عشق من مهسا (۱)

1397/11/20

خلاصه داستان
یک پسر مجرد شوخ طبع به نام امیرعلی و یک زن متاهل شوخ طبع تر به نام مهسا ناخواسته وارد یک رابطه عشقی شدید میشن رابطه ای که نه شروعش با خودشونه و نه تموم کردنش…
شما این ماجرا رو از زبان امیرعلی میخونید

عشق من قسمت اول
ساعت ۳ و نیم بامداد.خسته از یک عشقبازی طولانی،نمیدونم چند ساعت شد ۴ یا ۵ ساعت عشقبازی و شیطنت.ی روزی فکر میکردم که زن و مرد همدیگر و رو برای دقایقی میمالن تا شهوتشون بزنه بالا و سکس کنن.ولی من و مهسا سکس هدفمون نبود.از بودن کنار هم لذت میبردیم.از بو کردن همدیگه.لمس کردن.بوسیدن.نوازش کردن و…
این چندمین شبی بود که کنار هم خوابیدیم و باز هم سکس کامل نکردیم.نمیدونم چرا با اینکه هر دو عاشق هم بودیم و همدیگه رو خیلی حشری میکردیم ولی تا بحال حاضر نشدیم سکس کامل کنیم.
دراز کشیده بودم و کمی تو فکر.مهسا رفته بود آشپزخونه آب بخوره.بعد از چند دقیقه بر گشت.سرش رو روی سینم گذاشت.ی پاش رو روی پام و با دستش صورتم رو نوازش میکرد.دستم رو لای موهاش بردم و شروع کردم به نوازش.یهو برگشت گفت:عشقم ؟ چی شد منو و تو کارمون به اینجا رسید؟
گفتم ای بابا.تو که روزی صد بار این سوال رو بپرس.من از کجا بدونم.نه تو هدفت این بود نه من.اصلا خودم موندم چی شد کارمون به اینجا رسید.
به فکر عمیقی فرو رفتم به شروع این ماجرا.تمام اتفاقات مو به مو یادمه.اون روزها فکرشم نمیکردم یک روز من و مهسا اینقدر عاشق هم بشیم.

