عشق یا نامردی -۱

1390/08/10

سلام…سلام پسرم. حالت خوبه. کجا بودی؟رفته بودم سر خاک مامان.خدا بیامرزتش. زن خوبی بود.(گریه).بسته تو رو خدا بابا. یه ساله اون خدا بیامرز فوت کرده تو هنوزم نتونستی با این موضوع کنار بیای.آخه تو نمیدونی اون چه فرشته ای بود. هیچکی رو مثل اون ندیدم.میگم بابا بیا دوباره ازدواج کن. به خدا این جوری از بین میری. خودتو تو آینه دیدی؟ شدی مثل این مرده ها. انگار صد سال پیر شدی.چی؟ بیام زن بگیرم. پسر !خیال کردی مثل مادرت دیگه پیدا میشه. مادرت یه فرشته بود. هیچکی تو دنیا جای اونو برام نمیگیره.دیدم حرف زدن باهاش فایده نداره. دیگه بیخیال شدم. رفتم تو اتاق و یه سیگار چاق کردم و ولو شدم رو تخت.جا سیگاری رو از رو میز ور داشتم گذاشتم رو شکمم و یه کام عمیق از سیگارم گرفتم. داشتم به پدر و مادرم فکر میکردم. واقعن عشق یعنی این. حد و مرز نداره. انگار عشق اونا از نظر زمانی هم عبور کرده بود و داشت جلوه جاودانی میگرفت. بعضی وقتا فکر می کردم که گریه پدرم به خاطر مرگ مادرمه اما خوب که فکر می کردم میدیدم که به خاطر اینه که زودتر بره پیش مادرم و دو تایی توی یه دنیای جدید بتونن عشقشونو تجربه کنن. اگه یکم دیگه فکر میکردم حسابی موضوع برام فلسفی میشد و من که شب و روز تو دانشگاه به خاطر رشته تحصیلی بحث های فلسفی میکردم دوست نداشتم که بقیه وقتم با فکر کردن به مسایل ناشناخته ای مثل فلسفه تلف بشه. خاکستر سیگار رو تو جا سیگاری تکوندم و یکم توی تخت جا به جا شدم. شاید اینجوری مسیر ذهنیم عوض میشد. خواستم فکرمو متوجه دانشگاه کنم و به دوستام ودخترای خوشگل دانشگاه فکر کنم. آره این فکر خوبی بود. ساسان کامیار رامین بهرام و… یه لحظه یاد سارا افتادم.دختر ناز و خوشگلی بود. ترم اول خیلی عبوس بود و جواب هیچکی رو نمیداد. هیچکی هم (ازپسرا) محلش نمیذاشتن. کلن بچه های کلاس ما خیلی مغرور بودن(چه پسر چه دختر ). اگه حتی یه درصد احتمال میدادن که طرف جواب نمی ده حتی نگاشم نمی کردن تازه پیش دستی هم میکردن با بی اعتنایی دست خودشونو جلو مینداختن.اما تو ترم جدید یه خورده بهتر شده بود. مثله اینکه دانشگاه و اون فضای آزاد!(بالاخره از کوچه و خیابون که بهتر بود) یه خورده یخشو باز کرده بود و با روی بازتری با بچه ها برخورد میکرد. چند تا از پسرا هم پا پی شدن تا باهاش طرح رفاقت بریزن. ولی هنوز زمان لازم داشت تا بتونه این نوع ارتباط جدید رو بپذیره . سارا از اون دخترای با حجاب بود. فکر کنم که رفتار افتضاح ترم اولشم به خاطر خونواده مذهبیش بود. چون من یه بار دیدم که پدرش با یه ماشین گرون اونو آورد دم دانشگاه. از اون ریش بلندای حزب الهی بود. خوب یادمه که حدود چند دقیقه هونجا موند تا ببینه کسی مزاحم ! دخترش میشه یا نه. دخترای پر مدعای دانشگاه با دیدن اون ماشین و اون بابا حسابی کوپ کرده بودن. شاید دلیل بی محلی به سارا تو روز های بعد همون اتفاق بوده. امروز که از نزدیک دیدمش خیلی با اون چیزی که تو خیالم نقش بسته بود فرق داشت. من همیشه اونو یه دختر معمولی که تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده فرض می کردم که برای اینکه باهاش رابطه برقرار کنی باید بری پیش پدرش اونو ازش خواستگاری کنی اگه همه چی مرتب باشه و پدرش موافق باشه تازه باید صبر کنی تا شب عروسی اون موقع تازه میتونی باهاش صحبت کنی. اما امروز که اومد پیشم و یه کتاب ازم خواست کلن نظرمو راجع بهش عوض کرد. اون یه دختر لاغر با حدود 160 سانت قد و صورت سفید مثل برف بود. اون قدر سفید و لطیف که شاید اگه بهش دست میزدی جاش زخم میشد. لبای سرخ (البته یه خورده کمرنگ که تو چشم نمیزد ) و دماغ کوچیک. یه دستی رو دماغ یوغور خودم کشیدم. قابل مقایسه نبود. چشماش توصیف ناپذیر بود. فقط رنگش رو میتونم بگم که کهربایی بود و زیر ابروهای پر پشت و کشیده یه حالت تحکم داشت. طوری که اگه اون لحظه هر کاری میگفت براش می کردم. وقتی حرف میزد دندونای کوچیک و گردش بیرون میافتاد اما من محو چشماش بودم. ناکس معلوم نبود چشم ماره که داره این طور منو هیپنوتیزم میکنه و هر طور که خودش دلش میخواست اونو راهنمایی میکنه. صدای ضعیف و مخملیش هنوز تو گوشمه:ببخشید آقای رحمانی؟بله بفرمایید؟راستش من اون کتاب… رو میخواستم.کدوم کتاب؟درسی نیست. اونی که با استاد راجع بهش بحث می کردین. فکر کنم شما اون کتاب رو دارین.درست میگم؟نه یعنی آره. چطور بگم. پیشم نیست. دست یکی از دوستامه. باید ازش پس بگیرم. هر وقت پس گرفتم براتون میارم.ای وای ببخشید. مثل چیزی که خواستم زیاد آسون نیست.نه آسونه. فقط باید برم اونو ازش پس بگیرم. هر وقت پسش گرفتم براتون میارم. چرا فکر میکنین سخته؟آخه شما اون کتاب رو ندارین. اون یه کتاب نایابه. کمتر کسی حتی اونو میشناسه. امروز وقتی اسمشو از زبون شما شنیدم حسابی جا خوردم.وای اون از کجا میدونست که من کتابو ندارم. حسابی اعصابم خورد شده بود. از طرفی اگه میگفتم دارم باید براش میاوردم و اگه میگفتم ندارم دروغگو از آب در میومدم.نه دارم حتمن براتون میارمش (اینو با یه خورده سر سنگینی گفتم تا بفهمه که بهم بر خورده).اوووو ببخشید. مثله اینکه ناراحتتون کردم.