عنکبوت (۲)

1397/02/30

…قسمت قبل

زهرا خانوم یا همون بی بی، با درد همیشگیش از خواب بیدار شد. دو سالی میشد که دیگه نمیتونست برای نماز صبح بیدار بشه. کمر برای دولا راست شدن نداشت. مینشست یه جور درد داشت، میخوابید یه جور، سر پا یه جور و… گاهی درد نفسش رو بند می آورد. فکر میکرد اومدن غزل قراره بهش روحیه بده و حال روحیش رو بهتر کنه، اما تازه بعد از اومدن غزل فهمید چقدر پیر و خسته اس. غزل وروجک با اون نیم وجب قدش، قد بیست تا آدم بالغ انرژی و جون داشت. واقعا اگه پسرها نبودن، مخصوصا کیان، احتمالا همون دو سه روز اول دختره رو پس میفرستاد. با اینکه سر و صدای دختر بچه بلای جونش شده بود، اما به خاطر کیان که گریه کرد و گفت نگهش دارن، از پس فرستادن بچه پشیمون شده بود. نمیدونست تصمیم درستی گرفته یا نه، مخصوصا وقتی جیغهای خوشحال و شاد دخترک یادش مینداخت که چقدر زندگی سختی داشته… گاهی از خودش خجالت میکشید که به دختر بچۀ یتیم و سه ساله حسودی میکنه… که بدو بدو اینور و اونور میدوئه و خدا رو بنده نیس اما دست خودش نبود… پنجاه و سه سالش بود اما خودشو خیلی پیرتر حس میکرد… از بچگی عاجز بود. اسکولیوز داشت و دکتر گفته بود باس عمل بشه اما خان جون، مادرش، یه کلام مخالفت کرده بود:
-دیگه چی؟ دکتره فلان جاش بلند شده! چه معنی داره؟ دختری که دست مرد بهش خورد باس سرشو برید! دکتر کجاش محرمه؟! محرم زن فقط و فقط پدرشه و شوهرش! شوهر کنه بعد اون شوهرش میدونه… بعدشم خدا که دردو میده، شفاشم خودش میده… یه وخ دیدی شوهر کرد درست شد…
در نتیجه با اصرار خان جون، آقا جونش خدابیامرز، تو ۱۶ سالگی زهرا رو به رضا شوهرش داده بود. ناف بریدۀ همدیگه بودن زهرا و رضا. میگفت شوهر کنه انشالله درست میشه. اما نشده بود. مقاربت هم که بدترش کرده بود. رضا که اونموقع خودش ۱۸ سالش بود کمی امروزی تر بود و میگفت انشالله پول بیاد تو دست و بالمون عملت میکنیم زهرا… درسته که رضا قولشو هم عملی کرده بود اما عمل افاقه نکرد. دکتره گفت دیر آوردینش… سر همین قضایا زهرا هم نرفته بود موقع مرگ مادرش. مادرش پیغوم پسغوم فرستاده بود که میخواد حلالیت بطلبه اما بی بی، به یه انشالله خدا درمونشو بده بسنده کرده بود. بعدها از خواهرش شنیده بود که خان جون چشم به در و زهرا زهرا کنان مرده بود. اما بی بی فقط سکوت کرده بود… تا اینکه زهرا شانس آورد و به بهانۀ اولاد، حاج آقا رضا رفت و زن دوم گرفت و دست از سر زهرای بدبخت برداشت. بی اختیار دست کشید سمت جایی که غزل کنارش خوابیده بود اما بچه سر جاش نبود. سرشو که برگردوند حاج آقا هم نبود:
-حاج آقا؟
حتما حاجی برای نماز صبح بلند شده و بر نگشته بود. غزل کو پس؟! چطور بی صدا بیدار شده بوده؟ نیم وجبی صبحها همه رو با سر و صداش زا به راه میکرد. حتما پیش بچه هاس… بی بی به سختی خودشو تکون داد. امروز از اون روزهای بدش بود انگار. سابقه نداشت تا ۸ صبح بخوابه اما دیشبو خدا رو شکر یه بند خوابیده بود و همونم باعث شده بود درد زیادی داشته باشه. چه جوری تونسته بود کل شبو بخوابه؟ به سختی بلند شد. از تخت پایین اومد و قرصهای اول صبحشو انداخت. درد امونشو بریده بود با اینحال باید میدید بچه کجاس. با پاهایی که از شدت درد میلرزید خودشو رسوند به در اتاق و بعد هم به ایوون:
-مصطفی جان! مصطفی! مادر؟ کجایی؟ کیان؟! کمال؟ بابا یکیتون یه جواب بده! غزل؟ غزل! مصطفی!
موتور مصطفی هنوزم تو حیاط بود. یعنی پسرها هنوز خواب بودن؟ اگه نگرانی از کجا بودن بچه رو نداشت حتما میذاشت بخوابن. چون تابستون بود اما یه حس عجیبی داشت. سکوت عجیبی تو خونه چمبره انداخته بود.
-آقا مصطفی؟ پسرا؟ کجایین شما؟! این نوردبون اینجا چه میکنه؟ بابا! خلق الله! کجایین شماها؟ بچه کو؟ کجایین شماها؟ غزل؟ غزل؟
بی بی به سختی به تمام اتاقها فریاد زنان داشت سرک میکشید، که کمال خمیازه کشان از بالای پشت بوم جواب داد:
-صب به خر بی بی! چرا داد میزنی سر صبحی؟
-ساعت ۸ صبحه مادر!؟
-تابستونه بی بی! اذیت نکن بذا بخوابم!
کمال تازه متوجه شد که کیان و مصطفی نیستن.
-میدونم ننه… بفرس بچه رو پایین!
-کودوم بچه بی بی؟ فقط من اینجام…
-ها! خوب… خیله خوب حتما مصطفی سر کاره و کیان هم بچه رو… یا قمر بنی هاشم!!! حاج آقا؟؟؟؟!!! حاج آقا!!! کماااااال!!! خدا مرگم بده!!! حاج آقا!!! یا امام زمان!!!
چند لحظه بعد کمال و بی بی وحشتزده به پلیس زنگ میزدن تا جون حاجی رو که به سختی نفس میکشید رو از مهلکه نجات بدن.