دوسال قبل:
من یک پسر کاملا معمولی بودم با یک قیافه معمولی.نه مذهبی نه کافر.نه زشت نه زیبا.نه جذاب نه چندش.یک ادم کاملا معمولی و با دغدغه های معمولی تو زندگیش.
مهسا ی دختر پاک و ساده که عاشق شوخی و خنده بود.چهره اش همیشه خندان بود انگار هیچ غمی تو دلش نیست.با من خیلی شوخی میکرد ولی تا حالا زیاد باهاش گرم نگرفته بودم.
خونشون چسبیده به خونه ما بود.اغلب اوقات تنها بود.
چند هفته بود که حس میکردم که واسه مهسا مشکلی پیش اومده.ی غم خاصی تو چهره اش بود.نمیدونم چرا اینقدر این موضوع واسم مهم شده بود.دوست داشتم هرطور شده دوباره خنده رو به لباش بر گردونم…شوخیام رو بیشتر کردم.توجهم و وقتی که باهاش میگذروندم رو بیشتر کردم.هر چقدر بهش نزدیکتر میشدم اون به من نزدیک تر میشد.ی حسی بهم میگفت مهسا بیشتر از من تمایل داره که باهاش صمیمی تر بشم . سربسته از دغدغه های زندگیش میگفت باهام درد و دل میکرد از تنهایی و مشکلات زندگیش میگفت.هر روز رابطمون نزدیک تر میشد.
بیشتر بهش سر میزدم و اون بیشتر به خونمون میومد.
خیلی صمیمی شده بودیم و شبها دقایقی رو با هم تو خیابونا قدم میزدیم و حرف میزدیم
در حال قدم زدن بودیم.شونه به شونه و کنار هم.تقریبا به هم چسبیده بودیم و هی شونه هامون به هم میخورد.در حال قدم زدن چند بار انگشتای دستم رو به دستش زدم.ی حسی بهم میگفت دستاشو بگیرم اما ترس و استرس نمیذاشت.دل رو به دریا زدم و آروم دستاش رو گرفتم.انگشتام لای انگشتاش حس خوبی بود یهو مهسا دستاشو محکم تو دستام فشار داد حس خوبی بود برای اولین بار دست جنس مخالف رو میگرفتم.برای چند شب کارمون قدم زدن کنار هم و گرفتن دستای همدیگه بود.اصلا از با هم بودن حس آرامش میکردیم.جالب اینجاست که در مورد اینکه شبها هنگام قدم زدن دستای همدیگرو میگرفتیم حرفی نمیزدیم و به روی هم نمی اوردیم انگار که اصلا چنین کاری رو نکردیم.
رابطمون صمیمی تر از دیروز و دیروز و دیروز.به جایی رسیده بود که وقت زیادی با هم میگذروندیم و از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکردیم.اصلا با هم بودن بهمون ارامش میداد.
وابستگی مون به هم خیلی زیاده شده بود.
واسم ی کاری پیش اومده بود و باید یک مسافرت یکی دو روزه میرفتم.چمدانم رو بستم.ولی ی حسی بهم میگفت برو از مهسا خداحافظی کن.رفتم خونشون حالش زیاد خوب نبود سرش رو رو بالش گذاشته بود گفت چی شده؟گفتم واسه ی کار اداری باید برم مسافرت.سکوت کرد و چیزی نگفت ولی ی صدایی از درونش میگفت نرو لعنتی…
کنارش نشستم و با دستم سرش رو نوازش کرده بودم.این اولین بارم نبود تو این یکی دو ماه اونقدر باهاش صمیمی شده بودم که بارها سرش رو نوازش کرده بودم.یهو سرم رو اوردم پایین و گونش رو بوسیدم.ی لحظه شوکه شدم.این چه کاری بود من کردم؟اما مهسا هیچ واکنش نشون نداد.غروب سوار ماشین شدم و حرکت کردم.ی پیام اومد.دلم تنگ شد.کی میای؟ مهسا بود .فک نمیکردم اینقدر زود دلش برام تنگ بشه.منم دلم براش تنگ شده بود.هنوز نرفته بودم دلم براش ی ذره شده بود.فردا صبح به مقصد رسیدم و واسه انجام کارم به اداره مربوطه رفتم.کارمندش ی خانم بد اخلاق بود که حسابی اذیتم میکرد.ی پیام دیگه از مهسا.چه خبر؟کارتو انجام دادی؟ جواب دادم نه بابا.این کارمندش زنه خیلی بی اعصابه.فک کنم مشکل داره خخخخ.جواب داد فک کنم مثل من مریض شده.جواب دادم اره فک کنم پریوده…این دومین کاری بود بعد از انجامش شوکه میشدم اولیش بوسه ای بود که گرفتم و الان این پیام.من رو چی شده.چرا این پیام رو واسه مهسا فرستادم.از اون لحظه تا لحظه ای برگشت صدها پیام بینمون رد و بدل شد.دیگه پیامهایی که میفرستادیم حالت جنسی پیدا کرده بود.البته اغلبش جوک و شوخی بود.خودمون هم نمیدونستیم چرا چنین پیامهای واسه هم میفرستیم.
از سفر برگشتم.شامم رو خورده بودم و به اتاقم رفتم بخوابم.مهسا واسه احوالپرسی به خونمون اومد و اومد به اتاق من خجالت میکشید تو چشام نگاه کنه.بهش گفتم شیطون پس تو هم مریض هستی و…و شروع کرد به خندیدن.تو این ی مدت رفتارمون خیلی صمیمی بود و رفت و آمدمون به خونه هم زیاد شده بود.خانواده ها حساسیتی نشون نمیدادن.چون ما قبلا هم با همدیگه شوخی و خنده میکردیم و وقت زیادی با هم میگذروندیم.بعد از نیم ساعت مهسا گفت تو خسته ای من میرم تو استراحت کن گفتم باشه.مهسا میخواست بره که با یک واکنش ناخودآگاه به سمت خودم کشیدمش و از پشت محکم بغلش کردم.جفتمون شوکه شدیم.ولش کردم و پشیمون از کاری که کردم مهسا رفت.مغزم داشت میترکید.به خودم گفتم این چه کاری بود کردی چرا بغلش کردی؟چند دقیقه بعد ی پیام واسه مهسا فرستادم و ازش معذرت خواهی کردم و گفتم نمیدونم چی شد اینکار رو کردم.منو ببخش
جواب داد امیرعلی من به کی میتونم اعتماد کنم.گفتم بخدا قصدی نداشتم نمیدونم چی شد اونکار رو کردم‌.من اصلا چنین آدمی نیستم و هیچ وقت نگاهم بهت جنسی نبوده.اگه منو نبخشی خودم رو میکشم.
جواب داد.دیوونه باشع بخشیدمت.ولی چند روزی طول میکشه فراموش کنم…
فکرم درگیر کاری بود که ناخواسته انجام دادم ولی ذهنم مشغول فکر دیگه ای شد.چرا مهسا گفت من دیگه به کی میتونم اعتماد کنم.
آیا واسه مهسا قبل این ماجراها اتفاقی افتاده؟
دو سه روز از ماجرا گذاشت و مثل قبل رابطه صمیمی ما دو تا ادامه پیدا کرد ولی ی روز متوجه شدم مهسا خیلی ناراحته.ازش پرسیدم چی شده.شروع کرد به تعریف کردن ماجرایی که واسش اتفاق افتاده.اینکه یکی از بستگان نزدیک مزاحم میشه و اون رو اذیت و ازار میده‌.مغزم کار نمیکرد چرا این اتفاق واسه مهسا باید بیفته.مگه‌ از مهسا مظلوم تر هم هست.ماجرا از این قرار بوده که یکی از بستگان شوخیایی که مهسا باهاش کرده رو به منظور بد گرفته و به مرور زمان مزاحمش شده و بهش پیشنهاد رابطه جنسی میده.مهسا میترسه به کسی بگه و از تنهایی فرار میکرده.بهش قول دادم مواظبش باشم و نزارم کسی مزاحمش بشه‌.
رابطه من و مهسا تو مرحله جدیدی بود هر روز اعتمادمون به هم بیشتر میشد.بهم علاقه مند شده بودیم ولی به روی هم نمی آوردیم.بوسیدن و لمس کردنش یک کار عادی واسم شده بود.از اینکه ببوسمش لذت میبرد با اینکه اون منو تا بحال نبوسیده بود.
اعتراف کرد دوسم داره.داشتم شوخی میکردم که هیچکس منو تو این دنیا دوس نداره یهو برگشت و تو چشام زل زد و با لحن کاملا جدی گفت دوست دارم.منم بهش گفتم دوست دارم.
چند روز بعد قرار بود با هم بریم خرید بهش زنگ زدم آماده شو بریم.گفت باشه.الان آماده میشم.گفتم عطرتم واسم بیار.گفت بیا خونمون عطر بزن.رفتم خونشون و صداش کردم.گفت تو اتاقم میخوام لباس عوض کنم.عطر تو کیفم رو میز تلویزیونه بردار.عطر زدم.ی لحظه شیطونیم گل کرد و گفتم یکم باهاش شوخی کنم.رفتم در اتاقش و تو چهارچوب در ایستادم.روسری سرش نبود البته واسم عادی بود چون خیلی وقتا بدون روسری دیده بودمش.گفت برو میخوام لباس عوض کنم.با خنده گفتم نمیرم و گفت باشه همونجا وایسا من لباسم رو عوض میکنم.پیراهنش رو در اورد زیرش ی تاپ صورتی بود باورم نمیشد مهسا داشت لباسش رو جلو من عوض میکرد.شلوارش رو هم دراورد من مات و مبهوت مانده بودم.از ی طرف مات و مبهوت این بودم که چرا مهسا جلو من لباسش رو عوض میکنه و از ی طرف مات و مبهوت بدن خوش فرم و زیبای مهسا.وقتی پیراهنش رو درآورد سینه های زیباش از زیر تاپش خودنمایی میکرد و وقتی شلوارش درآورد اونقدر باسنش خوش فرم و بزرگ بود که شرتش بین کپل هاش دیده نمیشد.مانتو و شلوارش رو پوشید و واسه خرید رفتیم.هنوز به ماجرای امروز فکر میکردم.ازش پرسیدم چرا جلوی من لخت شدی؟ گفت من اونقدر بهت اعتماد دارم که اینکار رو کردم…اعتماد.احساس.عشق و وابستگیمون هر روز بیشتر میشد.بعد از گذشت چند ماه به جایی رسیدیم که بوسید.نوازش کردن.بغل کردن.شوخی های جنسی عادی شده بود.
مهسا کنارم نشسته بود و سرش رو شونه هام بود با دستم صورت و موهاش رو نوازش میکردم و کم کم دستم رو رو گردنش بردم و نوازش کردم به آرامی دستم رو پایین اوردم و روی سینه هاش گذاشتم نفس عمیقی کشید و بدنش به آرامی لرزید ولی مانعم نشد ی حسی بهم میگفت با اینکار من مشکلی نداره به آرامی از روی پیراهن سینه هاش رو میمالیدم حس فوق العاده ای داشت.چند دقیقه اینکار رو کردم.دستم رو از زیر پیراهنش داخل بردم و از روی سوتین سینه هاش رو نوازش میکردم.جفتمون حسابی داغ شده بودیم و لذت میبردیم.دستم رو به آرامی زیر سوتینش بردم سر انگشتم به نوک سینه اش برخورد کرد این بار بدنش به شدت لرزید و فهمیدم که اذیت میشه دستم رو کشیدم بیرون و لباسش رو مرتب کردم.پیشونیش رو بوسیدم و گفتم دوست دارم.
عشق و علاقه بین ما از مرحله عاطفی و درد و دل کردن ها به مرحله جدیدی رسیده بود و این بوسه ها و نوازش ها تازه شروع حس جنسی بود که به هم پیدا کردیم…
شوخی هامون دیگه مثل قبل نبود.شوخی های جدیدمون اکثرا جنسی شده بودن من واسه اذیت کردنش با انگشت از رو لباس نوک سینه هاش رو قلقلک میدادم و مهسا با نیشگون بردن و لگد زدن به باسن و…
ی روز شوخی کلامی مون به جایی رسید که گفتم سینه ها تو میخورما.گفت نمیتونی.نمیزارم
گفتم اینکار رو میکنم.گفت نه نمیتونی.دنبالش کردم و گرفتمش پیراهنش رو دادم بالا.یک سوتین صورتی پوشیده بود.گفتم بخورمش گفت نه غلط کردم از رو سوتین سینش رو بوسیدم و ولش کردم هنوز چند قدم ازم فاصله نگرفته بود که گفت دیدی گفتم نمیتونی.دنبالش کردم و دوباره گرفتمش.پیراهنش رو بالا زدم گفت غلط کردم نمیدونم چی شد یهو واسه اینکه حرصش رو دربیارم دستم رو زیر سوتینش بردم و یکی از سینه هاش رو بیرون آوردم.سینه های خوش فرم ۷۵ که نوکش قهوه ای بود محو تماشای سینه هاش شدم.قبلا سینه هاش رو از روی سوتین لمس کرده بودم ولی این اولین بار بود که سینه هاش رو میدیدم.مهسا چشماش رو بسته بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد.با زبون نوک سینش رو لیسیدم بدنش لرزید و گفت نکن امیرعلی کنترلم رو از دست میدم سینش رو بوسیدم و داخل سوتین گذاشتم و لباسش رو مرتب کردم کنارش دراز کشیدم و صورتش رو نوازش میکردم.ازم پرسید چرا تو که فرصتش رو داری سینه هام رو نمیخوری یا فکر سکس با من به سرت نمیزنه گفتم اونقدر دوست دارم که دوست ندارم به اعتمادت خیانت کنم.
از ماجرای من و مهسا یکسال میگذشت.حس عاطفی و جنسیمون هر روز بیشتر میشد.مهسا میگفت بیا با هم بریم ی جای دور.فقط من و تو باشیم و از این حرفا.علاقم هر روز بیشتر میشد.با اینکه بارها مهسا رو لمس کرده بودم و باهاش عشقبازی میکردم اما هیچ وقت فکر سکس کردن به ذهنم خطور نمیکرد.به جایی رسیدیم که مهسا به من گفت مواظبش باشم چون موقعی که من پیششم و نوازشش میکنم نمیتونه حسش رو به من کنترل کنه و نمیخواد باهام سکس کنه اما میترسه کنترلش رو از دست بده.