نه مهم نیست شما کتابو میخواین منم براتون میارم. امر دیگه ای ندارین من باید برم. نه.عرضی نیست. به خونواده سلام برسونید. خداحافظ.به سلامت.اون راست میگفت کتاب نایاب بود. کمی هم قدیمی بود. موضوعش فلسفی بود و چون تو ایران کسی به این جور مسایل گوش نمیده تعداد زیادی از اون وجود نداشت. خود منم چند صفحه از اونو با زحمت تو اینترنت اونم در ظرف چند ماه سرچ تو سایت های مختلف پیدا کرده بودم. تموم عصر تا غروب رو دنبال کتاب گشم. کتاب فروشی ها مغازه ها گالری ها و حتی کتاب فروش های کنار خیابون. خیلیا اسمشم نشنیده بودن. همین طوری فکر می کردم که چی به سارا بگم. مستاصل شده بودم. پدرم درو باز کرد:مهران بابا نمیای شام بخوری. پنجره رو هم باز کن بوی سیگار تموم خونه رو گرفت.باشه برو الان میام.قبلن دزدکی سیگار میکشیدم اما از وقتی مادرم فوت کرد دیگه بیخیال شدم و تو خونه میکشیدم. بابا هم هیچی نمیگفت.سر سفره بابام بهم گفت که میخواد بره مشهد ( اصلیت ما مشهدی بود ولی چون پدرم از بچگی تو تهران بزرگ شده بود و منم همینجا متولد شده بودم زیاد میلی به رفتن به خونه اقوام تو مشهد رو نداشتم و بابا هم کلن زیاد اونجا نمیرفت) داشتم میگفتم که بابام میخواست بره مشهد که هم به اقوام سری بزنه و هم تکلیف ارث و میراث رو با برادراش روشن کنه. پدر بزرگم با فاصله کمی از مادرم فوت کرد و همین دو تا اتفاق ناگوار برای پدرم اونو خیلی شکسته کرده بود. پدر بزرگم زیاد در بند مال دنیا نبود اما زمین های زیادی داشت که میراث خانوادگیش بود و پول زیادی هم میکرد. طرح ساخت شهرک های جدید هم بهش خورده بود که دیگه محشر بود. اون داشت در مورد مسافرت صحبت میکرد و من تو خیالات خودم خونه و ماشین آنچنانی رو تصور میکردم که دارم با یه ماشین مدل بالا تو خیابونا گشت میزنم.چون وضع مالی پدرم زیاد خوب نبود من هیچ وقت ازش هیچی نخواسته بودم اما حالا اوضاع کم کم داشت فرق می کرد و روال زندگی عادی ما داشت عوض میشد.رو کردم به بابا و گفتم :راستی بابا سهم ما از ارث چه قدره؟پسرم پول مهم نیست. دل خوش مهمه وقتی دلت خوش باشه انگار پولدارترین آدم رو زمینی. ولی اگه دلت خوش نباشه گنج قارونو هم داشته باشیبه دردت نمی خوره.این دل گندگی پدرم همیشه اعصاب منو خورد میکرد حتی وقتی که سر کار بود با اینکه پست مهمی داشت ومیتونست خیلی پولساز باشه براش ولی این کارو نمیکرد. همیشه میگفت ما خیلی خونواده خوشبختی هستیم پسر. قدر این روزارو بدون. منم بچه بودم سرم تو حساب کتاب نبود. آخ روزای بچگی کجایین. اون موقع چه جور فکر میکردیم و امروز چه جور.نه بابا منظورم اینه که مامیتونیم زندگی بهتری داشته باشیم. پول شاید زیاد مهم نباشه اما کم اهمیت هم نیست.اون قدر هست که دل تورو راضی کنه (این جمله رو پدرم با لحن خاصی گفت مثل اینکه میخواست سربسته یه چیزی رو به من گوش زد کنه اما من اون قدر تو فکر ارث بودم که حتی صورت بابارو هم خوب ندیدم.ساعت کوکی زنگزد. سر ساعت شیشو نیم بلند شدم دستو صورتمو بشورم و صبونه بخورم برم دانشگاه. صبونه تموم شد اومدم تو اتاق لباس بپوشم دست بردم طرف ساعتم یه دستنوشته کنارش بود:سلام پسرم خواب بودی دلم نیومدبیدارت کنم من باید ساعت پنج ترمینال باشم بلیتم مال اون وقته دیشب یادم رفت بهت بگم یه صد هزار تومنی گذاشتم بغل کامپیوترت گفتم شاید برگشتنم طول بکشه بی پول نباشی مراعاتشو بکن. هر کاری هم داشتی زنگ بزن خونه عمو ناصر من اونجام. به خالتم سفارش کردم ظهر برو اونجا با خالت هماهنگ کن که کی میای و کی میری. من بهت اطمینان دارم اما تو اینو بذار پای نگرانی های یه پدر پیر ایشالا خودت پدر میشی و میفهمی که من چی میگم. مواظب خودت باش. قربانت : بابا.کاغذو همونجا گذاشتم. خندم گرفته بود.با خودم گفتم: خوب یه دونه گوشی می خریدی که هر موقع بخوای بهم زنگ بزنی. سری تکون دادم. یاد حرف خودش افتادم: پسر من گوشی می خوام چی کار کی به من زنگ میزنه یا کی با من کار داره یا یه چیز دیگه من به کی زنگ بزنم همون ماله تو کافیه ما که همیشه با همیم. تو تمام حرفاش گوشه هایی از عشق به مادرم موج میزد.از خونه زدم بیرون و رفتم طرف دانشگاه. تو کلاس چشمم به سارا افتاد یاد کتاب افتادم. با خودم گفتم بهش چی بگم. ولش کن میگم ندارم بهت دروغ گفتم که دارم اصلن گور پدر اون کتاب و سارا و همه بچه ها. اصلن گور پدر همه.رفتم سر جام نشستم تعداد بچه ها کم بود هنوز نیومده بودن فقط سارا بود و چند تا پسر و دختر که تعدادشون ده نفر هم نمیشد. باهاشون احوال پرسی کردم و آخر نفر با سارا. خیلی تعجب کردم. سارا در مورد کتاب هیچ حرفی نزد. خوب چه بهتر. تا ظهر با هم کلاس داشتیم. پیش خودم گفتم که الانه میاد میگه کتابو آوردی ؟ اما انگار نه انگار. ظهر کلاس تموم شد و رفتیم بیرون. دیگه میخواستم خودمو از نگرانی نجات بدم وایسادم از کلاس بیاد بیرون و خیلی صریح و محکم بهش بگم دروغ گفتم اصلن من اون کتابو تا حالا هم ندیدم. اگر هم بهت گفتم دروغ گفتم که دارم حالا فکر کن که من خواستم سر به سرت بذارم. اومد بیرون رفتم جلو:خانم کاظمی یه لحظه وقت دارین؟