هوا داشت تاریک میشد. از صبح با غزل طفل معصوم آوارۀ خیابونهای تهرون بودیم. و دریغ از یک نفر که به ما کمک کنه… انگار نامرئی بودم… انگار چینی حرف میزدم و هیشکی نمیفهمید چی میگم. حالا خودم به جهنم، اما این طفل معصوم گناه داشت. داشت از گرسنگی میمرد. به پهلوم زده بودمش و تکونش میدادم که ساکت شه اما گیا عذا… گیا عه عه! گویان گریه میکرد. از دیشب که تو راه بیمارستان بیدار شده بود، هیچ چی نخورده بودیم جفتمون تا الان که بعد از ظهر بود. از دیشب طفل معصوموعوضش هم نکرده بودم و بوی گند کثافت همه جا رو برداشته بود. مردم دور و برمون در رفت و آماد بودن اما هیچکس حتی نمیپرسید این بچه چشه اینجوری گریه میکنه؟ دیشب اولش که بیدار شد شروع کرد به استفراغ. همونطوری که بالا میاورد یه جوری جیغ میزد که خدا میدونه. وقتی دیدم بیدار شده گذاشتمش زمین که یه لحظه وایسه تا من خبر مرگم یه ماشین بگیرم، اما طفلکی تعادل نداشت و میوفتاد. یه دونه ماشین تو خیابونها نبود و اونهایی هم که بودن با سرعت رد میشدن. ترسیدم سر مرشو جایی بکوبه. باید انگار یه تیکه از راهو پیاده میرفتم در هر حال. هر کاری کرده بودم موتور مصطفی روشن نشده بود که بتونم با موتور غزلو ببرمش تا درمونگاه. تنش هم خیلی گرم نبود. اما وقتی استفراغ کرد و هر چی تو اون شکم کوچولوش بود بالا آورد آرومتر شد. فکر کنم بیشتر ترسیده بود. طوری چسبیده بود به گردنم که نمیتونستم از گردنم بازش کنم… تو جیبم پول نداشتم. فکر کردم برم تو درمونگاه از یکی پول قرض کنم بچه رو معاینه اش کنن… اما وقتی رفتیم تو درمونگاه، اونقدر شلوغ بود که اگه یه هفته هم وایمیستادیم نوبتمون نمیشد. صدای اخ و تف و سرفه و… یکی از هم محلیها رو هم دیدم که آشنای آقا جون بود و فضولیش گل کرده بود که من چرا بچه رو تنهایی آوردم؟ دیدم دردسر میشه. با یه سری دروغ که حال بی بی خراب شده بود و من پیش بچه مونده بودم. و یهویی حال بچه خراب شده و… دیدم اگه اینجا بمونم طفلی مرضهای دیگه هم میگیره. مخصوصا که دیگه آروم رو شونه ام خوابش برده بود. اینکه گردنمو محکم نگه داشته بود میگفت حالش اونقدرها هم بد نیس اما چقدر هم خوب بودش رو هم نمیدونستم… به خودم که اومدم بچه پشتم خوابش برده بود و من داشتم خیابونها رو گز میکردم. تصمیم گرفتم بذارم اگه حالش بدتر شد ببرمش دکتر…
از دیشب تا حالا با بدبختی تا صبح تو خیابونها گردوندمش. خسته بودم. پاهام دیگه جون نداشت. ساعت حدودهای هشت و نه بود که بالاخره تو این پارک نشستم. تو جیبم یه قرون نداشتم و تا حالا از دولتی سر آق… دیگه دهنم و فکرم نمیگرفت بهش بگم آقا جون… تا حالا به خاطر اون مردک بیشرف نمیدونستم وقتی یه قرون تو جیبت نیس مردم چقدر بی مروت و نامهربونن… خودم به جهنم اما بچه فرق میکرد. هر چی تو خیابونها التماس کرده بودم که بچه گشنه اس، انگار اصلا کسی نه ما رو میدید نه میشنید گریه های از ته دل غزل طفل معصوممو… آدم وقتی سیره خیلی براش مهم نیس اما وقتی گشنه ای، تمام بدنت میشه یه دماغ و همۀ شهر میشه کبابی و ساندویچی هایی که بو برنگ راه انداختن که مشتری جلب کنن… عطر کباب دست و پاهامو میلرزوند:
