عشق یا هوس جوانی

1393/07/17

توضیحات:سلام من کامرانم و دارم .این خاطرات خلاصه ی چند سال زندگیمه و باید بگم من داستان نویس نیستم و نه بلدم کشش بدم نه قوص .خلاصه این که عین واقعیت و هرچی بادم میادو مینویسم .وباید بگم اسم ها غیر واقعین و اگر از زبان عامیانه استفاده کردم یا جایی اشتباه تایپی دیدین یا املایی دیگه ببخشید چون چکش نمیکنم و با عرض پوزش یکم بی ادبم

نمیدونم از کجا شروع کنم پس بزارید از اول شروع کنم یعنی 14 سالگیم اون روزا داییم تونسته بود یه پس اندازی جمع کنه و کسخل رفت زن بگیره .خلاصه چند ماه دنبال زن بود که تو یکی از دیدار ها گرفت و دختره همه چیش به این خان داییمون میخورد هیکلشم که خوب بود سفید بود و قدشم متوسط و ظاهره زیبایی داشت نسبتا خلاصه این دختره که اسمش مژگان بودو عروسش کردن .و رفتن بالای خونه ی پدر بزرگم اینا زندگیشونو شروع کردن تا موقعی که داییم بتونه یه خونه بگیره .تو اون وهله از زندگیم من تازه کیرم داشت شق میشدو ابم می امد و حسابی رفته بودم تو فاز جنس مخالف ولی از شانس کیریم که در این زندگی به دفعات بش تف میندازم هیچ دختری دور و بر ما نبود یعنی همه ی مردای فامیل فقط توانایی تولید اسپرم نر داشتن الا اغا و این بود که من به مژگان تمایل پیدا کردم و زیاد میرفتم پیشش .یعنی هر وقت که میرفتم خونه پدر بزرگم اینا زرتی میرفتم خونه اونا اونم که فهمیده بود قضیه رو ما رو تحویل میگرفت و منم کلی خودمو لوس میکردم که بش نزدیک بشم و یکم دستی چیزی بمالم خلاصههههه این تمایل های بچگیم شده بود کل دغدغه ی زندگیم یه جورایی فک میکردم یه عاشقش شدم و سال ها گذشت و 4 سال بعد وقتی ما 16 سالمون شد خان دایی طی یه عمل فوقه و ماورای طبیعی در فک و فامیل ما اسپرم ماده تولید کرد و 9 ماه بعد دختر داییم که اسمش مینو بود به دنیا اومد خلاصه بگم که از اون روز به بعد روزای کیری من شروع شد چون مژگان بچه داشت و وقته ما رو نداشت و در همین رابطه ما هم شدیم مثه این شکست عشقی ها