(چشم وابروشو با هم بلند کرد و گفت )بله آقای رحمانی من برای شما همیشه وقت دارم. امر بفرمایید؟بازم در مواجهه با چشمای اعجاب انگیز سارا کم آوردم. انگار کلمه ها خودشونو از من قایم میکردن که مبادا من یه چیزی بگم که به سارا بر بخوره. هر چند من در مقابل سارا هیچی برای گفتن نداشم. یه پسر معمولی خود خواه از خود راضی لوس که احساسات هیچ کس براش مهم نیست. اما سارا یه دختر خوشگل و خوش سرو زبون(حداقل تو این مدت)و با وقار.راستش من… من… من کتابو…کتابو ندارین.بله من اون کتابو ندارم. نمی خواستم بهتون دروغ بگم. ولی اینو بذارین به حساب غرور مردانه.(با خنده) ها ها ها غرور مردانه.خیلی بی شرمانه میخندید. اصلن با نوع رفتار و پوشش چادریش نمیخون. تو همون حال ادامه داد:جالبه. راستش من اون کتاب رو نمی خواستم از شما بگیرم. فقط خواستم بدونم اگه اونو ندارین بهتون بدم تا کامل بخونیدش. چون از حرفای اون روزتون فهمیدم که خوب کتاب رو نخوندین وفقط قسمت کوچکی از اون رو خوندین.وای من میخواستم به سارا چی بگم و اون چه جوری رفتار کرده بود.اون کتابو دارین ؟آره الانم پیشمه. میخواین بدم بخونیدش. البته مواظب باشین خراب نشه این کتاب مال پدرمه.چه معرفتی داشت. با این که دختر بود اما منو حسابی شرمنده خودش کرده بود. اصلن من مشکل دارم که باید همیشه بخوره تو ذوقم. ذهنیت من نسبت به افراد همیشه غلط از آب در میاد. بالاخره کتابو ازش گرفتم و قول دادم که ازش خوب نگه داری کنم. موقع رفتن بهم گفت:آقای رحمانی شمارتونو بهم میدین ؟شاید یه دفعه بابام کتابو خواست. البته اگه ممکنه؟_نه مشکلی نیست. یادداشت کنید صفر نهصدو…بعد از اینکه شماره رو به سارا دادم ازش جدا شدم و رفتم خونه خالم. تو راه همش تو فکر سارا بودم. آخه یه دختر چطور میتونست این طور منو مسحور خودش کنه. منی که هیچ کی رو داخل آدم حساب نمی کردم. حتی دخترا در مواجه با من خیلی محتاط برخورد میکردن مبادا یه دفه یه چیزی بگن که بهم بربخوره که اون وقت اعصابم سگی میشد و کنترل خودمو از دست میدادم و دیگه معلوم نبود چه رفتاری نشون بدم. حتی بعضیا فکر می کردن مشکل روحی دارم و زیاد سر به سرم نمیذاشتن. البته بغیر از ساسان.اون از وقتی کلاس پنج بودم باهام تا حالا همکلاس بوده. به نظر اون از وقتی مادرم فوت کرده اینجوری شدم. اما خودم که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من همیشه این جور بودم. اما تا حالا خودمو رو نکرده بودم.داشتم به خونه خالم میرسیدم. رفتم تو و همونجا ناهارمو خوردم. تا عصر اونجا بودم. ساعت چهار یا پنج از خونه خالم اومدم بیرون رفتم فروشگاه. یه خورده وسایل خریدم برای این چند روز که بابام نیست. زیاد حوصله آشپزی نداشتم.رفتم تو خونه وسایلو گذاشتم تو یخچال اومدم جلو تلویزیون ولو شدم. هوا کم کم داشت تاریک میشد.گفتم زود غذا بخورم زودم بخوابم.رفتم غذا درست کنم که موبایلم زنگ زد. شماره نا آشنا بود:بله بفرمایین ؟سلام آقای رحمانی خوبین ؟صدای دلنشین سارا بود. بیشتر از اینکه متعجب بشم خوشحال بودم. راستش سارا اولین دختری بود که تا این حد باهاش خصوصی صحبت میکردم. کلن عقیده داشتم اگه به دختر رو بدی ازت سواستفاده میکنه و واقعن دختری تو زندگی من نبود اونایی هم که باهاشون همکلاس بودم روی خوش بهشون نشون نمیدادم اونام باهام کاری نداشتن. شاید دلیل پرخاش گری من هم تو اون زمان همین بود. اگه با یه جنس مخالف رابطه برقرار میکردم حتمن اوضاعم بهتر میشد.سلام خانم کاظمی حالتون خوبه ؟امری داشتین ؟نه همین طوری زنگ زدم حالتون رو بپرسم. مزاحم که نشدم؟نه اختیار دارین شما مراحمین.خانواده خوبن ؟خیلی ممنون همه خوبن. راستی کتابو خوندین ؟وای کتاب. کتابو خونه خاله جا گذاشته بودم.
بله؟ کتاب ؟ آره یعنی نه امروز سرم یه خورده شلوغ بود نتونستم. حتمن میخونمش.خوب مثله خسته این من دیگه بیشتر از این مزاحم نشم. کاری ندارین ؟نه خواهش میکنم. مراحمین. عرضی نیست خدا نگهدار.خداحافظ.گوشی رو قطع کردم علا رغم میل باطنیم. راستش تو این چند کلمه جوری خودشو تو دلم جا کرد که دوست داشتم تا فردا صبح باهاش حرف بزنم.با اینکه از صبح تا حالا نخوابیده بودم اما اصلن خوابم نمی اومد انگار یه انرژی خیلی زیاد تو وجودم موج میزد. یه احساس تازه داشتم. من که به هیچ کس جز خودم فکر نمی کردم دوست داشتم الان اینجا با شه. دوست داشتم این جا میبود و میدید که مهران پسری که غرورش حتی از ارتفاع آسمونا هم بیشتر بود چه جوری برای سارا له له میزنه. شماره ای که افتاده بود مال خونه بود. حتمن شماره خونشونه. زود شماره رو زدم رو مموری و به جای اسمشم نوشتم جهان. راستی راستی اندازه یه جهان تو قلبم جا گرفته بود. از حال خودم خندم گرفته بود. به هر حال اون شب گذشت و من به انتظار دیدن دوباره سارا به خواب رفتم و چه خوابایی که نمیدیدم.
صبح ساعت ده کلاس داشتم و میتونستم که قبل از رفتن یه کم به خودم برسم. سرو صورتو صفا دادم ادکلن نه چندان گرونمو رو بهترین پیرهنم خالی کردم کفشامو واکس زدم و از خونه زدم بیرون.تو دانشگاه ساسانو دیدم رفتم طرفش:سلام ساسان.سلام.کلاس شروع نشده ؟نه مثل اینکه تشکیل نمیشه استاد تو جلسه اس و حالا حالاها بیرون نمیاد. به منصوری گفته اگه تا بیست دقیقه دیگه نیام کلاس تشکیل نمیشه.وای چه خوب.چرا ؟ من کلی کار دارم اگه نمیخواست کلاس تشکیل بده قبلن میگفت مارو هم زا به راه نمیکرد.حالا مگه چی شده شایدم اومد سر کلاس. یا یه چیز دیگه اگه نیومد که هیچی اگرم هر وقت اومد بهش میگم تو چند دقیقه قبلش رفتی و میگم برات غایب نزنه.
آخه الاغ جون برای من حاضر و غایب مهم نیست کلاسو از دست میدم.خودت میدونی.البته احتمال اومدنش کمه. احساسم میگه نمیاد. من میرم کاری نداری؟نه به سلامت.
خوب شد ساسانو دست به سر کردم بره اگه سارا اومد بدون سرخر باهاش صحبت کنم. خدا رو چه دیدی شاید مخشم زدم باهام دوست بشه.چند دقیقه که وایسادم دیدم که یه خورشید از اون طرف دانشگاه داره طلوع میکنه. آره خودش بود. سارای خوشگل من. از همین الان اونو متعلق به خودم میدونستم. شاید به نظر خیلیا خوشگل نبود اما تو مو میبینی و من پیچش مو. چه میدونم علف باید به دهن بزی شیرین باشه و از این حرفا. باروی باز و خندان اومد جلو :سلام.سلام حالتون خوبه ؟خیلی ممنون شما خوب هستین. کلاس شروع نشده؟نه مثل اینکه تو جلسن. استاد گفته اگه تا بیست دقیقه دیگه نه اون مال پنج دقیقه پیش بود تا یه ربع دیگه بیرون نیام کلاس تشکیل نمیشه.خوب اشکالی نداره همین جا میشینیم اگه تا یه ربع دیگه. البته اگه شما کاری نداشته باشین ؟نه خواهش میکنم برای من سعادتیه هم صحبتی با شما.مجری های تلویزیون باید جلوم لنگ مینداختن. خودمم از نوع بیان خودم خندم گرفته بود.این تعارفارو بذارین کنار آقای رحمانی دوست دارم یکم خودمونی تر با من حرف بزنین. این جوری من احساس راحتی نمیکنم.خیلی خوب هر جور شما بخواین. راستی شما چند سالتونه؟من یه هفته دیگه نوزده ساله میشم.واو یه هفته دیگه تولد شماس. باید به فکر یه کادوی خوب براتون باشم.وای نه نمیخوان تو زحمت بیافتین من راضی نیستم.نه چه زحمتی تازه اگه بتونم جبران خوبی های شمارو بکنم بابت کتاب و همچنین دیشب. راستش من تنها بودم که شما زنگ زدین. پدرم رفته مسافرت منم تو خونه تنها بودم. شما زنگ زدین خیلی خوشحال شدم.پدرتون با مادرتون رفتن.سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:نه.پس مادرتون دیشب خونه نبود.نه مادرم یه ساله… یه ساله…نمیدونم چی شد گریم گرفت.ناراحتتون کردم. ببخشید. فهمیدم. خدا رحمتشون کنه.خواهش میکنم. شما ببخشید من نباید شما رو ناراحت میکردم.تقریبن یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم اون یه چیزایی در مورد خودش و خونواده خودش بهم گفت منم به طور سربسته یه چیزایی گفتم. کلاس تشکیل نمیشد. من به سارا پیشنهاد دادم که بریم بیرون و با هم یه نوشیدنی بخوریم. اونم قبول کرد و رفتیم بیرون. توی یه کافی شاپ نشستیم محیط جدیدی بود هم برای من چون این جور جاها نمی اومدم هم برای سارا به دلیل فرهنگ خانوادگیش. سر و وضع ما دوتا به دوست پسر دوست دختر نمی خورد. همه فکر میکردن زنو شوهریم من با شلوار پارچه ای و بلوز دگمه دار که حتی آخرین دگمه اونم بسته بودم. سارا هم با چادر. تازه وقتی اون پسره اومد تا منو رو بیاره رو به من گفت خانمتون چی میل دارن. سارا زیرزیرکی میخندید و منم حسابی سرخ شده بودم.خوب آقای رحمانی کاری ندارین ؟ من باید برم خونه. میدونین که؟بله در جریان هستم. برو به سلامت راستی سارا…یه خورده شوکه شدم. از دهنم پرید گفتم سارا. یه خورده هم ترسیده بودم که یه دفعه یه چیزی بگه. اما با خنده برگشت :بله ؟ببخشید گفتم سارا از دهنم پرید
نه اشکال نداره. من دوست داشتم همین طوری صدام کنی مهران. خدا حافظ.اون رفت ومنو با خودم تنها گذاشت. اون رفت اما نمیدونست که منو با خودش برده اونی که اونجا وایساده بود فقط جسمم بود. روحم قلبم و تمام احساستم الان متعلق به سارا شده بود. صدای زنگ اس ام اس موبایلم منو از اون حالو هوا درآورد. وقتی اس ام اس رو خوندم توش نوشته بود سرتو میندازی پایین و میری خونه والا دیگه سارا دوست نداره. اگه بگم تو اون موقع اشک تو چشام جمع شده بود دروغ نگفتم. سارا دختری که در عرض دو روز تونسته بود قلب یخی منو ذوب کنه دوسم داشت. بعد از مرگ مادرم این بهترین اتفاق زندگیم بود. اصلن نه مرگ مادرم بدترین اتفاق زندگیم و این لحظه بهترین اتفاق بود. شاید الان میتونستم پدرم رو درک کنم. دیگه هیچ دختری از نظر من به اندازه سارا زیبا نبود. قدیمیا راست گفتن. به سر آمده حکیم است. منم حالا عاشق بودم و کم کم داشتم احساس پدرو در مورد مادر درک می کردم.رفتم خونه از تو اینترنت هر چی اس ام اس عاشقانه بود جمع کردم و یکی یکی برای سارا میفرستادم. اما سارا جواب نمیداد. منم با خودم خیال کردم حتمن یه کاری داره.شب سارا بهم زنگ زد :سلام.یه دفعه زد زیر گریه.سلام سارا جون چی شده؟هیچی ظهر این قدر زیاد اس ام اس زدی بابام مشکوک شد گوشیرو گرفت ازم. تو دستش بود که یه دونه دیگه رسید وقتی خوندش یه سیلی زد زیر گوشم.بعد منو انداخت تو اتاق و با کمر بند افتاد به جونم.