-خانوم! تو رو خدا پول ندین اصلا! فقط یه نون بخرین بده من بدم به این بچه… هر کاری بگین میکنم… آقا! تو رو خدا خواهرم داره از گشنگی میمیره!
حتی رفتم تو چند تا ساندویچی و با اینکه بوی سوسیس و کالباس و خیارشور و چه و چه، داشت هوش از سر جفتمون میبرد التماس کردم که فقط یه نون باگت نصفه بدن، که بدمش به غزل اما گدا نمیخواستن… تازه یادم میوفتاد اون بچه های کوچیک که تو خیابونها میدیدیم و سریع غیب میشدن… موجودات گشنه ای که… هیشکی کمک نمیکرد اما تا دلت بخواد نصیحت شنیدم.
-خرس گنده بچه رو بهونه کرده گردن کلفت کنه! مام که خر!
-پسر جون! خداتو شکر کن سالمی! پول گدایی، خوردن نداره! پول بازوتو بخور!
-باز بقیه یه دست و پاییشون چلاقه مثلا با احساسات آدم بازی کنن، ماشالله این همونشم نکرده! ملت روز به روز دارن پر رو تر میشن ماشالله! میبینی تو رو خدا؟
-برو مسجد محلتون! اونجا دعا کن… خدا میده روزیتونو… کیرم…
خلاصه حرف نمونده بود نشنوم. اما آخرین ساندویچی ای که رفته بودم، وحشتزده خودم فرار کردم. خلوت بود و توش مشتری نبود. وقتی بهش گفتم یه نون باگت برای بچه میخوام گفت کونت خوش دس میزنه… اگه یه حال توپ بدی دو تا ساندویچ توپ…
دیگه واینستادم ببینم بقیۀ حرفش چیه… الان هم بالاخره غزل طفل معصوم خوابش برده بود و منم داشتم پشت شمشادا گریه میکردم. این مردم چرا اینقدر حیوونن؟ پس اون مهمون نوازی ایرانی که همه ازش دم میزنن کجاس؟ حالا چیکار کنم؟ پشت شمشادا چهارزانو نشسته بودم و غزل رو پاهام خوابش برده بود. طفلکم اونقدر گریه کرد تا خوابش برد. صورت گرد و سفیدش دود گرفته بود و رد اشک رو گونه هاش خشک شده بود. حتی نداشتم یه بطری آب بخرم براش. یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ساعت… عه؟! من چرا ساعتمو یادم رفت بدم جای ساندویچ؟! حالا درسته بندش چرمی بود و کمی هم کهنه بود اما خوب حتما براش یه ساندویچ یا چه میدونم نون میدادن… یعنی الان بچه رو بیدار کنم؟ از یه طرف هم میترسیدم نصفه شبی کسی مزاحممون بشه با بچه. گریه میکردم که یهو یه نفر دو زانو نشست جلوم. اول از همه عطر ساندویچ سوسیسی که جلوم دراز کرده بود مستم کرد. بعدش یه دختر خانوم خوشگل رو دیدم که بیست و چند ساله به نظر میرسید.
-بیا آقا پسر… بده بچه بخوره…
-خدا عمرت بده خانوم! بچه تلف شد… پاشو غزلی! غزل! پاشو خاله برات ساندویچ گرفته…
سریع ساندویچو ازش گرفتم و از هم دریدمش و سوسیس توشو در آوردم و تیکه تیکه گذاشتم دهنش. طفلی طوری دو لوپی میخورد که خنده ام گرفته بود. یکی دو تیکه هم نون گذاشتم دهنش.
-بیا بابا خفه اش نکن بچه رو… هم آب هس هم نوشابه…
-آب میشه بدم بهش؟
-همه اش مال خودتونه… هر چی میخوای بده بهش… چیزه فقط…
-بله؟
-اینجاها واسه بچه امن نیس… جایی دارین بخوابین؟
-نه والله…
-پس بیاین پیش خودم تا یه فکری بکنیم براتون… پوشک هم گرفتم واسه اش…

