خانواده ستوده رفتن.من انقدر هیجان داشتم نمیدونستم چیکار کنم…
خالاصه مهمون ها رفتن منسریع رفتن تو اتاق…میخواستم خبر خوب بدم که یهو خشکم زد…
فاطی لباس عروسی شو در اورده بود.ویه لباس راحتی پوشیدهبود…
از روی لباس نازکش معلوم بود چه هیکلی داره.سینه های درشت…شاید ۸۵ البته اینوبگم اون موقع نمیدونستم اصلا سینه ۸۵ یعنی چی…ولی اوووف
خلاصه گیر دیدن بدنش بودم یه انگار از خواب بیدارمکردن…
اسی خان…اسی خان…اقا اسییی
اسی:هان…امببخشید باید در میزدم یه لحظه حواسم پرت شد… از شدت خجالت سرمو انداختم پائین.البته خوب دیدموزده بودم …
فاطی: وا این حرفا چیه ما دیگه زن و شوهر هستیم.چه بخوای چه نخوای فعلاگیرهم هستیم یادت که نرفته قرارمون چیبود…
اسی: نه ابجی…چیز ببخشید فاطیخانم.اصلا ولش کن
ببین یه خبر مشتی دارم.
فاطی: چیه چیشده خبر چی؟
اسی: خانواده ستوده خونشون رو تو شمال دادن به ما
فاطی: دادن به ما یعنی چی؟ مگه میشه؟
اسی: چیزه نه بابا تو هم منظورم چیزه دادن به ما بریم چند روز صفا سیتی بابا
فاطی: ها ها منظورت ویلا هست دیگه؟
اسی: اره بابا چیزه همون ویلا
اسی: نمیدونی یه کادو دادن در حد مشتی گری کردن دمشونگرم.منو خروسبازوچه به ماشین…ایول الله.خدا ازشون راضی باشه
فاطی:ماشین
اسی: اره بابا یه پژو سفر کادو دادن
فاطی داشت چشاش در میومد.شاید اصلا تو دلش فکرنمیکرد برای فرار از اون محل حالا داره یه زندگیرو شروع میکنه…که شایدم چندان بد نباشه
بعد کلی ذوق کردن اماده شدیم واس خوابیدن
رو یه تختی که مثلا دو نفره بود.مادرم دوتا تخت یکنفره روچسبونده بود به هم.
فاطی رفت رو تخت خوابید ومن صدا زد که وقت خوابه…
مونده بودم چی کار کنم.برام عجیب بود کنار یه زن بخوابم…
لباس عوض کردم برمرو تخت…تا نشتم رو تخت…
فاطی: هووووشبابا اروم.گفتمبخوابیم نگفتم با هم بخوابیم…جوگرفتت انگاری …
منو انگاری با پتک زده بودن.هرچی توفکروخیال بودم رو پروند…
اسی: باشه بابا رمنکن باز.یکمنازتوجلو ننه کشیدم یابو ورنداره تورو
قاطی کردم باز…رفتم روزمین خوابیدم.اما تا صبح خوابم نبرد…همش توفکروخیال بودم…
صبح شده بود…با صدای ننه که درو اتاق رومیزد جفتمون از خواب پریدیم…
فاطی: اسی زود باش بیا روتخت برو زیر پتو زود باش…
سریع پریدمرو تخت…رفت زیر پتو
ننه: بچه ها بیدار شینصبح شده…صبحانه حاضره…
اسی: چشم ننه بیدار شدیم الان میایم
جفتمون ترسیدیم که ننه بیاد تو اتاق واون وضع رو بیینه.من رو زمین.فاطی رو تخت…ضایع بود خوب…
ولی ننه تونیومد.نجابت وبزرگی ننه رویادمون رفته بود…
تازه خودمو رو تخت پیدا کرده بودم که فاطی پتو رو زد کنار که بلند بشه…
چیمیدیدم.یه جفتپای سفید…نه تپل نه لاغر…اما صاف…مثل مروارید سفیدوزیبا.
خانم پیژامه تنش نبود…لخت خوابیده بود نکبت…حسابشو بکن یه تاپ گشاد تنش…بدون پیژامه با پاهای لختش…تاحالا پاهای یه زنوندیده بودماونم لخت…
چشمامقفل کرده بود.
از روتخت اومد بلند شه.خیز برداشت.چیمیدیدم یه شرت قرمز توری که کونش زده بود بیرون…
احساس میکردم یه چیزی لای پاهام داره ذوق ذوق میکنه…تو حسوحال خودم بودم که یهو با صدای فریاد فاطی باز انگار زدن تو سرم از حس وحال خارج شدم…
فاطی:هوشش بابا نخوری منو چشاتو درویش کن …
من که حسمپریده بود باز قاطیکردم
اسی: چیمیگی بابا.جمع کن خودتو…اخه کون لخت خوابیدی…بعد روتمزیاده…اصلا کیلخت میخوابهتو خونه…چیز میزت هم بیرونه ادمحواسشچیزمیشه دیگه
فاطی:ببخشید تیمسار نمیدونستم ادم شب باید موقع خواب با کت شلوار بخوابه.جمع کن خودتو ندید بدید…
اسی:من ندید بدیدم.اخه دوزاری من اصلا تورو چیزنمیکنم که اههه برو بابا
هنوز انقدر تو حس بودم.زبونمنمیچرخید حتی درست جواب این زنیکرو بدم
تو حسوحال بحث بودیم که یهو ننه اومد تو
با اومدن ننه جفتمون خشکمونزد.
