عمو و مهسا (۱)

1400/10/04

قسمت اول
سلام دوستان این داستان نیست یه خاطره هست اما مهم نیست عزیزان چه برداشت کنند من آدم انتقاد پذیر ی هستم و خیلی دوست دارم نظرتونا بدونمم اما توهین نکنید لطفاً از آنجاییکه یه ازدواج از نوع سنتی داشتم ونتونستم به آرزوهام برسم و شرایط جدایی و ازدواج مجدد به دلایل مختلف وجود نداشت سعی کردم همسرم را نگه دارم اما متاسفانه نتونستم خودم را پاک نگه دارم وبه ناچار به سکسهای مختلف روی آوردم که یکیش سکس با محارم بود خب یقیناً عده ای مخالف این نوع سکس هستند که من بشون احترام میگذارم اما چه کنم که من نتونستم و مثل یه برده اسیرش شده ام اینا گفتم که هر کسی نمی پسنده نخونه و اگر میخونید لطفاً قضاوت نکنید چون هر کسی شرایط مخصوص به خودشا داره وقضاوت واقعی از آن خداست.
واما ماجرا
اسم من مهدی (مستعار)است چند سال پیش از شهر خودم مهاجرت کردم و در گیلان ساکن شدم ۴۵ سال سن دارم قد و وزنم طبیعیه اما یه آدم خیلی حشری با یه کیر نسبتاً بزرگتر از معمول هستم
شغلم بازاریابیه و تو شهرهای مختلف استان گیلان میرم و بازاریابی می کنم.
یه برادر دارم که در شهرستان زندگی میکنه که یه دختر ۲۲ ساله داره به اسم مهسا (مستعار)مدتی پیش مهسا زنگ زد به ما گفت که میخواد بیاد خونه ما مهمونی با شنیدن این خبر خانواده ما خیلی خوشحال شدند وبرای رسیدنش لحظه شماری میکردند ازمهسا بگم یه دختر خیلی مهربون پر انرژی اهل بگو بخند شوخ ود عین حال مودب .از اندامش بگم قد معمول کمی لاغر صورت زیبا ،پوست بدن سفید و لطیف اندام تا حدودی ورزشکاری(دو سالی هست مرتب روزی یک ساعت دوچرخه سواری میکنه) وبا ظرافت کاملاً دخترانه. خلاصه اوایل آبان‌ماه بود صبح زود مهسا رسید و خودم رفتم دنبالش آوردمش خونه اونروز مهسا استراحت کرد ومن رفتم سر کار .
شب مهسا به من گفت عمو میشه من فردا با تو بیام گفتم احساس می کنی اینطوری بهت خوش بگذره گفت آره وقتی که تو داری بازاریابی می کنی من سعی می کنم از محیط اطراف لذت ببرم خصوصاً که همه روستاها و شهرهای گیلان دیدنی و با صفاست.
منم از خدا خواسته قبول کردم و فرداش با هم حرکت کردیم چند ساعتی را من مشغول کارم بودم و مهسا جون هم داشت از اطراف لذت می برد اونقدر متین و باوقار بود که سعی میکرد اصلاً مزاحم کار من نباشه و هر جایی که من جلوی مغازه ای ترمز می زدم اون هم پیاده میشد و سعی می کرد از همون محیط لذت ببره خلاصه چند ساعتی کار من طول کشید بعدا تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی وقت برای مهسا بذارم برای همین به طرف لیلاکوه حرکت کردم. لیلا کوه یک منطقه بسیار باصفا ست با یک محیط بسیار آرام و دنج یه آبشار کوچک هم داره که مهسا با دیدنش خیلی هیجان زده شد و تصمیم گرفت چند تا عکس یادگاری با هم بگیریم اول چند تا عکس سلفی دوتایی باهم گرفتیم بعد گفتم گوشیتو بده تا چند تا عکس هم از خود تنهایی بگیرم لباس مهسا ی هودی سرمه ای و شلوار جین آبی بود که خیلی توی این محیط سرسبز زیبا جلوه می کرد بعد از این که چند تا عکس در ژست های مختلف و جاهای مختلف ازش گرفتم آرام آرام این محیط خلوت و افکار شیطانی وسوسم کرد که کمی مهسا جونم را بمالم آخه من هنوز تو این سن و سال خیلی حشری ام بنابراین به ذهنم خطور کرد که یه پیشنهاد به مهسا بدم بنابرین گفتم مهسا گفت جانم عمو گفتم میدونی اینجا چی حال میده گفت چی گفتم اینکه این هودی تا بکنی و بزاری من چند تا عکس خوشگل از بدن نیمه برهنه ات تو این محیط سرسبز و زیبا و بگیرم و برای خودت یادگاری نگهداری که دیدم خجالت کشید و گفت نه عمو زشته گفتم چی زشته عموجون مگه اینجا غریبه هست منم که عموتم غریبه نیستم با