده ولی من هنوز تو خونه ام سریع صبحونه خوردم رفتم سر کار بعد اون روز ظهر ها هم می اومدم خونه واسه ناهار که باهام ناهار بخوریم
گذشت تا پنجشنبه همون هفته اومدم خونه (روز پنجشنبه بازار بعد ظهر تعطیل میشه تا شنبه) اومدم خونه بعد اون روز هر موقع خونه می اومدم ملیسا رو یه بوس می کردم بعد می رفتم لباس عوض کنم بعد ناهار گفتش یه فیلم جدید دانلود کرده ام اگه حال داری نگاه کنیم منم گفتم چرا که نه اومد فیلم رو گزاشت بعد خودش اومد تو بغلم از طرفی هم میشل ول نمی کرد و می اومد بینمون بلند شدم چراغ ها رو خاموش کردم و پرده ها کشیدم بهش گفتم میشل برو تو اتاقت بخواب اونم سگ حرف گوش کنی بود و رفت خوابید و منم رفتم پیش ملیسا
دیگه عادت کرده بودیم قشنگ تو بغل کردن و بوس کردن همراهیم می کرد از هم لب می گرفتیم که ملیسا گفت می دونی که چقدر دوست دارم منم گفتم می دونم به عشق بینمون باور دارم نمی دونم چرا باز زد زیر گریه اشکاش رو پاک کردم گفتم دیونه این واسه چیع گفت نمی دونم جفتمون خندیدیم دو باره لب هامون بهم گره خورد تا اون موقع فکر کنم به هرچیزی فکر کرده بودیم به جز سکس!
جالب این بود که این وسط فیلم هم داشت پخش می شد که اصلا بهش توجه نمی کردیم حین لب بازیمون دست انداخت و لباس منو در آورد منم کلا یه پیرهن پوشیده بودم که در آورده بود با یه شلوارک اونم یه تاپ با شلوارک معمولا جفتمون تو خونه شلوارک می پوشیدیم کامل بهم چسپیده بود که گفت عشقم میشه از این جلوتر بریم گفتم تو زن منی مگه اصلا جای سوال داره یه لبخند زدیم و تاپش رو در آوردم یه سوتین مشکی پوشیده بود که اونم خودش در آورد و جفتمون دوباره شروع کردیم بغل کردن هم و من داشتم گردنش رو می خوردم و از پشت کمرش به خودم فشار می دادم که بعد یه 10 دقیقه بلند شد و شلوارک جفتمون رو در آورد حالا فقط شورت هامون مونده بود دو باره لب هامون بهم گره خورد و با دستام سینه هاشو می مالیدم اونم دور کمر من با دستاش می‌کشید بعد یه لب بازی حسابی رفتم پایین و شورتش رو درآوردم و واسه منم اون در آورد بعد دوباره رفتم سر گردنش(رو گردنش خیلی حساس بود ) و با دستام با موهاش بازی می کردم اونم کیرم رو گرفته بود و کسش می مالید قشنگ معلوم بود دیگه تحمل نداره منم دیدم این جوره گرفت بغلم و خوابوندمش رویه مبل و خودم رفتم روش و کیرم رو گذاشتم رویه کسش و بهش گفتم اجازه هست اونم گفت مگه جایه سوال داره ما زنو شوهریم دوست پسر دوست دختر نیستم که خندیم داشت حرف خودم رو به خودم می گفتم دور کسش حسابی خیس شده بود معلوم بود داغه داغه یه کمی رویه کسش بالا پایین کروم تا خودش بگه که بکن توش تا همین رو گفت کیرم رو با کسش تنظیم کردم دیدم تو صورتش کمی استرس داره یدونه بوس از پیشونیش کردم تا آروم شد کیرم رو آروم کردم توش تا نصفه که رفت توش یه جیغی کوچیکی کشید و پاره شدن پرده اشو فهمیدم داشت گریه می کرد گفتم عزیزم خوبی گفت آره تو ادامه بده منم کیرم رو تا ته کردم توش و آروم آروم عقب جلو کردم تا این که دردش کم شده بود
بعد یه 10 دقیقه ارضا شد و بعد اونم منم ارضا شدم و تمام آبش رو ریختم تو کسش بعد جفتمون خیلی خسته شده بودیم تو بغل هم خوابمون برد فردا صبحش با لیس های میشل رو صورتم بیدار شدم و دیدم ملیسا زود تر از بیدار شده و داره صبحونه درس می کنه پاشدم لباس هامو پوشیدم و رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم خانومی چطوری
گفت خوبم آقایی بعد از صبحونه دو تایی با هم رفتیم حموم خودمون رو خوب شستیم چون جمعه بود بازم خونه بودم و گفت بریم واسم یه قرص ضد بارداری بگریم
گفتم فکر کردی قراره تو پنجاه سالگی بچه دار بشیم تعجب کرد گفت آخه
گفتم عزیزم آخه نداره
گفت بابا و مامانمون چی
گفتم اونا رو ولش ما واسه خودمون تصمیم می گیریم
با تصمیم جفتمون قرار شد فعلا به کسی چیزی نگیم البته تاشیش ماه دیگه که نمی شد قایم کرد
اولش یزره گیر دادن که چرا این کار و کردید شما نمی تونید و فلان
ولی جفتمون رویه همه وایسادیم
باورم نمیشد زندگیمون دقیقا همون زندگی عاشقانه ای شده بود که تو فیلم ها میشد دید
الان که دارم اینو برای شما می نوسیم یه آقا پسر 18 ماه داریم و ملیسا دوباره بارداره که امیدارم این دفعه دختر باشه تا با هم مچ بشن بعد اون سکس سکس های زیادی انجام دادیم ولی حیف بود اول داستان رو از دست بدید سکس یه حس شهوته که تو یه لحضه میاد و میره هدف از این نوشتن این داستان این بود که اگه شما هم مثل من ملیسا های خودتون رو دارید یا قراره داشته باشید به راحتی ولش نکنید من الان عاشق همسرم و زندگیم هستم و مطمئنم اونم منو مثل روز اول دوست داره
حالا شما چه دختر یا پسر چه لزومی داره تو زندگی تون به کسی که شما رو دوس داره پشت کنید
عشق اگه دو طرفه نباشه طرف مقابل رو داغون می کنه اینو ملیسا بهم بعدا گفت که چقدر اذیت میشده
امید وارم از خوندن این داستان لذت برده باشید