وای. بازم خراب کاری. اینه دیگه این قدر تو کارام زیاده روی میکنم که بعضی وقتا حتی خودمم عقم میگیره.سارا من معذرت میخوام. اصلن نمیدونستم این جوری میشه. حالا بعدش چی شد؟من برای خودم ناراحت نیستم. شمارتو تو موبایلم پیدا کرده. من خیلی می ترسم. آخه میدونی بابام همه جا دوست و آشنا داره. تازه اگه نداشته باشه هم با استفاده از نفوذش میتونه کمتر از یه هفته آدرس خونتون رو گیر بیاره.حالا میخوای چی کار کنی ؟عرق سردی رو بدنم نشست. بیا و درستش کن. یه روز بیشتر نیست با دختر مردم آشنا شدیم باید عالمو آدم بفهمن ما چه غلطی کردیم. دیگه قدرت حرف زدن هم نداشتم.نمیدونم. چی کار کنیم ؟یه دفه زنگ خونه به صدا دراومد. از سارا خدا حافظی کردم و بهش گفتم بعدن بهت زنگ میزنم. رفتم دم در. یه مامور دم در بود. چشمم به ماموره افتاد بی اختیار خوردم زمین.ماموره بلندم کرد و گفت :چیزی شده ؟نه چیزی نیست امرتونو بفرمایین ؟ببخشید منزل آقای سعیدی این جاست ؟خیالم راحت شد.نه این خونه بغلیه.خیلی ممنون. راستی مشکلی براتون پیش اومده بود یه دفه خوردین زمین.نه.آخه میدونین من پدرم مسافرته گفتم حتمن برای اون مشکلی پیش اومده.آها. پس نگران پدرتون بودین. خوب دستتون درد نکنه با اجازه.خواهش میکنم جناب سروان
درو بستم اومدم تو و یه نفس راحت کشیدم.اما فکر پدر سارا یه لحظه منو آروم نمیکرد.نمی دونستم چیکار کنم.اوس کریم… به دادمون برس…رفتم تو و یه چند تا تخم مرغ ریختم تو ماهیتابه. سارا کجایی ببینی مهران جونت شام چی می خوره. بعد از شام رفتم بخوابم ولی مگه فکر پدر سارا میذاشت چشم رو هم بذارم.صبح زود با صدای زنگ از خواب پاشدم. دست ورومو شستم و بدون خوردن صبونه از خونه زدم بیرون. تو راه یه بند تو فکر دیشب بودم : الان دم دانشگاه چند مامور امنیتی گذاشتن. همین طور دم کلاس و از همه مدارک شناسایی میخوان. اه چه فکر هایی. فاز جدید آشنایی من با سارا رو کلن به هم ریخته بود. اصلن مگه جرمه من دوسش دارم باباشم هیچ گهی نمی تونه بخوره. مگه کیه من که ازش نمی ترسم.به دانشگاه که رسیدم یکم با ترسو لرز اطرافو پاییدم. خبری نبود شهر در امنو امان است. رفتم سر کلاس. همه بودن به جز سارا. یه چیزی قلقلکم میداد. احساس بدی نداشتم اما انگار خبرای خوبی در انتظارم نیست. با خودم میگفتم الانه که مامورا بریزن تو به سرکردگی پدر سارا و منو با خفت و خواری از دانشگاه ببرن بیرون. وای اگه پدرم بفهمه چی میشه. اما دست روزگار خوابای دیگه ای برام دیده بود.کلاس تموم شد و رفتم خونه.ناهار هیچی نداشتم حوصله غذا درست کردنم نداشتم. رفتم تو اتاقم و کامپیوترو روشن کردم رفتم تو اینترنت و گشت زنی تو سایتای سکسی. حداقل مزیتش این بود که منو از فکر پدر سارا در می آورد. تقریبن در عرض یک ساعت پاکت سیگارو نصف کردم. خودم از بوی سیگار حالم به هم میخورد.دیگه داشت گرسنم میشد. اینم از عواقب اینترنت قاروقور شکم داشت ریتم سمفونیک به خودش میگرفت. به خودم گفتم برو فکر نان کن که خربزه آب است. آماده شدم برم بیرون. تو خونه هیچی برای درست کردن نبود. ول کن بابا میرم بیرون یه چیزی میخورم. اومدم دم در موبایلم زنگ خورد. شماره سارا بود. به طور غریزی این طرفو اون طرف خودمو یه نیگا کردم. وضعیت سفید بود. با نگرانی جواب دادم:الو؟سلام(گریه).صدای سارا بود داشت گریه میکرد.سلام چی شده ؟ بابات آدرسمو پیدا کرده؟نه صبح از خونه میره بیرون با یه کامیون تصادف میکنه. الان تو بیمارستان بخش آی سی یو بستریه. هنوز به هوش نیومده.کامیونه به خودش زده ؟ نه به ماشینش. تقریبن از ماشین هیچی نمونده.چند تا سوال از من و چند تا جواب از سارا نتیجه مکالمات ما بود. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. دیگه خطری از بابت پدر سارا منو تهدید نمیکنه اما خود سارا بابت پدرش ناراحت بود. با خودم فکر میکردم خوشحالی من باید خیلی خودخواهانه باشه. بالاخره هر چی باشه پدرشه. تازشم من هر کاری کنم باید پدرشو قبول کنم.(اون وقتا زیاد در بند سکس نبودم)خوب سارا الان میخوای چی کار کنی؟نمیدونم. خیلی احساس دلتنگی میکنم. راستی گفتی بابات رفته مسافرت میتونم بیام پیشت ؟نا خدآگاه دستم رفت رو کیرم. فکرای شیطانی داشت تو وجودم وول میخورد.البته یکم ریتم طپش قلبم هم عوض شد و یه خورده تند تر میزد.من از خدامه در خدمت شما باشم ولی خونوادتون…؟نه بابت اونا خیالت راحت باشه. البته اگه مزاحمت میشم نیام؟نه بابا چه مزاحمتی. خونه مارو که بلد نیستی.آدرسو یادداشت کن. خیابون…یادداشت کردم. کی اونجایی؟تا یه ساعت دیگه اونجام. بای.رفتم یه ساندویچی و یه ساندویچ کوفت کردم و نیم ساعت قبلش رفتم سر قرار. یه سیگار در آوردم خواستم روشن کنم یه نفر از پشت زد رو شونم. برگشتم. سارا بود:سلام خوبی کی اومدی؟سلام یه ربعه اینجام.تموم صورتش خیس اشک بود.چشمای خوشگلش قرمز قرمز.حرفی برای گفتن نداشتم.زود یه ماشین دربست گرفتم و رفتیم خونه.رفتیم تو. سارا خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن.نمیخواستم با حرفای مزخرف دلداریش بدم. گذاشتم راحت تو بغلم خودشو سبک کنه. جلو پیرهنم حسابی خیس شده بود. گریه های سارا تموم شد من زود بردمش رو مبل نشوندمش :بشین یه نوشیدنی برات بیارم.دستت درد نکنه.