شرمندگی گفت آخه از تو خجالت میکشم گفتم عزیزم چرا خجالت میکشی من عموی توام و خلاصه مهسا که خودش هم وسوسه شده بود چند تا عکس نیمه برهنه از بالا تنش داشته باشه بالاخره قبول کرد که هودی اش را درآورد وقتی هودی اش را درآورد من با دیدن بدن سفید و زیبایش داشتم دیوانه می شدم اما سعی کردم خودم را کنترل کنم و همه چیز را عادی جلوه دهم بعد از او خواستم که به روی صخره ای بنشیند تا من از او عکس بگیرم وقتی که حدود چند دقیقه در ژست های مختلف و جاهای مختلف ازش عکس گرفتم گفت عمو دیگه بسه یه وقت کسی میاد ما رااینطوری میبینه گفتم خوب باشه بیا بریم و چون جایی که ایستاده بود تا جایی که هودی اش را گذاشته بود چند متری فاصله داشت مجبور شد با همان بدن نیمه برهنه طی مسیر کند و من از پشت سر به بهانه اینکه مراقبش هستم میخواستم بدنش را دید بزنم مهسا یه سوتین رنگ بنفش به روی ممه های سفید سایز ۶۵ بسته بود و من در ذهنم آرزو می‌کردم اون ممه ها را توی دستم بگیرم در همین حین پای مهسا سرخورد و من سریع دست او را گرفتم و توی بغلم کشیدمش همین که بدن مهسا توی بغلم قرار گرفت احساس خوشایندی به من دست داد و مهسا که ترسیده بود و از طرفی هم تو هوای سرد آبان ماه کمی بدنش یخ کرده بود و تو بغل من گرم شد اعتراضی نکرد و من از این فرصت استفاده کردم و شروع کردم به دست کشیدن و ناز کردن بدن سفید و ظریف و لطیف مهسا جون نمی دانم مهسا متوجه شده بود که دارم باهاش حال می کنم یا فکر می‌کرد دارم بدنش را گرم می کنم تا اینکه آرام دستم را سر دادم و اون ممه های خوشگلش را از روی سوتین توی دستم گرفتم که مهسا با بی حوصلگی گفت بی ادب بعد دستم را پس زد و لباسش را برداشت و سریع اونا پوشید من هم دیگه چیزی نگفتم و راه افتاد یم تا به ماشین رسیدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم و در راه من اصلاً حرفی با مهسا نزدم و با خودم کلنجار میرفتم ازیه طرف به خودم می‌گفتم این چه کاری بود کردی و عذاب وجدان داشتم از طرفی باز یه فکر شیطانی می‌گفت حیف شد که دستمالی این اندام ظریفا از دست دادی حالا که تا اینجا جلو رفته بودی باید ادامه میدادی آخه یه چی میشد.
مهسا هم تو این مدت ساکت بود و حرفی نمی‌زد و نمیدونستم چه ذهنیتی بهم داره و حالا چکار میکنه ولی با این حال اصراری برای دونستنش نداشتم وسعی کردم بش فکر نکنم ببینم چی میشه و همون طور بدون هیچ حرفی رسیدیم و وارد خونه شدیم که زنم و دختر و پسرم منتظر بودند ما برسیم و دسته جمعی ناهار بخوریم .ناهار که خوردیم بچه ها از مهسا پرسیدند خب حالا تعریف کن کجا رفتی که اونم مثل همیشه پر انرژی شروع کرد از زیباییهای شمال تعریف کردن وبعد هم گوشیشا برداشت تا عکسایی را که گرفته بود نشون بده که نگرانی اومد سراغم که الان عکس لختیاشا می‌بینند و آبرو ریزی میشه که دیدم متوجه نگرانی من شد و با یه چشمک بهم فهموند که نگران نباشم منم با بی تفاوتی بلند شدم رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
ادامه دارد…

نوشته: مهدی۵۳۵


👍 13
👎 7
41401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

849620
2021-12-25 00:39:23 +0330 +0330

ادامشم بفرس.

0 ❤️

849742
2021-12-25 11:44:26 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

849775
2021-12-25 17:58:19 +0330 +0330

جات خالی زنت هم داشت دولا دولا کص میداداون روز😂😂😂

1 ❤️

849788
2021-12-25 20:47:23 +0330 +0330

خب ادامش؟؟

0 ❤️

849917
2021-12-26 20:35:44 +0330 +0330

اول نوشتن بدون لهجه را یاد بگیر که اینجوری نرینند بهت.

0 ❤️

866108
2022-03-29 11:29:10 +0430 +0430

ادامه داستانت رو بفرست

0 ❤️