رابطه من و مهسا به ی مرز رسیده بود عشق.عاطفه.ابراز علاقه.نوازش و حتی عشقبازی ولی سکس نه. نه من و نه مهسا حتی ی لحظه به سکس فکر تمیکردیم دوست داشتیم این عشق و حس همینطور بمونه.میترسیدیم اگه سکس کنیم رابطمون رنگ و بوی جنسی بگیره و از عشق و علاقه خارج بشه…
روزها و شبها میگذشت و علاقه و عشق هر روز بیشتر از دیروز.شب و روز فکرمون درگیر هم بود اینکه چرا ما باید اینقدر عاشق هم شده باشیم.
روز تولدم رسید.رفتم پیش مهسا.شوخی و شیطنت همیشگی.رو زمین دراز کشیده بود صورتش رو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم.گفت مردی شدی واسه خودت گفتم مرد نیستم پسرم.جوان ناکام…خنده ای کرد و گفت ناکام نه نیمه کام.آخه خیلی وقت بود به من میگفت نیمه کام چون زیاد با هم عشقبازی کرده بودیم ولی سکس نه.یهو چرخیدم و روش دراز کشیدم و تو چشاش زل زدم.یه حرفی از ته دل.نمیخوام نیمه کام باشم.میخوام مرد بشم.میخوام تو مردم کنی.گفت امیرعلی از روم بلند شو.گفتم خواهش میکنم.دوس دارم اولین رابطم با تو باشه.از رو لباس، باشه؟ سرش رو به نشانه تایید تکون داد.دامنش رو دادم بالا.از رو شلوار کسش که بهش کلوچه میگفتم رو بو کردم.عجب بوی خوبی.پاهاش رو باز کردم و مابین پاهاش قرار گرفتم.کیرم از زیر شلوار حسابی خودنمایی میکرد.رو مهسا دراز کشیدم به طوری که کیرم دقیقا رو کسش قرار بگیره.شروع به خورن گردنش کردم.به آرامی خودم رو تکون میدادم.مهسا پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد و با دستش پشتم رو چنگ میزد.حسابی لذت بخش بود.چنگ زدن موهام توسط مهسا.مالیده کیرم روی کسش حتی از روی شلوار.خوردن لب و گردنش و…واسم فوق العاده شیرین بود.خودمو محکمتر تکون میدادم و مهسا حلقه ی پاهاش دور کمرم رو تنگتر میکرد و من رو به سمت خودش میکشید.تند تر تندتر و تندتر.چه لذت بخش
گرمای کسش توسط کیرم حتی از روی شلوار حس میشد.گرم تر گرم تر و گرم تر.یهو با تمام فشار آبم به بیرون پاشید.حس میکردم بدنم سبک سبک شده.چند ثانیه به همون حالت رو مهسا دراز کشیدم.از روش بلند شدم پیشونیش رو بوسیدم و ازش تشکر کردم.لبخند رضایت و آرامشی که تو چهره ی مهسا دیدم منو دلگرمتر میکرد.و این بهترین هدیه تولد و اولین سکس من شد.

این داستان ادامه دارد…

نوشته: Topol


👍 6
👎 6
18135 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

746933
2019-02-09 20:50:15 +0330 +0330

اووووووولممممممم

0 ❤️

746973
2019-02-09 21:55:38 +0330 +0330

جالب بود ، منتظر بعدیشم

0 ❤️

747090
2019-02-10 14:11:00 +0330 +0330

1.باید بگم دفعه بعد حتی روشلواری کاندوم بزن.2.داستان کیری ای بود.انگا هر کی یکیو کرده فرداش فراموشش کرده.3.عمو کاندومی را دوست داشته باشید

0 ❤️

747108
2019-02-10 16:32:28 +0330 +0330

اصن داریم مگه همچین پسری :)

0 ❤️

747129
2019-02-10 18:29:25 +0330 +0330

من دوست داشتم فانتریت رو با اینکه فضاسازی ها داغون بود
حس خیلی قشنگی بهم داد داستانت
فقط امیدوارم ادامه اش رو از نگاه مهسا ننویسی

0 ❤️

747324
2019-02-11 15:12:05 +0330 +0330

تو اون قسمت خلاصه اول که گفتی
نه شروعش دست خودته نه پایانش …

یاد شاش سر صبح افتادم …

0 ❤️