نوشته: A sense of calm at night


👍 3
👎 11
9001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

826185
2021-08-15 00:38:02 +0430 +0430

پسر شما 18 ماهشه نه ماه هم تو شیکم مادرش بوده میشه 27 ماه! اینو به زمان اومدن کرونا و نرفتن شما به دانشگاه اضافه کنیم یه چندماه کم میاری!! حاملگی فیلم نیست فست فوروارد کنیا !! میدونم داستانه ولی این که رفته به باباش گفته تورو میخواد بعد تو یک کلمه به بابات نگفتی نمیخوایش خیلی مسخره بود!

3 ❤️

826194
2021-08-15 01:05:38 +0430 +0430

یه هفتس فقط داستانای کصشر آپلود میشه
چه وضعشه !!؟

3 ❤️

826241
2021-08-15 09:43:29 +0430 +0430

حالا خودش یه گوشی بی صاحاب نداشته هیدن توش گوش بده؟میومد مغازه شما😁

0 ❤️

826290
2021-08-15 22:14:38 +0430 +0430

پ خوب شد نخوندیدمش ،اصن داستانایی که اولش میگه این داستان اینه و اونه اگه دوست ندارید نخونیدو بهتره نخونه آدم، مخصوصا که درازم باشه که اوووف 😪

0 ❤️

826357
2021-08-16 02:31:08 +0430 +0430

دوستان، یکی خلاصشو تو دوتا کلمه بنویسه ببینیم چی به چیه، اینهمه صغری کبری چیدن لازم داشته یا نه،
چهارتا خطشو خودم خوابم گرفت

0 ❤️

826484
2021-08-16 21:20:57 +0430 +0430

پر بود از غلط املایی ولی داستانت رودوست داشتم هرچند باورش سخته که بعدچندماه ازدواج پرده روبزنی

0 ❤️

826489
2021-08-16 22:23:40 +0430 +0430

اخ پیر شدم تو این سایت کیری…
ای کیرم تو دستاتون که دیگه ننویسه…مزدور بعثی!

0 ❤️