خلاصه سال ها گذشت تا من شدم 20 ساله وتا اون موقع با دخترای زیادی بودم ولی همیشه رویای زنداییم رو در سر میپروروندم و تو یکی از روزا های خیلییییییییییی تلخ که داییم داشت از محل کارش برمیکشت یه تصادف کرد و اون شخصی که زده بودش که به قول شاهدان عینی عمامه به سر بوده فرار کرد.این خان دایی مارو دیر میبرن بیمارستان جاکشااااااااااا و قبل این که برسه تمام میکنه و از اون روز بود که زندگیه ما داشت کیری ترم میشد چون کل خانواده تا ماه ها رفت توی غم .اااااااااااههههههه چی بگم وضع مامانم که افسردگی مردای خانواده هم عصبی تر شده بودن و انگار دنباتل یه بهانه بودن دعوا درست کنن مادر بزرگمم که بدبخت از اون روز انگار دردای پیریش شروع شد و هر روز یه دردی داشت .و زنداییم که کارش سراسر گریه بود همه سعی میکردن دلداریش بدن ولی هیچی کار ساز نبود .تا یکمم که اروم میشد وقتی میشستی پیشش شروع میکرد دردودل کردن از نو بغضش میترکید بازم میزد زیر گریه خلاصه من به یک فکر شیطانی فرو رفتم و رفتم که برم از اب گل الود پری دریایی بگیرم و از اون روزا به بعد سعی میکردم زیاد باش دردو دل کنم که یه روز که داشت بام میحرفید و از نو داشت بغضش میترکید منم پیش دستی کردمو بغلش کردم و اون جا بغضش ترکید طفلی خیلی داییمو دوست داشت ظاهرا ولی این یه راهی برا من بود واسه نزدیکی بهش و این قضیه یکی دو بار دیگه تکرار شد ولی بعد دیگه چپ کرد و نمیشست بام دردو دل کنه فک کنم یه بو هایی برده بود منم مجبور شدم برم سراغ فکر شیطانیه دومم که یه راه دیگه بود که به نزدیک شدن به مژگان نسبتا کمک میکرد اونم این بود که چون داییم دیگه نبود من گهگاهی تو کارای مردونه ی خونش بهش کمک میکردم این روزا ی خوب گذشت تا رسیدیم به یه روزه کیرییییییییییییییی که فهمیدم پدر بزرگم قراره زنداییمو زنه یه بازاری زن مرده که نسبتا پول دار بود و نام خوبی تو بازار داشت بکنه .اون کون کش که اسمش حسن بود تو کار لوازم برقی و اینا بود و جنساشم تقریبا زیر قیمت بازار میداد و با انصاف بود ظاهرا .پدر بزرگم کلی به زنداییم اسرار میکرد کهبره خونه باباش دختر داییم هم ببره تا اون جاکش بیاد خاستگاریش ولی زنداییم قبول نمیکرد و اصلا زیر بار نمیرفت ولی بعد فشار های زیاد کمکم داشت راضی میشد که بره که من گفتم تف تو این شانس این داره نرم میشه خودم باید دست به کار شم رفتم سراغش بعد یه مقدمه ی خفن که براش اماده کرده بودم بش فهموندم میخوای یه جوری متنع شم اونم که گفت چطوری من گفتم دیگه خودم یه جور حلش میکنم .و از اون روز رفتم رو مخ همه که بی خیال شن ولی فایده نداشت و فقط داشتم خودمو کیر میکردم .برا همین بازم رفتم سراغ نقشه ی دو (این خفن نیست که من همیشه یه نقشه کمکی اماده میکنم !!! ) اونم این بود که یه طوری اق دامادو بدنام کنیم که از چش بیافته .حالا چطوری ؟! خودمم نمیدونستم گفتم بزار برم تحقیق .خلاصه ما خود را گاییدیم ولی هیچی از همکارای مغازه دارش دسگیرمون نشد همه میگفتن ادم شریفیه که منم داشتم نا امید میشدم و بی خیال که یهو بازم به این شعر ایمان اوردم که در نا امیدی بسی امید است …

زد و یکی رو یافتم که میگفت مشکوکه که جنسای مغازه ی اق حسن که با گارانتیو کارت طلایی و هزار تا کسشره دیگه میفروشه تقلبیه .گفتمش کو مدرکت گفت بنا به فلان دلیلو بهمان دلیل مشکوک شدم منم دیدم منطقیه خلاصه رفتم تو اون فازا ویه ادم کا درست تو این چیزا واسه تشخیص پیدا کردم که تعمیر کار هم بود خلاصه طی یه جریانی دست این اق حسن رو شد که کونی به مردم جنس تخمی در غالب جنس اورجینال میندازه .و ابرو شرفشو بردم ولی جوری که منو نشناسه ( چون نمیخواستم از خانوادمون کسی بفهمه که من پشته ماجرام) خلاصه این خبر به گوش خانوادم رسید و کاملا منصرف شدن و وقتی رفتم پیش زنداییم فقط سه کلمه گفت بهم . گفت: کاره تو بود؟ وقتی گفتم اره از خوشحالی بغلم کردو ماچم کرد منم فرصت رو غنیمت شمردم و تو بغلم فشارش دادم اونم یه جورایی فهمیده بود ولی انگر به رو خودش نمیاورد که این جرعت منو بیشتر میکرد منم بعد این قضیه گفتمش مینوو بفرست پایین دو کلام حرف ات دارم که فرستادش رفتم پیشش نشستم و تو چشماش نگاه کردمو گفتم مژگان میدونی این کارا همه واسه چی بود ؟! گفت واسه چی ؟ دستمو گذاشتم دو طرف شونه هاش و گفتمکه من سال هاست که هر دقیقه ی عمرمو به تو فکر میکنم و باتمام وجودم عاشقتم و تحمل دیدنت با دیگرانو نداشتم برا همین اون همه تلاشو کردم که تو رو هنوزم نزدیک به خودم احساس کنم تو اون لحظات زل زده بود تو چشمام و هیچی نمیگفت و بعد چند لحظه یه قطره اشک از چشم سمت چپش اومد پایین انگار که احساساتی شده بود و تحته تاثیر قرار گرفته بود .من تو همون زمان با انگشت اشکشو پاک کردم گفتم عشم من واسه یه قطره اشکت دنیا رو اتیش میزنم .که به حرف اومد دستمو کشید گفت کامران تو الان حالت خوب نیست لطفا برو همین الان یا بزار من برم منم با دیدن حالتش که داشت با دست پس میزد با پا پیش میکشید (منظورم انگاری همچین بدش نیمده) دوباره در اومد بم گفت کامران تو گیر هوست افتادی و دست خودت نیست داری چی میگی من ازت ناراحت نمیشم فقط همین الانن برو.من باز بش گفتم به خدا هوس نیست عشقه من عاشقتم دوستت دارم .میخوام فقط مال من باشی و لبمو گذاشتم رو لبش و شروع کردم بوسیدنش ولی اون همکاری نمیکرد درست و به یه حالتی که مثلا نمیخواد منو ببوسه خودشو تکون میداد و یه تقلا های خیلی کوچیکی میکرد .دیدم تقلا هاش داره شدید تر میشه که حلش دادم چسبوندمش به دیوار و همزمان با خوردن لبش سینه هاشم میمالیدم و رفتم سراغ گوشش و گردنش اونم دیگه کم کم داشت همکاری میکرد و سرشو برده بود بالا و فقط نفس میکشید طوری که صداش میومد .و منو حشری تر میکرد پیرنشو زدم بالا یکی از سینه هاشو از زیر سوتین در اوردم شروع کردم خوردن نوکش واییی کل بدنم داغ شده بود و اون سرمو گرفته بود و به سینه هاش فشار میداد که یهو زنگ تلفن خورد یه نگاه که کردم دیدم از پایین زنگ زدن ترسیدم شک کنن برداشتم مادر بزرگم بود گفت به زنداییت بگو بیاد این مینو از بس گریه کرد کبود شد دیگه .منم تفففففففففففففففففف انداختم به شانسم و گفتم بش قضیه رو و اونم بدونه این که یه کلمه حرف بزنه بام رفت پایین اون روز دیگه هیچ موقعیتی نداشتم و لی اون تازه شروعه کار بود .گذشتو گذشت تا روزی که دوباره رفتم یه سر بزنم به خونه پدر بزرگم اینا اونا هم واسه ناهار نگه م داشتن و منم از خدا خواسته قبول کردم .واسه ناهار مژگانو مینو اومدن پایین تا با هم ناهار بخوریم همه و بعد ناهار طبق عادت همیشگی همه ی اعضای خانواده رفتن که یه چرتی جلو تلوزیون بزنن به جز مژگان که انگار دائم ازم فرار میکرد و بام سرد رفتار میکرد منم اینا رو که دیدم کلی نا امید شدم .بعدش خواستم برم پیشش دیدم رفت طبقه بالا که از من فرار کنه .منم بعد چند دقیقه که دیدم همه رفتن به خواب پا شدم رفتم بالا سراغش وقتی درو باز کردم رفتم تو .وقتی متوجه اومدنم شد اومد جلو نه گذاشت نه برداشت یه چک خوابوند زیر گوشم من یهو جا خوردم .دراومد گفت کثافت پست با اومدی سراغم .مگه نمیگفتی امانت دایتم مگه نمیگفتی پس چرا داری در امانتت خیانت میکنی .تو فک کردی من مثه این جنده های خیابونم که میری باشون .منم پریدم تو حرفش گفتم اخه عشقم چرا این طور میکنی من عاشقتم اینه جوابه خوبیام و هم زمان بش نزدیک میشدم که …
این داستان ادامه دارد لطفا نظراتتون رو بدین که ببینم اگر خاطراتم براتون جالبه بزارم نیمه دومشو چون واقعا تایپ کردنش سخته برام .
فدا کامران


👍 1
👎 0
52062 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

439910
2014-10-09 18:39:15 +0330 +0330
NA

داستانت خوب بود
علی الحساب کمترجق بزن وادامه بده!!!

1 ❤️

439911
2014-10-09 18:43:13 +0330 +0330

تا اینجاش خوب بود بقیش بگو ببینیم چی میشه

1 ❤️

439912
2014-10-09 18:49:39 +0330 +0330
NA

Montazere edamashim!

0 ❤️

439913
2014-10-09 19:11:45 +0330 +0330

چقدر از این داستانهای نیمه کاره بدم میاد

0 ❤️

439914
2014-10-10 01:06:57 +0330 +0330
NA

Bahal bod jghi baghiyasho bego

0 ❤️

439915
2014-10-10 04:28:14 +0330 +0330
NA

داستان تو هم شده مثل فیلم های تلویزیونی که درست تو جای حساس یا تموم میشه یا میره تبلیغات بازرگانی.آخخخخخخخخخخ dash1

3 ❤️

439916
2014-10-10 13:56:27 +0330 +0330
NA

کس کش حرومزاده وقتی داستان رو شروع کردی 14 سالت بود بعد 4 سال گذشت تو شد 16 سالت ؟؟؟
(پس بزارید از اول شروع کنم یعنی 14 سالگیم اون روزا داییم تونسته) - (عاشقش شدم و سال ها گذشت و 4 سال بعد وقتی ما 16 سالمون شد)

0 ❤️

439917
2014-10-10 14:09:10 +0330 +0330
NA

به سه علت بهت فحش دادم 1 - فحش دادن به داییت 2- خیانت به داییت 3- غلط املایی . منتظر قسمت بعدیم

2 ❤️

439918
2014-10-10 15:10:20 +0330 +0330
NA

(سلام من کامرانم و دارم .) چرا حرفتو خوردی… – من کامرانم و دارم جلق میزنم

(این خفن نیست که من همیشه یه نقشه کمکی اماده میکنم !!! ) نیشتو ببند ، نخیرم نیست، باره آخرتم باشه با این زاویه سوال می پرسی وگرنه میزنم مثه ک. می پوکونمت

(سال ها گذشت و 4 سال بعد وقتی ما 16 سالمون شد) صرف نظر از دروغ تخمیه سنت، تو 12 سالت بود کیرت پاشده بود؟!!! من اهل فحش نیستم ولی با ابن توصیف کیرم تو کیره کیریت

هر شب برو طبقه بالا با مژگان دیکته کار کن ،اگه خواست تنبیهت کنه میگم مدادو بکنه تو کونت

ضمنا عروس دریایی تو کونت نیش بزنه که نفست بالا نیاد تا تو باشی از آب گل آلود گوه نخوری

با تشکر از off boy و alpha king

0 ❤️

439919
2014-10-10 15:36:13 +0330 +0330
NA

گوزززززززززو

0 ❤️

439920
2014-10-10 17:55:16 +0330 +0330
NA

احتمالا آبت وسط کار اومد که داستانو نصفه گذاشتی ناامید نشو دوباره بزن

1 ❤️

439921
2014-10-11 02:40:45 +0330 +0330
NA

با حال بود داش…
بازم از این کوس شعر ها بزار

0 ❤️

439922
2014-10-11 05:15:19 +0330 +0330

بد نبود ادامه بده به خاطر صدف

1 ❤️

439923
2014-10-11 05:17:17 +0330 +0330

صدف اخر اش میده براش هر دوتا حال شو میبرن

0 ❤️

439924
2014-10-11 06:12:19 +0330 +0330
NA

بعد یهو از خواب پریدی نه؟

0 ❤️

439925
2014-10-12 09:21:06 +0330 +0330
NA

از همون 16=4+14 میشه فهمید از اون توهمی ها هستی مشنگ… خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه… اینقده خالی بستی که داستانت شده عین این فیلم هندیها… خدا شفات بده مجلوق مفنگی…

0 ❤️

726761
2018-10-28 21:18:08 +0330 +0330

۱۴ سالت بود بعد ۴ سال شدی ۱۶ احسنت جوان جقی کم بزن مفید بزن نمایندگی جقستان جمهوریی اسلامی ایران

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها