عشق ممنوع (۱)

1395/03/14

نگاه کردن به تهران بزرگ, اونم تو شب وقتی که همه چیز سیاهه و فقط نورهای رنگی زیر پام برق میزنن حس خیلی قشنگیه. باعث میشه احساس کنم که جزئی از این زمین و مخلوقات توش نیستم. حس میکنم که یه آدم فضائی هستم که از یه کره دیگه به زمین نگاه میکنم. چه حس قشنگیه که بتونی هر چی سرت آوردن فراموش کنی و بشی یکی دیگه… یه کاغذ سفید و تمیز که هیچکس هنوز وقت نکرده سیاه و خط خطیت کنه. مچاله ات کنه… از ریخت بندازتت…
با اینکه امشب تنهام, تصمیم گرفتم برای خودم یه جشن کوچولو بگیرم و علیرغم گشادی باسن, برای خودم انار دون کنم. مثل یه جشن تولد کوچولو برای خودم. جشنی برای تولدی عجیب و دوباره. دونه های انار رو ریختم تو یه پیاله بزرگ و بالاخره بعد از پونزده سال روش نمک زدم. آخ!!! انار با نمک!!! چه حالی میده!! همیشه شبهای یلدا که دور هم جمع میشدیم و من میخواستم به انار نمک بزنم, نمیذاشتن. میگفتن تو ضعیفی. لاغری. لم دادم رو کاناپه و همونطوری که به ویدئوی جدید سردار اورتاچ نگاه میکردم مشغول خوردن شدم. هر قاشقی که میذاشتم دهنم فقط لذت خالص بود. دلم میخواد بگم لذت ترش آزادی چون هیچ وقت از از طعم شیرینی خوشم نیومد که نیومد…
اولین شب یلدائی هستش که من بالاخره تنهام. تو یه آپارتمان ۹۰ متری و به قول مامانم لونه گنجشک زندگی میکنم اما واقعا دارم زندگی میکنم. خونه شوهرم در ظاهر یه ویلای ۵۰۰ متری بود اما در باطن حکم یه قفس طلائی داشت که من ۵۷ کیلوئی رو تو خودش اسیر کرده بود. جائی که توش فقط نفس میکشیدم. شوهرم پسر عموم هم بود. شوهری که خودم انتخاب نکرده بودم. پدر و مادرامون از بچگی نافمونو برای هم بریده بودن. بچه که بودم زیاد نمیفهمیدم یا بهتر بگم برام مهم نبود که آینده چه چیزی با خودش به همراه داره. بچگیم فقط بازی بود و بازی. نمیتونم بگم خوانواده ام مذهبی بود چون نبود. بابام یه آدم معمولی بود که با کارش عروسی کرده بود و مادرم هم که معمولی تر از بابام. به قول یارو گفتنی, خلاصه شده بود تو قابلمه و قوری و رقابت بی پایان با بقیه زنهای فامیل. نمیخوام بگم بچگی سختی داشتم چون خاصیت بچگی اینه که نه چیزیش یادت می مونه نه برات مهمه. تا وقتی شکمت سیره و تنت گرم و میتونی جفتک چارگوش بندازی, دیگه بقیه اش مهم نیست. همه چیز دنیا مال توئه و تو هم میتونی هر چی دلت میخواد باشی. از خرگوش و موش گرفته تا پری دریائی…

تک فرزند بودم اما لوس نه. دختر خاله ام فریبا یه چند ماهی ازم کوچیکتر بود و مثل خواهرم. تنها همبازیم بود. همیشه یا ما خونه اونها بودیم یا اونها خونه ما. من و فریبا عاشق هم بودیم اما بعدا که بزرگتر شدیم یه دفعه فریبا باهام سرد شد. رفتارش به کل با من عوض شد. حسادت رو تو چشماش میدیدم اما نمیفهمیدم برای چی. فریبا از هر نظر که بگی یه سر و گردن از من بالاتر بود. یه خانوم واقعی. خوشگل و مهربون و آروم. چون یک کمی هم شکمو بود, از ۱۲ سالگی غذا میپخت که میتونستی انگشتاتو باهاش بخوری. گلدوزی. خلاصه از هر انگشتش هزار تا هنر میریخت. بر عکس من. تازه من یک کمی اخلاقای پسرونه چاشنی شخصیتم داشتم که باعث میشد با تمام پسرهای فامیل گلاویز باشم و مرتب باهاشون کتک کاری بکنم. مخصوصا با حمید…
اینکه ارتباطمون دیگه به اون خوبی نبود خیلی اذیتم میکرد و من نمیفهمیدم چرا. تا اینکه یه بار قسمش دادم و گفتم بگه چیکار کردم که اینطوری باهام سرد شده چون خیلی برام عزیز بود. اونموقع دیگه ۱۶ ساله شده بودیم.
-فریبا! مرگ من… بگو آخه من چیکار کردم؟
-هیچ چی نیست…
-پس چرا اینطوری میکنی؟ چرا اونروز نیومدی تولدم؟ دلمو شکستی…
-بی خیال یلدا… گیر دادی ها!.. پریود بودم حوصله نداشتم…به تو چه؟
-غلط کردی! باید بگی!
و گفت. گفت که عاشق پسر عموی من شده. پسر عموئی که ناف بریده من بود. فریباعاشق حمید شده بود که ازمون ۵ سال بزرگتر بود. راستش هیچوقت راجع به حمید فکر نکرده بودم. اگرهم فکری کرده بودم فقط در رابطه با این بود که کی و کجا میتونم حالشو بگیرم. خیلی قلدر بود و کتک خورش بسیار ملس! اما در اصل تا اون موقع راجع به هیچ پسری فکر نکرده بودم. عاشق شدن من و عشقام , خلاصه میشدن تو هنرپیشه های تلویزیونی و هر روز عاشق دلخسته یکی بودم و فرداش هم فارغ. یه روز عاشق رضا رویگری بودم. یه روز عباس ظفری. هنرپیشه ها هم که یکی دوتا نبودن. خلاصه سرم با عشقهای اساطیری گرم بود. مخصوصا که اونموقع ها تازه فیلم تایتانیک اومده بود و عشق لئوناردو دیکاپریو طوری منو مچل کرده بود که نه کسی رو میدیدم نه چیزی…فکرشو بکن! یکی اونقدر دوستت داشته باشه که تو رو از یه کشتی در حال غرق شدن نجات بده و بعدشم جونشو فدای تو بکنه و توی آب سرد در حالیکه دست تو رو توی دستاش گرفته یخ بزنه. تصمیم گرفته بودم وارد رشته هنرهای زیبا بشم و برم هنرپیشگی بخونم و بعدشم برم آمریکا و یه هنرپیشه موفق بشم و با لئوناردو دوست بشم و ازدواج کنم… تورو خدا حماقتو ببین!
برای همین هم وقتی فریبا بهم گفت که عاشق حمید شده نزدیک بود از خنده غش کنم.
-خوب احمق جون! چرا از اول نمیگی؟
-منظورت چیه؟
-خوب اگه اونم تو رو دوست داره چرا با هم دوست نمیشین؟
-اونم منو دوست داره اما نمیشه…
-چیه؟ میخوای طاقچه بالا بذاری واسه اش؟ یالله! عروس خانوم مبارکه!
-حق هم داری مسخره ام کنی دیگه… بخند…
و زد زیر گریه. نفهمیدم چرا گریه میکنه. تا اینکه چند لحظه بعد دنیا رو سرم خراب شد و من هم زدم زیر گریه. تمام آینده ام جلوی چشمام خرد و خاک شیر شد. تازه معنی حرفهای زن عمو رو میفهمیدم که زرت و زورت منو عروس خانوم خطاب میکرد. منم همیشه تعجب میکردم. بر عکس فریبا که تپل مپل و سفید مفید بود من سبزه بودم و لاغر مردنی. بد قیافه نبودم اما هزار سال به پای فریبا نمیرسیدم. هر چند برام اصلا مهم هم نبود. اما وقتی مادر حمید بهم میگفت عروس خانوم, من فکر میکردم شاید چون به نظرش خوشگلم بهم میگه عروس خانوم. نگو واقعا عروسش بودم… من برای آینده ام فکرای دیگه ای تو سرم داشتم که انگار قبل از تولدم بقیه ریده بودن توش… پس چرا به من نگفته بودن؟ مگه زندگی من نبود؟ پس چرا من تنها کسی بودم که در جریان نبودم؟ با مامانم حرف زدم.
