غربت یعنی نداشتن او

1399/11/30

کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد خونه ام شدم، بعد از پوشیدن لباس راحت به بالکن رفتم وسیگاری آتش زدم، همینجور که داشتم به سیگارم پک میزدم بهش پیام دادم که: (عزیزم امروز مرخصی مو گرفتمو فردا با اولین پرواز میام). ده دقیقه بعد صفحه گوشیم با پیامی از طرف نیلاب روشن شد، قفل گوشیمو باز کردم و پیامشو خوندم که نوشته بود: (رزرو ویلا هم انجام شد قربان🤪)، با یه عکس از یه ویلایی خیلی قشنگ توی بند امیر، استان بامیان، افغانستان!
صبح زود بلند شدم و رفتم توی نزدیک ترین کافه، یدونه لته گرفتم، بعدش رفتم یه تکت از تهران به کابل گرفتم، ساعت ۱۲ و ربع پرواز داشتم.
رفتم خونه و لباسامو جمع کردم، خیلی هیجان داشتم که بلاخره میروم به دیدنش، بعد از هشت ماه اونم توی افغانستان.
یه ربع به یازده توی فرودگاه بودمو منتظر پرواز، بلاخره پرواز کردیم و یه ربع به دو بود که توی فرودگاه کابل فرود اومدیم!
بهش نگفته بودم که اینقد زود میرسم کابل، سوار یه تاکسی شدمو خودمو رسوندم به یه منطقه کابل به اسم پلسرخ. تو کابل؛ پلسرخ تنها جایی بود که آدمهای با ریش های بلند طالبانی نداشت، و توی مسیر فرودگاه تا پلسرخ چندباری از پشت شیشه تاکسی با
همچین آدمهایی سر خوردم و برایم عجیب بود، کابل با آنچه که توی تلویزیون میدیدیم خیلی فرق داشت.
وقتی از تاکسی پیاده شدم به حامد (دوست مشترک من و نیلاب) پیام دادم که لوکیشن بفرسته، لوکیشنو فرستاد و رفتم توی یه کافه‌ی خیلی ساده که حامد منتظرم بود، بعد از احوالپرسی و اندکی صحبت، با حامد نقشه کشیدیم که به نیلاب و نسرین(دوست مشترک من نیلاب و دوست دختر حامد) زنگ بزنه و بگه که بریم فرودگاه دنبال حسن، ساعت پنج فرود میاد، قرار شد نیلاب و نسرین هم بیاد همون کافه و از اونجا همه باهم برن فرودگاه. نیم ساعت بعد نیلاب پیام داد که: “من و نسرین توی ماشین جلوی کافه منتطریم”،
حامد بهشون گفت بیاین یه قهوه بخوریم بعد بریم. رو صندلیی نشسته بودم که پشتم به در بود، صدای پاهاشون میومد حامد بهشون دست تکون داد، وقتی اومدن سمت میز ما، نیلاب تا منو دید یهو بدجور شوکه شد با دیدنم و محکم منو بغل کرد؛ آخ که چه دلم برای بغلش تنگ شده بود، برای بوی ادکلنش، برای صداش، برای همه‌چیزش.
محکم بغلم کرده بود و اشک توی چشماش حلقه زد، هنوزم همون نیلاب احساساتی امریکا بود، همون هیجانی رو داشت که یه سال پیش توی هر قرارمان توی امریکا داشت، بعد از اومدن از امریکا این اولین باری بود که احساس آرامش میکردم توی بغل نیلاب انگار آرامش کاشته بودند، احساس رضایت. محکم بوسید منو و ترسیدم. ترسیدم از اینکه توی یه کشور اسلامی دیگه که به جنگ و انتحار و انفجار از طرف یه گروه تندرو مذهبی مشهوره بوسیده شوم، همراه با ترس؛ گرمی لبانش منو با آسمون هفتم کشوند.
باور کردم که بهشت مکان نه بلکه یه شخصه…

نشستیم و برایم از دلتنگی هایش گفت، از سختی زندگی توی افغانستان بعد از برگشتن از امریکا، از دوری از عشقش، از همه و همه گفتیم باهم، و غرق صحبت هایش بودم که حامد پیشنهاد داد بریم شام بخوریم، به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم ساعت از هفت شام گذشته و برای من و نیلاب اصلاً فهمیده نشد! همه باهم رفتیم تو یه رستورانت خوب تو پلسرخ و یه شام چهار نفره خوردیم، از روز های خوبی که توی آمریکا داشتیم گفتیم، از اولین روز های دانشگاه، از اولین آشنایی با حامد گرفته تا روزی که درس‌هامون توی آمریکا تمام شد، بقیه از زندگی توی افغانستان گفتند و من از زندگی توی ایران، از سختی های کنار آمدن با جمهوری اسلامی گفتیم، ساعت ده شب بود که بعد از رسوندن نیلاب و نسرین به خونه‌هاشون منو حامد به سمت خونه‌‌ی‌ حامد رفتیم، و قرار شد که فردا اول صبح به سمت بامیان حرکت کنیم.
با الارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاه به ساعت انداختم که بیست دقیقه به شش صبح مونده ینی ده دقیقه دیرتر بیدار شدم، دست و صورتمو شستم و رفتم به اطاق حامد که دیدم هنوزم خوابه، بیدار کردم و بهش گفتم که لباسا و وسایل عکاسی‌شو جمع کنه که حرکت کنیم، بهم گفت همه‌شو دیشب قبل از خواب جمع کرده و فقط باید حرکت کنیم، از اپارتمانش بیرون شدیم و سوار آسانسور شدیم رفتیم سمت پارکینگ، به نیلاب زنگ زدیم و اونم گفت که بیدار شده و داره میره دنبال نسرین، ساعت هفت صبح دوباره رفتیم همون کافه‌یی که دیروز بودیم، بعد از گرفتن قهوه همه باهم توی ماشین حامد به سمت بامیان حرکت کردیم، حدوداً پنج ساعت توی راه بودیم و ۱۲ و نیم ظهر بود که به بامیان رسیدیم، نهارو توی یه رستورانت خوردیم و بازم به‌سمت بند امیر که حدوداً ۴۵ دقیقه با شهر بامیان فاصله داره حرکت کردیم، ساعت دو بود که به ویلا رسیدیم، بعد از دوش گرفتن همه توی آشپز خونه ویلا جمع شدیم و قرار شد که یه چند پیکی بزنیم، منو نیلاب کنار هم نشسته بودیم،بعد از نوشیدن پیک دوم بود که احساس کردم کمی گرفته منو، نیلاب هم دستشو انداخته بود دور گردنم و داشت با موهام ور میرفت.
بعد از نوشیدن چهار پیک من و نیلاب تصمیم گرفتیم دیگه نزنیم، و نیلاب پرید بغلم، سرشو نزدیک گوشم برد و گفت وقتشه خسته‌گی سفرو از تنت دربیارم، چشمکی زدم و به حامد و نسرین گفتم منو نیلاب میریم بخوابیم، حامد هم چشمکی زد و داشت با نسرین صحبت میکرد. اتاق خواب طبقه دوم رو داده بودند به من و نیلاب و حامد نسرین اطاق خواب طبقه اولو گرفته بودند، وقتی داشتیم از پله‌ها بالا میرفتیم نیلاب پرید بغلم و گوشه لبمو بوسید، همونجور در حال بوسیدن همدیگه وارد اطاق خواب شدیم، و نیلابو آروم گذاشتم رو تخت و خودم خیمه زدم روش، بعد از بوسیدن لبش آروم رفتم سمت گوشش و لاله گوششو بوسیدم و همینجور آروم اومدم سمت گردنش و با یه دستم سینه هاشو میمالیدم، کم‌ کم از رو تیشرت سینه هاشو میخوردم و نیلاب پاهاشو پشتم حلقه کرده بود و انگشتاش لای موهام بود. تیشرتشو بالا زدم و از تنش در آورم، زیرش هیچی نپوشیده بود بعد از دوش. خدای من؛ چقد دلم تنگ شده بود برای این سینه های کوچولوش، با ولع شروع کردم به خوردنشون، همونجور که داشتم میخوردم یهو نیلاب منو به پهلوش هول داد و خودش خیمه زد رو من، یه بوس کوچولو روی لبم نشوند و تیشترتمو از تنم درآورد و شروع کرد به بوسیدن بدنم، و کم‌کم همونجور به سمت پایین، تا رسید به شلوارم، کمربندمو باز کرد و باشورتم یکجا از پام درآورد و اومد به سمت کیرم، با زبون آهسته کشید روش بعد با دستش گرفت همشو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن، داشت ولع ساک میزد و منم موهاشو جمع کردم پشت سرش بعد از چند دقیقه ساک زدن، از کش مو خواستم و اونم از کیفش یکی آورد، موهاشو با کش مو دم اسبی بست و اینبار من بغلش کردم و انداختمش رو تخت، خیمه زدم روش و دوباره رفتم سمت لب و گردنش، همونجور که داشتم میومدم پایین دستمو هم بردم سمت دکمه و زیپ شلوارش، همونجور آروم بوسیده اومدم به سمت سینه و نافش، اینبار من شلوار و شورتشو باهم از تنش درآوردم شروع کردم به خوردن کسش، همزمان یه دستمو هم بردم به سمت سینه چپش، اونم سرمو محکم فشار میداد به سمت کسش. بعد از چند دقیقه خوردن کسش اومدم و ازش لب گرفتم، و کیرمو آروم کردم تو کسش، یه آه خفیف کشید و گفت دلم برات تنگ شده بود…
همونجور داشتم تلمبه میزدم و ازش لب میگرفتم، بعد از چند دقیقه تلمبه پوزیشنو عوض کردیم و من به پشت خوابیدم و اون امد روم، هی خودشو بالا و پایین میکرد و قربون و صدقم میرفت، منم با دست راستم سینه راستشو میمالیدم، تو همون حالت من سرمو بلند کردم و لبمو بردم سمت لبش، بعد از چند بوس کوچولو، ازش خواستم که به پهلو بخوابه و منم پشتش دراز کشیدم، کیرمو خودش به سمت کسش هدایت کرد و با تلمبه هایی پیاپی من اون هم داشت آه و ناله میکرد، کم‌کم داشت آبم میومد و منم تلمبه‌هامو سریعتر کرده بودم یهو با قدرت آبمو خالی کردم تو کسش، ولی اون ارضا نشده بود و من هم ادامه دادم به تلمبه زدن، آب کیرم داشت با هر تلمبه خارج میشد و بعد از چند دقیقه تلمبه داشت لرزه میکرد، یه آه بلند کشید، من تلمبه هامو آروم تر کردم، بعداً همو بوسیدیم. من با دستمال اونو تمیز کردم و بعد هم خودمو تو بغل هم خوابیدیم!
با صدای در زدن حامد بیدار شدم،