رفتم تو آشپز خونه. بخشکی شانس. باید وقتی بیرون بودم فکرشو میکردم. تنها نوشیدنی موجود آب خالی بود. خواستم شربت آبلیمو درست کنم یه دفعه یاد شراب خانگی پدرم افتادم. پدرم خودش شرابو درست میکرد. این قدر توش عسل میریخت وقت خوردن گلوی آدمو میزد. اومدم تو هال :سارا؟ شراب میخوری؟دارین؟آره. پدرم خودش درستش کرده.خیلی خوب بیار.رفتم بیارم. یه لحظه تعجب کردم. یه دختر چادری توی خونواده مذهبی چطور با این مساله این قدر راحت برخورد میکنه. سر در نیا وردم. با مشروب دو تا لیوان و یه خورده میوه رفتم تو:سارا جون چادرتو وردار. راحت باش فکر کن تو خونه خودتون هستی.نه ممنون راحتم.داری تعارف می کنی؟نه خیلی خوب باشه.رفت چادرشو درآره. منم نگاش میکردم. چادرشو درآورد یه لباس مردونه تنش بود با یه دامن و یه شلوار سیاه و یه جفت جوراب سیاه کلفت. یه روسری قهوای هم سرش بود که اونو درآورد و تو کیفش گذاشت. رو کرد به من و گفت:اجازه هست برم تو اتاق و شلوارمو در بیارم. هوا خیلی گرمه.خواهش میکنم منزل خودته. گفتم که راحت باش.رفت تو اتاق. دل تو دلم نبود. پیش خودم خیال میکردم اگه الان با یه شرت و کرست بیاد بیرون چی کار کنم. یه ندای درونی که فکر کنم شیطان درونم بود نهیب زد : چمچاره الاغ جون هلوی پوست کنده اومده تو خونت داره راست راست میگرده تو همین جوری نشستی داری کس شعر بلغور می کنی براش. پاشو که اگه این دست اهلش می افتاد دو تا سوراخشو با هم یکی میکرد. اون فرشته درونم هم داشت تلاش میکرد : نکنی پسر اون به تو پناه آورده خدا رو خوش نمیاد باهاش این جور تا کنی. چه قدر این یکی مثل بابام حرف میزد. تو همین فکرا بودم یه دفعه سارا اومد بیرون خیلی عادی. فقط شلوارشو درآورده بود. جورابش این قدر کلفت بود که حتی حتی اون قسمتی که ساق پاش کلفت میشد رو میپوشوند. دامنش یه خورده از زانوش پایینتر بود. اومد جلو و لباس مردونه رو درآورد. زیرش یه تی شرت گل و گشاد پوشیده بود:خفه نمیشی زیر این همه لباس.نه بابا تو زمستون باید آدم مراعات خودشو بکنه. آخه میدونی من از بچگی از آمپول می ترسیدم. یه دکتر خونوادگی هم داریم که هر وقت من مریض میشم یه آمپول میزنه. جالب اینه که زودم خوب میشم.آره بعضی چیزا هست اولش درد داره ولی بعدش آدم میفهمه که خوبه.سارا سرشو با یه حالت خاصی تکون داد و با یه لحن با منظوری گفت :مثلن چه چیزایی؟مثلن همین آمپول.زد زیر خنده. لیوانشو جلو آورد منم یه خورده شراب براش ریختم. یه قلپ تا آخرش خورد:خیلی عالیه.از اونایی که برای بابام میارن خیلی بهتره.کم کم داشت پشمام میریخت. بابای حزب الهی اینو مشروب؟برو خالیبند. من که باباتو دیدم. اون بهش نمیاد.
تازه کجاشو دیدی. تریاکش رو از مرز براش میارن. به طور خصوصی. میگه اینایی که تو شهر تریاک میفروشن یه کیلو تریاکو میارن با ده کیلو نمیدونم چی چی قاطیش میکنن میدن مردم بد بخت. اونام چون هیچ وقت چیز اصل ندیدن براشون فرق نمیکنه دارن چه پهنی میکشن.وای این دیگه کیه. ختم همه خلافاس اینارو از کجا میشناسه. باباش تریاکیه خودش که یه الف بچه بیشتر نیست. ما که نفهمیدیم. دومین لیوان شرابو به سلامتی هم بالا رفتیم. مثله این که از فکر باباش بیرون اومده بود داشت سرش گرم میشد. منم همین طور. یه سیگار درآوردم. بهم گفت یکی هم بده به من. تو اون حال حالیم نبود. یکی بهش دادم اولین پکو زد به سرفه افتاد اینقدر سرفه کر دنزدیک بود حالش به هم بخوره. بردمش دستشویی یه آبی به سرو صورتش زدم بهتر شد :تو سیگاری نیستی چطور گفتی سیگار بده ؟ دیدی حواسم نیست خواستی…؟خوب چیه ؟ مگه چی کار کردم ؟ شنیده بودم میگن بعد از مشروب سیگار میچسبه.آره اما میدونی ممکنه کنترل خودتو از دست بدی و اون وقت کارایی میکنی که تو وقت عادی انجام نمیدی؟
مثل چی؟خودت میدونی.چی رو میدونم؟خودتو به خریت نزن.خوب میدونیدارم چی میگم.نه دوست دارم از زبون خودت بشنوم.خوب یه دفعه دیدی شیطون رفت تو جلدم و اونوقت…اونوقت چی؟…سرمو انداختم پایین. با دست چونمو گرفت بلندش کرد و ازم یه لب گرفت :دوست دارم. عزیزم.دوست دارم.لبای من بی حرکت بودن. دستو پام در اختیارم نبودن. نمیتونستم تکونشون بدم انگار وزنم هزار کیلو شده بود. حرکت لبای مریم رو لبام و داغی بیش از حدش منو سر وجد آورده بود. دوست نداشتم لباشو ورداره.بهم میگفت عزیزم چرا هیچ کاری نمیکنی. اینو در همون لظه که داشت لب میگرفت میگفت. من نمیدونستم چی کار باید بکنم. عینن حرکات خودشو تکرار میکردم شده بود قرینه. اون دهنشو باز میکرد منم دهنمو باز میکردم اون میبست منم میبستم. لباشو ورداشت و گفت :من هر کاری می کنم تو اون کارو نکن. مگه تا حالا لب نگرفتی؟نه. مگه تو گرفتی؟آره بابا. حالا بیا نشونت بدم.اصلن متوجه حرفش نبودم. یعنی شنیدم گفت آره و لی انگار برام مهم نبود. سرم گرم شده بود و دیگه هیچی به جز اون لحظه که توش بودم برام مهم نبود. (دم غنیمت دان)با راهنمایی های سارا کم کم داشتم راه میافتادم. بعد از حدود یه ربع لب گرفتن سارا گفت بسه بریم سر اصل کاری. منم با تردید دنبالش رفتم. رفت تو اتاقم و رو تخت ولو شد :مهران… بیا لختم کن.