فاطی که بدتر از من از خجالتش یهو دستشو گذاشت جلو کصش انگار که لخته…
ننه یه نیشخندی زدو بعد صداشو انداخت تو گلوش.
بسمالله.چه خبره مثلا روز اول زندگیتونه چرا مثل خروس جنگی افتادیدبه جون هم…
یالا زود باشین.کلی کار دارین امروز…
فاطی دخترم برو لباستو بپوش بیا کمک کن صبحانه روامادهکنیم مادر…
فاطی: چشم مادر شرمنده الان میام…
اسی: مادر چیه…سوسول… ننه. به مادر من بگوننه
ننه: چیکارش داری اسی اول صبحی.عروسم هرجور دوست داره میتونه منو صدا کنه.بلند شو تو هم خودتوجمع کن ببینم
صبحانه روخوردیم.
وسایلمون روجمع کردیم راهی شدیم واس رفتن به شمال…
تو اویل راه هیچحرفی نزدیم.مهر سکوت بود که رو لبامون زده بودن…
نزدیکای ظهر بود که تو جاده یه جا واستادیم واس غذا
بعد سفارشغذا بود…که یهو فاطی شروعکرد به حرف زدن…
فاطی:ببین اقا اسی ناراحت نشو.
ببخشید من امروز یکم خشن شدم.
راستش همون جور که تو هیچزنی تاحالا توزندگیت نبوده…و تجربهنداشتی…راستش منم خیلی وقته باکسی نبودم…
راستش بعد از فوت شوهر سابقمدیگه با مردی نبودم…
واس همین یکم خجالت میکشم…
راستش با حرفش کمی اروم شدم…
اسی: میدونم…منم نگاهم چیزنبود میدونی…نگاهم از روی تعجب و کنجکاوی بود.وگرنهههه…
هنوزحرفمتمومنشده بود که فاطی با انگشتش دستشو گذاشت رو لبهام وگفت…
فاطی:هیسس هیچی نگو میدونم چیمیخوای بگی…
بعد خوردن غدا و راه افتادن دیگه کمکمیخجفتمون اب شدهبود.
فاطی از زندگیش گفت و اینکه چطوری همسرش توی تصادف میمیره.
وکسی که بهش زده بودن روپلیس پیدا نمیکنه.
یعنی یه نامردی میزنه به شوهر فاطی وفرار میکنه.
فاطی میمونه با بدهی شوهرش. و بدون پول و کمک با خیاطی زندگیش رو اداره میکنه…
راستش وقتی فاطی داستان زندگیشو برای من تعریف کرد.اون موقع زیاد داستان برام ملموس نبود.
اماحالا بعد چند سال زندگی فهمیدم که چیزی به اسم زن دست دوم نداریم.قدرت و غیرت یه زن حتی میتونه از یه مرد بیشتر باشه.احساس و ظرافت یک زن چیزی نیست که یه مرد بتونهاونرو لکهدار کنه…
حالا بعد چند سال زندگی این رو میفهمم و ناراحتم چرا روز ازدواجم از رو خامی به فاطیگفتم دست دوم
در قسمت پنج داستان کمیسکسی خواهد شد
ببخشید که چند سال نبودم…
ادامه...
نوشته: پیمان
قشنگ نوشتی پیمان جان ولی داستان خیلی فاصله بیفته قسمت های قبل یادمون میره من اصلا قسمتهای قبل یادم نیس
موندم قسمت اخرو چطوری جمعش کنم که خوب در بیاد🥺
این داستان رو دارم رمانش میکنم. شاید با یه بودجه ای یه فیلم عاشقانه ازش در بیاد
دادا قسمت اول ک نوشتی گوشت کیلو ۳۰ هزار بوده الان میدونی چندسال گذشته؟🤣🤣🤣
تو غار بودی؟
اخه سینه 85 ؟؟؟؟ من فقط سینه ورزشکاری و کوچیک میپسندم ، مردایی که گنده میپسندن رو درک نمیکنم
وقتی قسمت بعدی داستانو خوندم اون موقع همه قسمت ها رو لایک میکنم، میدونی سال 96 قسمت 1و2و3 اپلود شد و دهنم سرویس شد که قسمت بعدی بیاد که نیومد، دیگه کاملا نا امید شدم، الان که اسم داستان رو دیدم همش فکر میکردم کسی دوباره داستانو کپی کرده تو سایت یا اینکه فقط تشابه اسمیه، تا اینکه بازش کردم دیدم ادامشه، حالا هم لایک نمیکنم تا زمانی که قسمت بعدی رو ببینم
خوشبختانه من قسمتهای قبلی را نخونده بودم .امروز همه را با هم خوندم .عالی عالی. واقعا برای رمان شدن و فیلم خوبه و یه نقر مثل بهروز وثوقی توش بازی کنه
بابا لامصب شش سال برای یک قسمت؟؟؟ برای فهمیدن این موضوع همین بس که من اون موقع جوونی بودم مجرد و عاشق اینجور شیطنت ها الان یه مرد متاهلم که چند وقت دیگه بچم به دنیا میاد.
همه میدونن من معمولا به نویسنده ها روحیه میدم برای ادامه راهشون اما نقد هم بعضی جاها باید صورت بگیره
آدم باید متعهد بشا که اگه داستانی رو شروع کرد یا منتشرش نکنه تا تموم نشده یا تمامش کنه نهایتا تا یک ماه
فکر کنم خودتم یادت رفته بوده امچین داستانی نوشته بودی یهو رفتی پروفایل رو چک کردی دیدی ااا یه داستان نیمه تموم دارم. این بده
کجا بودی ؟