-مامان… فریبا راست میگه؟
-چیو؟
-من قراره با حمید عروسی کنم؟
-مگه نمیدونستی؟
همچین گفت نمیدونستی انگار من با علم لدنی به این دنیا اومده بودم!
-من از حمید خوشم نمیاد… من با حمید عروسی نمیکنم!
-راستش منم زیاد راضی نیستم اما بابات میخواد… بعدشم… حالا کو تا اونموقع؟ یه سیب تا از درخت زمین بیوفته هزار تا چرخ میخوره…
اما نخورد! بعد از اون من و فریبا به دلیل درد مشترکمون, مثل یه روح شدیم تو دو تا جسم. تمام مدت گریه میکردیم. اون برای عشقش و من هم برای زندگی و نقشه هام که نقش بر آب شده بود… ۱۹ ساله که شدم, با گریه و زاری و چشمای ورم کرده نشوندنم پای سفره عقد. گریه ای که گذاشته شد به پای دلتنگیم برای پدر و مادرم , اما در اصل دلیل دیگه ای داشت. فریبا هم اونشب نیومد. خاله ام میگفت آنفولانزا شده و تب کرده اما من میدونستم این تب چیه… خودم هم سرمو رو بریده بودن و خونم میرفت توم…
حمید هم همچین حالش بهتر از من نبود. کارد بهش میزدی خونش در نمی اومد. منو دوست نداشت. منم اونو دوست نداشتم. از اونموقعی که فهمیده بودم فریبا و حمید عاشق همدیگه هستن, وقتایی که مامانم خونه نبود , تو خونه ما همدیگه رو میدیدن. فکر میکردیم زندگی مثل فیلماس که اگه عاشق و معشوق همدیگه رو زیاد ببینن عشقشون محکمتر میشه و هیچکس نمیتونه بیاد بینشون… اما قدرت فرهنگ و اجتماع رو دست کم گرفته بودیم… بچه های خرفت و احمق دهه ۶۰ بودیم و ساده دل… با حمید و فریبا قرار گذاشته بودیم که بعد از عقد , مثلا یه چند ماه که گذشت بگیم اخلاقامون به هم نمیخوره و جدا بشیم و بعد یه مدت هم که آبها از آسیاب افتاد حمید با فریبا عروسی کنه.فکر میکردیم زندگی مثل داستانهای لیلی و مجنونه… بعدش فهمیدیم که یکی از یکی مجنون تریم و دیوانه تر…
یکی دو روز قبل از عقد که مثلا برای اپیلاسیون و کوفت و زهر مار رفته بودیم , مامانم یک دفعه ناغافل شروع کرد در گوشم ویز ویز کردن , که زن باید واسه شوهرش چیکارا بکنه. تقریبا از آشپزی و خونه داری شروع کرد تا رسید به شب عروسی. با اینکه مثل لبو قرمز شده بودم اما گفتم بیخیال. من که قرار نیست واقعا عروس بشم. بذار دلش خوش باشه. اما شب عقدمون یه دفعه کاشف به عمل اومدیم که امشب شب عروسیمون هم خواهد بود و قراره بریم سر خونه زندگیمون.من و حمید فکر میکردیم بعد از امشب قراره هر کی بره خونه خودش. نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای نقشه امون رو به هم ریخت. هر چی هر جفتمون گفتیم که بابا! ما اصلا همدیگه رو نمیشناسیم… گفتن چه بدی از هم دیدین مگه؟ به من میگفتن مگه حمید سیگاریه؟ گفتم نه… مگه مشروب میخوره؟ گفتم نه… گفتن خوب کاری هم هست و تحصیلات بالا هم که داره. از بچگی هم که با هم بزرگ شدین و به اخلاقای هم آشنایی دارین. دیگه چی میخوای از این بهتر؟ حالا دیگه نمیدونم به حمید چیا گفته بودن و به قول خودشون ما رو قانع کردن… و فرستادنمون خونه بخت. اون شب تا صبح من و حمید به هم مثلا امیدواری میدادیم که همه چیز درست میشه. ما که قرار بود بعد از عقد بگیم با هم تفاهم نداریم الان بعد از عروسیمون میگیم. مگه اینهمه آدم طلاق نگرفتن؟ ما هم یکی مثل اونا… بعدش هم هر کی یه گوشه خوابید.

فرداش صبح زود بود که مامانم زنگ زد و گفت که فریبا بیمارستانه. بهمون گفتن که دیشب گویا فریبا حالش بد شده بوده و وقتی دیر وقت مادر و پدرش از عروسی ما برگشته بودن دیدن حالش بده و نمیتونه راه بره. سراسیمه با حمید خودمونو رسوندیم بالای سرش اما تازه اونجا بود که فهمیدیم طفلی سکته مغزی کرده و نصف تنش لمس مونده. از همون روز بود که من و حمید با هم دشمن خونی شدیم. هر کدوم قضیه فریبا رو گردن اون یکی مینداخت و تمام مدت به هم میپریدیم. حمید که عاشق فریبا بود. اما منم کم فریبا رو دوست نداشتم. مثل خواهرم بود.حمید میگفت:
-تو اگه اینقدر که میگی فریبا رو دوست داشتی خودتو میکشیدی کنار…
-من دختر بودم کسی منو به تخمش حساب نکرد… تو که مثلا مرد بودی و حرفت برو داشت , گه خوردی که نگفتی منو نمیخوای… ریدی تو زندگیم مادر جنده!
و اولین سیلی رو اونجا از حمید خوردم. قبح مسئله دیگه کامل ریخته بود. طوری همدیگه رو کتک میزدیم که… خلاصه یکی من میگفتم یکی اون. یکی من میزدم, یکی اون. تو جمع و مهمونی هم که فقط رعایت جمع رو میکردیم اما در خلوت دشمن همدیگه بودیم. خودشم بد جور! بر عکس تازه عروس و دامادهای دیگه که یه آبی زیر پوستشون میرفت و لپ گلی میشدن من و حمید جفتمون هم لاغر شده بودیم و عصبی. تنها وقتایی که با هم دعوا نمیکردیم وقتی بود که من فریبا رو می آوردم مهمونی پیشمون و چند روز نگهش میداشتیم. نمیدونم از عشق و علاقه بود یا از عذاب وجدان. از اینکه نصف تنش لمسه و دهنش کج مونده , عذاب وجدان داشتم و نمیتونستم چشم تو چشمای درشت و قهوه ایش بندازم… مخصوصا وقتی نمیتونست حتی ساده ترین کلمه ها رو درست بیان کنه و قرمز میشد. اون روزها تنها وقتی بود که من و حمید مهربون میشدیم. آدم میشدیم… وقتی که فریبا پیشمون بود , حمید میشد پروانه و دورش میچرخید. عشق به فریبا رو تو چشماش میدیدم. براش میوه پوست میکند. غذا میکشید. پاها و دستاشو خودش به عنوان فیزیوتراپی اضافه براش حرکت میداد. گاهی از دیدن حمید و اینکه چقدر فریبا رو دوست داره اشک تو چشمام جمع میشد. حمید با اینکه میدونست من دوستش ندارم و عشقش رو به فریبا میدونم اما هیچوقت دست از پا خطا نمیکرد. میدونستم چقدر الان دلش میخواد فریبا رو بغل کنه و شایدم ببوستش. چشمای فریبا هم پر از عشق بود اما چه میشد کرد؟ دلم میخواست از زندگیشون برم بیرون. برم پی خوشبختیم و رویاهای تحقق نیافته ام… اون شبها تنها مواقعی بود که ما سه تایی با هم حرف میزدیم. شبها هم من و فریبا تو اتاق به ظاهر مشترک من و حمید با هم درد و دل میکردیم.

یکی از همون شبها بود که بالاخره طاقت نیاوردم و واقعیت رو به فریبا گفتم. گفتم که من و حمید زن و شوهر نیستیم. اما بر خلاف تصورم فریبا خیلی ناراحت شده بود و میگفت که تقصیر اونه. حتما به خاطر اونه که با هم مشکل داریم. شاید بهتره نیاد پیشمون تا ما دل بدیم به زندگیمون. اما بهش اطمینان دادم که مشکل من و حمید اون نیست. تازه وقتی اون میاد ما آدم و آروم میشیم. یه مدت که گذشت نمیدونم چرا فامیلا شروع کردن پشت سر فریبای بیچاره حرف و حدیث زدن. تا جائی که خاله دیگه نذاشت فریبا رو بیارمش پیشمون. البته شاید این چیزی بود که به ما گفتن. شاید فریبا بود که میخواست پاشو از زندگی من و حمید بیرون بکشه. باهاش بزرگ شده بودم. میدونستم وقتی تصمیمی رو بگیره عملیش میکنه. نمیدونم. یه بار با خاله ام سر این موضوع دعوام شد…
-خاله! بذار ببرمش پیش خودم دیگه… اذیت نکن!
-خاله جون روم نمیشه یه چیزایی رو بهت بگم آخه!
-چیزی شده؟
-مشکل حمیده… راستش یه جوری به فریبا نگاه میکنه که… شایدم من اشتباه میکنم اما… میترسم خدای نکرده چیز بشه… یعنی چیزه… خوبیت نداره فریبا رو میبری…
-زشته خاله! خجالت نمیکشی؟ حمید فریبا رو خیلی دوست داره…
-گاهی وقتا دوست داشتن زیادی کار دست آدم میده… فریبای منم که دیگه دست و پا نداره که…
-منظورت چیه خاله؟
-خودت منظور منو خوب میفهمی… ما آبرو داریم… فریبا بهتره دیگه تنها نیاد خونه شما…
دلم میخواست داد بزنم سرش و بگم از شما بی آبرو تر خودتونین فقط! خودتون این بلا رو سر دخترتون آوردین. اگه از اول مثل آدم میذاشتین فریبا با حمید ازدواج کنه, الان این اتفاق براش نمی افتاد. از ناراحتی سکته نمیکرد. اگه الان فریبا لخت و عور کنار حمید خوابیده باشه جاش امن تر از پیش شماییه که مثلا پدر و مادرشین… اما چی میگفتم؟ صد رحمت به دیوار… با دیوار حرف بزنم بیشتر میفهمه و ترتیب اثر میده…
البته فقط فریبا نبود. نمیدونم چرا در و فامیل و خوانواده دست از سر کچل ما بر نمیداشتن. مخصوصا مامان و بابام. من و حمید هم تحت فشار بودیم. یکی دو سال که از ازدواجمون گذشت همه شروع کردن که پس بچه چی شد؟ کی بچه دار میشین ان شالله؟ کلافه امون کرده بودن. من و حمید هم فقط با یه لبخند زورکی میگفتیم فعلا زوده. مامانم هر جا گیرم مینداخت ازم میپرسید رابطه ام با حمید چطوریه؟ چند بار در روز سکس داریم؟
میخواستم بگم خیلی براتون مهمه؟ من و حمید نه تنها زن و شوهر نبودیم و سکس نداشتیم بلکه فقط مثل خروس جنگی به هم میپریدیم… به مامان خیلی جزئی و محترمانه توضیح دادم که من و حمید اوضاع و احوالمون خوب نیست. اما نگفتم که تمام مدت در حال انفجار و درگیری و کتک کاری هستیم. نگفتم گاهی شبها حمید حتی خونه هم نمیاد. مامانم هم با خیال راحت گفت که این چیزا اوایل ازدواج طبیعیه. اتفاقا اگه بچه دار بشیم اوضاعمون بهتر میشه. بچه زندگی رو شیرین میکنه… نمیدونست که حمید حتی گاهی چند شب چند شب پیداش نمیشه. نه اینکه بگم برام مهم بود ها… نه! اتفاقا اصلا هم برام مهم نبود کجاس یا چیکار میکنه. تازه از تنهایی هم نمیترسیدم. اون کی من کی؟ شب به شب یه پیتزایی ساندویچی چیزی از بیرون میخریدم و پای ماهواره خوابم میبرد. کم کم احساس تنهایی میکردم. اگه فکر میکردم اوایل ازدواج اخلاقم سگیه باید الان منو میدیدین. حالا دیگه سی ساله شده بودم و وقتی قر و فر بقیه زنها رو میدیدم که شوهراشون پشت سرشون موس موس میکنن, دلم میگرفت. درسته ظاهرمونو تو جمعها و مهمونیها حفظ کرده بودیم اما به خودمون که دیگه نمیتونستیم دروغ بگیم… احساس یه پیر دختر رو داشتم که خواستگار نداره… دلم یه شریک زندگی میخواست. دلم میخواست هیجان عاشق شدن رو تجربه کنم. هورمونهام به هم ریخته بود. تو دوره ای از زندگیم بودم که بچه دلم میخواست. یکی که منو مامان صدا کنه. یکی که بهش محبت کنم. یکی که بی شائبه منو دوست داشته باشه. اما برای بچه دار شدن باید سکس میداشتم. که با حمید نمیتونستم داشته باشم. اما بیشتر از همه دلم یه دست محبت میخواست. خیلی احساس تنهائی میکردم. گیر افتاده بودم. تو این تئاتر بی سر و ته و احمقانه که بازیگراش از نقششون متنفر بودن. با اینکه احساس میکردم خیلی بچه دلم میخواد اما نمیتونستم یه موجود بیگناه رو بیارمش تو این زندگی که آخر و عاقبتش معلومه… باید صبر میکردم…
کم کم به این فکر افتادم که یواش یواش به مامانم بگم که من و حمید با هم نمیسازیم. و میخوام طلاق بگیرم. اما اول باید به حمید میگفتم. یه بار که حمید اومد , نشستیم و حرف زدیم. حالا دیگه سی ساله ام بود. خود حمید هم ۳۵ سالش بود. مگه چند تا زندگی داریم که یکیشم اینطوری با لج و لجبازی بچگانه دور بریزیم…
دیگه مسخره اش در اومده بود. نه بچه نبودم. نه برام مهم بود که مردم پشت سرم چی میگن. تصمیم خودمو گرفته بودم. یک شب که حمید اومد خونه ,بهترین لباسمو پوشیدم و آرایش کردم و خیلی تمیز و مرتب به استقبالش رفتم. یه غذایی رو که میدونستم دوست داره درست کرده بودم. بعد از شام براش میوه آوردم و چائی و خیلی محترمانه بهش گفتم که احساس پیری میکنم. اینکه دلم میخواد یکی دوستم داشته باشه. دلم بچه میخواد. اینکه دلم برای حمید میسوزه که دلش نمیخواد بیاد خونه. خودشم خونه ای که کسی منتظرش نیست. حمید تو سکوت به حرفهام گوش کرد. اون هم موافق بود. اون هم میخواست که شانس خودشو با فریبا امتحان کنه. برای اولین و آخرین بار تو این چهارده پونزده سال نشستیم و مثل آدم با هم حرف زدیم. تا صبح حرف زدیم. گریه کردیم. حمید از شبایی گفت که تا صبح زیر پنجره اتاق فریبا می ایستاده و بهش فکر میکرده… خلاصه تا صبح مثل دوتا آدم متمدن و امروزی با هم حرف زدیم. دلم برای حمید هم می سوخت. تو این جامعه انگار فقط زنها نیستن که بدبختن. مردها هم گاهی از زنها بدبخت تر هستن.
اما انگار مسئله به اون سادگیها هم که فکر میکردیم نبود…

ادامه دارد…


👍 20
👎 7
12199 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

543615
2016-06-04 09:50:06 +0430 +0430

مث همیشه عالی…
قشنگ دست گذاشتی رو درد جوونامون!زندگی ماشینی که پدر و مادرشون براشون میچینن!خیلی جالبه تو تموم دنیا بچه واسه آینده خودش فانتزی پردازی میکنه…تو ایران ما هم پدر و مادر واسه آینده بچه…
میخوام بزرگ بشی دکتر بشی مهندس بشی یه همسر آبرودار و پولدار گیرت بیاد واسم نوه بیاری و غیره و غیره!
در حالی که مادر و پدر گرام بچه نمیخواد اینی که شما میخواین بشه!بابا جان اونم رویا های خودشو داره!
آخر سرم نه اونی میشه که شما میخواین نه اونی میشه که خودش میخواد!از دنیا رونده از آخرت مونده!

0 ❤️

543623
2016-06-04 11:15:29 +0430 +0430

خيلي خوب بود منتظر ادامش هستم. ?

0 ❤️

543630
2016-06-04 11:31:24 +0430 +0430

من نخوندم هنوز چون اینقدر داستانهای سایت چرت شدن اول نظرات رو میخونم اگه دوستان راضی بودن و فحش نداده بودن منم میخونم ظاهرا جزء معدود داستانهایی هستش که بکس خوششون اومده ممنون از نگارش و زحمتی که برای ارسال کشیدی

0 ❤️

543632
2016-06-04 11:41:01 +0430 +0430

خیلی خیلی خوب بود. انگار داری به دردو دلای یک نفر گوش میدی. منتظر ادامش هستم

0 ❤️

543637
2016-06-04 12:16:05 +0430 +0430

یک داستان اول شخص موفق
و یک سبک جدید از بهترین نویسنده ی سایت
بالاخره تونستم یک داستان موفق توی این سبک ببینم! سبکی که توش تصویرسازی نیست و خواننده باید بیشتر راوی رو ببینه تا داستان رو. سخت ترین سبک برای نوشتنه چون ایجاد جذابیت توی این سبک کار دشواریه و البته از پسش خیلی خوب براومدی.
تنها اشکال داستان که البته به این دلیل که شما ایران نیستی واقعا برای شما اشکال نیست و چیزی از ارزش هاتون کم نمیکنه املای کلمه ی خانواده هست. که دوبار اشتباه نوشته شده بود. جزو اشتباهات رایج مردمه که به علت شباهت کلمه خانواده به خواهر هم به وجود آمده.
اما خانواده تاریخ کلمه اش برمیگرده به دو کلمه ی خانه و وادی. که به معنای محیط خانه هست. و منظورش افرادی که در محیط یک خانه زندگی میکنن. پس قاعدتا خوانواده نمیتونه صحیح باشه.
منتظر قسمت های بعد هستم ♥♥

1 ❤️

543661
2016-06-04 16:10:04 +0430 +0430

مرسسسسسسسسسسییییییییییي

0 ❤️

543671
2016-06-04 17:00:43 +0430 +0430

ایول ایول…داش ایولو ایول…داداش کجایی پس؟؟بعد از مدتها یه داستان مشتی و باهال خوندیم اونم از ایول قلم طلا…اقا دیت مریزاد منکه همیشه با نوشته هات حال میکنم…بیصبرانه منتظر ادامه داستانت هستم…

0 ❤️

543678
2016-06-04 17:34:29 +0430 +0430

کپی شده از شبکه جم تی وی خخخخخ

1 ❤️

543692
2016-06-04 20:31:03 +0430 +0430

شادی جون من که گفتم برای شما اشکال نیست این موضوع. درکش اصلا برای من سخت نیست که املاش رو یادت بره کما اینکه خیلیا توی همین مملکت هستن و یادشون میره. من خودم املام ضعیف بود اما افتادم دنبال ریشه کلمات و اینجوری یاد میگرفتم. علتش هم این بود که توی دوره ی کارشناسی یک استادی داشتم خدا پدرشو بیامرزه جوری تحقیرم کرد سر موضوع املام سر کلاس که قسم خوردم برم کل فرهنگ معین رو بخونم!!! یادمه انضباط رو نوشته بودم انظبات!!! دانشجوی دانشگاه ملی!!!
قصدم جسارت نبود و کاملا هم برام قابل درک بود این اشتباه رایج فقط خواستم بگم که دیگه توی داستان بعدیت کوچک ترین بهونه ای هم دست احدالناسی ندی! ناراحت میشم یک نفر از یکی از دوستای خوبم بخواد انتقاد کنه! :-:-

0 ❤️

544308
2016-06-09 22:58:36 +0430 +0430
NA

نظر شما چیه؟بدنبود

0 ❤️

545036
2016-06-16 05:45:17 +0430 +0430
NA

چقد تلخ و با احساس
مث همیشه قوی و زیبا نوشتی ایول عزیز
منتظر قسمت بعد میمونم

0 ❤️

545040
2016-06-16 08:44:56 +0430 +0430

مرسی :عزیزم خیلی زیبای زیبا نوشتی ? ? ? ? ? ? ?

0 ❤️

552911
2016-08-17 22:21:26 +0430 +0430

داستان و نظرات یه طرف ، اولین کامنت که از خود نویسنده‌اس یه طرف ! به کی تبریک گفته بنظر شما ؟ به نویسنده ؟ مگه خودش نویسنده نیست ؟ سوتی داده ؟؟؟؟؟

0 ❤️

552934
2016-08-18 10:13:54 +0430 +0430

دختر کوچولو باز که اومدی دهن‌به دهن من گذاشتن ! آخه چی بهت بگم که لیاقتت باشه ؟ خودت اول کامنتا رو یه نگا بنداز اونوقت حرف بزن . ببخشید علم غیب نداشتم نمیدونستم جریان شما و اشکانو .
حالام میخوای جواب بده میخوای جواب نده . اتفاقا جواب ندی من خوشحالتر میشم ، چون کوچولویی و دلم نمیخواد باهات دهن‌به‌دهن بذارم . شبا مسواک میزنی قبل از خواب ؟ جیش میکنی ؟ دیگه جاتو خیس نمیکنی ؟
آفرین کوچولو

0 ❤️

552935
2016-08-18 10:17:24 +0430 +0430

پس دیگه نظر بیجا و بیمورد نده . زیر خیلی از داستانای دیگه هم نظر دادم و خواهم داد ، دلیل نمیشه صنمی باهاشون دارم . اصلا تو باید طرز فکرتو اصلاح کنی و بدونی جایی که قراره بقیه نظر بدن تو باید خاموش باشی . اینکه هی بیای زیر داستانات اظهار نظر کنی حکایت همون ضرب‌المثل معروفه میگه : خود گوزی و خود خندی ، عجب مرد هنرمندی !!!

0 ❤️

552941
2016-08-18 12:13:33 +0430 +0430

نه بابا ؟؟؟؟؟ مچشو گرفتی ؟؟؟
اونوقت اشکان کیه ؟؟؟ شب سپید که من نمیشناسم ولی دکترگوز گفت این جغله همقد من نیست تو جوابشو بده . مشکلی داری ؟؟؟؟
حالا امری هست بفرما . فقط بدون که خر تشریف داری

0 ❤️

552946
2016-08-18 12:28:17 +0430 +0430

من بیشتر برات متأسفم . درضمن چیزی که من میبینم حتی انتقاد از داستانتم نبوده که بهت برخورده. یکی یه سؤال پرسید . دیگه اینهمه ترش کردن نداره . بعدشم قرار نیست از نظر هرکی خوشت نیومد بیای همه رو محکوم کنی و هرچی تو پیامای خصوصیته بریزی رو دایره . خجالت نکش بازم بگو بقیه درجریان باشن

0 ❤️

552949
2016-08-18 12:47:57 +0430 +0430

حالا که کار به اینجا کشید پس خدمتت بگم تو هم ادبیات و طرز فکر و لحن کلامت به کسی که توی سوئد زندگی میکنه و با یه سوئدی ازدواج کرده نمیخوره ! بیشتر بنظر میاد اطراف علی‌آباد و حسن‌آباد قم باشین تا بقول خودت سوئد . پس برای خودت بیشتر متأسف باش .
من مدت زیادی نیست عضو شدم و تا الانم نه جایی نظر دادم نه قاطی بحث دیگران شدم . بودن و نبودن اینجام زیاد فرقی برام نداره . ولی از این به بعد میخوای منم منم را بندازی طرفت منم . به کسای دیگه ربطش نده

0 ❤️