اسمم رو جوری گفت آنی شق کردم. رفتم طرفش. یکم دامنشو دادم بالا. جورابش تا رو زانوش اومده بود. دلم نمی خواست یه دفعه ببینمش. دوست داشتم کم کم به اوج برسم. یکی از جوراباشو گرفتم و یواش یواش آوردم پایین. پوست سفید پاش کم کم داشت بیرون میافتاد. حیف این پا نبود که زیر این جوراب زمخت زندونی شده بود. به پاشنه پاش که رسیدم یه رعشه ای تو تنم افتاد. پاشنه پاش صورتی بود. یاد پاشنه خودم افتادم. تازگیها یه شیار توش افتاده بود. جوری که میتونستی باهاش از رو زمین خیار قاشق یا چیزای دیگه رو ورداری. پاشنه پاش اینجوریه دیگه تصور انتهای رون و کسش چه جوری باید باشه. جورابو کامل ار پاش در آوردم. یه پای سفید و خوشگل. یکم تپل بودن با انگشتایی در یک خط. هیچ کدوم از انگشتاش از اون یکی بلند تر یا کوتاه تر نبودن. یه نظم خاصی داشتن. دوست داشتم یه زبون رو پاش بکشم. این کارو هم کردم. یه خورده شور بود. سرمو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه:اجازه هست یه زبون دیگه روش بکشم؟نه اول اون یکی دیگه رو هم دربیار بعد رو هر دو تاش زبون بکش.بلافاصله این کارو کردم. نمی خواستم زیاد به پاهاش ور برم اومدم بالا و تی شرتشو زدم بالا رو صورتش. حالا بهتر میتونستم کار کنم. وقتی نگام میکرد یه جوری می شدم. خجالت میکشیدم. برام جالب بود. هیچ حرکتی نمیکرد. حالا سینه بلوریش جلوم بود فقط یه کرست حجاب پستونای کوچیکش بود. اونارو از زیر کرست ظالم و ستمگرش نجات دادم. خیلی خوشگل بود با نوک صورتی. یه دستی رو پستوناش کشیدم دستام داشت میلرزید. اون لحظه باورم نمیشد انگار داشتم خواب میدیدم.یه دفعه خودش تی شرتشو درآورد.منم زود خودمو جمع کردم و دستمو پس کشیدم. اونم با خنده دستامو گرفت و اونارو رو سینه خودش گذاشت :دوست دارم همیشه دستات اینجا باشه. دوست دارم همیشه زیرت با شم و تو هی رو بدنم دست بکشی. من تا حالا با هر کی سکس داشتم بدون هیچ مقدمه ای منو کرده.یه دفعه از روش بلند شدم.چی ؟ تو قبلن سکس داشتی ؟ پس چرا حالا میگی؟ من تورو واسه آینده میخواستم اما تو ریدی به همه احساسات من.با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون تو هال و یه سیگار روشن کردم. باورم نمیشد آخه این دختر چطور میتونس با احساسات من این طور بازی کنه. اون همچین حقی نداره. بابام راست میگفت. داشتم با حرص و ولع خاصی از سیگارم کام میگرفتم. سارا اومد بیرون. تی شرتش رو هم پوشیده بود. اومد کنارم نشست.میدونی.حرف نباشه. چی میخوای بگی ؟ میخوای از آزادی و حقوق برابر زن مرد برام بگی ؟نه میخوام از تجاوز تو سن دوازده سالگی بهت بگم. اونم توسط چه کسی ؟ پسر عموم.
جدی نمی گی؟برام مهم نیست باور کنی یا نه. اون موقع پسر عموم نوزده سال داشت منم نمیدونم کلاس چندم راهنمایی بودم. الان یادم نمیاد. من مدرسه بودم پسر عموم اومد دنبالم. بهم گفت که پدر مادرم اونجان و منو فرستادن دنبالت منم قبول کردم و باهاش رفتم. رسیدم خونه ورفتیم تو. فهمیدم هیچ کی خونه نیست. باورم نمیشد پسر عموم میخواد باهام اون کارو بکنه. بعد از اینکه اون کارو کرد منو برد دم درخونمون. و خودش رفت. تا یه هفته اوضاع روحیم بد بود. کم کم مادرم بهم شک کرده بود. یه روز مادرم به دکتر خونوادگی زنگ زد. وقتی اومد فهمیدم که برای من دکتر اومده. بعد از کلی اصرار که من نمی خوام معاینه بشم مادرم با زور منو خوابوند و دکتر شروع کرد به معاینه و همه چی رو شد. مادرم باور نمیکرد. فقط منو میزد و میگفت بگو کی بوده تا برم پدرشو بسوزونم.منم تا وقتی دکتر رفت هیچی نگفتم. وقتی دکتر رفت همه ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم. برای یه لحظه مادرم صدو هشتاد درجه عوض شد و بهم گفت. ببین دخترم کاریه که شده ما هم حالا نمیتونیم کاری بکنیم. فقط بذار بابات نفهمه. منم حرفشو گوش کردم و بابام هیچی از موضوع نفهمید.وقتی حرف میزد یه بغض تو گلوش بود. خیلی دلم به حالش سوخت. بابا اینا که مذهبین و این همه ادعاشون میشه این طوری هستن خدا به داد بقیه برسه…داشتی میگفتی؟با کمی هق هق دوباره شروع کرد:نمیدونی اون مدت چی کشیدم.اوضاع روانیم خیلی آشفته بود از نظر جسمانی هم چون به رشد کامل نرسیده بودم لطمه زیادی خوردم.اما همه اینا یه طرف و اون چیزی که منو کاملن نابود کرد یه طرف…گریه امونشو برید. بلندش کردم بردمش تو و رو مبل نشوندمش. یه کم مشروب براش ریختم و سیگار روشن کردم دادم دستش.دستش به طور آشکار میلرزید و این نشون از عمق درد سارا رو داشت. خیلی دوست داشتم بدونم این چه موضوعیه که تا این حد سارا روعصبی کرده.آؤوم باش سارا جون.خونسردی خودتو حفظ کن… حالا ادامه بده…چی بگم. از کجا بگم. آخه مگه چیزی هم میشه گفت… اون وقتا اعتماد من از همه سلب شده بود و تنها کسی که منو درک میکرد و از ماجرا خبر داشت مادرم بود و وجود مادر و این که میتونستم باهاش درد دل کنم و بتونم بار این غم بزرگ رو تحمل کنم. روزا همین طور میگذشت و من داشتم کم کم از نظر عصبی موقعیت بهتری پیدا میکردم تا اینکه… تا اینکه اون روز…اون روز…بازم بغضش ترکید. شاید تو این یه ربع دو یا سه لیتر اشک ریخته بود. دستمال کاغذی تموم شده بود رفتم یه دستمال تمیز براش آوردم.اگه نمیتونی ادامه نده. من اصراری ندارم.نه خودم میخوام بگم شاید این جوری یکم سبک بشم…