  • جانم حامد؟
  • پاشو بریم برای شام یه چیزی بیاریم.
  • باشه برو ماشینو روشن کن منم میام.
    به ساعت نگاه کردم که یه ربع به هفت شام بود، لباسامو پوشیدم دیدم هنوز خوابه، یه بوس کوچولو رو گونه اش نشوندم و ملافه رو کشیدم روش. دست صورتمو شستم و رفتم به سمت پذیرایی. با حامد که مناظرم بود رفتیم از یه رستورانت شام گرفتیم و برگشتیم که دخترا میز رو چیدن! بعد از خوردن شام اینبار نوبت قلیون بود، من داشتم قلیونو چاق میکردم که حامد ویسکی به دست اومد!
    بازهم پیک ها بود که سر کشیده میشد و از خاطرات زیبامون میگفتیم، از روزیکه از امریکا اومدم دیگه حتی تو ایران هم حس غربت بهم دست داده بود، ولی عجیب بود که این دو روز توی افغانستان حس خانه بودن داشتم، حس زنده بودن و شاید حتی آرامش! حسی مشابه همان حسی که ۸ ماه قبل توی آمریکا بعد از تمام نمودن لیسانس ام داشتم، بعنوان یه مهندس کامپیوتر؛ احساس مسئولیتم در قبال کشورم مرا دوباره به ایران خواند. اما بعد از گرفتن یه شغل خوب توی یه شرکت با حقوق خیلی خوب هیچوقت دوباره به اون آرامشی که در آمریکا داشتم نرسیدم، ولی عجب که این دو روز دوباره احساس آرامش دست داده برایم، احساس نشاط.
    تو همین فکر بودم که حامد ازم پرسیدم چمه؟
    بهش گفتم قضیه رو و اون گفت سادست، اینجا کنار عزیزانت هستی، دوستان و شاید حتی خانواده، با خودم فکر کردم که راست میگوید، بعد از اینکه پدرم فوت شد من کاملاً تنها شدم و هیچوقت تنهایی رو فراموش نتونستم تا اینکه توی آمریکا با نیلاب آشنا شدم، و حالا نیلاب، دوست دخترم نه بلکه خانواده‌ام شده، حامد و نسرین دوستانه بلکه اعضای خانواده‌ام هستند! شاید زمانش رسیده که به خانواده ام بپیوندم و با آنها زندگی کنم!
    تا یازده شب هی نوشیدیم و هی گفتیم و خندیدیم، بعد از اینکه حامد و نسرین رفتند بخوابن، من و نیلاب تنها موندیم و به نیلاب گفتم تصمیم دارم ایرانو ول کنم و دوباره برگردم امریکا، آیا تو هم با من میایی؟ نیلاب فقط زل به چشمام و هیچ چیز نگفت، بعد پرید بغلم و محکم منو بوس کرد، اینبار اما وحشیانه بوسید، و منم همراهی کردم، تیشرت نیلابو از تنش کندم، بعدشم شلوارشو با شورت از تنش کشیدم و شروع کردم دوباره به بوسیدنش. تیشرت وشلوارخودمو هم از تنم درآوردم و نیلابو بغل کردم و رفتم به سمت آشپزخونه، روی میز آشپز خونه گذاشتمش و پشتشو چرخوندم به سمت خودم و شروع کردم به تلمبه زدن، نیلاب هم چیزی نمیگت و فقط آه و نابه میکرد، خیلی بلند آه و ناله میکرد، انقد بلند بلند که حامد و نسرین نمیتونست بخوابه، ما هم این قضیه رودمیدونستیم ولی از بس شهوانی شده بودیم دیگه هیچی و هیچکس برامون اهمیت نداشت. پوزیشنو تغییر دادیم و نیلاب با پشت روی میز غذاخوری خوابید و پاهاشو داد هوا، منم دوتا پاشو انداختم رو شونم و سنگین تر از قبل داشتم تلمبه میزدم ولی فکرم درگیر قضیه ول نمودن شغلم توی ایران و برگشت به آمریکا بود، در همان لحظه نیلاب ارضا شد و جیغ بلندی کشید، من اما بیخیال ارضا شدن نیلاب به تلمبه زدن ادامه دادم، بعد از نیلاب من هم خیلی زود ارضا شدم و سرعت تلمبه زدنمو آروم تر کردم، اونوقت بود که متوجه شدم که هم من و هم نیلاب هردو خیس عرق شده بودیم، با دستمال کاغذی ترشحات آبمو از روی کس نیلاب پاک کردم. نیلاب از روی میز بلند شد و هردو مون رفتیم لباسامونو جمع کردیم و رفتیم به سمت اتاق خوابمون. هردومون باهم دوش گرفتیم و بعد از دوش دوباره تو بغل هم خوابیدیم.
    با الارم گوشیم از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که جای نیلاب خالیه، دست و صورتمو شستم و رفتم طبقه پایین که دیدم که نیلاب و نسرین داره صبحونه درست میکنه و حامد هم داره میزو میچینه، حامد با دیدن من به بقیه گفت که خودش اومد، و اونا هم دیگه حرفی نزدند، بعد از سلام و صبح بخییری ازشون پرسیدم چه شده؟ نسرین گفت “بشین سر میز برات میگیم”، نیلاب هم چشمکی زد و با یه لبخند صبحمو بخییر کرد…

نوشته: حسنوف


👍 2
👎 1
4901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792516
2021-02-18 01:56:55 +0330 +0330

خیلی بهتر میشد باشه، قالب یه داستان کلی بود که میشد کلی بش شاخ و برگ داد، میشد لحظات اروتیکشو کلی کش داد و داستان خیلی هات تری رقم زد، اما همینم برا سایتی مثه شهوانی زیاده
اگه به نوشتن علاقه داشتی یه سر به داستانای ایلونا بزن مثل کازینو رویال یا رویای شیرین سکس خانوادگی تا متوجه اون پیچیدگی های اروتیک کار بشی

0 ❤️

792518
2021-02-18 02:04:38 +0330 +0330

چه حوصله ای بشینی کص شعر تفت بدی

0 ❤️

792577
2021-02-18 14:03:24 +0330 +0330

همش شد کردن که😳☹

1 ❤️