خیلی لازم نبود که با غزل ور برم تا بخوابه. همینکه پوشکشو عوض کردم شکمش هم که سیر بود از خستگی غش کرد. حمومش کرده بودیم با دختره. اوه اوه… با سرعت بلند شدم و رفتم تو حال پیشش. در اتاقو باز گذاشتم. غزل اگه تو تاریکی اتاق بیدار میشد سکته میکرد که تنهاش گذاشتم. البته فکر نمیکردم تا خود صبح از خواب بیدار شه… با اینحال درو طاقباز براش باز گذاشتم و چراغها رم روشن گذاشتم. خانومه موهای مش کردۀ طلایی و حالت دار داشت. با پوست گندمی و قد معمولی. یه شلوار لی خاکستری پوشیده بود با یه بلوز یقه گرد و آستین بلند. خیلی پوشیده. اما از صورتش مهربونی عجیبی میریخت. چشمهاش قهوه ای و درشت بودن و زیرشون یه پف کردگی خاص داشت که خیلی بهش می اومد. آپارتمانش شیک بود و یه خوابه. آشپزخونه اش اوپن بود و دیدم داره چایی دم میکنه. ساندویچ خودم هم هنوز دست نخورده رو اوپن مونده بود.
-واقعا نمیدونم چه جوری ازتون تشکر کنم خانوم!
-کاری نکردم… خوابید بچه؟
-بله…
-حالا دیگه بشین تو هم غذاتو بخور رنگت پریده اس… منم یه چایی مامان دوزه دیشلمه برا جفتمون بیارم…
وقتی بالاخره لقمۀ اول ساندویچو گذاشتم دهنم تازه فهمیدم چقدر گشنه ام. میشه گفت ساندویچو قورت دادم تو دو لقمه. ته دلمو گرفت و سیرم کرد و شیرینی نوشابه هم حالمو سر جاش آورد:
-مرسی خانوم! دستتون درد نکنه…
-نوش جون گلم… اسمت چیه راستی؟
-کیان… چیزه! میگم… مامان باباتون یهو نیان بگن پسر غریبه…
زد زیر خنده! حالا نخند کی بخند!
-چه قد شیرینی تو بچه! همونه از صبح مهر جفتتون به دلم افتاد… اون جوجه اسمش چیه؟
-از صبح؟! غزل…
-از صبح دنبالتونم… حواست نبود… خواهرته؟
-بله…
-به هم نمیخوره شکلتون… آره صبح منتظر مشتری بودم یهو صدای گریۀ بچه شنیدم… برگشتم دیدم شما دوتایین… سر و وضعت راستش به گداها نمیخورد اما دقیق هم نفهمیدم چه مشکلی داری… چون شکل و ظاهرتون هم به هم نمیخورد گفتم نکنه بچه رو دزدیدی اما بعدش با خودم گفتم اگه بچه رو دزدیده بود که الان راه نمیوفتاد تو خیابونها و اینجوری واسه اش غذا بخواد… راستش موضوع واسه ام جالب شد سر همونم دنبالتون راه افتادم ببینم چند چندی… حالا چند چندی؟

نمیدونستم چقدر میتونم بهش اعتماد کنم. اما از چهره اش فقط امنیت و مهربونی میریخت. با اینحال جرات نکردم… چی باید بهش میگفتم؟ اصلا چی داشتم بگم؟ انگار تا الان فقط خواب بوده اما یهو وا رفتم! تا الان همه اش نگران غزل بودم اما یهو الان یادم افتاد من چیکار کردم!
-چرا رنگت پرید یهو؟! حالت تهوع داری برو دستشویی…
-من… من…
-چی شدی تو یهو؟!
نمیتونستم نفس بکشم! خدایا! من چیکار کرده بودم؟ من چطور تونسته بودم یه آدمو بکشم؟ اونی که حق پدری به گردنم داشتو کشتمش؟ چرا داد و بیداد نکردم که آبروش بره؟ چه جوری کشتمش؟! الان حتما دنبالم بودن! خدا! اگه اعدامم میکردن چی؟ انگار تازه از شوک اتفاقی که افتاده بود در اومده بودم! یهو انگار همه چیز رنگ واقعیت گرفت به خودش و من موندم و کله ای که داشت میترکید. سرمو گرفتم تو دستام اما حالم خوب نبود. بدو رفتم دستشویی و هر چی خورده بودم بالا آوردم… خانومه اومده بود کنارم تو دستشویی و دستشو گذاشته بود رو پیشونیم.
-تو چرا اینقد داغی؟
و بعدش تاریکی بود… وقتی چشم باز کردم، دیدم خانومه که هنوز اسمشم نمیدونستم، با غزل داره بازی میکنه. غزل یه خرگوش سفید هم قد خودش تو دستش بود و داشت غذا میخورد. معده ام با عطر سوپی که تو خونه پیچیده بود مالش رفت. خانومه یه کاسه سوپ تو دستش بود و داشت با ادای هلیکوپتر درآوردن، به غزل و گاهی هم مثلا به خرگوشه غذا میداد. یه لحظه خانومه چشمش افتاد بهم و با گفتن خوب خوابیدی ها، بلند شد و رفت برام یه کاسه سوپ آورد.
-میتونی بخوری یا بدم بهت؟
-مرسی خانوم… میخورم…
سر تکون داد و رفت دوباره با غزل مشغول شد. وقتی سوپو که خیلی هم خوشمزه بود بالاخره تموم کردم، تازه داغ دلم تازه شد. قطرات اشک مثل سیل جاری شده بود و روشون کنترل نداشتم. خدایا! من چیکار کردم؟! نکنه اشتباه دیده بودم؟! نکنه تو تاریکی اشتباه دیدم؟ نکنه مرده باشه؟ نکنه…
-آقا کیان؟ شما چته؟ اگه مشکلی داری خوب به من بگو شاید یه کمکی از دستم بر اومد…
-من خیلی آدم بدی ام خانوم!
-چطو مگه؟
قضیه رو براش توضیح دادم. تمام چیزهایی رو که دیده بودم یا فکر میکردم دیدمو، براش گفتم.
-کفتار! امیدوارم مرده باشه مادر قحبه! نترس… حالا فعلا اینجا جاتون امنه… آدرستونو بده برم ببینم میتونم از درو همساده یه خبر بگیرم…
-آخه زحمتتون میشه…
-خودت میخوای بری لابد؟

مثل اسپند رو آتیش بالا پایین میپریدم. از صبح صد دفعه تصمیم گرفته بودم برم و یه سر و گوشی آب بدم اما با بچه نمیشد. به هانیه خانوم نشونی عباس و مجید رو هر دوتایی داده بودم چون میدونستم اکثرا تو خیابونها پلاسن. و چون یه کمی هم هیز بودن صد در صد به هانیه خانوم که خیلی هم خوشگل بود صد در صد همه چیزو لو میدادن. درسته از آقا جون متنفر بودم اما خدا خدا میکردم نمرده باشه… اما اونهمه خون ازش رفت! تاریک بود از کجا میدونی آخه کیان که مرده؟ از طرفی هم واقعا حقش بود بمیره… دیروز همه چیزو برای هانیه خانوم تعریف کرده بودم و امروز رفته بود ببینه اوضاع چه جوریه. از صبح رفته بود و سپرده بود نه گوشی رو جواب بدم نه چیزی. الان که بعد از ظهر بود هنوز برنگشته بود. از طبقۀ چهارم هی نگاه میکردم اما اون بیرون زندگی در جریان بود. داشتم از دلهره میمردم. الان بی بی چی فکر میکنه راجع بهم؟ چرا همون لحظه به بی بی نگفتم؟ چرا این چرا اون! مغزم پر از سوال بود و جوابی برای هیچ چی نداشتم… هانیه خانوم چرا اینقده طولش داره میده؟ نگاهم سریع رفت سمت تلفن… به خونه زنگ میزنم… آره اینجوری بهتره! غزل اونور داشت با خرگوشش بازی میکرد و سرش گرم بود. با سرعت رفتم سمت تلفن خونه. گوشی تو دستام میلرزید وقتی داشتم شماره رو میگرفتم. یه بوق دو بوق… اما کسی جواب نداد. دوباره گرفتم. یه بوق نزده بود که یکی گوشی رو برداشت.
-الو؟
-کیان؟
صداش یه جوری بود. وحشتزده قطع کردم. خدایا! چی شده؟ این کی بود؟ نکنه مامور باشه؟ با صدای چرخیدن کلید زهره ترک شدم. هانیه خانوم بود که صورتش از گرما برافروخته و گرمازده اومد تو. تو دستاشم یه مقداری خرت و پرت بود.
-سلام هانیه خانم…
-سلام گلم…
-چی شد؟ چیزی فهمیدین؟ تونستین بچه ها رو پیدا کنین؟ آقا جون مرده؟
-آره پیداشون کردم… آقاجونت نمرده اما تو کماس… از قراین و شواهد اینطور به نظر رسیده که حاج آقا داشته از دس به آب بر میگشته که از سر و صدایی که از تو انباری میومده اومده ببینه چه خبره که تو بهش حمله کردی و زدیش…
-دروغه به والله! اون اصن… با اون وضعی بود… یعنی چیز بود…
-راجع به اونم پرسیدم… یکی واسه حفظ آبروی حاج آقا انگار شورت و شلوارشو داده بالا…
-این یعنی چی الان؟
-یعنی اینکه تو چون به بچه نظر داشتی داشتی ترتیبشو میدادی که یهو آقا جونت سر رسیده و تو با چکش زدیش…
-دروغه به خدا! من الان زنگ زدم به…
-کجا زنگ زدی؟! نگو خونه! پلیس خونه رو زیر نظر داره تلفنتونم کنترله! چقد گوشی دستت بود؟
به دنبال این حرف سریع کیفشو برداشت و با سرعت غزال و عروسک رو با هم داد بغل من و در حالیکه یه کم پول بر میداشت منو که هاج و واج مونده بودم هول داد بیرون.

ادامه…

نوشته: ایول


👍 41
👎 2
6774 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

688693
2018-05-20 20:59:52 +0430 +0430

عالی
لایک

0 ❤️

688704
2018-05-20 21:16:11 +0430 +0430

خیلی قشنگ و روون نوشتی آفرین !

0 ❤️

688706
2018-05-20 21:16:52 +0430 +0430

عالی بقیشم زودتر بفرس ببینیم چی میشه خیلی برهه حساسی شد

0 ❤️

688729
2018-05-20 22:01:07 +0430 +0430

وای ایول عزیزم لطفا زود بذار ادامش رو

0 ❤️

688735
2018-05-20 22:11:11 +0430 +0430

نه این حرفا چیه
با قدرت ادامه بدین

0 ❤️

688755
2018-05-20 23:22:54 +0430 +0430

داره جالب میشه، لذت بردم. منتظر ادامشم

1 ❤️

688766
2018-05-21 00:00:15 +0430 +0430

مرسی از قلمت
منتظر باقی ماجرا هستیم
به امید پایانی بهتر
لایک ایول عزیز

0 ❤️

688769
2018-05-21 00:00:52 +0430 +0430

روان ،جذاب ، دلنشین
ممنون که مینویسی دوست هنرمندم

0 ❤️

688779
2018-05-21 00:29:54 +0430 +0430
NA

در فخر خودم هستم كه كسي مثل شما به زيبايي مينويه و ميخونم و هزار لايك و در عجبم كه بعضي چرا چرت مينويسن خوب بود و منتظر ادامه داستان ايول داري ايول جان خوب عالي پر مغز و با محتوي و فني از لحاظ نگارش

0 ❤️

688788
2018-05-21 01:43:42 +0430 +0430

عالی بود …کاش مرده بود کفتار پیر…هم داستانت رو دوس دارم و هم از خوندنش وحشت میکنم…
لایک 12 بانو جان ?

0 ❤️

688792
2018-05-21 03:51:35 +0430 +0430

خیلی عالی بود عزیزم ادامشو زود بذار که بی صبرانه منتظرم …لایک تقدیمت ?

0 ❤️

688801
2018-05-21 05:13:42 +0430 +0430

لایک به شما ایول جونی

0 ❤️

688820
2018-05-21 07:07:09 +0430 +0430

هوووم خیلی باحال شده
روان و زیبا
لایک تقدیم شمااااا ? ?

0 ❤️

688882
2018-05-21 12:19:54 +0430 +0430

عالي عالي عالي
يكم همه چيز خيلي سريع داره اتفاق مي افته اما همه طوره بي نقص و عاليه و منتظر خوندن ادامه اش هستم.
مرسي ايول عزيز و موفق باشي.

0 ❤️

688895
2018-05-21 13:35:57 +0430 +0430
NA

ایول عزیز لایک داری

0 ❤️

688932
2018-05-21 16:52:05 +0430 +0430

عااااااااالی کمه برات

0 ❤️

688938
2018-05-21 17:55:33 +0430 +0430

شادی عزیزم
مرسی بابت زود گذاشتن قسمت بعد
قلمت مانا

0 ❤️

689068
2018-05-22 11:26:45 +0430 +0430

بازم خیلی خوب بود .هانیه (حانیه) رو هم خوب توصیف کردید و داستان هم کشش خودشو داره.
بی ادبی هم توی داستان گاهی اوقات لازمه. به خصوص اینجا که فکر نمیکنم کسی با این چیزا مشکلی داشته باشه.
منتظر ادامه ش هستم…

0 ❤️

689260
2018-05-23 10:57:16 +0430 +0430

وای ایول این چی بود مردم از دلهره . مرسی خیلی کش و قوس دار بود داستان عالی بود . دستت درد نکنه .

لایک ۲۸

0 ❤️

689305
2018-05-23 14:44:04 +0430 +0430

لایک سی ام نخونده تقدیم به شما.

0 ❤️

689463
2018-05-24 06:33:28 +0430 +0430

لايك. زودتر ادامشو بذار

0 ❤️

689500
2018-05-24 12:04:47 +0430 +0430
NA

چقدر دردناکه، مردم فقط به ظاهر اهمیت میدن و کمتر کسی پیدا میشه که حرف حاج آقای مذهبی خیر رو بگذاره و حرف کیان بچه یتیم رو قبول کنه. اینه که همه از فرهنگ افتضاح کشورمون چه ضربه هایی که نخوردیم. چه خون دلهایی که نخوردیم …

0 ❤️

692075
2018-06-04 20:09:26 +0430 +0430

آفرین 39 حس خوندنش ندارم ?

0 ❤️