ادامه …

فرستنده: نسرین (nasrin.t.73)


👍 0
👎 0
9392 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

304081
2011-11-02 04:00:14 +0330 +0330
NA

عالیییییه

0 ❤️

304082
2011-11-02 05:51:29 +0330 +0330
NA

این که رمان چند جلدی بود زیاد حاشیه داشت بخش دوم خلاصه تر باشه خوبه سپاسگزارم.امیر

0 ❤️

304083
2011-11-02 07:42:54 +0330 +0330
NA

من فقط یادمه یه جا به جای سارا ، مریم اومد وسط
کی بود نمیدونم؟
ولی نسرین از تو بعیده این سوتی هارو بدی
تو که دیگه حرفه ای هستی
ولی داستانهات فقط تجاوز ، خیانت ، بی غیرتی و امثالهم هست
جالبه

0 ❤️

304084
2011-11-02 18:45:56 +0330 +0330
NA

جناب nasrin.t.73 خسته نباشيد :
لطفا" براي روشن شدن ذهن خوانندگان عزيز معين فرماييد كه عناوين تحرير شده توسط شما ، كه كم هم نيستند !!! فقط زاييده تخيل شماست ؟ يا بيانگر تمايل شخصيتي شما نسبت به انسانهاي مغرور ، متين و باوقار ، كه همواره در همه داستانهايتان از وجود آنان بهره گرفته ايد ؟ بهر حال طبع نويسندگي شما بالاي %70 موفقيت آميزاست ، اما اكنون با روشن شدن اين نكته كه چند عنوان مطلب ، تقريبا" همسو و در راستاي باوقار جلوه دادن شخصيت اول يا دوم داستانهايتان ، توسط شما به نگارش درآمده است ، اين سوال ذهن اكثر مخاطبين با دقت را به خود اختصاص داده كه روشن نمودن آن بر عهده شما مي باشد . مرحمت فرموده ، پاسخگوي اين سوال باشيد .باتشكر.

0 ❤️

304085
2011-11-02 20:24:12 +0330 +0330

دمت گرم،خوب مینویسی،زودتر ادامشو بزار…لطفا.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها